رمان من یک بازنده نیستم پارت 6
کلافه چرخید.
چشمش به پنجره افتاد.
اما ارتفاع زیاد بود برای پریدن.
بی توجه به شادان به سمت پنجره رفت.
پنجره را باز کرد و ارتفاع را تخمین زد.
می توانست اما باید قید لباس هایش را می زد.
شادان با تعجب نگاهش کرد.
کمی جلوتر آمد.
فردین کتش را درآورد و همان جا رها کرد.
شادان بی هوا گفت: ارتفاعش زیاده.
فردین بدون اینکه توجه کند لبه ی پنجره نشست.
این دختر هرروز به طرز جالبی او را مجبور به کارهایی می کرد که اگر در دید اطرافیانش بود حتما مسخره اش می کردند.
خدا لعنتش کند!
شادان با احتیاط نزدیکش شد.
اگر می افتاد دلش خنک می شد.
حقش بود بمیرد.
فردین با احتیاط خودش را کمی آویزان کرد.
سعی کرد جای پایی پیدا کند.
اما دیوار صاف صاف بود.
شادان بالای سرش ایستاد و نگاهش کرد.
فردین کمی پایش را تکان داد تا به لوله ی کنار برساند اما یکباره لیز خورد.
دست چپش رها شد.
دست راستش طاقت وزنش را نداشت.
شادان با هول و لا فورا دست راستش را محکم گرفت.
-الان می افتی.
فردین سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
ترس و نگران درون چهره ی شادان متعجبش کرد.
-بکشمت بالا؟
-زورت می رسه؟
-نه، اما سعی می کنم.
پریدن فایده ای نداشت.
بیشتر به خودش آسیب می زد.
دست چپش را دراز کرد.
شادان محکم هر دو دستش را گرفت.
خودش را ستون کرد تا فردین بتواند خودش را بالا بکشد.
و همین هم شد.
هر دو زور زدند تا فردین بالا کشیده شد.
همین که داخل شدند، شادانی در حالی که نفس نفس می زده به دیوار اتاقش تکیه داد.
-زنگ بزنم مریم جون بیاد درو باز کنه؟
تیز و زخمی نگاهش کرد.
این دختر اصلا عقل نداشت.
-برو زیر تخت نبیندت.
چشمانش درشت شد.
برو بر به شادان نگاه کرد.
همین الان می گرفت خفه اش می کرد تا چرت و پرت تحویلش ندهد.
شادان بلند شد و گفت: تنها راه حله.
می خواست طعنه بزند که زبان به دهان گرفت.
ترجیح می داد بدون بحث و درگیری، فردین از اتاقش بیرون برود.
-چرت نگو دختر!
شادان شانه بالا انداخت و به سمت میز تحریرش رفت.
پشت میز نشست و لب تابش را باز کرد.
باید چیزهایی را برای فردای شرکت تایپ می کرد.
-کجا کار می کنی؟
-مثلا می خوای بیای تحقیق؟
امان از دست زبانش!
یک لحظه از حاضرجوابی نمی ایستاد.
-حمید چی بهت یاد داده؟
شادان نگاهش کرد و گفت: هرچیزی که لازم می دونسته.
-تربیت چی؟
-به شما چی یاد دادن؟ زورگویی؟ اذیت و آزار دیگران؟
فردین از جایش بلند شد.
به سمتش قدم برداشت.
دقیقا پشت سرش ایستاد.
نگاهی به صفحه ی وردش کرد.
یک نامه ی اداری بود به شهرداری.
کمی بیشتر به نامه نگاه کرد.
یکباره انگار چیزی فهمیده باشد، ورق هایی که زیر دست شادان بود را کشید.
نامه را بالا آورد و با دقت خواند.
اینکه همان زمینی بود که خودش امروز صبح به شهرداری نامه زده بود.
شادان را با خشونت به سمت خودش چرخاند.
-برای کی کار می کنی؟
-ها؟
داد زد: حالیت نیست یه جور دیگه حالیت کنم، میگم واسه کی کار می کنی؟ اسم شرکت لعنتیش چیه؟
شادان با ترس نگاهش کرد.
یکهو چه اتفاقی افتاد؟
چرا یکباره قاتی کرد؟
-زمین گستر شرق!
وا رفت.
باز هم مازیار؟
این دختر چطور مازیار را پیدا کرده بود؟
درون شرکت این نسناس چه غلطی می کرد؟
یقه ی شادان را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد.
شادان غیر از جا خوردن، ترس عمیقی روی تنش نشست.
جدا که گاهی این مرد واقعا ترسناک می شد.
-اونجا چیکار می کنی؟
شادان را تکان داد و گفت: جواب بده.
شادان دست روی دستش گذاشت و با ترس گفت: منشی ام، به خدا فقط یه منشی ساده ام.
عین سگ دروغ می گفت.
یقه اش را گرفت و او را به سمت خودش کشید.
در حالی که دندان روی دندان می سابید گفت: می کشمت اگه دروغ بگی، حالیته دختر؟
اینبار واقعا دیوانه شده بود.
خدا با این دیوانه امشبش را بخیر کند.
دست فردین را فشرد و گفت: دروغ نمی گم به جون مامان فروز دروغ نمی گم.
فردین با دست آزادش چنگ زد به موهای شادان و محکم آنها را کشید.
