رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 4

5
(4)

 

خدایا ببین منو…

صدامو میشنوی….

نمیخوام عذاب الانمو پروانه بکشه…

نمی خوام مثل من مهر بی کی روی پیشونیش زده شه..

خدایا از چی بگم؟ از قلب عزیز جون بگم یا از تنها شدن پروانه………..

یا از حرفهای حسان فرداد……..

حرفهایی که جیگرمو اتیش زد.. خنجری شدو قلب نیمه جونمودرید…

هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و با داای بلند خواننده خودمو سپردم به راه..

بی هدف…….

آخ مامان کجایی؟چقدر دلم میخواد سرمو بزارم روی شونت و گریه کنم…

اخ چرا تنهام گذاشتی؟…………….

آخ ………داغتون هنوز برام تازس……

” خیلی وقته دیگه بارون نزده

رنگ عشق به این خیابون نزده

خیلی وقته ابری پر پر نشده

دل آسمون سبک تر نشده

نگاهی به آسمون کردم. اونم ابری بود ای کاش بباره

مه سرد رو تن پنجره ها

مثل بغض توی سینه ی منه

ابر پشمام پر اشک ای خدا

وقتشه دوباره بارون بزنه

قطرات ریز و سرد بارون روی صورتم نشست.

با اینکه حالم داغون بود اما از ته دلم لبخند زندم………

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده

قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده

آخ مامان جونم.. بدجوری هواییتون شدم..

دلم برای حرفا و خنده های متین و مهراوه تنگ شده..

برای نگاه های پر حرف بابا…

بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست

کوه غصه از دلم رفتنی نیست

دیگه قطره های بارون با اشکام قاطی شدن.. دیگه معلوم نیس که دارم گریه میکنم

حرف عشق تو رو من با کی بگم

همه حرفا که آخه گفتنی نیس

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده

قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده

آخ سینم داره مییسوزه..

توی این هوای بارونی و سرد دارم از درون توی کوره می سوزم…

دلتنگم برای مهرا صدا زدن های مامان .. …دلتنگم برای خوشبختی که کنارشون داشتم…

قلبم باور نداره………….

این همه دردو باور نداره……….

من داغونم… حسان فرداد نابودم کرد

شکسته بودم حسان فرداد خردم کرد………

حسان………….حسان……………. حسان با من چیکار کردی؟

میخوای چیکار بکنی؟

چه بلایی می خوای سرم بیاری؟

مرد مغروری مثل تو چرا باید این حرفو بزنه؟

مرد با ابهتی مثل تو چرا ب……

چرا حس می کنم زخم خوردی؟

از جنس من نارو خوردی؟

چرا حس میکنم از هم جنسم میخوای انتقام بگیری؟

چرا نمیشه از چشمات چیزی رو خوند؟

چرا با اون حرفهایی که زدی ازت متنفر نیستم…

چرا فقط دلگیرم…

چرا اینهمه چرا برای تو وجود داره؟

نمی دونم چقدر راه رفتم. اما می دونم مسافت زیادی بود. چون جلوی در خونم بودم…

کلید انداختم.

تن خستمو انداختم روی مبل.مثل همیشه سکوت خونه بزرگترین صدای عذاب آور زندگیم بود…

چشمامو بستم همه ی اتفاقات امروز مثل برق از جلوی چشمام گذشت..

در اخر تنها چیزی که توی ذهنم باقی موند یه جفت چشم سیاه و سردو مغرور بود..

صدای تلفن منو به خودم آورد.. حوصله ی بلند شدنو جواب دادنو نداشتم.

چشمامو به سختی باز کردم..

خونه تاریک بود پس خیلی وقته که اینطوری روی مبل دراز کشیدم..

تلفن رفت روی پیغام گیر….

سکوت خونه با صدای گریه و جیغ پروانه شکست. مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم.

پروانه زجه میزد. جیغ میکشید. مدام اسممو می گفت. ….خدایا بخیر کن…..

ـ الو .مهرا .توروخدا بردار. دارم دیوونه میشم. کجایی؟ مهرا عزیزم؛ همه کسم داره از دست میره. مهرا دارم زندگیمو از دست میدم. بردار لعنتی…

ـ الو. پروانه جان دلم. چته دختر خوب. چرا جیغ میکشی؟ پی شده؟

ـ کجایی مهرا؟ کجایی؟ بیا ببین.. حال زارمو ببین. ببین دارم با عزیز جون جون میدم.

عزیز جونم داره روی تخت بیمارستان جون میده. منِ عوضی عرضه نداشتم براش پول جور کنم. مهرا بیا ببین به خاطر سی میلیون پول بی ارزش دارم همه ی زندگیمو می بازم…

همه زندگیم جلوی چشام داره پر پر میشه. مهرا بیا. بیا یه کاری کن… مهرا بهم قول دادی.. قول دادی پولو جور کنی…

وسط هال نشستم. امروز به اندازه ی کافی شنیده بودم. به اندازه ی کافی داغون شده بودم. نه …نه دیگه …تحمل ندارم… ظرفیتم پره… بسه خدایا… بسه…

ضجه های پروانه… حرفهایی که با ناله می گفت جیگرمو می سوزوند.

خدایا عزیز جون روی تخت بیمارستان .

هیچی نمی تونستم بگم…. فقط چند تا کلمه به زور از دهنم خارج شد..

ـ پروانه. میام… میام عزیزم.. فقط کدوم بیمارستان. الان میام.. تحمل کن. پروانه..

