رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 4

0
(0)

 

 

نشانش می داد یک من ماست چقدر کره داره.
از حالا به بعد مقاومت کند.
از حالا به بعد سعی کند آزارش دهد.
به نقشه ای که در سرش جولان می داد لبخندی زد.

-فردین…
صدای کشیده و با عشوه بود.
فردین به صندلی چرخ دارش تکیه داد و لبخند زد.
-چی شده سارا؟
-دلم برات تنگ شده؟
با خنده گفت: حتما کسی خونه نیست؟
با عشوه گفت: اینجوری نباش فردین، امشب میای؟
چانه اش را خاراند و گفت: چرا تو نمیای؟
انگار منتظر پیشنهاد فردین باشد فورا گفت:حتما، کجا بیام جونم؟
بعد از مهمانی سیاوش تنها نشده بود.
نیما هم که مدام غر می زد.
سیاوش احمق هم که چیزی در بساط نداشت.
سارا فعلا بهترین گزینه بود.
-خودم میام دنبالت.
در یکی از مهمانی های سیاوش با او آشنا شده بود.
آن اوایل زیاد ردیف نبود.
نمی آمد یا نمی خواست.
نپرسید، سارا هم هیچ وقت نگفت.
اما کم کم خودش آمد.
تن داد و دل!
اما فردین دلی نداشت که بدهد.
همان اول هم سنگ هایش را وا کنده بود.
خط قرمزهایش را هم مو به مو گفته بود.
سارا هم کنار آمد.
یعنی دستش آمده بود فردین از آن قماش های همیشگی که با آنها می چرخید نیست.
سارا ذوق زده گفت: منتظرتم.
تماس را قطع کرد.
در این چند روزه بسکه از هر طرف شادان عصبیش کرده بود،
احساس می کرد باید ذهنش کمی هوا بخورد.
به درک که تفریحش ناسالم است.
او راضی بود.
گور بابای همه ی آدم هایی که ناراضی بودند.
مهم خودش بود و بس!
نگاهی به ساعت دیواری اتاق کارش انداخت.
باید زنگ می زد نیما!
به خانه اش برای امشب احتیاج داشت.
نمی توانست عین قبل سارا را به خانه ی خودش ببرد.
اصلا حوصله جنگ اعصاب با فروزان را نداشت.
گوشی را بدون اینکه روی میز بگذارد، شماره ی نیما را گرفت.

تماس که برقرار شد سلامی داد و گفت: کجایی؟
-رفتم دنبال الهه، چطور؟
-خونه تو برای امشب می خوام.
نیما مکث کرد و گفت: میام کلیدشو بهت میدم.
لب هایش کش آمد.
-ممنون داداش!
نیما با بدجنسی گفت: حساب می کنیم.
حرفش را گرفت.
-هستم.
-حله!
-خوش بگذره.
تماس را قطع کرد و با خیال راحت به صندیش تکیه زد.
شب هیجان انگیزی در پیش داشت.

دعوت غیرمنتظره ی شاهرخ عجیب بود.
به این زودی خانه خریده بود؟
با تیپی خانمانه و رسمی جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد.
کمی منتظر شد تا بلاخره کارگری در را به رویش باز کرد.
متعجب به کارگر که سرو صورتش کثیف بود نگاه کرد.
کارگر که پسر جوانی بود از جلوی در کنار رفت.
-بفرمایید داخل!
داخل شد.
با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد.
همه چیز بهم ریخته بود.
چندین نفر در حال کار کردن بودند.
جلوتر رفت.
شاهرخ از ساختمان بیرون آمد.
با دیدنش با قدم های درشت به استقبالش آمد.
رسیده به شاهرخ سلامی داد و پرسید: اینجا چه خبره؟!
شاهرخ نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: ساخت و ساز!
برگشت و نگاهش کرد.
هنوز همان مرد جدی و سخت کوش قبل بود.
همانی که زمانی برایش می مرد.
همانی که در کمال نامردی حمید از دست دادش!
همه ی آرزوهایش با کار حمید از بین رفت.
با ملایمت پرسید: خوبی؟
شاهرخ حواسش را از اطرافش گرفت و به فروزان زل زد.
انگار تمام سال ها منتظر بود که فروزان همین را بپرسد.
-دیر پرسیدی.
فروزان لب گزید.
حس کرد گر گرفت.
چقدر بعضی حرف ها پر درد است.
-بیا داخل، هوای بیرون گرمه.
شانه به شانه ی شاهرخ به سمت ساختمان حرکت کردند.