-فکر کردی نمی فهمم ها؟ منو خر فرض کردی؟
اصلا نمی فهمید فردین از چه چیزی صحبت می کرد.
بغض و درد موهایش باعث شد اشکش در بیاید.
-من چیزی نمی دونم.
سیلی محکم فردین توی صورتش باعث شد سرش گیج برود.
اما باز هم موهایش را رها نکرد.
با گریه گفت: ولم کن، ولم کن.
فردین نامه ی به شهرداری را درون صورتش کوباند و گفت: این چیه ها؟
-نمی دونم، من فقط باید تایپش کنم.
دعا می کرد این مرد به زمین گرم بخورد و هیچ وقت هم بلند نشود.
فردین با همان موها، او را به طرف تخت پرت کرد.
اصلا باورش نمی کرد.
این هم از جنس همان پدر نامردش بود.
-از کجا مازیارو میشناسی؟ تو چطور سر از شرکت اون درآوردی؟ قحطی بوده؟
شادان عصبی و ترسیده داد زد: برو بیرون تا داد نزدم مریم خانم سر نرسیده.
جوری می گفت انگار در خراب نبود.
-منو با این بچه بازی ها نترسون سلیطه!
چطور حالیش می کرد همه چیز اتفاقی بوده؟
این مرد که زبان آدمیزاد حالیش نبود.
شادان با گریه گفت: بخدا اتفاقی بوده، آگهیشون تو روزنامه بود، رفتم مصاحبه قبولم کردن.
-به همین سادگی؟
شادان جیغ زد: دروغم چیه؟ اصلا چرا دروغ بگم؟
-خفه شو، داد نزن.
-بیا منو بکش اصلا، خسته ام کردی بسکه هرروز برای یه چیزی اومدی سر وقتم.
انگار که دیوانه شده باشد از تخت بلند شد.
روسریش را با خشونت از سرش کشید.
فردین متعجب نگاهش کرد.
-منو می خوای نه؟ تلافی بابامو می خوای دربیاری درسته؟
شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش!
-بیا مال تو، هر بلایی می خوای سرم بیار…
تمام دکمه هایش را باز کرد و پیراهن را درآورد.
فردین مسخ شده نگاهش می کرد.
تاپ نازکی زیر لباسش بود.
آنقدر این هیکل خوش تراش بود که دلش بخواهد یک شب را مهمانش کند.
شادان همانطور که اشک می ریخت دست به سمت تاپ رفت که بالا بکشدش.
فردین به سمتش هجوم برد.
دستش را گرفت و گفت: بس کن.
-چیو بس کنم ها؟ داغونم کردی تو این خونه ی لعنتی…
اصلا از این بچه بازی ها خوشش نمی آمد.
که چه؟
چه چیزی را می خواست ثابت کند؟
مطمئن بود پای عمل کردنش که به میان می آمد عین سگ می ترسید.
حالا گارد شجاع بودن گرفته بود.
خم شد، پیراهن شادان را برداشت و روی شانه اش انداخت.
-بپوشش!
شادان با نگاهی غبار گرفته و اشکی نگاهش کرد.
این مرد هیچ وقت سخاوت نداشت.
مهربان نبود.
-شب راحت می خوابی؟ هروقت منو می ترسونی و اشکمو در میاری راحت می خوابی؟ بهت خوش می گذره؟ حتما جز تفریحات سالمته ها؟ جلو دوستات که هستی از آزار و اذیت هایی که بهم می کنی کلی داستان داری که تعریف کنی و بخندین درسته؟
دیگر داشت زیاده روی می کرد.
-تمومش کن بچه!
-اگه نکنم بلایی سرم میاری؟
بزور پیراهن را دورش گرفت و گفت: بپوشش.
-نمی پوشم، مگه تو اینجوری بیشتر لذت نمی بری؟
-رو اعصابم نرو شادان، گفتم بپوشش.
شادان زیر دستش زد و گفت: درد داره؟ لجبازی های من عصبیت می کنه؟
خودش خواسته بود.
هی می خواست نرم رفتار کند.
هی می خواست، عین آدم باشد، نمی گذاشت.
پیراهن روی زمین افتاد.
فردین خم نشد پیراهن را بردارد.
دستش را پشت کمر شادان گذاشت.
او را به سمت خودش هل داد.
شادان با ضرب به تخت سینه ی فردین برخورد.
شادان هر دو دستش را دورش کرد و محکم به خودش فشردش.
حالا هرچه می خواست دست و پا بزند.
شادان غافلگیر شد.
اما همین که به خودش آمد شروع کرد به دست و پا زدن.
اما فردین رهایش نکرد.
یکی از دستانش دقیقا پشت گردنش بود.
در این آشفته بازار مغزش و مازیاری که روی زندگیش سایه انداخته بود، این آغوش زوری دلچسب بود.
بینی اش را به موهایش نزدیک کرد.
چه عطری داشت.
باید اسم شامپویش را می پرسید.
مطمئن بود برند است.
-هیچی عوض نمیشه.
به حرفش پوزخند زد.
-تا آخر عمرم ازت متنفرم.
دوباره بازیش گرفت.
دستش را نوازش گونه روی کمرش کشید.
دست و پا زدن های شادان بیشتر شد.
موزیانه ادامه داد.