ـ نه نمی تونم. مهرا… دارم خفه میشم… دارم دیوونه میشم.. فکر نبود عزیز جون … فکر تنها بودن توی این دنیای کثیف داره دیوونم میکنه…نمی تونم مهرا بیا…

بعد از خواهش کردناش به زور اسم بیمارستان و ازش گرفتم. اول ماشینو از در شرکت برداشتم بعد رفتم بیمارستان.

نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم.

عزیز حالش بد شده بود. قلبش تقریبا از کار افتاده بود و باید حداکثر فردا عمل میشد. دکترا رسما جوابش کرده بودند.

وضعیت بدی بود.

پروانه فقط زجه میزد .ناله میکرد…خدارو صدا میزد… اگه عزیز می رفت….

پروانه توی این دنیا بی کس میشد….. بی پناه میشد.

خدایا بهش رحم کن.. خدایا اگه من همه ی خانوادمو از دست دادم بازم کسایی رو داشتم که داغمو تسکین بدن. اما پروانه چی؟ طاقت نمیاره… خدایا…..

پروانه به بازوم چنگ انداخت. روی زاوهام نشستم. تحمل وزنشو که روم انداخته بود رو نداشتم. مثل خدا ازم التماس میکرد…

خدایا چرا من….

ـ مهرا …مهرا بهم قول دادی. گفتی از زیر سنگ هم شده جور میکنی.. هیچ وقت بد قولی نکردی مهرا…یه کاری کن… مهرا از تمام زندگیم میگذرم.. مهرا میشم کنیزت… میشم کلفتت… هر چی بگی قبول میکنم فقط به قولت عمل کن…مهرا … حرف بزن.

حرف بزن لعنتی.. مگه نگفتی حله.. مگه نگفتی پول جوره.. مگه نگفتی…ها؟ بگو حرف بزن… سکوتت داره دیوونم میکنه…

خدایا چرا من… چرا؟ یعنی وجود عزیز جون اینقدر توی دنیات زیادیه… من که چیزی ازت نخواستم جز اینکه همیشه عزیز باهام باشه… خدایا میشنوی؟ با توام…

اگه عزیزمو ببری به بزرگیه خودت… به اسم خودت قسم میخورم از زندگیم میزنم.

می شنوی…خود کشی میکنم… دیگه بهشتو جهنمت برام مهم نیست. رگمو میزنم…. می شنوی ؟

دیگه تاب و تحمل پروانه رو نداشتم…

دیگه لبریز شدم..

نه … حرفهای چروانه برام سنگین بود..

بوسیدمش ..پیشونیشو.. گونشو… سرشو محکم توی دستام گرفتم.

پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم آروم شروع کردم به حرف زدن…

تصمیم گرفتم…..

اشتباهِ…..

میدونم. …………..

بدترین اشتباهِ زندگیم. اما من تصمیم گرفتم.

نه … نمی تونم پروانه رو اینطور ببینم… من به این دختر و به اون پیر زن مدیونم.

من مدیونم… این جوری هم عزیز جونو از دست میدم هم پروانه رو…

مطمئنم اونقدر دیوونس که حتما خودشو میکشه..

ـ هیششش. آروم… قول دادم بهت.. آروم باش . الان میخوام برم پول رو بیارم…

حله دختر… پول آمادس… فقط بایذ برم بگیرمش… عزیز جون پیشت میمونه..

پاشو… پاشو نباید وقتو تلف کنیم. بلند شو برو به دکترش بگو اتاق عملو اماده کنه.

منم برم پولو بگیرمو بیام.. قول دادم .

روی قولم هستم… بلند شو تو بی کسو کار نمیشی.. تو همه ی زندگیتو از دست نمیدی…

بهت قول میدم…

برق خوشحالی توی چشمای پروانه به اندازه ای زیاد بود که از دورترین فاصله می شد دید. محکم توی آغوشم گرفت. بوسیدتم. اشک میریخت اما این دفعه از خوشحالی…

بلند خدارو صدا میزد و شکر میکرد…….

اشکام روی گونم می ریخت.. اگر تا الان شک داشتم اما با دیدن این صحنه ها دیگه مطمئن شدم. تمام توانمو جمع کردم و از بیمارستان زدم بیرون…

هنوز بارون میارید…

شاید به حال من.. گریه میکرد.. شاید برای بدبختی های من اشک میریزه…

خدایا.. چرا صدات میزنم؟

مثل اینکه قرار نیس جوابمو بدی؟

چرا؟

چرا واسه ی بنده های دیگت جوابگویی اما برای من نه؟….

باشه … باشه خداجون… صدامو نشنو اما مطمئن باش اگه قراره اشتباه کنم ولی بازم حواسم به توهِ اشتباهمو با گناه انجام نمیدم..

به امید زنگ زدمو آدرس خونه ی حسان فرداد گرفتم.

جلوی خونش ایستادم.. یه خونه ی ویلایی بزرگ و شیک… زنگ درو زدم. آیفون تصویری بود. بعد از چند لحظه در باز شد . پس منو دیده بود که بدون هیچ حرفی درو باز کرد..