-شادان خوبه؟
-مشغول درس خوندنه.
داخل ساختمان که شدند فروزان رک پرسید: چرا اینجایی؟ تو که برای حمید تره هم خورد نمی کردی، می دونم مرگشم باعث نشده ککت بگزه، پس بودنت اینجا…
شاهرخ لحظه ای مکث کرد.
تمام دکور خانه پایین آمده بود.
صدای چکش و اره برقی و گاهی هم افتادن چیزهایی عصبی اش می کرد.
مقابل شاهرخ ایستاد.
شاهرخ دستی دور دهانش کشید و گفت:برای تو!
فروزان جا خورد.
برو بر نگاهش کرد.
-چیزی که چندسال پیش از دست دادم رو باز پس می گیرم.
-می خوای خودتو بدبخت کنی؟
شاهرخ دست انداخت و انگشتان فروزان را در دستش گرفت.
او را به سمت طبقه ی بالا کشاند.
آنجا کسی نبود و راحت می توانستند صحبت کنند.
فروزان بی حرف همراهیش می کرد.
نمی خواست جلوی این همه چشمی که یواشکی زیر نظر داشتنشان، لجبازی کند.
هرچند سنش برای لجبازی هم گذشته بود.
رسیده به طبقه ی بالا به آرامی دستش را کشید و گفت: بین فامیل و دوست و آشنا می خوای چی بگی؟ نمی گن چشمش دنبال زن داداشش بوده؟
شاهرخ با خشم گفت: وقتی حمید با وجود زن داشتن دست گذاشت روت و مجبورت کرد زنش بشی فک و فامیل نگفتن عشق داداششو دزدید؟ نگفتن زیر سرش بلند شده داره دو دوتا می گیره؟
حق داشت.
نمی توانست ناحق جوابش را بدهد.
-خواهرات…
-برن به درک، اونا تا آخر عمر پشت حمید بودن، مهم خودتی فروزان، باید دلت خودت بخواد.
-من عزادارم.
شاهرخ کلافه گفت: زنده بودنش شر بود مردنش مصیبت.
-یک ذره دوسش داشتی؟
شاهرخ رک و راست گفت: نه، بچه بودیم آره، برادر بزرگ بود، احترامش واجب، حالیمون نبود یه جاهایی پشتم در میومد اما بزرگ شدیم سوا شدیم، شد آدم خودش بدون داداش، منفعتشو به هرچیزی ترجیح داد.
فروزان با دلسوزی نگاهش کرد.
نمی خواست بگوید تب تند چندسال پیش هنوز پابرجاست.
اما هنوز این مرد را دوست داشت.
-چیزهای مهمتر از منو حمید بخشید به حمیرا.
شاهرخ سینه به سینه اش ایستاد.
با صورتش فروزان را پر عشق نوازش کرد.
-مهم تویی که اینجایی و دارمت، برای الباقیش، حمیرا زیر سنگم باشه پیداش می کنم، تمام حق و حقوقی که حمید سرخود به نامش کرد و پس می گیرم.
فروزان با خجالت قدمی عقب گذاشت.
-زن های دست خورده…
شاهرخ آشفته شد.
غرید: دیگه حق نداری این حرفو بزنی. می فهمی چی میگم؟ اگه یه ذره زودتر رسیده بودم اون بیشرف از این غلطا نمی کرد، باید همون جا می کشتمش.
فروزان بازویش را گرفت و گفت: هیش، آروم باش.

شاهرخ هر دو دست را بالا آورد.
قرص صورت فروزان را درون دستش گرفت.
-حالیت بشه که من 20سال سوختم از نبودنت، دیگه بسه، برای من بسه.
فروزان با نگرانی نگاهش کرد.
حق داشت.
شاید بیشترین حقی که باید را هم داشت.
-متاسفم.
شاهرخ رهایش کرد.
-تاسف خوردن تو به درد من نمی خوره، من بودنتو لازم دارم.
بعضی ها پشت عبوس شدن هایشان، یک اتفاق قشنگ خوابیده.
لازم است دستشان را بگیری.
میان جنگل افکارت راهشان بدهی.
شعر خواندن را یادشان بدهی…
تازه به سرآغاز عشق می رسی….
آن وقت این عبوس بودن ها به دلت می نشیند.
تازه می فهمی چقدر عاشقی به این عبوس بودن ها می آید.
کافی است دست این بعضی ها را بگیری.
دست شاهرخ را در دست گرفت.
-کمی صبر کن.
-بیشتر از 20سالی که گذشت؟
-یکم بیشتر!
شاهرخ دستش را فشرد.
-شاید ی مدت نباشم.
فروزان با نگرانی نگاهش کرد.
-کجا؟
-میرم دنبال حمیرا!
ابرو بالا پراند.
-اون رفته، دنبالش رفتن چه سودی برات داره؟
-اموالمو پس می گیرم، حمید ناحق کرده، تو اون قبر راحت نمی خوابه.
-حلالش کن.
-هرگز، هیچ وقت حلالش نمی کنم، اگه از غریبه زخم می خوردم، کمر راست می کردم می گفتم غریبه اس، خونی تو تنش نیست که برای من بجوشه، اما برادری که از خونمه زخم می زنه، زمین می زنه، هرگز آدمی عین منو سرپا نمی کنه.
-اما تو سرپا شدی.
-از یه نظر آره، اما از روی احساسم هرگز سر پا نشدم.
کارگری از پایین صدا زد:
-آقای شاهرخ کارتون دارن.
فروزان درمانده نگاهش کرد.
شاهرخ دوباره به پوسته ی سختش برگشت.
-نظرتو برای دکور اینجا می خوام.
فروزان نفس عمیقی کشید.
-باشه.
شاهرخ جلوتر راه افتاد.
فروزان کنجکاوانه پشت سرش از پله ها پایین آمد.
شاهرخ در همان حین برایش توضیح داد.
فروزان به پایین که رسید، نگاه دقیقی به همه ی سالن انداخت.