آنقدر ادامه داد که شادان شل شد.
سرش را روی شانه ی فردین گذاشت.
فردین اینبار ملایم بغلش کرد.
قصدی نداشت.
هیچ بازی در کار نبود.
قرار هم نبود طعنه ای بزند.
فقط انگار ته دلش، خواسته بودش!
نه لخت در تخت، فقط با همین چشمان گریان و بی پناه در آغوشش!
انگار که حس اولین تجربه حمایتگریش باشد.
انگار از هزاران هم خوابگی بهتر باشد.
هیچ وقت این حس را برای دختری نداشت.
اما امشب باید برای کسی داشته باشد که عمیقا از خودش و پدرش متنفر بود.
-خوبی؟
همه چیز سرد بود و یخ!
تنش لرز خفیفی داشت.
دلش می خواست درون خودش جمع شود.
این خلسه ی دوست داشتنی را نمی خواست.
اما فردین در کمال نامردی بلد بود چطور خلع سلاحش کند.
صدای زنگ خانه باعث شد، هر دو با عجله عقب بکشند.
شادان با چشمانی وق زده، در حالی که تازه فهمیده دچار چه جنونی شده و الان تقریبا نیمه لخت مقابل فردین است، از خجالت تمام صورتش گل گلی شد.
فورا خم شد و پیراهنش را برداشت.
تند تند دکمه هایش را بست.
فردین دوباره به سراغ در رفت تا بازش کند.
اما برای این در زور کارگر نبود.
باید حتما تعمیرکار می آورد.
کلافه و عصبی مانده بود چطور از این اتاق لعنتی بیرون برود.
شادان از فرصت استفاده کرد.
فورا موهایش را جمع کرد.
روسری را روی موهایش کشید و زیر گلویش گره زد.
-زنگ می زنم مریم خانم بیاد درو باز کنه.
فردین فقط نگاهش کرد.
شادان خم شد ورقه ها را از روی زمین برداشت.
-من فقط منشی ام اونجا، می تونی بری تحقیق کنی.
از فردین رو گرفت.
گوشیش را برداشت و با مریم خانم صحبت کرد.
بیچاره مریم خانم که مدام باید می آمد و در را باز می کرد.
فردین بلاتکلیف مانده بود.
شادان اشاره ای به کمد دیواریش کرد.
-جا داره!
فردین با شماتت نگاهش کرد.
شادان با درد نگاهش کرد.
پوست سرش درد می کرد و صورتش از سیلی که خورده بود می سوخت.
ته دلش شراره ای بود که مطمئنا اگر شعله می کشید فردین را به آتش می کشید.
برای امروز و تمام روزهای رفته اش هرگز او را نمی بخشید.
-مریم خانم داره میاد.
خدا این دختر را لعنت کند.
فردا اولین کاری که می کرد درست کردن این در لعنتی بود.
به سمت کمد دیواری رفت.
شادان بدون کوچکترین لبخندی فقط نگاهش کرد.
هیچ وقت کسی را تحقیر نمی کرد.
حتی مرد درشت هیکلی عین فردین که قرار بود بزور خودش را درون کمد دیواریش جا کند.
با دست صورتش را پاک کرد.
می دانست چشمانش عین دو گوی قرمز شده اند.
اما واقعا برای صورت داغانش کاری از دستش برنمی آمد.
فردین داخل کمد دیواری شد و در را بست.
به ثانیه نکشیده در اتاقش هم باز شد.
مریم خانم با غرغر گفت: دخترجان باید بگی به آقا فردین یکیو بیاره این درو درست کنه، اومدیم هیشکی تو خونه نبود، تو این اتاق گیر افتادی کار واجبم داشتی، اینجوری که نمیشه.
حق با مریم خانم بود.
-چشم بهشون گفتم.
زیر چشمی نگاهی به در کمدش انداخت.
مریم خانم نگاهش کرد و گفت: عزیزم گریه کردی؟ چرا اینقد صورتت بهم ریخته؟
کمرنگ و زوری لبخند زد.
-خوبم مریم جون، یکم دلتنگ بودم آهنگ غمگینم گذاشته بودم…
مریم خانم سر تکان داد و گفت: نکن با خودت اینجوری، حیفی، خوشگلی، خانمی، به همین برکت اگه پسرام ایران بودن الان عروسم بودی.
صدای افتادن دسته ای از لباس هایش از درون کمد ریز به گوش رسید.
-شما لطف داری مریم جون، کی دم در بود؟
-فروزان خانم، انگار مهمون هم دارین.
کنجکاو به مریم خانم نگاه کرد.
-نشستن پایین، اومدم هم درو باز کنم هم بگم منتظرتونن، هم شما هم فردین خان، باید برم صداش کنم.
شادان تند گفت: لازم نیست، من خودم بهش میگم.فقط مهمونا خانمن؟
-نه عزیزم، دوتا آقا هستن.
ابروهای شادان بالا پرید.
-ممنون مریم جون.
مریم خانم سر تکان داد و گفت: زود بیا.
به سمت پله ها حرکت کرد.
شادان نفسش را بیرون داد و به آرامی به سمت کمد رفت.
در را باز کرد و گفت: رفت.
فردین خودش را از لای لباس ها بیرون کشید و با اخم به شادان نگریست.
-چیه؟
فردین جوابی نداد.
گاهی آنقدر حاضرجواب می شد که اصلا بابت رفتاری که با او داشت پشیمان نمی شد.
تنه ای به شادان زد و به سمت در رفت.
-لباستو عوض کن.
فورا گفت: لباسم خوبه.
می خواست دم پرش نرود نمی گذاشت.
به سمتش برگشت.
دست روی پیراهنش گذاشت .
– دکمه ی لباست افتاده، عوضش کن.
شادان با دیدن پیراهنش لب گزید.
-موهاتم بپوشون مگه نه اینکه مهمون مامانت مرده!
حرصی نگاهش کرد.
کم مانده بود توی دار و ندارش دخالت کند.
فردین پوزخندی زد و از اتاقش بیرون رفت.
شادان با حرص دست مشت کرد و لب زد: خدا لعنتت کنه عوضی!
به سمت کمدی که فردین به همش ریخته بود رفت.
فورا لباسش را عوض کرد.
مرتب و شیک از اتاقش بیرون آمد.
کمی استرس داشت.
بیخود…انگار که چیز عجیبی منتظرش باشد.
از پله ها سرازیر شد.
صدای صحبت کردن می آمد.
یکی جوان و دیگری کمی مسن تر!
از همان بالا می دیدشان.
نزدیک تر شد.
فردین هم در جمعشان با اخم نشسته بود.
صمیمتی که در جمع پایین بود متعجبش می کرد.
روی آخرین پله که قدم گذاشت نگاه فروزان رویش ماند.
-شادان، عزیزم.
همه ی نگاه ها به سمتش چرخید.
مردی که کمی سنش بیشتر بود با دقت و تیز نگاهش می کرد.
از جایش بلند شد و به سمتش آمد.
شادان فقط نگاهش می کرد.
فروزان هم با عجله بلند شد.
نمی خواست چیزی خراب شود.
شادان همچنان نگاهش می کرد.
این مرد شباهت عجیبی به پدرش داشت.
اما می خواست صادقانه تصمیم بگیرد جوانتر بود و کمی جذاب تر!
-شادان جان، ایشون…
شاهرخ دستش را بالا آورد و فروزان را ساکت کرد.
فروزان نگران به شاهرخ نگاه کرد.
نعیم و فردین هم با رفتار عجیب شاهرخ نگاه می کردند.
شاهرخ مقابل شادان ایستاد.
چقدر زیبا و معصوم بود.
-فکر نمی کردم این شکلی باشی.
شادان ناخودآگاه دستش بالا آمد.
روی صورت شاهرخ نشست.
این همه حس از کجا می آمد؟
شاهرخ محکم بغلش کرد.
دختر حمید بود اما آنقدر دوست داشتنی که دلش بخواهد تا صبح بغلش کند و برایش پدری!
کاش دختر خودش بود.
فروزان دستش را جلوی دهانش گذاشت و با عشق نگاهشان کرد.
فردین بی حوصله فقط نگاهشان می کرد.
این مسخره بازی ها اصلا برایش جالب نبود.
فروزان با لبخند جلوتر آمد.
بلاخره گفت: عموته عزیزم.
شادان حس خاصی نداشت.
خب عمویی که برای اولین بار می دید نباید هم آنچنان حس داشته باشد.
شاهرخ که عقب کشید نگاهش به نعیم افتاد.
این مرد را کجا دیده بود؟
به نظرش آشنا می آمد.
اما باز نگاهش را به شاهرخ برگرداند.
رک گفت: من نمیشناسمتون.
نیشخندی روی لب های فردین و چینی روی پیشانی شاهرخ آمد.
فروزان لب گزید و گفت: عموت نبود اینجا عزیزم.
شادان چشم ریز کرد و سرد پرسید: چرا؟
نعیم سرفه ای مصلحتی کرد و گفت: اجازه میدین پدر جان؟
شاهرخ دستش را بالا آورد و گفت: باید خیلی باهم صحبت کنیم شادان.
لحن جدی شاهرخ نگاهش را تیز کرد.
دقیقا عین پدرش حرف می زد.
با همان ابهت و صلابت.
-حتما عمو جان.
انگار زورش می آمد لفظ عمو را به کار ببرد.
حق هم داشت.
عمویی که نه اسمش بود نه خودش را چطوری در سرش و دلش می چپاند؟
تازه حمیدخان هم از یادآوری و یا حتی آوردن اسمش هم منعشان می کرد.
نمی دانست مشکلشان چیست؟
فقط می فهمید آنقدر بزرگ است که هرگز عمویش را ندید.
مردی خوش قد و بالا که همه از خوبیش زیاد حرف می زدند.
چرا رفت؟ چرا دل کند؟ را نمی دانست.
شاهرخ درون چشمانش لبخند زد.
از آن مردهایی بود که عجیب تنگ دلت می چسبد.
فقط هنوز رابطه اش را با مامان فروزش درک نمی کرد.
شاهرخ دستش را گرفت و گفت: بیا بشین کنارم.
خون که روی خون می جوشد دقیقا قصه اش همین بود.
شادان مخالفتی نکرد.
به درک که فردین عین برج زهرمار نشسته بود و بیخ نگاهش می کرد.
دعا می کرد بمیرد.