درو باز کردم و اولین قدمو توی خونش گذاشتم.. خونه ای که قراره دختر بودنم رو برای همیشه درش جا بزارم… خونه ای که قراره زندگی رو به دونفر هدیه بده و زندگی یه نفرو ازش بگیره…خونه ای که قراره حسان فرداد از انتقام خالی شه.. وارد شدمو از سنگ فرش ها گذشتم.. ساختمون دوطبقه ی خیلی شیکی با یه معماری خاص و زیبا جلوی روم بود… حتما طراحیه ساختمون کار خودشه.. همیشه تک. …همیشه یگانه… درست مثل خودش…

جلوی درب وردوی ایستاده بود… این دفعه با دیدنم تعجبشو پنهون نکرد. روبروش ایستادم. چرا می ترسم.. چرا ازش نمی ترسم… با وجود اینکه میدونم قراره چه اتفاقی برام بیافته.. چرا از این چشمها دیگه ترسی ندارم…

زل زدم توی چشمهاش.. طاقت نداشتم که حرفامو رو در رو بهش بزنم…نتونستم…

سرمو پایین انداختم.شروع کردم به حرف زدن که همزمان اشکام جاری شدن…

ـ حال عزیز جون خوب نیست. باید امشب عمل شه…هنوز…..هنوزم اون چکو…

دستشو روی بازوم حس کردم. چشمام ناخودآگاه بسته شد. هق هقام سر باز کرد. دیگه تحمل این بغض لعنتی رو نداشتم. محکم منو کشید توی بغلش…

گریه کردم… زار زدم…

ساکت بود…

فقط محکم منو توی آغوشش گرفته بود…

نمی دونم اما آروم شدم… خالی شدم…

سرمو از روی سینش برداشتم ولی اون حلقه ی دستاشو باز نکرد..

همونجور منو سفت به خودش چسبونده بود…

توی چشماش خیره شدم…

نگاهش گرم بود..

دلم لرزید… برای اولین بار این چشمها دلم رو لرزوند.

از آغوشش بیرن اومدم اما دستمو محکم توی دستش گرفته بود و داخل خونه شد…

هیچ احساس ترسی نداشتم.. این برام عجیب بود.. ترسی از این خونه و این مرد مغرور نداشتم.

برعکس آروم بودم.. تمام جودم اروم بود..فقط نگران پروانه و عزیز جون بودم…

روی مبل نشوندم و رفت طبقه ی بالا.

اونقدر فکرم درگیر بود که اصلا نگاهم به اطراف نچرخید. بعد از چند دقیقه با لباس بیرون اومد پیشم و جلوم ایستاد…

سرمو آوردم بالاو نگاهش کردم…

بی هیچ حرفی.. بی هیچ صدایی. …سکوت…..

باز هم سکوت….

دستمو توی دستای قوی و مردونش گرفتو منو بلند کردو از خونه اومدیم بیرون.

سوار ماشینش شدیم.

راه افتاد….

توی تمام این مدت دستم توی دستش بود… سرمو روی شیشه ی پنجره گذاشتم.

چشمام قطره های بارونو که با شدت خودشون به شیشه می کوبوندن میدید…

با فشار دستش سرمو به طرفش گرفتم.آروم گفت:

ـ کدوم بیمارستان..؟

فقط تونستم اسم بیمارستان رو بگم…

تا خود بیمارستان هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد.تا به ورودی بیمارستان رسیدیم…

دستمو از دستش کشیدم بیرون… به طرفم برگشت..

گفتم:

ـپروانه احتمالا توی محوطه ی بیمارستانه… نمی خوام هیچ کس از این اتفاق با خبر شه… فقط یه راز بین منو ….. تو ..باشه؟

بهم نگاه کرد و آروم اومد جلو.

حرکتی نکردم. اصلا توان حرکت نداشتم..

آروم پیشونیمو بوسید..

به محض تماس لبهاش به پیشونیم تمام بدنم تغییر دما داد.

تا چند ثانیه پیش خنک سرد بودم اما حالا..

مثل تنور آتیش شده بود..

داغِ داغ….

چند ثانیه به همون حالت موند.آروم خودشو ازم جدا کرد و گفت: من توی قسمت حسابداری منتظر مدارک هستم.. بیارشون

رفت…………..

از کنارم گذشت و من همچنان داشتم توی تنور آتیش می شوختم… به سمت بخش عزیز جون رفتم..

پروانه داشت با دکتر عزیز صحبت میکرد.. حتی از اون فاصله هم می تونستم شادی و امید رو از صورتش ببینم…

بهش رسیدم تامنو دید چند ثانیه وایستاد و نگاهم میکرد…

انگار منتظر بود…

انگار توی صورتم دنبال یه چیزی میگشت و من میدونستم دنبال چیه؟

لبخند زدم.. یه لبخند تلخ… تلخ تر از هر تلخی که توی تمام عمرم چشیده بودم..

ولی برای پروانه شیرین ترین لبخند عمرش معنی داد…

دوید ..

با تمام سرعتش به سمتم دوید…

خودشو پرت کرد توی بغلم و گریه کنان همرا با شادی که توی صداش پر شده بود گفت:

ـ قربون آبحیه گلم برم. فدات شم. میدونستم قولت قوله… هرچی باشه مهرا عظیمی هستی نه برگ چغندر…

و باز هم خنده ی تلخ مهمون لبهام شد…

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

ـ پروانه مدارک رو بده تا برم حسابداری. خودم میبرم. احتیاجی به تو نیست. فقط بمون اینجا پیش عزیز. باشه؟

پروانه اینقدر خوشحال بود که برخلاف همیشه از صدام میخوند چه مرگمه. اما حالا اصلا نشنید من چی گفتم… سریع پرونده رو داد دستمو صورتمو بوسید و رفت سمت اتاق عزیز….

رفتم طرف حسابداری… دیدمش. به ستون تکیه زده بود و دستاشو توی پالتوی مشکیش فرو برده بود.سرشو پایین گرفته بود . انگار توی فکر بود….