شاهرخ را تنها گذاشت و خودش درون سالن گوشه به گوشه اش قدم زد.
کامل که دور زد به سمت شاهرخ که مشغول صحبت با کارگری بود قدم برداشت.
خبری از نعیم نبود.
رسیده به شاهرخ، کارگر هم سری تکان داد و گفت: به روی چشم.
رفت و آن دو تنها شدند.
-نعیم نیست؟
-دنبال کارهای مطبشه.
فروزان ابرو بالا انداخت.
شاهرخ با افتخار گفت: پزشکه، متخصص اطفال.
-خیلی عالیه، تبریک میگم.
-ممنون.
-سالن خیلی بزرگیه، دکورشو با وسایل خونه باید عوض کنی. البته چون گچ بری های ساختمون قدیمیه، باید دوباره سفید کنید.
شاهرخ مشتاقانه گفت: و دیگه؟
-برای کابینت های آشپزخونه از رنگ زرد یا نارنجی استفاده کنید…
حدس اینکه کاملا داشت به سلیقه ی خودش حرف می زد اصلا سخت نبود.
نه برای شاهرخی که 20 سال پیش این زن را مو به مو از بر بود.
هرچند به نظر می رسید از 20 سال پیش به اینور سلیقه ی این زن اصلا عوض نشده است.
شاهرخ میان حرفش پرید: کابینت زرد براق درسته؟
فروزان با لبخند گفت: خودشه.
-وسایل چطور؟
-پرده های آبی روشن، مبلمان قرمز تیره، ست چوب عسلی و…
شاهرخ فورا سواستفاده کرد و گفت: پس برای خریدشون همراهیم می کنی؟
فروزان برو بر نگاهش کرد.
-خب…
شاهرخ فورا گفت: میام دنبالت، اینجا چندتا دوست و آشنا دارم، میگم بهترین ها رو معرفی کنن.
حرفی برایش نیامد.
فقط لبخند کوچکی زد.
با این خیلی چیزها را طی کرده بود.
انگار که دوباره به چندین سال پیش برگشته باشد.
این همه خاطره و حس خوب اسیرش می کرد.
خاطراتی که دوباره داشت جان می گرفت.

کتاب هایش را بست.
توانسته بود سه تا از کتاب هایش را تمام کند.
خسته بود. انگار ذهنش کشش نداشت.
اما برای امروز کافی بود.
دلش بیرون رفتن می خواست.کمی قدم زدن!
بلند شد.
لباس هایش را عوض کرد.
روسری مشکیش را روی موهایش کشید و از اتاق بیرون زد.
خدا را شکر که فردین نبود.
اصلا حوصله اش را نداشت.
مردک از خود راضی!
مادرش هم برای دیدن مهناز خانم رفته بود.

کیف پولش را در جیب گشاد مانتویش هل داد و از خانه بیرون زد.
نزدیک غروب بود و هوای خنک مهرماه سرحالش می آورد.
جلوی در نگاهی به کوچه انداخت.
چند بچه کوچک مشغول فوتبال بازی کردن بودند.
لبخند زد.
هیجان این جوجه ها را دوست داشت!
پیاده به سمت سر کوچه رفت.
باید کمی این اطراف را کشف می کرد.
رسیده به سر کوچه یکباره پارس سفید رنگی جلویش پیچید.
ترسیده هین بلندی کشید و خود را به دیوار چسباند.
ماشین چند قدم جلوتر ایستاد.
مرد جوانی از ماشین پیاده شد.
نگاه مشکی رنگش را به شادان ترسیده دوخت.
با لحن آرامی گفت:ترسوندمتون؟
شادان نفسش را فوت کرد و گفت:اشکالی نداره.منم بی حواس بودم.
جوان نگاهی به قیافه ی ساده و معصوم شادان انداخت.
با تردید پرسید:ساکن همین کوچه هستین؟
باید جواب می داد؟
خب…زیادی متشخص بود…اشکالی نداشت که!
با آرام ترین تن صدایی که از خودش سراغ داشت لب زد: بله!
جوان لبخند زد.
– پس خوشبختم.انگار همسایه هستیم. آرمان مهرپرور هستم. خونه ی ما ته کوچه اس، اون خونه با در آبی!
انگشت اشاره اش را به سمت در گرفت.
شادان رد انگشتش را دنبال کرد.
به خانه رسیده، یادش آمد…
پریروز دختر جوانی از همان خانه برایشان آش رشته آورده بود.
گفته بود نذری است که مشکل برادرش حل شده.
این برادرش بود؟
-منم همینطور آقای مهرپرور…از فامیل های آقای ابدالی هستم.
آرمان متعجب گفت:فردین؟!
-بله!
آرمان با همان مهربانی گفت:پس چه سعادتی!
یادش بود که چند ماه است که فردین از یک دخترک دهاتی برایش حرف می زند که با تمام خنگ بازی و پوشش نافرمش زیادی روی اعصابش است…
اما این دختر فقط زیادی ساده و معصوم بود.
هرچند ته نگاهش چیز عجیبی داشت.
عین یک آهن ربای جذاب!
شادان لبخند زد و گفت:وقتتون رو نمی گیرم.خیلی خوشحال شدم، بااجازه!
-خانم ابدالی اگه جایی می رید می رسونمتون.
-متشکرم.قدم زدن رو ترجیح می دم.
آرمان با خودش فکر کرد فردین در مورد این دختر کمی تند نرفته بود؟
شادان سر تکان داد و از کوچه و آرمان دور شد.
چه مرد خوبی!
از آنهایی که عجیب و غریب ممکن است ته نگاهت بهشان بچسبد.

