رمان ویدیا جلد دوم پارت 39
#ایران_تهران
#پانیذ
مامان پشت چشمی نازک کرد.
-چیه؟ اگه دوست نداری نرو!
-نه نه، الان که دارم فکر می کنم خیلی دوست دارم برم؛ اوهوم!
نگاهمو مظلوم کردم و به مامان دوختم. صدای قهقهه ی بقیه بلند شد.
-الان به من خندیدین؟!
آنا میون خنده اش لب باز کرد.
-خودت هم اگر قیافه ات رو میدیدی میخندیدی.
-آنا خانوم جاش نیست، بعداً حرف می زنیم!
مامان: خوب پسرم، کی قراره برید؟
“مامان مام چه عجله ای داشت!”
-پس فردا انشاالله. بابت جا هم خیالتون راحت، ویلای خودمون میریم.
بچه ها بعد از کمی صحبت رفتند. با رفتنشون آنا اومد اتاقم و چمدونم رو بست.
نگاهم رو از پنجره به درخت خرمالو دوختم. برگ هاش هنوز کم و بیش مونده بودن.
فکر می کردم شاید علیرام هم باشه. با صدای آنا به خودم اومدم.
-پانیذ نمی خوای گوشیتو روشن کنی؟
آروم رو پیشونیم زدم. اصلاً فراموش کرده بودم! گوشی رو از دست آنا گرفتم.
با روشن کردنش پیامی از سمت علیرام اومد. یهو ضربان قلبم زیاد شد. پیامو باز کردم.
“تمشک قرمز کجایی؟”
نمیدونستم کی فرستاده. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. دلم میخواست بهش زنگ بزنم اما چیزی مانعم می شد.
یعنی الان کجا بود؟ اون دختر کی بود؟ چرا با خودش اونجا برده بودش؟
کلافه از روی تخت بلند شدم تا به آنا کمک کنم.
#ایران_تهران
#یاس
نگاهش رو به بارش باران که از بیرون به پنجره میخورد دوخت.
باورش نمی شد این همه سال به مردی پدر می گفته که هیچ حس پدرانه ای بهش نداشته و حالا فقط طعمه ای برای انتقامش شده بود.
انتقامی که برای یاس چوب دو سر سوخته بود. ملیکا وارد اتاق شد.
از لحظه ای که یاس به خونه برگشته بود از اتاقش بیرون نیومده بود. با فاصله کنار یاس نشست.
-چیزی شده؟
یاس به سمت ملیکا برگشت و پوزخند تلخی زد.
-نه.
ملیکا احساس کرد پشت این نه کلی حرف نهفته است اما یاس رو می شناخت؛ دختر سرسختی بود.
یاس خم شد و سرش و روی پاهای ملیکا گذاشت. دلش رفتن می خواست اما بدون داشتن هیچ پشتیبان مالی، این کار اشتباه بود.
هنوز زود بود تا از مادر می پرسید پدر واقعیش کجاست؟ اصلاً زنده است یا نه؟
ملیکا دست لای موهای رنگی یاس کشید. هر دو انگار کوهی از راز را با خود به همراه داشتند.
رازهایی که شاید اگر برملا می شد خیلی اتفاق ها می افتاد.
ملیکا از اینکه به ایران اومده بودند احساس خوبی نداشت و حس می کرد قراره اتفاقات بدی بیوفته.
#ایران_تهران
#علیرام
دو روزی می شد که به کیش اومده بود. دیروقت بود و به سمت ویلا برگشت. در ویلا رو با ریموت باز کرد.
احساس کرد دختری با چمدون کنار در ویلاست. ماشین و داخل برد و پیاده شد.
به عقب برگشت و با دیدن سمیرا ابروئی بالا داد.
-تو اینجا؟!
سمیرا با لبخند به سمتش اومد.
-خوشحال نشدی؟
علیرام پوزخندی زد.
-اینجا رو خوب به خاطر داری!
سمیرا نگاهی به ویلای مجلل رو به روش انداخت.
-مگه میشه یادم بره اولین مسافرتمون به همین ویلا بود؟
-کی بهت گفته من اینجام؟
-نمیخوای دعوتم کنی بیام داخل؟ قرار شد یه فرصت به هم بدیم، دیدم بهترین موقع برای فرصت هست برای هر دومون.
علیرام سمت ویلا رفت. سمیرا لبخندی زد و به دنبالش وارد ویلا شد.
-میرم استراحت کنم. خودت یه اتاقی بردار.
خسته وارد اتاقش شد و پشت پنجره ی سرتاسری اتاق ایستاد.
پنجره رو کمی باز کرد و هوای آخر شب وارد اتاق شد. صدای امواج دریا از این فاصله به خوبی به گوش می رسید.
نمیدونست پانیذ چیکار می کنه. شاید از آخرین برخوردی که با آهو داشت از دست علیرام هم ناراحت بود.
عجیب دلش برای این دختر تنگ شده بود.
#ایران_تهران
#پانیذ
سوار هواپیما شدند. بن سان کنار پانیذ نشست.
-نمی ترسی؟
پانیذ کمربندش رو بست و کمی چرخید سمت بن سان.
-نه، برای چی؟
-خوبه. گفتم که بدونی روی من حساب نکنی.
کمی به سمت پانیذ خم شد.
-راستش من خودم از ارتفاع می ترسم؛ یکی باید باشه خودمو آروم کنه!
پانیذ اومد لب باز کنه که بن سان انگشت اشاره اش رو بین لبهای پانیذ که کمی از هم باز شده بود، گذاشت.
-هیسس … این مثل یه راز باید بین خودمون بمونه.
پانیذ با خنده سری تکان داد.
-آفرین دختر خوب.
هواپیما تو فرودگاه کیش فرود اومد. همه چمدون به دست به سمت خروجی سالن حرکت کردند.
ساعت ۹ صبح رو نشون میداد. سوار ماشین شدند و بن سان آدرس ویلا را داد.
ماشین کنار ویلا نگهداشت. همه وارد حیاط بزرگ ویلا شدند. مانی با دیدن ماشین علیرام رو کرد به بن سان.
-علی هم اینجاست؟
-آره، برای کارهای شرکت اومده.
پانیذ با شنیدن اسم علیرام احساس کرد ضربان قلبش بالا رفت. کلافه نفسش رو محکم بیرون داد.
بن سان کلید انداخت و وارد سالن شدند. علیرام با شنیدن صدای در با همون رکابی دو بند جذب مشکی و شلوارک مشکی از آشپزخونه بیرون اومد.
ماگ بزرگ نسکافه میان انگشتانش بود. بن سان اول و بقیه پشت سرش وارد سالن شدند.
پانیذ آخرین نفر وارد سالن شد. علیرام با دیدن پانیذ لبخندی روی لبهاش نشست.
چقدر دیدن اون چهره ی معصوم، اول صبحی حالش رو خوب کرد. همه با علیرام سلام و احوالپرسی کردند.
پانیذ اولین بار بود علیرام رو با لباس راحتی می دید. سر بلند کرد و لحظه ای نگاهش با نگاه علیرام تلاقی کرد.
حس کرد چیزی توی قلبش ریخت. با صدای ظریف دخترونه ای همه به سمت پله ها سر برگردوندند.
سمیرا با یکی از پیراهن های سفید علیرام که تا بالای رون هاش بود و موهای باز، روی پله ها ایستاده بود.
علیرام آروم روی پیشونیش زد. کلاً حضور سمیرا رو فراموش کرده بود.
اما نگاه پانیذ مات دختری بود که بالای پله ها ایستاده بود. همون دختر روز بارانی بود.
بن سان اخمی کرد. مانی متعجب لب زد:
-این کی اومده؟
همه جا توی سکوت فرو رفته بود. سمیرا از پله ها پایین اومد.
-سلام. صبحتون بخیر. علی نگفته بود شما هم میاین! ولی خیلی خوب شد، اینطوری دور هم هستیم.
پانیذ به سمت بن سان رفت.
-من کدوم اتاق برم؟
بن سان به سمت پانیذ برگشت و از روی عجز، لبخندی زد.
-همراه من بیا.
پانیذ ببخشید آرومی گفت و به همراه بن سان به سمت پله ها رفت.
خودش هم حالش رو درک نمی کرد. آیا دیدن اون دختر، انقدر حال خرابی داشت؟!
#ایران_تهران
#علیرام
بن سان در اتاقی رو باز کرد.
-اینجام اتاق شما؛ ویو رو به دریا.
پانیذ کامل وارد اتاق شد.
-تا صبحونه آماده می کنم، توام بیا پایین.
پانیذ سری تکان داد. با رفتن بن سان از اتاق، پانیذ به سمت پنجره رفت.
نمیدونست از دست کی دلخور یا ناراحته؟ از دست خودش یا علیرام؟ اصلاً برای چی ناراحته؟
چمدونش رو باز کرد و لباس ها رو تو کمد چید. هوا خوب بود. بافت شلی به رنگ زرد به همراه شلوار مشکی پوشید.
علیرام پله ها رو بالا اومد. بن سان از اتاق پانیذ بیرون اومد. با دیدن علیرام اخمی کرد.
-چرا نگفتی این دختره همراهته؟
علیرام وارد اتاقش شد.
-دیشب خودش اومده بود.
بن سان عصبی پوزخند زد.
-مثل اینکه شب خوبی هم داشتین؟!
علیرام عصبی به سمت بن سان برگشت.
-منظورت چیه؟
-خودت نفهمیدی؟ لباس تو تنش بود.
-من دیشب تو اتاقم تنها بودم نمیدونم اون لباس رو از کجا پوشیده.
بن سان به سمتش رفت.
-من خوبیتو میخوام علیرام.
-تو چرا نگفتی کنسرت کیش داری؟
-می خواستم با اومدنمون سورپرایزت کنم اما مثل اینکه تو ما رو سورپرایز کردی!
#ایران_تهران
#پانیذ
پانیذ موهای مشکیش رو از دو طرف بافت و روی شونه هاش انداخت.
یقه ی بافت باز بود و یکی از شونه هاش و ترقوه ی گردنش مشخص بود.
آرام در اتاق رو باز کرد و قدمی بیرون گذاشت. چرخید و در رو بست.
همزمان در اتاق علیرام باز شد. علیرام با دیدن پانیذ لبخندی روی لبهاش نشست و به سمت پانیذ رفت.
پانیذ سر بلند کرد و با دیدن علیرام، ناخواسته قدمی عقب گذاشت. علیرام با فاصله ی کمی رو به روش قرار گرفت.
پانیذ با تمام حس هایی که داشت لبخند مستأصلی زد.
علیرام آرام دست به گیسوی بافته شده ی پانیذ کشید اما کسی انگار قلب پانیذ رو در دستش می فشرد.
-موی بافته هم بهت میاد!
نفس در سینه ی پانیذ حبس شد. با یادآوری دختری که لباس علیرام تنش بود فهمید باید از علیرام فاصله بگیره.
-چرا بهت پیام دادم جواب ندادی؟
پانیذ نگاه از علیرام گرفت.
-کمی سرما خورده بودم.
-پس چرا کسی چیزی به من نگفت؟!
پانیذ شانه ای بالا داد.
-خیلی مهم نبود.
علیرام احساس کرد پانیذ از چیزی ناراحته.
-چیزی شده؟
پانیذ به ناچار تو چشمهای رنگی علیرام نگاه کرد و لبخندی زد.
-نه، هیچی.
-پس چرا احساس می کنم مثل قبل نیستی؟
پانیذ لب گزید.
#ایران_تهران
#علیرام
-نه، شاید هنوز کمی مریضم، همین.
سمیرا پله ها رو بالا اومد. با دیدن علیرام و پانیذ ابروئی بالا داد و به سمتشون رفت.
-عزیزم اینجائی؟
پانیذ ببخشیدی گفت و از کنارشون رد شد. علیرام نگاهش و به رفتن پانیذ دوخت.
سمیرا عصبی دستش و مشت کرد و لبخندی تصنعی زد.
-این کی بود؟
علیرام به خودش اومد. مچ دست سمیرا رو گرفت و به سمت اتاقش کشید. هولش داد تو اتاق و در و بست.
-با اجازه ی کی لباس منو پوشیدی؟ اصلاً کی اومدی اتاقم؟
سمیرا به سمتش رفت. خواست دست دور گردن علیرام حلقه کنه که علیرام ازش فاصله گرفت.
-اومدم اتاقت نبودی؛ دلم برای عطر تنت تنگ شده بود، برای همین لباستو پوشیدم.
علیرام پوزخند تلخی زدکه باعث شد گوشه ی لبش کمی بالا بره.
-چطور این چند سال سر کردی؟ یه شبه دلت تنگ شد؟
-من اومدم تا بهم فرصت بدی. میدونم هنوز عاشقمی.
علیرام سکوت کرد. به سمت در اتاق رفت.
-بهتره لباستو عوض کنی.
و از اتاق خارج شد. با رفتن علیرام لبخند پیروزمندانه ای روی لبهای سمیرا نشست.
آرام زمزمه کرد:
-دختر کوچولو، باید از علیرام دورت کنم.
میشه پیج رمان رو بدی