هنوز که برادریشان ثابت نشده بود اما اگر روزی شاهرخ همینقدر عشقی که برای در آغوش کشیدنش خرج کرد برای حمایتش هم خرج کند از این خانه و صاحب نفرت انگیزش دل می کند و می رفت.
برود به درک مردیکه ی نسناس!
کنار شاهرخ بغل به بغلش نشست.
می دانست زود پسرخاله شده اما برای دق دادن فردین همین هم کافی بود.
فروزان با عشق نگاهشان کرد.
کاش شادان دختر خودش و شاهرخ بود.
اما حیف که دختر حمیرا و حمید بود.
این هم از بداقبالیش بود که هرچه در زندگی خواسته بود را نتوانست به دست بیاورد.
حتی مرد روبرویش که نهایت خواستنش بود.
شادان به سمت نعیم که محجوبانه نشسته بود برگشت.
-من شمارو جایی ندیدم؟
نعیم با لبخند نگاهش کرد.
از همان اولی که از پله ها پایین آمد شناختش!
فقط به روی خودش نیاورد.
-من همونم که توی گل فروشی…
شادان فورا لبخند زد و گفت: بله بله!
فردین عصبی با عذرخواهی بلند شد.
-روز خیلی خسته کننده ای داشتم، ببخشید که جمع رو ترک می کنم.
شاهرخ با چشمانی ریز شده نگاهش می کرد.
از چهره اش مشخص بود که خسته است اما انگار دردش چیز دیگری بود سوای خستگی!
شاهرخ با طعنه گفت: بهتره یه دوش بگیری برای راحت خوابیدن کمکت می کنه.
نمی خواست شاهرخ را با حمید مقایسه کند.
اما جان به جانشان می کرد از یک تخم و ترکه بودند.
همانقدر زبان نفهم!
سری تکان داد و با ببخشیدی که گفت از پله ها بالا رفت.
شاهرخ فورا توجه اش را از فردین گرفت و با شادان هم صحبت شد.
دختر شیرینی بود و بی نهایت معصوم.
از آنهایی که انگار اصلا در عمرشان یک نقطه ی سیاه هم ندارند.
با آنکه دیروقت بود اما شادان همراهیشان کرد.
وقتی خداحافظی کرد که شاهرخ بغل دست نعیم درون ماشین نشسته بود و تاکید می کرد مواظب خودش باشد.
عموی دوست داشتنی!
کاش همه چیز به همین قشنگی ها بود.
به فروزان شب بخیر گفت و خودش را به اتاقش رساند.
خدا را شکر که کسی متوجه تمام بلاهایی که ساعاتی پیش فردین به سرش آورده نشد.
درد سیلی رفته بود اما پوست سرش هنوز زق زق می کرد.
خدا از سر تقصیراتش نگذرد.
مردیکه ی وحشی فقط بلد بود دستش هرز برود.
روسریش را در آورد و روی تخت دراز کشید.
پوست سرش را کمی ماساژ داد.
دلش نمی خواست سربار کسی باشد اما به محض اینکه دل و جرات پیدا می کرد حتما به عمویش در مورد اینجا ماندنش صحبت می کرد.
دیگر دلش نمی خواست تحقیر شود و کتک بخورد.
بسش بود.
مگر یک آدم چقدر جان دارد؟
تازه ناکس دستش هم سنگین بود.
فقط مانده بود مشکلش با مازیار چیست که این همه جلز و ولز می کرد؟
احتمالا پای رقابت وسط بود.
حوصله کنکاش کردن نداشت اما این یک مورد حسابی کنجکاوش کرده بود.
باید ته توی این ماجرا را در می آورد.
پلک که روی هم گذاشت خنده ی شاهرخ جلوی چشمانش جان گرفت.
همه چیز خوب بود فقط نگاه های زیرزیرکیش به فروزان را نمی فهمید.
از تصوری که سراغش آمد لب گزید.
اصلا همچین چیزی امکان نداشت.
سرش را تند تند تکان داد. باید می خوابید. فردا روز پرکاری داشت.
فصل هفتم
-کجایی پسر؟
با نیما دست داد و گفت: همین گوشه ها تو حاشیه.
-بیا تو متن داداش که حسابی کارت دارم.
-چی شده؟
چشمکی حواله ی نیما کرد و با لبخند گفت: زمینی که مازیار زور می زد گیرش بیاره سندش دست منه.
چشمان نیما برق زد.
-چطوری؟ از کجا؟
-نمی تونی حتی فکرشو کنی چطوری؟
نیما روبرویش نشست.
فردین سند منگوله دار را به سمتش دراز کرد و گفت: این دختره، شادان رو میگم، منشی شرکت مازیاره.
چشمان نیما اندازه ی دوتا گردوی نارس بزرگ شد.
-این دختر اونجا چیکار می کنه؟
-نمی دونم چطور سر از اونجا درمیاره، اما اتفاقی نامه ای که برای شهرداری تو خونه تایپ می کرد و دیدم…
نیما خندید و گفت:پس دختره بندو آب داده.
-فعلا که اینجوری به نظر می رسه.
نیما روی سند زد و گفت: همینو بچسب داداش، که زدیم تو خال، چه بساز بسازی توش راه بیفته.
فردین نیشخندی زد.
نیما گفت: دختره رو بچسب، شاید بشه ازش خوب اطلاعات گرفت.
همین هم مانده بود به شادان رو بزند.
-فعلا هیچ فکری ندارم، باید ببینم چطوری منشی اونجا شده.
-میگی به عمده؟
-چند شب پیش که نم پس نداد.
نیما به صندلیش تکیه زد و گفت: اما شانس خوبی بهت رو کرده اگه بتونی ازش استفاده کنی.
همان روش معروف خر کردن.
اینبار نوبت دختر حمید بود.
دختری که نه ساده بود نه زودباور.
تازه بزرگتر از دهانش حرف می زد.
و شدیدا گستاخ بود.
-فعلا نظری ندارم تا به وقتش!
-روش کار کن، نتیجه میده.
فردین به صندلی پشت سرش تکیه زد.
خیلی کارها داشت که انجام بدهد.
اما به وقتش!
تن حمید را اگر توی گور نمی لرزاند از تخم و ترکه ی ابدالی ها نبود.
کاش عین آیدا بود…
یک خانواده ی کوچک و شاد هر چند با درآمدی متوسط…
زیر درخت توت خشک شده از سرمای پاییز تکیه زد به دیوار حیاط وپاهایش را در آغوش کشید…
می دانست همیشه دنیا آنقدرها هم زیبا نیست…
همیشه نمی شود در همه چیز شانس داشت اما حداقل شانس یک خانواده ی خوب و کوچک چه؟
فروزان را بیشتر از تمام دنیا دوست داشت اما هنوز هم بعد از 22 سال دلش می خواست بداند مادر واقعیش چه شکلی است؟
می گویند زیبا بود.
می گویند تمام ناز راه رفتنش مال مادرش است!
اما قد تقریبا بلندش به حمید رفته بود.
حمید همیشه سختگیر!
می دانست دست و پاچلفتی است.
کارها را خراب می کند.و…..
خب مگر تقصیر او چه بود؟
حمید اینگونه بزرگش کرده بود!
فروزان اینگونه بزرگش کرده بود!
نگاهی به اطرافش انداخت.
نه این خانه و نه صاحبش را دوست نداشت.
و حالا در این خانه، شنیدن خبر آمدن عمه خانم مادری فروزان و فردین کمی ترسانده بودش!
این پیرزن آمده بود کمی بماند.
اما نکند بداخلاق باشد؟
یا بگوید چرا این دختر بند این خانه است؟
فروزان که حسابی تعریف می کرد..
برگ خشکیده ای از نوازش سرد نسیمی از درخت دقیقا روی صورتش افتاد.
لبخند زد…چقدر تنها بود!
بیچاره آیدا که زور می زد مرتب شادش کند..
اما انگار محرک قوی تری می خواست.
کاش دانشگاه قبول شود.
این ترم، ترم آخر کلاس زبانش بود و دیپلم زبان را می گرفت.
زبان انگلیسی را دوست داشت، کمی هم استعداد داشت و می دانست که می تواند موفق شود.
آه کشید و نگاهش دوخته شد به پنجره ی اتاق نیمه باز مردی که چرا خوب نمی شود؟
چرا همه اش بد تا می کند؟
دهاتی بود؟ خب، چکار می کرد وقتی حمید خواسته بود همان جا بمانند؟
پوششش بد بود؟ خب چکار می کرد وقتی حمید نمی گذاشت غیر از این ها لباسی بپوشد؟
بی سواد بود؟ لیسانس که داشت! زبان هم می دانست…هنوز هم بی سواد است؟
پرده ی کنار پنجره تکان خورد و شادان هیجان زده بلند شد، پشت لباس مشکیش را تکاند و خود را پشت درخت کشاند…
از این مرد با آن چشمان سبز رنگ می ترسید!
و فردین بعد از یک چرت کوتاه پاییزه، لبه ی پنجره ایستاده بود تا هوای خوب پاییز کمی سرحالش بیاورد.
آخ که چه روز خسته کننده ای داشت و حالا….آمدن عمه خانم….اوف!
این پیرزن را کجای دلش می گذاشت؟
حیاط بی برگش اصلا زیبا نبود باید می گفت چند جعبه گل پاییزه برای باغچه بیاورند.
نگاهش چرخ خورد و خیره ی درخت توت بزرگ حیاط شد.
دخترک کوچولوی خنگ!
یعنی فکر می کرد استتار خوبی را انتخاب کرده؟
لباس های مشکی رنگش زیادی تابلو بود.
لبخند زد…حس قدرت داشت…از اینکه این دختر را می ترساند لذت می برد.
صورت جمع شده و چشمان ترسیده اش، شادش می کرد…
این دختر هیچ وقت بزرگ نمی شود!
بهتر، سرگرمی خوبی بود.
برگشت تا لباس گرمتری بپوشد.
کمی سربه سرش می گذاشت و می خندید.
خنده ی خونش پایین آمده بود.
می دانست در کمال بدجنسی است که مدام اذیتش می کند.
اما این دختر یک چیزهایی داشت که او را به سمت خودش می کشید.
حالا چه برای دیدنش چه اذیت کردنش!
انگار دوست داشت نگاهش را روی خودش ببیند.
از اتاقش بیرون زد.
فروزان با مریم خانم نشسته بودند و چای می خوردند.
از حرف زدن عصر جمعه ای هم بی خیال نمی شدند.
درو دل هر دو هم همیشه زیاد بود.
بی توجه به هر دو وارد حیاط شد.
چشم ریز کرد و او را پشت همان درخت دید.
مثلا استتار کرده بود.
نزدیکش شد.
-شادان؟
احتمالا این اولین بار بود که صدایش می زد.
شادان ترسیده از پشت درخت بیرون آمد.
-قایم شدی؟
شادان رو گرفت و گفت: نخیر، چرا باید قایم بشم؟
فردین به عمد نزدیکش شد.
آنقدر نزدیک که شادان هم به عقب قدم بردارد.
-چی می خوای؟
فردین موزیانه نگاهش کرد.
این دختر بوی خوبی می داد.
یک جورهایی دلچسب بود.
در یک سانتی اش ایستاد.
-عقب نرو.
شادان با وحشت تا می توانست بالا تنه اش را عقب کشید و گفت: باز چی شده؟
فردین به جز به جز صورتش نگاه کرد.
معمولی بود.
اما یک چیزهایی داشت.
چیزهایی که دلش می خواست مدام لمسش کند.
محکم فشارش دهد.
مزه اش را بچشد.
احتمالا طعم نارنگی می داد.
اما لعنت به حرمتی که فروزان جلوی پایش گذاشته بود.
وگرنه صد دور تا الان مزمزه اش می کرد.
بکر بود و طناز!
یک شب رویایی می شد.
-چی می خوای؟
-داشتم تصور می کردم بودن باهات چه مزه ای میده.
این دیگر بیشتر از ظرفیتش بود.
هرچه می خواست مدارا کند و توی صورتش نکوباند نمی شد.
دستش بالا رفت که سیلی محکمی درون صورت فردین خالی کند که فردین فورا مچ دستش را گرفت و گفت: دست بلند کردن روی بزرگتر کار زشته ایه دخترجون!
-ازت متنفرم.
فردین با تمسخر نگاهش کرد.
-اومدم گدایی عشق و دوست داشتنت مگه؟ احساسات تو دخلی به من نداره عزیزم.
-ولم کن!
فردین محکم به تخت سینه اش کوباند.
شادان عقب رفت و کمرش به تنه ی درخت برخورد.
فردین توی سینه اش ایستاد.
با انگشت اشاره روی لب های شادان خط کشید.
-از چه رژی استفاده می کنی؟ منظور طعمشه؟
انگار دهانش را بسته بود.
جرات نداشت حرکتی کند.
انگار حس می کرد هر حرکتی باعث جری تر شدن فردین می شد آنوقت…
-من طعم توت فرنگی رو به همش ترجیح میدم.
با تن صدایی که لرز داشت گفت: برو عقب.
فردین دستش را روی پهلویش گذاشت و به آرامی چنگ زد.
از تجاوزهای لحظه به لحظه اش به حریمش متنفر بود.
خسته بود.
کاش می توانست کمی جیغ و داد کند.
اما بدتر آبروی خودش را می برد.
مریم خانم و فروزان خانه بودند.
اگر می فهمیدند چیزی بین خودش و فردین است…
اصلا نمی خواست فکر بدی در مورد خودش در سر هیچ کس ایجاد کند.
اما رفتارهای جنون آمیز فردین روز به روز بیشتر می شد.
دستش را درون سینه ی فردین گذاشت و او را به عقب هل داد.
-تمومش کن، از دست کارهات خسته شدم.
فردین انگار زورش آمده باشد با یک قدم بلند خودش را به شادان رساند.
هر دو دستش را گرفت و به تنه چسباند.
لب هایش را روی لب های شادان گذاشت و صدایش را خفه کرد.
آنقدر عمیق و دردآور بوسیدش که وقتی جدا شد لب های شادان کبود بود.
تلافی بلبل زبانیش!
قطره اشکی از چشمان شادان پایان آمد.
بغض عین یک لاجورد کبود ته گلویش را نیش زد.
با عمق درد و نفرتش، فردین را کنار زد و به سمت ساختمان دوید.
داخل که شد خدا را شکر فروزان و مریم خانم داخل آشپزخانه بودند.
با عجله از پله ها بالا رفت.
درون اتاقش با گریه لباس هایش را عوض کرد.
کیفش را برداشت و با صورتی گریان از ساختمان بیرون زد.
فردین کلافه به سمت ساختمان می آمد.
فهمیده بود که کارش درست نیست.
اما آب ریخته که جمع نمی شود.
شادان بدون توجه به فردین به سرعت از کنارش گذشت.
فردین تا به خودش آمد شادان در حیاط را باز کرد و از آن بیرون زد.
معطل نکرد.
به دنبالش دوید.
اما سرعت شادان بیشتر بود.
-شادان، وایسا، وایسا دختر!
رسیده به سر خیابان، جلوی تاکسی زردی دست دراز کرد.
نگذاشت فردین برسد.
تاکسی که جلوی پایش ترمز کرد، در عقب را باز کرد و سوار شد.
فردین رسید.
دستش روی دستگیره نشست که شادان با همان چهره ی خیس تند گفت: آقا برو، ترمز نکن.
راننده هم بدون معطلی گاز داد.
دست فردین کشیده شد.
شادان حتی برنگشت که نگاهش کند.
دلش خون بود.
انگار میان مردابی از خونِ شور دست و پا می زد.
دعا می کرد بمیرد.
آنقدر بمیرد که اسمش گم شود.
اما انگار هیچ فایده ای نداشت.
هیچ وقت نمی مرد و مدام آزارش می داد.
مردیکه ی عوضی!
-خانم کجا برم؟
نمی دانست.
عصر دلگیر جمعه قرار بود کجا برود؟
اصلا کجا را داشت که برود؟
یک عمو پیدا کرده بود که او هم نه شماره ای از شاهرخ داشت نه آدرسی!
دلش خوش بود عمو دارد.
یادش مانده بود شرکت مازیار، جمعه هم باز است محض آنهایی که اضافه کاری می ایستادند و هشت شان گرو نه شان بود.
حداقل می توانست برود آنجا و الکی خودش را سرگرم کند.
بعد زنگ می زد به مادرش و بهانه ای می آورد.
-لطفا برین فیض(خیابانی در اصفهان)
راننده بی حرف میدان را دور زد.
با کف دستش صورت خیسش را پاک کرد.
آنقدر درد داشت انگار با تمام حجمش به تن و روحش تجاوز کرده باشد.
مرد هم این همه وحشی؟
این همه کثیف؟!
رسیده به شرکت فورا گفت: آقا نگه دار.
در شرکت باز بود و آقای صمدی نگهبان شرکت در حال حل کردن جدول!
از کیفش کرایه دربستی را حساب کرد و پیاده شد.
هنوز بغض داشت و چشمانش پر از شبنم هایی که با یک تلنگر روی صورتش می ریخت.
جلوی در بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به آقای صمدی نگاه کند سلام و علیک کرد و داخل شد.
مازیار شرکت بزرگی داشت.
سه طبقه که هر طبقه کار مخصوص به خودش را انجام می داد.
آخرین طبقه، اتاق مازیار بود.
به سمت آسانسور رفت.
داخل شد.
همین که دکمه ی سوم را زد، به محض اینکه در می خواست بسته شود پایی وسط در قرار گرفت.
سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
مازیار بود با خنده ی خاص خودش!
امروز اصلا حوصله اش را نداشت.
بزور سلام کرد و رو گرفت.
مازیار دکمه ی طبقه ی سوم را زد و گفت: اینجا چیکار می کنی خانم ابدالی؟
دلش نمی خواست جوابش را بدهد که تن صدای لرزانش جلب توجه کند.
شانه بالا انداخت و سرش را بالا نیاورد.
مازیار نزدیکش شد و گفت: ببینمت.
با صدای گرفته و لرزانش گفت: خوبم.
-با توام دختر، سرتو بالا بگیر ببینم چته؟
انگار منتظر یکی بپرسد دردش چیست؟
اشک هایش روی صورتش پایین آمدند.
مازیار متعجب و دلسوزانه نگاهش کرد.
-هی، هی خانم کوچولو چت شد؟ من که حرف بدی نزدم.
مازیار نمی فهمید دردش چقدر عمیق است.
دست روی دهانش گذاشت که هق هق نکند.
مازیار فورا از جیبش دستمال گل دوزی شده ی خاصش را درآورد و جلوی شادان گرفت.
-پاک کن اشکاتو، کی اذیتت کرده؟
“باید یکی باشد، یکی از آن نونوارهایی دوست داشتنی…
کنار غم هایت بنشیند و اطراف چشمانت را آب و جارو کند.
حرف های قشنگ قشنگ بزنی و کنار دلت جا بیندازد.
بدون هیچ مارکی عطری بزند که تو دلت می خواد.
سرد، خنک، شیرین و سفید!
تازه آنوقت است که حرف هایت را بزنی که آرام روی کمرت بزند و بگوید: اینها که چیزی نیست همه را به جان می خرم.”
دستمال را گرفت.
اما آنقدر تمیز و قشنگ بود که دلش نیامد خرابش کند.
با همان صورت گریان گفت: خیلی قشنگه، حیفه خراب بشه.
رسیده به طبقه ی دوم یکباره آسانسور ایستاد.
شادان با ترس به مازیار نگاه کرد.
مازیار به آرامی گفت: نترس، حتما برق رفته یا یه اتصالیه کوچیکه، الان زنگ می زنم.
و زنگ زد.
فورا به نگهبانی زنگ زد و گفت بیایند آسانسور را چک کنند.
خیال شادان که کمی راحت شد، مازیار به دیواره ی آسانسور تکیه زد و نگاهش کرد.
-چی شده؟
-هیچی!
آنقدر صدایش لرز داشت که مازیار ته دلش ریخت.
-من راز نگه دار خوبیم، قول میدم.
شادان کمرنگ لبخند زد.
-من فقط یکم حالم خوب نیست.
-ربطی به کس خاصی داره؟ مثلا یه مرد؟
شادان با همان چشمان غبار گرفته به مازیار نگاه کرد.
-همه چیز به شما مردا ربط داره، به شماها که آدمو آزار میدین.
-پس عاشقی!
شادان تند تند سر تکان داد و گفت: نه، اگه این بود خیالم راحت تر بود.
مازیار بدون رعایت پرستیژ و باکلاس بودن های احتمالیش کف آسانسور نشست.
-بشین.
شادان متعجب نگاهش کرد.