هوا تاریک بود و او گم!
ترس چلانده بودش اما امیدوار بود…
گوشیش را از جیبش در آورد تا شماره مادرش را بگیرد.
هین بلندی از گوشی خاموش شده اش کشید.
مگر چقدر پیاده رفته بود؟
به ساعت مچی اش نگاه کرد…ساعت 10 شب بود.
خدایا مادرش؟
فورا خود را به یک سوپری رساند…
پر از تمنا گفت:آقا اینجا کجاست؟
فروشنده نگاهی به قیافه اش کرد.
معلوم بود دخترک مال این اطراف نیست.
-چهار باغ بالاست…
آب دهانش را قورت داد و گفت:چطوری میشه رفت آپادانا؟
مرد بی تفاوت گفت:با تاکسی!
در دل پوزخندی زد و با خودش گفت:نمی گفتی اصلا نمی فهمیدم.
سر به زیر تشکر کرد و از سوپری بیرون زد.
تنها بود و می ترسید…
حتی از تاکسی های زرد رنگ.
لبه ی خیابان ایستاد…
نمی دانست چه خاکی در سرش بریزد.
فروزان…اوف…
بدتر از آن فردین!
اصلا اعصاب یکی به دو کردن با او را نداشت.
می دانست بفهمد قیامت می کند.
کلا که منتظر آتو گرفتن است.
با غم لبه ی بلوار نشست.

سارا را تنگ در آغوشش گرفت.
با دست پشت کمر لختش را نوازش کرد.
-فردین.
-هان؟
-خیلی دل تنگت بودم.
فردین ساکت فقط کمر لختش را نوازش کرد.
سارا زیر گلویش را بوسید.
فردین کمی خودش را جابه جا کرد.
سارا را روی پایش نشاند.
موهای دم اسبی دخترک را باز کرد.
-با موی باز برای من جذاب تری.
سارا ذوق زده نگاهش کرد.
با عشق لب های فردین را محکم بوسید.
-می دونی که عاشقتم؟
فردین لبخند زد.
نگاهی به یقه اش انداخت و گفت: ست قرمز پوشیدی؟
-همونی که می خواستی.

فردین را در این مدت خوب شناخته بود.
بنده ی عشق نبود.
اما دست سراندن روی تن یک زن را خوب بلد بود.
برای همین به زن ها نزدیک می شد.
وگرنه پای عشق به میان می آمد خودش را کنار می کشید.
اما بلاخره از پای درش می آورد.
باید عاشقش می کرد.
همانطور که خودش عاشق فردین شده بود.
از آغوش فردین بیرون آمد.
قری به سر و گردنش داد.
مشغول باز کردن دکمه های لباسش شد.
فردین مشتاقانه نگاهش کرد که گوشیش زنگ خورد.
اخم هایش درهم فرو رفت.
گوشی را از روی میز برداشت.
سارا با لبخند نگاهش می کرد.
با دیدن شماره فروزان، دکمه ی تماس را وصل کرد.
-جانم فروز؟
صدایش آشفته و نگران بود.
-کجایی فردین؟
روی مبل صاف نشست.
-چی شده فروز؟
-شادان نیستش…
یکباره از روی مبل بلند شد.
سارا متعجب نگاهش کرد.
-یعنی چی نیستش؟
-نمی دونم، رفته بیرون برای قدم زدن اما هنوز برنگشته.
دستش را روی بلندگوی گوشی گذاشت و گفت: بپوش میریم.
سارا دهانش را باز کرد اعتراض کند که فردین با خشم دستش را بالا آورد.
دستش را از روی بلندگو کنار زد.
-نگفته کدوم سمت میره؟
سارا با نارضایتی دوباره دکمه هایش را بست.
فردین کتش را از روی مبل چنگ زد.
-نه نگفته، گوشیشم خاموشه.
عصبی دستی به صورتش کشید.
سارا مانتویش را روی شانه اش انداخت.
شالش را روی موهایش مرتب کرد و با فردین از خانه بیرون زد.
-اطراف خونه دنبالش می گردم.
-زنگ می زنم کلانتری ها و بیمارستان ها…
فردین با بی رحمی گفت: و سردخونه ها…
بغضی اندازه ی یک سیب ته گلویش نشست.
فردین از پله ها سرازیر شد.
پشت فرمانش که نشست گفت: نگران نباش.
فروزان با غصه و ناراحتی گفت: پیداش کن.
-سعیمو می کنم.