رفتم جلوش صداش زدم. اما نشنید..

بلند تر صداش زدم اما بازم نشنید.

دستم ناخودآگاه سمت بازوش رفت. تکونش دادم…

سرشو بلند کرد نگاهی به صورتم انداخت و لی سریع نگاهشو ازم گرفت و روی بازوش ثابت موند… دستم روی بازوش خشک شد… حتی توان برداشتنش رو نداشتم…

زمزمه وار گفتم:

ـصدات زدم اما نشنیدی. مدارک رو….

نذاشت حرفم تموم شه. تکیه شو از ستون برداشت مدارک رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت صندوق…

نیم ساعتی طول کشید..بعد از تموم شدن برگشت سمتمو فیش واریز رو به طرفم گرفت تا به پروانه بدم. و بدون هیچ حرفی پشتشو به من کردو و رفت اما دو قدم بیشتر بر نداشته بود که برگشت سمتم و گفت:

ـتوی ماشین منتظرتم..

همین….

یه چیزی توی قلبم فرو ریخت.. اما بازم آروم بودم… بازم بی هیچ هراس و دلهر ه ا ی.

سریع رفتم پیش پروانه. دکتر عزیز هم اونجا بود… خوشبختانه همه چیز برای عمل آماده بود…

پروانه انگار دنیارو بهش داده بودند. از خوشحالی زیاد نمی تونست کاری انجام بده…

بازوشو گرفتم آروم دم گوشش گفتم.:

ـ بیا دختر خوب اینم از فیش واریز پول بیمارستان. دیگه همه چیز تموم شد. فقط امیدوارم عمل عالی باشه..

بغلم کردو گفت: اینارو به تو مدیونم مهرا… مرسی خواهر جونم..

ازش جدا شدم و گفتم:

ـ من باید امشب برم شاهرود. یه مشکلی پیش اومده تا دوسه روز دیگه برمیگردم.. ببخش که پیشت نیستم…

اونقدر خوشحال بود که از دورغی که گفتم تعجب نکرد.. اصلا نپرسید چطور این پول جور شده؟

با قدمهایی به سنگینی کوه به طرف در خروجی رفت بیمارستان رفتم..

چقدر فضای اینجا سنگینِ..

چقدر خَفَس..

یعنی امشب همه چیز تمومه؟

امشب باارزش ترین چیز زندگیمو ازدست میدم؟

بسه.. دیگه نمی خوام بیشتر از این فکر کنم..

این چراها هیچ وقت جواب داده نمیشن…

دیگه نمیخوام با این چراها خودمو عذاب بدم…

چشم چرخوندم. ماشینش رو دیدم.. رفتم نزدیکتر … سرش روی فرمان ماشن گذاشته بود. آروم در باز کردم و روی صندلی نشستم. سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد .

نگاهش روم ثابت موند. حس کردم با تمام وجودم….

اما برنگشتم سمتش… نگاهش نکردم… بعد از چند دقیقه به خودش اومد. دست برد سوییچ رو چرخودو دنده رو جا انداخت. هنوز دستش روی دنده بود که دستمو روی دستش گذاشتم.

بهم خیره شد اما من مثل قبل نگاهم به روبرو بود..

با صدایی که سعی کردم آروم باشه گفتم:

ـ پای حرفم هستم. شرطتو قبول می کنم. میدونم اشتباهِ. اشتباه محض.

اما قول دادم. مدیون بودم. پس دیگه حرفی توش نیست.

اما نمیخوام از چاله ای که شاید یه روزی ازش دربیام ، بیافتم توی چاهی که عمقش معلوم نیست و دراومدن ازش مثل رویا و خوابه. می خوام اشتباه کنم اما نه با گناه. درسته مذهبی نیستم. درسته اونی که بالای سرمه منو فراموش کرده اما دلیل نمی شه منم فراموشش کنم. نمیتونم بدترین اشتباه زندگیم رو با بدترین گناه نابخشودگی انجام بدم.

میخوام بهم محرم بشیم. این جوری کمتر عذاب میکشم. خواهش میکنم. میشه؟

“حسان”

وقتی تصویرش از پشت آیفون دیدم خشکم زد.

باور کردنی نبود این موقع شب؟ اون جلوی خونه ی من؟

باز کردم و خودمو سریع به در ورودی رسوندم اما جلوتر نرفتم. قدمهاش خسته بود.

نا امید بود.. بی حال بود… اما اومده بود.. چرا؟

رسید جلوم. با دیدنش دوباره اون حس ناشناخته سراغم اومد. سرش پایین بود و زمزمه وار حرف میزد…

انگار داره به زور حرف میزنه…

انگار بغض شدیدی داره خفش می کنه…

نمی خواستم با این حال ببنمش.

اشکاش می ریخت…

توی قلبم درد عجیبی حس کردم…

من نمی خواستم زار بودنشو ببینم.

نمی خواستم حال خرابشو ببینم…

چرا اینجوری شدم؟ چرا در مقابل این دختر حالم داغون میشه؟

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم… دلم میخواست با تمام وجود توی بغلم بگیرمش…

دیگه چیزی مهم نبود…الان فقط می خواستم محکم توی بغلم بگیرمش..

دوس دارم داشته باشمش می خوام این دختر الان برای من باشه…

دستمو روی بازوش گذاشتم و محکم کشیدمش توی بغلم.

مانعم نشد….

پس اونم حالش مثه منه… گریه کرد. هق هق کرد…

بدون هیچ حرفی … سکوت کامل…

چشمامو بستم می خواستم با تمام وجودم حسش کنم.. چرا اینقدر آرومم…

سرشو بالا آورد خواست خودشو ازم جدا کنه اما نذاشتم. دستامو محکم دور کمرش نگه داشتم..

خیره شد توی چشمام…و من غرق شدم توی اون چشمای خیس و شیشه ای…

از آغوشم آوردمش بیرون و دستشو محکم گرفتم…

دوست نداشتم الان ازش جدا شم…

رفتیم داخل.. سریع لباسامو پوشیدم. و با هم به طرف بمارستان حرکت کردیم…

تمام این مدت دستش توی دستم بود.و اون ساکت و آروم کنارم نشسته بود…

توی بیمارستان گفت که نمیخواد کسی از این ماجرا چیزی بدونه….یه راز بین منو خودش…

با این جملش گرم شدم. دلم میخواست محکم بگیرمش توی اغوشم.

نزدیکتر شدم بهش و پیشونیشو بوسیدم….دلم نمیخواست ازش جدا شم…

با زحمت کنار کشیدم و بهش گفتم توی حسابداری منتظرش هستم..

بعد از چند دقیقه اومد. مدارک دستش بود… توی فکر بودم بدجوری ذهنم مشغول بود با حس دستی رو ی بازوم به خودم اومدم… برام شیرین بود که دستش روی بازوم بود اما چرا….

بی حرف مدارک و ازش گرفتمو کارا رو انجام دادم…. بعد از تموم شدن فیش واریز رو به دستش دادم..بهش گفتم که توی ماشین منتظرشم..

سرمو گذاشتم روی فرمان ماشین… امشب قراره جی بشه… به کجا می رسیم؟…..

امشب انتقاممو قراره از کی بگیرم..؟….

از دختری که پا گذاشته توی حریم من….

از دختری که قراره تاوان همه ی بدبختیهای منو یه جا بده….

ای کاش اینقدر انتقام جو نبودم…

ای کاش ی تونستم بگذم….

از همه چیز.. از همه این حس های مبهم و ناشناخته…. حتی از خود این دختر…

با صدای در به خودم اومدم.. اروم کنارم نشست… می خواستم ساعتها بشینم و نگاهش کنم اما اون نگاهم نمیکرد… نگاهش به روبرو بود… بعد از چند دقیقه دل کندم…. به سختی… ماشین رو روشن کردم.

دستم روی دنده بود که حس کردم دستم آتیش گرفت… دستش روی دستم گذاشته بود… چقدر داغ بود…

چقدر محتاج این دستها بودم…

وقتی بهم گفت که میخواد اشتباه کنه اما نه با گناه فهمیدم دارم یه فرشته رو عذاب میدم… یه دختر پاک و معصوم قراره به آتیش انتقام من بسوزه…

از خودم بدم اومد.. از سردیم… از بیرحمیم…حتی از این انتقام لعنتی بدم اومد…

وقتی حرفاش تموم شد ساکت منو نگاه کردودستش از روی دستم برداشت و منتظر من شد.. نمی دونستم چی بگم… چی باید می گفتم؟ این موقع شب چطوری بهم محرم شیم؟

کدوم محضری تا الان بازه؟

یاد مظاهر افتادم رو به مهرا کردمو گفتم:

ـ باشه. قبوله….یکی رو پیدا میکنم تا صیغه رو بخونه…

گوشیموبرداشتم و از ماشین بیرون اودم.

به مظاهر زنگ زدم.

ـ الو مظاهر. خوبی؟

ـ به داداش اخموی خودم. تو چطوری جناب آقای خٌنک؟

ـمزه پرونیت تموم شد؟کارت دارم

ـ باشه بابا . جون به جونت کنن همون یخچالی بودی که هستی…

ـ مظــــــــــاهر..!

ـ خیلی خوب. بابا چرا فازو نول قاطی می کنی….؟ حالا کارت چیه که این موقع شب زنگ زدی؟

ـ مظاهر خونه ای؟ پدرت هم هست؟

ـ چه ربطی به سوال من داشت…

ـ بگو. بهت میگم..

ـ آره خونم. حاج بابا هم هست.. حالا بگو ببینم قضیه چیه؟

ـ پدرت میتونه صیغه ی محرمیت بخونه…؟

ـ چـــــــــی؟ چی بخونه؟

ـ چرا داد میزنی؟ مگه کری؟ میگم می تونه بین دو نفر صیغه ی محرمیت بخونه؟

ـ حسان خوبی؟ صیغه ی محرمیت واسه چی؟ کی می خواد صیغه کنه؟ تو چه کار میخوای بکنی؟

ـ یکی یکی بپرس. فقط یک کلمه. آره یا نه….

ـ آره. اما تا ندونم داری چه غلطی میکنی . صیغه بی صیغه. تو اهل این کثافت بازیا نبودی…

ـ الانم نیستم. فقط میخوام یک شب……ببین خودت منو خوب می شناسی که اهل این چیزها نیستم.. اما الان قضیه فرق داره… می خوام برای یک شب یه دخترو صیغه کنم..

ـ حسان داری چی میگی؟ یه دخترو میخوای صیغه کنی؟ یه دخترو؟ می فهمی داری چی کار میکنی؟

ـ مظار من وقت ندارم. خیالت راحت باشه.. حالا گوشی رو میدی تا پدرت صیغه رو بخونه؟…

ـ حسان. نمی دونم میخوای چیکار کنی؟ اما هر چی هست اصلا خوب نیست.کارت اشتباهِ

ـ می دونم اشتباهِ. اما میخوام این اشتباه رو بکنم.. دیگه با من بحث نکن.گوشی رو میدی یا بدون صیغه کارمو انجام بدم…

مظاهر اینبار سرم دادکشید……….

برای اولین بار….

ـ خیلی عوض شدی حسان.. نمی شناسمت.. حسانی که من میشناختم برای هم کلام نشدن با یه زن حاضر بود از تمام سود شرکتش بگذره.. اما اینی که الان دارم باهاش صحبت میکنم تهدیدم میکنه که اگه صیغه نباشه بدون صیغه کارشو انجام میده… فرق کردی… حسان چه بلایی سرت اومده؟

سرش داد زدم.. تمام اغده های این مدت رو سرش خالی کردم

ـ آره .. بگو…… راحت باش… بگو شدی یه عوضی …..

یه پستی کثافت که هوس کرده یک شب رو خوش بگذرونه.. بگو شده با صیغه یا بی صیغه میخواد کارش انجام میده…آره عوض شدم. باید عوض میشدم.. باید برای انتقامم عوض میشدم.. انتقامی که 14 ساله دارم تحملش میکنم… آره شدم یه عوضی…اما اینو بدون زود قضاوت کردی..

گوشی رو قطع کردم. می خواستم گوشیرو پرت کنم تا تیکه تیکه شه اما نه. باید یکی رو پیدا کنم که مارو بهم محرم کنه.. حالا وقت خالی کردن عصبانیتم نیست… اوف…کی امشب تموم میشه؟

حرفهای مظاهر مدام توی گوشم تکرا میشد..

من عوض شدم..آره عوض شدم اما عوضی نشدم..

من هر چی که شدم پست و کثافت نشدم… من همون حسانم. اما با یه احساس جدیدو ناشناخته.و…مبهم…

گوشیم زنگ خورد.. مظاهر بود.نفسم رو با حالت عصبی بیرون دادم… گوشی رو جواب دادم…

ـ الو حسان. گوشیرو میدم حاج بابا تا صیغه رو بخونه….

صداش سرد بود. غریبه بود..

مظاهر برای من از برادر نداشتم عزیز تر بود. ولی حالا خیلی غریبه شده بود. نباید بزارم طرز فکرش راجبم عوض شه. نباید بزارم اون فکرای لعنتی رو دربارم بکنه…

ـمظاهر گوش کن. می دونم نگرانمی. می دونم میترسی گند بزنم به زندگیم. اما اینو بدون من حسانم. به قول خودت با زن جماعت هم کلام نمیشم. پس خیالت تخت. عوض شدم اما عوضی نه… ان صیغه باید خونده بشه. نخواه که چیزی بگم چون خودم هم نمیدونم قراره چه اتفاقاتی بیافته.. اما بدون حسان آدم پست و رذلی نیست که بخواد شبش رو با هرزگی به صبح برسونه..

لحن مظاهر برگشت. مثل همیشه اما با تردید….

ـ باشه میشناسمت. اما نگرانتم . حالا که اینقدر محکم حرف میزنی باشه. دخالت نمی کنم. حالا گوشی رو میدم حاج بابا.

همینطور که با حاج بابا صحبت میکردم رفتم سمت ماشین. نشستم.. مهرا سرش رو به شیشه تکیه داده بود. گوشی رو روی بلند گو گذاشتم..صدای حاج بابا توی ماشین پیچید..

ـ پسرم میخوای برای چند وقت صیغه خونده شه..؟

یه نگاه به مهرا کردم هنوز سرشو تکیه به شیشه داده بود. گفتم: یه روز.

با این حرفم سریع سرشو به سمتم گرفتو بهم نگاه کرد. دستمو روی دستش گذاشتم یه فشار خفیفی بهش دادم.

دوباره حاج بابا گفت:

ـ مهریه چی؟پسرم مهریه صیغه واجبه

می خواستم جوابشو بدم که مهرا سریع گفت: من مهریه نمیخوام.

با صدای مهرا حاج بابا چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد:

ـ نمیشه دخترم. باید یه چیزی باشه. هر چنر کم.

نذشتم مهرا ادامه بده سریع گفتم:

ـ باشه حاج آقا . چشم. مهریه اشو میدم. اما الان نمیتونم بگم ولی حتما میدم..

ـ باشه پسرم.

شروع کرد به خوندن صیغه. بعد از قبول کردن ما بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد.

و ……….

…….من موندم و دختری که شده بود حلال من و یک شب که قراره تا صبح پر بشه از شعله های انتقام 14 ساله…

ماشین رو روشن کردم. نمیدونستم به کجا میرسیم… اما الان باید بریم…

باید تا تهش بریم…

هر دومون مجبوریم….

پس دیگه نباید فکر بکنیم…

دستم رفت سمت پخش ماشین .روشنش کردم..

آهنگی پخش شد که شاید مناسب حال و هوا من بود امشب….

دلم تنگه مثه ابرای تیره

توی حسی مثه زندون اسیره.

تو از احساس من چیزی نمیدونی

که داری اینجوری منو میرنجونی

یه امشب جای من باش.

جای اونی که چشماش

به در خشک شد

ولی عشقش نیومد.

یه امشب همسفرباش

مثه من دربدر باش

جای اونی که به دنیا پشت پا زد

مهرا برگشت و نگاهم کرد.چشماش هوای بیرون داشت………. نمدار و خیس………..

باید کاری کنی آروم بگیرم

باید یک لحظه دستاتو بگیرم.

دیگه نتونستم تحمل کنم.دستاشو گرفتم. مانعم نشد. نگاهش از صورتم به پایین کشیده شد و ثابت موند.

باید برگردی امشب باز به این خونه

باید این لحظه ها یادت بمونه

اشک ریخت. اونم مثل من بی طاقت شد.. مثل من بیتاب شد…این آهنگ حرفای دلم بود…

یه امشب مال من باش

مال مردی که دستاش

به غیر دست تو همراهی نداره..

دستاشو محکم گرفتم. نوازش نکردم. فقط پنجهامو لای انگشتاش فرو بردم. میخواستم دستاش توی دستام گم شن. همین…….

بزار یادت بیارم

چجوری بیقرارم.

دل من غیر تو راهی نداره..

چشمای بارونیش دوباره بهم خیره شد. نتونستم از سنگینی نگاهش بگذرم. منم بهش خیره شدم…

من از تو یاد گرفتم تمام زندگیمو

حالا با کی بگم این قصه ی وابستگیمو

باید کاری کنی تا که باز مثه قدیما

به هم خیره بشن چشمای خیس و اشکیه ما

همین امشب که تنهام باید برگردی اینجا

باید کاری کنی آروم بگیرم

باید یک لحظه دستاتو بگیرم.

باید برگردی امشب باز به این خونه

باید این لحظه ها یادت بمونه

یه امشب مال من باش

مال مردی که دستاش

به جز دست تو همراهی نداره

بزار یادت بیارم

چجوری بیقرارم دل

من غیر تو راهی نداره

تمام این مدت فقط نگاهش به من بود. اشک میریخت…

و من با هر قطره ای که از چشماش می چکیدذوب میشدم..آب میشدم…کم میشدم…

دیگه نمی خواستم ببینم. پخش رو خاموش کردمو تا خونه توی سکوت انندگی مردم.

بالاخره رسیدیم.ماشین رو توی پارکینگ خونه پارک کردم. و پیاده شدیم

“مهرا”

بالاخره رسیدیم…..

برگشتیم به این خونه……

خوانه ای که قراره با مردی که الان محرم من شده بگذرونم.

می ترسم ….اما ترسم از حسان فرداد نیست. ….از این خونه نیست…..

از اتفاقیه که قراره برام بیافته مثل تمام دخترای دیگه ترسیدم…..

بهش نگاه کردم .اومد جلو و دستمو گرفت و به سمت خونه رفت.

دستاش گرم بود برعکس دستای من. …

دلم میخواست گریه کنم ….

. خالی شم…

دلم نمیخواست با بغض شبم به صبح برسه.

می خوام خودمو خالی کنم….

دلم دوباره آغوش این مردو میخواست. ….

مرد مغرور و سردو میخواستم..

نمی دونم چرا…

اما برای لحظه ای همه چیز همه چیز از یادم رفت.

دلیل بودنم در اینجا. اتفاقاتی که از صبح افتاده و قراره امشب برام بیافته.

همه چیزو رو فراموش کردم…

میخواستم برای چند دقیقه بدون هیچ فکری توی آغوش این مرد که الان محرمم بود برم.

و با تمام وجود گریه کنم..

دلم میخواست الان مثل یه تکیه گاه بهش پناه ببرم…

دستمو محکم از دستش کشیدم. برگشت و نگاهم کرد…..

چند قدم رفتم عقب….

و اون ایستاده بود نگاهم میکرد…

اما طاقت نیاوردم با سرعت خودمو توی آغوشش انداختم. دستامو بردم پشتش و پالتوشو محکم چنگ زدم. سرمو توی سینش فرو کردم.

زار زدم. با تمام وجودم گریه کردم…..

ناله زدم…..

دستاش محکم دور کمرم حلقه شد. سرشو روی شونم گذاشت.دستشو بالا آورد و روی سرم گذاشت.نوازشم نکرد فقط دستش روی سرم بود.

از این مرد سردِ بی احساس بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت…..

اما فهمید..

فهمید چقدر تنهام ….

فهمید الان شده تکیه گاهم ……

فهمید محتاج این آغوشم. ..روی سرمو بوسید. گذاشت توی بغلش بمونم.

بی صدا ….

با این کارش آرامش رو بهم هدیه داد. اونقدر موندم تا تمام بغضی که توی دلم سنگینی میکرد خالی شد. راحت شدم و برای بار دوم توی آغوش این مرد پر شدم از آرامش…

“حسان”

وقتی دستشو محکم از دستم درآورد تمام وجودم از ترس پر شد…

ترس از رفتنش..

ترس از نموندنش…پاپس کشیدنش…

ناباورانه خالی بودن جای ستاشو توی دستامو حس کردم…

برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت…

نفسم قطع شد داشت میرفت..

داشت میزد زیر قولش…

تعجب کردم از حالی که دارم!…

چرا اینطوری شدم؟ چرا…

سوالی که رسیدم فقط چراشو توی ذهنم بیارم…

به سمتم دوید و خودشو انداخت توی آغوشم. باور نمی کردم… از حرکتش مونده بودم..

اما خوشحال شدم… بند بند وجودم لذت شد.. لذت در آغوش داشتنش…

محکم در آغوشم نگهش داشتم..

گریه میکرد. بلند..

بدون ذره ای خجالت…آزاد و رها…

از پشت پالتومو محکم توی مشتش گرقته بود..دستامو روی پهلوهاش گذاشتمو به سمت خودم کشیدمش.. بیشتر بیشتر می خواستم بهش بچسبم… دوست داشتم یکی شم باهاش… سرمو روی شونش گذاشتم و اون بیشتر توی آغوشم فرو رفت…

حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه…

و من سراسر لذت و خوشی توی وجودم قلیان میکرد چرا که منو تکیه گاهش برای آروم شدن فرض کرده بود…

بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود…

سرشو بوسه ای زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب…

دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه. روی مبل نزدیک شومینه نشوندمش.

توی این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردی این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..بعد از چند دقیقه معطلی برای جوش اومدن آب ،قهوه ای فوری درست کردم و براش بردم. البته با چند برش کیک که توی یخچال بود.. خیلی ضعیف شده بود.

امروز حسابی انرژی از دست داده بود. باید جون میگرفت…..!

فنجون قهوشو با سه تا تیکه ی بزرگ کیک خورد. ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.تا صورتش بشوره..

توی همین فاصله چشمامو بستم.. حالا باید چیکار کنم؟

کاری که میخوام انجام بدم درسته؟

با این کا انتقاممو میگیرم؟

چرا دیگه حس شدید انتقامو توی خودم نمی بینم.؟

چرا کمرنگ شده/؟

با صدای در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد. چشم تو چشم شدیم.

توی چشماش انتظار موج میزد….

تردید و ترس …..

واسه ی همه ی اونها حق داشت.. قراره امشب چیزی رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش… برای هر دختری. ترس از دست دانش کم نیست…

ایستادم. نگاهش کردم.. ای کاش بتونه همه ی انکارا برای خاموش شدن آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..

فقط با این کار دلم آروم میگیره… آتیشش تبدیل به خاکستر میشه…

دستمو بردم بالا و طره ی از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.

شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد. هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش رسیده.. …

گیره مویی که به موهاش زده بود رو باز کردم. ..

موهاش آبشاری ریخت روی شونش و تحت تاثیر این تصویر لرزه به اندامم افتاد.

دکمه های مانتوش رو باز کردم .

آروم از تنش درآردم….

با دیدن بدن نیمه برهنش توی اون تاپ سبز نفسام به شمارش افتاد..

مانتوش از دستم افتاد روی زمین…

دیگه از میزان تحملم فراتر رفته بود…

امشب از تنها چراغ قرمز عمرم باید رد شم..

سرمو بردم زیر گلوش رو بوسیدم. نرم …..آروم اما مداوم… به لاله ی گوشش رسیدم.. بوسه ی کوچیکی روی لاله ی گوشش زدم. لرزید…

ناخودآگاه دستاشو روی بازوهام گذاشت و فشار داد.

سرمو بلند کردم. چشماشو بسته بود.رد قطره اشکی روی گونش پیدا بود..

پس گریه کرده بود…!

روی چشماشو بوسه زدم..

چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.

انگار مسابقه گذاشته بودن….

سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. …

شاید چون اونطوری بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود…

دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.

وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت و باعث شد از خود بی خود شم.

سریع سرمو بردم جلو و لبهامو گذاشتم روی لبهاش…

هیچ کاری نکردم فقط لبهام روی لبهاش بود..

اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.با تمام وجود احساس کردم تنفر در وجودم بیداد نمی کنه..

سریع لبهامو ازش جدا کردم. چند قدم رفتم عقب…

چشماشو باز کرد. هنوز خیس بودن.. با تعجب به حرکت من نگاه کرد.

توی شوک بودم نه از بوسیدنش.. از حال خودم..

از اون انتقامی که 14 ساله هر ثانیه ؛ هر دقیقه؛ هر ساعت همه جا باهام بود..

از دیدن یک زن گرماش بیشتر میشد..

اما الان از وقعی که این دخترو دیدم شعله اش کم و کمتر میشه تا الان که با بوسیدن لبهاش از بین رفت.. به کل نابود شد..

دیگه از اون انتقام خبری نبود..

امایه حس جدید…یه حس قویتر و شیرینتر از اون به جاش تمام وجودمو پر کرده…

امشب قراره چه جیزهایی رو تجربه کنم؟

این حال و هوای من قراره امشب چه بلایی سرش بیاد…

کلافه شدم…

از یه طرف این حس نو تازه متولد شده از یه طرف کشش زیادم به این دختر …

دستمو پشت گردنم کشیدم می خواستم نفس بکشم.. عمیق از ته دلم…

شاید دیگه لازم نباشه این کارو بکنم….

برگشتم سمت درخروجی اما قدمهام یاریم نکردند. بی فکر برگشتم سمت مهرا اونو به شدت تو بغلم گرقتمش. سرمو توی موهای خوش حالت و خوشبوش فرو کردم…

تا تونستم نفس عمیق کشیدم..

بهترین نفسهای زندگیم بودن…

دیگه تاب و تحمل نداشتم…

یه حس قویتر از انتقام به جونم افتاده بود…

هوس نیست.. مطمئنم. اما انتقامم نیست…

دستشو کشیدم و به حالت دو از پله ها گذشتیم.

آوردمش توی اتاقم…..

اتاقی که مهرا اولین دختری بود که توش قدم میگذاشت…

روی تخت نشوندمش …

تختی که جز تن خودم، تن هیچ کسی رو مهمون خواب نکرده بود….

خوابوندمش روی تخت. رنگش به وضوح پریده بود….

نفس نفس میزد.. ..

معلوم بود حسابی ترسیده. ..

با رفتارای عجیب غریب منم ترسش بیشتر شده بود…. باید آرومش کنم..

کنارش خوابیدم.. دستمو لای موهاش بردم شانه زدم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا