رمان ویدیا جلد دوم پارت 20
#ایران_تهران
#ویدیا
پوزخندش عمیق تر شد.
-اما اعتبار و برندش باعث شد تا دوباره سرپا بشه، منکر این که نمیشی؟
ساشا: نه، اما تلاش شبانه روزی من و ویدیا بود که همه چی سرپا موند.
شاهو دندون قروچه ای کرد و دیگه حرفی نزد. با اومدن خانواده نهاوندی، ساشا به سمتشون رفت و احوالپرسی کرد.
باید تظاهر می کردند که هیچ کدورتی بین خانواده نیست. خانواده ی نهاوندی با شاهو آشنا شدند.
ماریا با ببخشیدی به سمت جوون ها راه افتاد. با دیدن دختری که وسط علیرام و بن سان نشسته بود اخمی کرد.
میدونست دختر مردی هست که تازه از خارج برگشته. نگاه علیرام به ماریا افتاد که به میز نزدیک می شد.
ماریا: سلام.
یاس ابروئی بالا داد. بن سان پیش قدم شد و به ماریا دست داد. علیرام از روی صندلی بلند شد. تحمل یاس دیگه براش سخت شده بود.
ماریا با لبخند به علیرام نزدیک شد و با هم شروع به صحبت کردند. یاس رو کرد به بن سان.
-رلشه؟
-نه بابا؛ شریک و همکارشه.
-اگر می گفتی رلشه به سلیقه ی داداشت شک می کردم.
ابروهای بن سان بالا پرید.
-چرا؟
یاس به بن سان نزدیک شد. از قصد هرم نفسهاش رو تو گردن بن سان فوت کرد.
-چون اصلاً دختر جذابی نیست!
بن سان نیم نگاهی به ماریا انداخت. به نظرش دختر جذابی اومد. از یاس فاصله گرفت.
-الان چیزی نیست ولی شاید در آینده چیزی شد!
لبخند دندون نمائی زد. متوجه حرص خوردن یاس شد.
-این داداش من زیادی گوشت تلخه، هر کسی نمیتونه باهاش کنار بیاد!
#ایران_تهران
#ویدیا
یاس لبخند اغوا کننده ای زد و با ناز گوشه ی لبش رو به دندون کشید.
-منم عاشق مردای سرتقم!
بن سان شونه ای بالا داد.
-هر طور راحتی! این تو، اینم داداش ما.
نارمین اومد سمت بن سان.
-پاشو برقصیم دیگه!
-مگه دختر کمه که من با تو یه ذره بچه برقصم؟
نارمین بی توجه دست دور گردن بن سان حلقه کرد.
-باید یه جوری پوزتو به دوستام بدم یا نه؟!
بن سان خندید و لو نارمین رو کشید. دختر عموی دوست داشتنیش بود. با هم رفتن وسط. ماریا نگاهش به یاس بود. علیرام رو کرد به یاس.
-آشنا شدین؟ دختر عمو شاهو، ایشون هم دوست و همکار، سرکار خانوم ماریا نهاوندی.
ماریا خنده ی پر عشوه ای کرد.
-سختش نکنین علیرام؛ من فقط ماریام.
علیرام تنها به لبخندی بسنده کرد.
یاس: خوشحالم از دیدنت. منم احتمالاً به زودی شرکت میام.
گوشه ی ابروی سمت چپ علیرام بالا پرید اما سکوت کرد. باید می دید پدر در این مورد چی میگه!
مهمانی تا دیروقت ادامه داشت. مهمان ها کم کم عازم رفتن شدند. ساشا بلند شد. پسرها زودتر خداحافظی کردند.
شاهو تا جلوی در اومد.
-فردا میام شرکت.
ساشا: راجع به میراث با هم صحبت می کنیم.
شاهو پوزخندی زد.
-بله اما میخوام فردا بیام شرکت.
ساشا قدمی به شاهو نزدیک شد.
-بهتره از خانواده ام دور باشی! همین قدر که بابت کاری که سالها پیش کردی ازت شکایت نکردم برو خداتو شکر کن. نه من اون ساشای قدیمم نه مملکت بی در و پیکره!
شاهو: تند نرو داداش؛ تو هنوز گذشته رو فراموش نکردی؟ من فقط اومدم تا تو مملکت خودم زندگی کنم.
#ایران_تهران
#شاهو
یک هفته از اومدن شاهو به ایران میگذشت. همه چیز اونطور که برنامه ریخته بود پیش می رفت. نگاهش رو به یاس انداخت.
-تو باید کاری کنی مه پسر ساشا عاشقت بشه؛ اینطوری تمام اموال رو میتونی داشته باشی.
یاس لبخند شیطنت آمیزی زد.
-خیالت راحت باشه؛ فقط باید یه شغلی تو اون شرکت برام دست و پا کنی.
-مگه عاشق مدل شدن نبودی؟ از الان شروع کن!
یاس هر دو دستش رو بهم کوبید.
-عاشقتم پاپا.
شاهو: باید به فکر خونه باشیم؛ یه خونه نزدیک عمارت پدریم.
یاس سر تکون داد. از اینکه به ایران اومده بود، راضی بود. با دیدن خانواده ی ثروتمند پدریش باید هر طور می شد علیرام رو عاشق خودش می کرد.
بهراد: ساشا!
ساشا عصبی دستی به گردنش کشید.
-میدونم اومده تا همه چیزو خراب کنه!
-بهش میگفتی ارثیه اش رو بگیره.
-فکر می کنی نگفتم؟! حتی گفتم بیشتر میدم اما قبول نکرد. میگه می خواد تو شرکت فعالیت داشته باشه.
بهراد دست روی شونه ی ساشا گذاشت.
-نگران نباش.
-من بیشتر نگران ویدیام. میدونم با اومدن شاهو دوباره کابوس هاش شروع میشه. تو میدونی ویدیا چقدر سختی کشیده.
-ویدیا تو رو داره؛ علیرام و بن سان رو داره. اون راز رو هم جز من و تو و ویدیا کسی نمیدونه، پس خودتو نگران نکن. فعلاً بذار بیاد شرکت تا بعد ببینیم چی میشه.
ساشا سری تکون داد.
-من برم نارمین رو ببرم استودیوی بن سان. میخوام قبل از همه آهنگ جدیدشو گوش کنه.
#ایران_تهران
#پانیذ
همه مشغول تیزر آهنگ جدید بن سان بودیم. این مدت با همه ی بچه ها صمیمی شده بودم و رابطه ی خوبی بینمون بود. با صدای دختر تقریباً ۱۶ ساله ای ویولن رو گذاشتم زمین.
-بنی، من اومدم!
خنده ام گرفته بود. بن سان هم با خنده سری تکون داد.
-باز این وروجک اومدتا آتیش بسوزونه!
انگار همه ی بچه ها می شناختنش. دختر وارد اتاق شد.
-سلام بر و بچ! میدونم دلتون برام تنگ شده بود. دل منم تنگ شده بود.
بن سان: نفس بگیر الان خفه میشی!
ابروئی بالا داد. نگاهش به من افتاد.
-همکار جدیده؟
-بله، خانوم پانیذ ( شادمان)
-خوشبختم. منم نارمین، دخترعموی بن سان و آخرین عضو خاندان بزرگ زرین.
با لبخند دستشو فشردم.
-منم خوشبختم عزیزم.
-نارمین صدام کن. خب، پسر عموجان! شنیدم آهنگ جدید قراره بیرون بدی!
-بعله. با کمک پانیذ یه تیزر عالی برای یوتیوب و اینستاگرام قراره منتشر کنیم.
-هوراااا …. عاشقتم که گوگولی!
و لپ بن سان رو کشید.
-میذاری یه ذره ابهت داشته باشیم یا نه؟
-جا تو علیرام اندازه ی هردوتون ابهت داره بسه! کو؟ نیست؟
-شرکته. قراره بعد از کار بیاد دنبالم. خب بچه ها شروع کنیم؟
همه اعلام آمادگی کردیم. بعد از تقریباً یکساعت کار که به نظرم خیلی لذت بخش بود بچه ها کم کم عازم رفتن شدند.
وسایلمو جمع کردم. در استودیو باز شد و علیرام وارد شد. بن سان نگاهی بهم انداخت.
-یه قهوه با هم بخوریم بعد برو، باشه؟ میرم آماده کنم.
سلامی زیر لب به نگاه خیره ی چوب شور دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.
#ایران_تهران
#پانیذ
با رفتن پانیذ به سمت آشپزخونه علیرام اشاره ای به بن سان کرد.
-این دختره هر روز تا دیروقت اینجاست؟
-کی؟
-همین خاله ریزه!
-پانیذ؟
-آره.
-امروز برنامه داشتیم برای همین موند. چطور؟
-هیچی.
-راستی، امروز یاس اومد شرکت؟
-آره، من نمیدونم چی تو سرشون هست اما اصلاً دوست ندارم دیگه تو شرکت ببینمش.
بن سان ابروئی بالا داد.
-اینطور که بوش میاد فکر کنم حالا حالاها باید تحملش کنی!
-توام که کلاً شرکت و ول کردی چسبیدی به اینجا.
-من با اینجا حال می کنم توام با شرکتت حال کن.
پانیذ با سینی قهوه وارد شد. سینی رو روی میز گذاشت. عطر قهوه تو اتاق پیچید.
علیرام دست دراز کرد و فنجان سفید رنگ رو برداشت و ناخواسته عطر تلخ قهوه رو بلعید. فکر نمی کرد پانیذ بتونه چنین قهوه ای درست کنه.
پانیذ مشغول صحبت با نارمین شد. نگاه علیرام به دستهای پانیذ افتاد؛ کشیده و زیادی ظریف. پانیذ بلند شد.
بن سان: وایستا، ما هم میریم. سر راه تو رو هم می رسونیم.
-نه ممنون. خودم میرم.
کوله اش رو برداشت.
-آخر هفته یادت نره. میریم جایی که قراره تیزر رو آماده کنیم.
-باشه، حتماً.
خداحافظی کرد و از استودیو بیرون زد. با رفتن پانیذ، نارمین رو کرد به بن سان.
-چقدر دختر خوبی بود! میخوام تولدم دعوتش کنم.
علیرام: تو مگه دوست کم داری؟
-دوست زیاد دارم ولی این زیادی دوست داشتنی بود.
علیرام ابروئی بالا داد.
-من که چیز خاصی توش نمی بینم!
نارمین خندید.
-تو چی می بینی پسرعمو جز خودت؟
#ایران_تهران
#پانیذ
گازی به ساندویچم زدم.
-حالا پنج شنبه میای؟
هیوا نگاه متفکری بهم انداخت.
-بیام؟
-استخاره می کنی؟ خوب بیا دیگه، منم تنها نیستم.
-باشه چون خیلی اصرار می کنی میام.
-چه غلطا!!! من کجا اصرار کردم؟
-خودت نه ولی نگاهت داره میگه هیوا عشقم، بیا لطفاً!
-ببند بابا بچه پررو …
هیوا خندید.
-حالا کار چطوره؟
-همه چی عالیه فقط این یه داداش داره.
هیوا خودشو کشید جلو.
-عاشقش شدی؟
-هیوا!
-آها، اون عاشقت شده؟ عاشق چی تو شده؟
-زبون به دهن بگیر! اون چوب شور چیه که من بخوام عاشقش بشم؟
هیوا با شنیدن کلمه چوب شور شروع کرد به خندیدن.
-اینو از کجات درآوردی خدا وکیلی؟ حالا چیکارت کرده؟
-هیچی، فقط زیادی گوشت تلخ و نچسبه.
-مگه قراره بهش بچسبی؟
پشت چشمی نازک کردم.
-عمراً! فکر می کنه همه نوکر زرخریدشن.
-واجب شد بیام از نزدیک ببینمش.
-اون که نمیاد.
-عه!
-بعله.
-عیب نداره، یه روز دیگه می بینمش.
-باشه. دخیل بهش ببند، حاجت میده!
بلند شدم.
-بریم که کلاس دیر شد.
با هم به سمت کلاس رفتیم. خسته وارد خونه شدم.
-مامان، من اومدم.
-فرش قرمز پهن کنم؟
با دیدن آنا جیغی از خوشحالی کشیدم.
-عوضی، تو کی اومدی؟
آنا خندید و خودشو تو بغلم انداخت.
-میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟
آنا: دل منم.
-شب اینجائی؟
-آره.
-امشب چه شبیست، شب مراد است امشب!
با هم به سمت اتاق رفتیم.
#ایران_تهران
#ویدیا
ویدیا: من اصلاً حس خوبی به بودن شاهو ندارم. شنیدم دخترشم قراره بیاد اونجا کار کنه؟ این یعنی پدر و دختر کمر همت بستن برای خراب شدن زندگی ما!
ساشا به سمت ویدیا رفت.
-من نگرانی و حال خراب تو رو درک می کنم؛ میدونم تمام این سالها چقدر بهت سخت گذشته؛ کمی مهلت بده تا بتونم راهی پیدا کنم.
ویدیا چرخید و سر روی سینه ی پهن و مردانه ی ساشا گذاشت.
-نمیخوام کسی علیرام و بن سان و ازم بگیره. تمام امید زندگی من همین دوتان. من نگرانم ساشا؛ هرچقدر که بگم نیستم اما از روزی که شاهو برگشته انگار روزهای بد گذشته رو هم با خودش آورده.
دست ساشا روی کمر ویدیا لغزید. در اتاق نیمه باز بود. علیرام به سمت اتاق پدر اومد اما با شنیدن مکالمه ی پدر و مادرش ناخواسته پشت در ایستاد.
اینهمه نگرانی مادر و نسبت به برگشت مردی که عموش بود درک نمی کرد! حتماً چیزی تو گذشته اتفاق افتاده. با صدای بن سان به خودش اومد.
-علیرام، دنبالت بودم. اینجا چیکار داری؟
-هیچی، با بابا کار داشتم. مهم نیست، فردا بهش می گم.
-بیا.
با هم به سمت تراس رفتن و روی صندلی های فلزی سفید رنگ رو به باغ که حالا تو تاریکی شب فرو رفته بود نشستند.
-تو پنج شنبه باهام میای؟
-من برای چی باید بیام؟!
-عصری میریم.
-نه، خیلی کار عقب افتاده دارم. باشه یه وقت دیگه.
بن سان می دونست هر چی هم اصرار کنه بی فایده است پس دیگه حرفی نزد.