فروزان جیغ کشید: پیداش کن، جایی رو بلد نیست.
فردین از در بیرون زد.
سارا هم به دنبالش.
سوار ماشین شد و گفت: فروزان وقتی گوشی کوفتیش خاموشه کدوم قبرستونی پیداش کنم؟ شهر کوچیکیه؟ توقعاتت منو روانی کرده…
سارا کنارش نشست و کمربندش را زد.
فروزان با گریه گفت: نمیدونم، هیچی نمی دونم، فقط سالم برش گردون.
فردین دندان روی دندان سابید.
پیدایش می کرد حتما می کشتش.
-باشه آروم باش، میارمش.
تماس را قطع کرد و با عصبانیت گوشی را روی داشبورد پرت کرد.
-می رسونمت خونه.
سارا با درک اوضاع و عصبانیت فردین فقط سر تکان داد.
فردین ماشین را روشن کرد و به سمت خانه ی سارا رفت.
اما مدام زیر لب خودخوری می کرد.
مطمئنا شادان را می کشت.
آنقدر می زدش که نفس آخر را بکشد.
دختر هم این همه خیره سر؟
این همه سربه هوا و زبان نفهم؟
هر چه تحمل می کرد انگار فایده ای نداشت.
-آرومی؟
جواب سارا را نداد.
پایش را روی گاز فشرد.
سارا سری تکان داد و حرفی نزد.
تمام عیش امشب خراب شد.
رسیده به خانه ی سارا او را پیاده کرد و بدون خداحافظی دنده عقب گرفت.
سارا ناامید وارد خانه شد.
فردین از کوچه بیرون زد.
حالا کجا دنبال این نیم وجب بچه می گشت؟
عصبی موهای جلوی سرش را کشید.
چندبار پیاپی مشت روی فرمان کوبید.
انگار بچه آورده بودند نگه داری کنند نه دختری که بیست و چندسال داشت.
به سمت آپادانا رفت.
باید از آنجا دنبالش می گشت.

ترس به جانش نشسته بود.
چندباری وارد یک مغازه شد و شماره فروزان را گرفت.
اما هر بار اشغال بود.
نمی دانست با چه کسی حرف می زند که قطع نمی شود.
چندین بار ماشین های مختلف جلوی پایش ترمز زدند.
از ترسش حتی سرش را هم بالا نیاورد.
شهر هر لحظه ترسناک تر می شد.
وارد مهرماه شده بودند و هوا هم کم کم سرد.
در خودش جمع شده بی هدف خیابان ها را بالا و پایین می کرد.
کاش حداقل فروزان جواب می داد.

اگر زشت بود همان جا وسط پیاده رو زیر گریه می زد.
آنقدر که یکی دلش برایش بسوزد.
دستش را بگیرد و با خودش تا دم در خانه اش ببرد.
چرا در این مدت آدرس خانه را حفظ نکرده بود؟
فقط می دانست آپاداناست.
همین و بس!
دیگر هیچ چیز نمی دانست.
خنگ نبود.
اما در آدرس پیدا کردن مشکل داشت.
باید بیست بار از جایی رد می شد تا شاید یادش بگیرد.
با استرس و نگاهی غبار گرفته به اطراف نگاه می کرد.
از آشفتگی نمی دانست باید چه کاری کند.
صدای بوق های گوش خراش و همهمه ی مردم عصبی ترش می کرد.
دوباره وارد مغازه ای شد.
شاید این بار فروزان جواب داد.
با متانت از فروشنده تقاضای تلفن زدن کرد.
گوشی را برداشت و تند شماره ی فروزان را گرفت.
بعد از دو بوق صدای بغض زده ی فروزان در گوشش پیچید.
-مامان!
-شادان،شادان، مادر کجایی؟
-قربونت برم گریه کردی؟
-کجایی دختر؟ من مردم و زنده شده؟
-نمی دونم کجام، گوشیم شارژ تموم کرد،…
-هیچی نگو، فقط بپرس الان کجایی تا فردین بیاد دنبالت.
اسم فردین ترس روی تنش انداخت.
آب دهانش را قورت داد.
رو به فروشنده گفت: ببخشید آقا، اینجا کجاست؟
-بزرگمهر!
گوشی را به لب هایش نزدیک کرد و گفت: بزرگمهرم مامان، سمت چپش، کنار یه روسری فروشی.
-همون جا بمون، تکون نخور. الان میاد.
-باشه.
فروزان قطع کرد و شادان با تشکر گوشی را تحویل داد و از مغازه بیرون آمد.
استرس گم شدنش از بین رفته بود.
اما استرس جدیدی جایگزینش شده بود.
فردین شاه بیت ترس هایش شده بود.
درست عین یک عذاب الهی.
باید خودش را برای هر نوع برخوردی آماده می کرد.
آنقدر بی اعصاب بود که ممکن بود جلوی مردم زیر مشت و لگد بگیردش.
دستانش به جان همدیگر افتادند.
مدام این پا و آن پا می کرد.
بیشتر از نیم ساعت سرپا ایستاده بود.
تا بلاخره ماشینی آشنا کنار پیاده رو توقف کرد.
مردی پیاده شد که باعث وحشتش شد.
فردین با چهره ای گرفته و عصبی به سمتش آمد.

هینی کشید و با ترس نگاهش کرد.
فردین با دستان مشت به سمتش آمد.
بی حرف و با شدت مچ دستش شادان را گرفت و به سمت ماشین کشاندش.
شادان از ترسش جیک هم نزد.
در جلو را باز کرد و شادان را به داخل پرت کرد.
آنقدر عصبی بود که حرف می زد می کشتش.
در را پشت سرش محکم بهم کوبید.
ماشین را دور زد.
سوار شد و سوییچ را چرخاند.
شادان دهان باز کرد و گفت: من…
پشت دستی محکم فردین درون دهانش شوک زده اش کرد.
-حرف نزن، حرف نزن که مجبور بشم دهنتو پر خون کنم.
دستش را از جلوی دهانش برداشت.
خون بود.
ضربه آنقدر محکم بود که حس می کرد شاید دندانش هم شکسته باشد.
سیل اشک به چشمانش هجوم آورد.
فردین روی گاز فشار آورد.
ماشین از جا کنده شد.
ریز ریز شروع به گریه کردن کرد.
-احمقی و بیشعور، هیچی حالیت نیست، به ساعت نگاه کردی؟ 11 شبه، این وقت شب مال بیرون رفتنه؟
حرفی نزد فقط گریست.
-وقتی بهت پر و بال بدن نتیجه همین میشه، تو که چپ و راست خودتو بلد نیستی غلط می کنی پا میشی میای بیرون؟ حلوا خیرات می کردن؟ می خواستی ببری سر قبر آغات؟
-من…
پشت دهنی بعدی دردآورتر بود.
-گفتم خفه شو، خفه شو.
ریز ریز گریه اش تبدیل به هق هق شد.
فردین عصبی مشت محکمی روی فرمان کوبید.
ماشین جلویش بازیش گرفته بود.
اجازه ی سبقت گرفتن نمی داد.
هر سمتی می رفت فرمان می تاباند و جلویش را می گرفت.
شادان حواسش نبود.
فقط به بدبختی خودش و اوضاعی که داشت می گریست.
همین امشب از دست این مرد فرار می کرد.
اما به کجا می رفت؟
مثلا آمده بود کمی قدم بزند گم شد.
اگر فرار می کرد که فاجعه ی بدتری پیش می آمد.
فردین عصبی دستش را روی بوق گذاشت بدون اینکه بردارد.
همین که توانست کمی جلو بزند از دیدن راننده اش که زنی بود،
شیشه ی طرف شادان را پایین کشید و داد زد: تو خر روندنم زیادیته چه برسه به ماشین یابو.
شیشه را بالا کشید.
هیچ وقت این بچه بازی ها را نداشت.
اما امشب عجیب عصبی بود.
ترس اینکه ممکن است بلایی سر امانت خواهرش بیاید،
عیشی که خراب شد.
همه دست به دست هم داد تا اوضاع اعصاب و روانش شدیدا بهم بریزد.
تازه با گندی که الان زد جواب فروزان را با این دهان خونی چه می داد؟

لحظه به لحظه برای تخلیه ی عصبانیتش سرعتش را بیشتر می کرد.
چندجایی دوربین های راهنمایی رانندگی از ماشینش عکس گرفتند.
می دانست زیادی تخلف کرده.
اما انگار هیچ چیزی آرامش نمی کرد.
صدای گریه ی شادان هم روی اعصابش بود.
-اینقدر زر زر نکن روی اعصابمی.
شادان کوتاه نیامد.
صدای هق هقش بلندتر شد.
فردین از دستمال کاغذی روی داشبورد تند چند دستمال بیرون کشید.
جلوی شادان گرفت و گفت: پاک کن.
شادان به دستش توجه نکرد و رو گرفت.
فردین با حرص دستمال را روی پایش انداخت.
-به درک!
شادان با آستین های دستش صورتش را پاک کرد.
-ازت متنفرم.
فردین پوزخندی زد و فرمان را سفت چسبید.
سر آستینش خونی شده بود.
طعم خون درون دهانش داشت حالش را بهم می زد.
-از اینجا میرم.
فردین عین یک اژدها به سمتش برگشت.
-چه غلطی کردی؟
شادان داد زد: میرم، از شر تو یکی میرم، بر می گردم بوشهر، نمی خوام جایی باشم که بهم عذاب بدن.
فردین سعی کرد خونسرد باشد و دوباره دستش بالا نرود.
-حرف تا عمل زمین تا آسمون با هم فاصله داره.
شادان برگشت و با کینه نگاهش کرد.
تا آخر عمرش از این مرد متنفر بود.
-هیچ وقت نمی بخشمت.
-به بخشش تو احتیاجی ندارم بچه!
-من بچه ام احترام گذاشتن رو بلدم برعکس تو.
-خفه شو تا باز تو دهنت نخورده.
شادان صورتش را نزدیک کرد و داد زد: بزن لعنتی، بزن دست بزنت که خیلی خوبه.
فردین یک لحظه برگشت.
از این نزدیکی به خودش هول شد.
-برو عقب دختر! می خوام جربزه تو ببینم، بزن تا بعد که مامان می بینه جوابی داشته باشی…یالا.
فرمان درون دستش لغزید.
با آشفتگی ماشین را به سمت پیاده رو کشید.
جای پارک نبود.
می دانست زیاد بماند پلیس جریمه اش می کند.
همین که توقف کرد، با کف دست به سینه ی شادان زد.
او را عقب هل داد و گفت: چته؟
-تو چته؟ وحشی بودن لقب خوبیه برات که راه به راه نشون میدی؟
-حرف دهنتو بفهم.
-نفهمم چی میشه؟
دستش را از جلوی دهانش برداشت.
-بدتر از این میشه؟
فردین با وحشت به صورتش نگاه کرد.
دهانش پر از خون بود.
لب هایش ورم کرده بود و از چند جا پارگی داشت.

چشمانش عین کاسه ی خون بود.
به طرز وحشتناکی ترحم برانگیز شده بود.
چه به روزش آورده بود؟
فورا از ماشین پیاده شد.
وارد اولین سوپری که به چشمش رسید، شد.
شیشه آب معدنی بزرگی گرفت و به سمت در شادان آمد.
در را باز کرد و گفت: بیا جلو.
شادان با سرتقی فقط نگاهش کرد.
سر شیشه ی آب معدنی را باز کرد.
فردین با خشونت دست انداخت پشت گردنش.
سرش را جلو کشید.
روی صورتش آب ریخت و خودش صورتش را شست.
جای پارگی ها نمود بیشتری پیدا کرد.
اما رنگ و رویش بهتر شد.
شیشه را به سمتش گرفت و گفت: بخور.
شادان با کینه شیشه را گرفت.
کمی آب درون دهانش چرخاند و بیرون ریخت.
طعم افتضاح دهانش بهتر شد.
از این مرد بدش می آمد. بدش…بدش…بدش می آمد.
کمی آب خورد و شیشه را تحویلش داد.
هیچ کدام از این کارها حالش را بهتر نمی کرد.
شیشه را درون سطل زبانه انداخت و دوباره سوار شد.
چند دستمال درآورد و به صورت شادان هجوم آورد.
صورت خیسش را پاک کرد و گفت: جلوی فروزان چیزی نمی گی.
پوزخندی زد و رو گرفت.
-با توام.
با سرتقی نگاهش کرد.
فردین با تهدید گفت: بلایی بدتر از این سرت میارم، زبون بفهم.
شادان باز هم نگاهش می کرد.
فردین ماشین را روشن کرد و ماشین را وارد خیابان کرد.
خون بند آمده بود.
اما خونریزی عمیق قلبش سر جایش بود.
دردی که حس می کرد فراتر از این حرف ها بود.
فردین شخصیتش را لگدمال کرده بود.
انگار زیر پا له شده باشد.
هرگز نمی بخشیدش.
فردین انگار حرف نگاهش را فهمیده باشد با پررویی گفت:
-نیازی به بخششت ندارم، حقت بود بهشم رسیدی اما…
لبخندی با بدجنسی روی لب آورد.
-از فردا طبق قانون من جلو میری.
دوباره ترس به سراغ شادان آمد.
همین که یک ذره موفق می شد فردین را خلع سلاح کند چیز دیگری رو می کرد.
-از فردا بدون اجازه ی من پاتو از خونه بیرون نمی ذاری.
با چشمانی گرد نگاهش کرد.
-بله؟
-باید کم کم یاد بگیری چطور زندگی کنی.

این حرفش زیادی زور داشت.
پرخاشگرانه گفت: زندگیم و اینکه چطور زندگی کنم به خودم ربط داره.
دست فردین بالا رفت.
شادان با ترس فورا دستش را حائل صورتش کرد.
فردین دستش را مشت کرد و پایین آورد.
باید روی اعصابش مسلط می شد.
-زبون به دهن بگیر دختر.
می خواست حرف نزند اما زورگویی های فردین مجبورش می کرد از خودش دفاع کند.
-کاری به من نداشته باش.
-کاری نداشتم که ساعت 11 شب تو خیابون پیدات کردم.
ناخان هایش را درون ران پایش فرو کرد.
مگر رفته بود هرزگی؟
می خواست فقط کمی قدم بزند.
قدم زدن سرکوفت داشت؟
-یعنی چی؟
-یعنی از این به بعد تا به من نگفتی پاتم یک میلی متری خونه بیرون نمی ذاری.
-برای من هرچیزی حدی داره رد بشه…
فردین با تمسخر پوزخند زد.
-شیر شدی؟ این زبونو نداشتی می خواستی چه غلطی کنی دختر؟
-با تو زندگی نمی کردم.
فردین با صدای بلندی خندید.
حاضرجوابی هایش غیر از اینکه عصبی اش می کرد، خنده دار هم بود.
اما جوابش را نداد.
رسیده به خانه، جلوی خانه روی ترمز زد.
قبل از اینکه شادان پیاده شود فردین با تهدید گفت:
-چیزی به فروزان نمی گی.
شادان با کینه نگاهش کرد.
-فهمیدی چی گفتم؟
فهمید.
اما دلش می خواست اطاعت نکند تا حرف حرف این مرد نباشد.
اما می ترسید که بعد تاوان نافرمانیش را بدهد.
در این مدت کم خوب این مرد را شناخته بود.
همین که چیزی عوض می شد.
حرفش دوتا می شد…
کسی برخلافش عمل می کرد،
مطمئنا باید تاوانش را به شیوه ی خودش پس بدهد.
ابدا دلش نمی خواست دوباره به سراغش بیاید.
از فردین رو گرفت.
فردین تاکید کرد: فهمیدی؟
با عصبانیت گفت: فهمیدم.
فردین با جدیت گفت:خوبه!
از ماشین پیاده شد.
درها را باز کرد و دوباره پشت فرمان نشست.
ماشین را داخل برد.

فروزان با شنیدن صدای ماشین عجولانه تا جلوی در آمده بود.
شادان بدون توجه به فردین از ماشین پیاده شد.
به سمت فروزان پرواز کرد.
فردین از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت تا آن را ببندد.
شادان محکم فروزان را بغل کرد.
فروزان او را به خود فشرد.
-نصفه جونم کردی.
-ببخشید..
صدایش پر از ترس و ناراحتی بود.
فروزان او را خود جدا کرد.
نگاهش به صورت شادان که افتاد جیغ خفه ای کشید.
-چه بلایی سرت اومده؟
شادان لب دردناکش را زیر دندان فشار خفیفی داد.
فروزان شادان را رها کرد و حق به جانب و عصبی به سمت فردین رفت.
فردین در را بسته بود و با قدم های بلند به سمت ساختمان می آمد.
فروزان با عصبانیت گفت: این چه وضعیه شادان داره؟ کتکش زدی؟
فردین فقط نگاهش کرد.
شادان از پشت سر با بدجنسی نگاهش می کرد.
فروزان جیغ زد: با توام؟ چیکار کردی با دختر من؟ اینه امانت داریت؟
فردین نمی توانست حرفی بزند.
اصلا حرفی نداشت که بگوید.
شادان برایش ابرو آمد.
با اینکه صورتش درد داشت اما نتوانست لبخند نزند.
حقش بود.
بدتر از این ها هم حقش بود.
اما ابدا حوصله ی تلافی کردن هایش را نداشت.
جلو آمد و گفت: مامان!
فروزان توجه نکرد.
منتظر جواب از فردینی بود که گنگ جلویش ایستاده.
-مامان جان ایشون تقصیری ندارن.
فروزان کمی به سمتش تمایل شد.
-درگیری خیابونی بود. من دخالتی نداشتم اما دست یکیش وقتی داشتم رد می شدم تو صورتم خورد.
دیگر از این بچگانه تر دلیلی نداشت.
فروزان با حالتی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
-من بچه ام؟
شادان با عجله به سمتش آمد.
-بله مامان، همون موقع فردینم رسید، خودش دید، اول دعوا کسی نبود، یهو شلوغ شد. حتی ایشونم درگیر شدن باهاشون که اینجوری شده.
فردین متعجب از دروغ هایش فقط نگاهش می کرد.
فروزان سرسختانه گفت: می خوای بگی فردین مسبب این بلایی که سرت اومده نیست؟
فردین دخالت کرد و گفت: فروزان جان چه دلیلی داره که من اینکارو کرده باشم؟ خودش که توضیح داد.
شادان با حرص نگاهش کرد.
بعدا جبران این کتکهایش را می کرد.
فروزان بی توجه به فردین، دست شادان را گرفت و به دنبال خودش به خانه کشاند.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا