رمان من یک بازنده نیستم پارت 29
فروزان لبخند شکوفه داده اش را در سرخی گونه هایش قایم کرد و گفت:به باغبون بگو بیاد شاخ و برگای خشک رو جمع کنه ببره، از حیاط شلوغ پلوغ خوشم نمیاد.
-چشم بانو.
-شاهرخ!
“کاش می شد صدای بعضی آدم ها را بوسید…مخصوصا وقتی اسمت را صدا می زنند.”*
درست عین این زن 42 ساله ی زیبا…
شاهرخ بی هوا دستش را فشرد.
او را به خود کمی نزدیکتر کرد.
کنار گوشش لب زد:می خواستم که مادر بشی.
پلکش لغزید…
فروزان برو بر نگاهش کرد.
شاهرخ لبخند زد.
اگر ضربان قلب فروزان را می گرفتند احتمالا بابت تپش های دیوانه وارش بستریش می کردند.
-تب دارم.
شاهرخ لبخندش پررنگتر شد…
-من ازت همه چیز می خوام فروزان، شادان بچه ته، نعیم بچمه اما داشتن یه بچه ی مشترک تمام آرزوی منه! و تمام آرزومو برآورده کردی.
اگر جیغ بکشد عین 14 سالگی هایش بی آبرویی بود؟
دست شاهرخ را فشرد و لبخند کش آمده اش را جمع و جور کرد.
زود بود برای تلف کردن خانمانه هایش!
-باید بدم اتاق بالا رو برای شادان دکور کنن، بهش بگو هرچیزی می خواد بره برای اتاقش بخره!
-قرار بود امروز باهاش حرف بزنم، اما یادم رفت. حس می کنم این روزا یکم گرفته شده.
-احتمالا دختر کوچولوت زیادی بچه ننه اس!
فروزان خندید و گفت:یکم وابسته اس!
-من قول میدم مامانشو نخورم.
خنده ی فروزان شدت گرفت.
-برای امشب رستوران مشاهیر جا رزرو کردم.
-همین جا یه شام سبک می خوردیم.
-برای این شام های سبک تا آخر عمرمون وقت داریم.
فروزان لبخند زد و دست شاهرخ را فشرد.
این مرد بهترین بود.
******************
آیدا اعتراض آمیز گفت:پارسال دوست امسال آشنا!
-شرمنده، درگیر دانشگاه م.
آیدا پوزخندی زد و گفت:نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
-آیدا اینجوری نیست!
آیدا با پرخاش گفت:پس چه جوریه؟
شادان پوفی کشید و گفت:عصر میای خونمون؟
-کی خونتونه؟
-هیچکی، تنهام.
-نه، کار دارم.
-آیدا ناراحتی؟
-نه، باید از چی ناراحت باشم؟
صحبت کردن با آیدا به جز سردرد هیچ چیز نداشت.
-مزاحمت شدم.
-دقیقا!
-آیدا!
-خب چیه؟ کاری نداری شادان؟ من باید برم.
نفسش را به تندی بیرون داد و گفت:خداحافظ!
این دختر پاک عصبی و دیوانه بود.
تماس را قطع کرده گوشی را لبه ی پنجره ی اتاقش گذاشت.
آیدا تغییر کرده بود.
عصبی و بداخلاق که فقط وقتهایی به دیدنش می آمد که می دانست فردین هم خانه است.
و اگر آیدا دلش دیدن فردین را می خواست با تمام بدجنسی دیگر دعوتش نمی کرد.
او دوست می خواست…لادن هم بود.
**************
-مامان!
-بله عزیزم.
-باید باهاتون صحبت کنم.
فردین نگاهش کشیده شد به کلنجکار رفتن های زمخت شادان با دست هایش!
این دختر یک مرگش بود.
-چی شده شادان؟
شادان کنار مادرش نشست.
جرات نداشت به فردینی که مثلا داشت تلویزیون نگاه می کرد، نگاه گوشه کند.
از این مرد و عکس العملش می ترسید.
-چی شده مامانم؟
-مامان…راستش…من می خوام یه خونه مستقل داشته باشم.
نفس حبس شده اش را بیرون داد.
گردن فردین به سمتش چرخیده بود و با اخم های گره کرده نگاهش می کرد.
فروزان متعجب گفت:چی میگی؟! باز همون بحث قدیمی؟
-من می خوام یه خونه از خودم داشته باشم.
صدای تلویزیون قطع شد.
قامت مردی را بالای سرش دید اما جرات سر بلند کردن نداشت؟
فردین پرخاشگرانه گفت:چی گفتی؟
-مامان…
فروزان از شوک بیرون آمده گفت:خوبی شادان؟ یعنی چی خونه ی مستقل؟ باز چی شد رفتی سر وقت این ماجرا؟
فردین همچنان عین طلبکارها دست در جیب بالای سرش ایستاده بود.
اگر همین امشب حرف نمی زد احتمالا هیچ وقت دیگری هم جرات نمی کرد حرفی در این مورد بزند.
-قبل از اینکه بخوام توضیحی بدم بگم که من تصمیم خودمو گرفتم و هیچ چیزی نمی تونه تغییرش بده…
قبلا هم که کوتاه آمد از ترس داوود بود.
فردین دست به سینه شد و با پوزخند تمسخرآمیزی گفت:که اینطور…خب..
این مرد سر پیاز زندگیش بود یا ته اش؟!
-من می خوام مستقل بشم، دنبال یه آپارتمان نقلی یا یه سویتم برا خودم، از چیزیم نمی ترسم، مشکلیم با تنهایی ندارم.
با مهربانی دست روی دست فروزان حیرت کرده گذاشت و گفت:مامانم، نمی خوام نرفته مزاحم زندگی تازه ات بشم یعنی حقی ندارم، بچه هم نیستم که مراقبم باشی از زمان شیر دادن و مدرسه رفتن و بلوغم خیلی وقته گذشته، اینقدی بزرگ شدم که بتونم حداقل از پس این کار بر بیام.
فروزان ناراحت گفت:پس مشکلت ازدواج منه؟
شادان تندتند سرش را تکان داد و گفت:ابدا… به خدا اینطور نیست…فقط دوس دارم مستقل شدنو یاد بگیرم.
زور می زد عصبی نباشد.
چطور حالیشان می کرد می خواهد مستقل باشد؟
فردین در حالی که زور می زد تن صدا بالا ندهد و زیر بغل این دخترک پررو را نگیرد و بگوید بتمرگد سرجایش گفت: بی کس و کاری؟ آواره ی شهر مردمی؟ نون آور خانواده ای؟ شکست خوردی…دردت چیه که یهو تصمیم گرفتی مستقل بشی؟
فروزان با ناراحتی گفت:فردین رعایت کن.
شادان عصبی رو به فردین گفت:به تو چه؟ زندگی خودمه اختیار دارشم!
فردین برایش کف زد و گفت:به به چیزای جدید می شنویم.
-نمی خوام بحث کنم فقط خواهش می کنم به تصمیمم احترام بذارید.
فروزان کلافه و ناراحت گفت:نمی تونم درک کنم، یعنی چی؟ چت شده؟ اگه گیرت، ازدواجه منه که مشکلی نیست شاهرخ داده اتاق بالا رو برات دکور کنن، خودتم می تونی بیای هرچی خواستی بخری بزاری تو اتاقت…شاهرخ که غریبه نیست عموی توئه…
-مامانم من نگفتم کسی غریبه است…
-پس چی؟ چرا داری زجرم میدی؟ دخترم بره جدا از من تو این شهر درندشت…
– یه خونه نزدیک شما می گیرم.
فردین با لجاجت گفت:که چی؟
چرا یکی حالی این مرد چشم چمنی نمی کرد که واضح ربطش را با زندگی خودش بگوید؟
شادان از کنار مادرش بلند شد.
-چای می خورین؟
فروزان دلخور گفت:علت تصمیمت چیه؟
بگوید حرف های لادن؟
بگوید بی تابی فردین در آن اتاق تاریک…
بگوید مزاحمت بودن برای شاهرخ و مادرش…
بگوید حرف و حدیث مردم از ماندن در خانه ای با دو مرد جوان…
چه بگوید؟
فردین محکم گفت:تو جایی نمیری.
شادان پر حرص نگاهش کرد.
حس کرد موهای بدنش بلند شد…
-کی می خواد نذاره من برم؟
فروزان با ناراحتی گفت:بس کنید.
-شادان من راضی نیستم.
شادان به سمت آشپزخانه رفت و گفت:چای بهارنارنج بیارم؟
فردین روبروی فروزان نشست و گفت:تحویل بگیر تربیت کردنتو…گفتم درست تربیت نکردی…گوش دادی؟ حالا داره سوارت میشه.
فروزان پیشانیش را ماساژ داد.
تیر می کشید…
این همه جسارت شادان را مدیون چه باید باشد؟
فردین کوتاه نیامده بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
محال بود بگذارد شادان مستقل شود.
مستقل شود و بی خیال هرروز دیدنش…
بی خیال خنده هایش و نرم نرمک های وجودش که دلش را قلقلک می داد؟
شادان با احتیاط مشغول ریختن بهارنارنج ها درون قوری بود تا روی سماور بگذارد.
برگشت.
فروزان سرش را به مبل تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود.
به سمت شادان رفت.
شادان قوری را روی سماور گذاشت که صدای بیخ گوشش گفت:استقلال می خوای نه؟
ترسیده هین بلندی کشید و به سمت فردین برگشت.
سینه به سینه اش بود.
طلبکاری از تمام وجنات این مرد می بارید.
– پشت سرت وایسادم ترسیدی انوقت می خوای بری واسه من مستقل بشی؟
شادان با قلب ضربان گرفته اش پلک زد.
پشت سرش سماور بود و مطلقا هیچ راهی برای فرار نبود.
-زندگی خودمه.
-کی گفته خودت تنهایی مسئول زندگیتی؟
شادان پوزخند زد و گفت:پس تو هم مسئولی؟
فردین صورتش را نزدیکش کرد.
بلبل زبانیش دود شد.
چشمانش چمنی بود.
فاتحه اش به حتم خوانده شده بود.
زیر لب گفت:از این رنگ متنفرم.
فردین دستش را بلند کرد.
شصت دستش گوشه ی لب شادان نشست و به آرامی نوازشش کرد.
-دختر کوچولوی زبون نفهم…برای تو باید همه چیز زور باشه، هیچ وقت حالیت نیست که چه تصمیمی باید بگیری.
شادان ترسیده آب دهانش را قورت داد و گفت:ازم فاصله بگیر.
همیشه زورش می چربید اما این قضیه زوری نبود.
اصلا زور کیلویی چند وقتی دلش هوس داشتن یک خانه ی کوچک با سلیقه ی خودش را داشت؟
فردین با سرگرمی نگاهش کرد.
-از من ترسیدی؟ آخ… موش کوچولو…تو که دختر شجاعی بودی؟ می خواستی مستقل باشی…خودت تنها تو یه خونه…فک کن من همون آقا دزده ایم که از قضا داخل خونه ت شدم و شانسم زده یه پری تو این خونه پیدا کردم…چرا باید ازش بگذرم؟
ترسید….از این مرد زبان باز زورگو ترسید.
خانه بی دروپیکر نبود دزد بیاید.
صدای فروزان بلند شد:شادان!
-حواست باشه تنهایی یعنی چی؟
با انگشت شصت روی لب هایش کشید و گفت:حواسم بهت هست.
از شادان فاصله گرفت و گفت:بسکویت خونگی یادت نره!
لبخند پر از بدجنسی اش شادان را عذاب می داد.
با حرص گفت:دعا می کنم بمیری.
تمام صورت فردین خندید…
شادان روباه صفتانه نگاهش کرد.
این مرد فکر می کرد همه چیز قلدر بازی های اوست؟
لبخند مرموزی تحویلش داد…
به سمت کابینت رفت:چرا فک می کنی من اینقد حرف گوش کنم؟
فردین خنده اش را جمع کرد…
زود بود برای کم آوردن!
-مجبوری.
این مرد بی منطق نبود؟
-کی قراره مجبورم کنه؟
فنجان ها را از کابینت درآورد و گفت:نه تو، نه مامان و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونه مانع تصمیمم بشه…
قوری را برداشت و درون فنجانها چای ریخت و گفت:بهتره یکم چای بهارنارنج بخوری آرامش بخشه.
فردین با صورتی سرخ نگاهش کرد.
انگار یکی سیلی محکمی به صورتش زده بود.
چرا حرف های این دختر طعم گس گلویش را خشک کرده بود؟
قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند که تن صدایش هوار شود از آشپزخانه بیرون زد.
شادان پوزخندی زد و زیر لب گفت:شادان دیگه بچه نیست آقا دزده!
******************
فصل بیست و یکم
-بچه که به دنیا بیاد مراسم می گیریم.
متعجب به شاهرخ نگاه کرد.
-شاهرخ!
شاهرخ اخم هایش در هم بود.
-حرفم بر نمی گرده فروز…
-آخه تو این سن…
-جشن ازواج سن و سال نداره، باید همه بدونن ما ازدواج کردیم.
می دانست این حرف ها نشات گرفته از حرف های خاتون است.
شاهرخ عصبی بود.
می خواست جوری تلافی کند.
به شدت هم روی زنش حساس بود.
کسی حق نداشت به فروزانش حرفی بزند.
مخصوصا که زنش پا به ماه بود.
نباید هیچ استرسی به فروزان وارد می شد.
-نمی دونم شاهرخ…
شاهرخ حرفش را برید و گفت: من در عوض می دونم، همه چیز یواشکی بود اما قرار نیست یواشکی هم بمونه!
به مردش نگاه کرد.
مردی که دوستش داشت.
مردی که مردانگیش را مدام و با هر روشی ثابت می کرد.
باید برایش مرد.
جان داد.
شاهرخ به سمتش آمد.
دستش را روی شکم فروزان گذاشت و گفت: کاش زود بیاد.
فروزان خندید و گفت: زود میاد، نگران نباش، کمتر از یه ماه دیگه!
-ممکنه زودتر از تاریخی که سونو زده هم بیاد؟
-آره، خیلی!
شاهرخ لب گزید اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: خدا کنه زود بیاد.
فروزان خندید.
-انشاالله!
-احوال منشی کم پیدا!
شادان سر بلند کرد و با لبخند به مازیار نگاه کرد.
به احترامش از جایش بلند شد و سلام داد.
-سلام به روی ماه خانم، نیستی؟
-هستم، شما نیستی!
مازیار آهی کشید و گفت: کار جدید به شدت وقت گیره!
-بله، دیدم همه ی بچه ها سخت مشغولن.
مازیار انگشتش را بالا گرفت و گفت: این دلیل نمیشه خانم سری به رئیسش نزنه.
-از کم لطفیه منه.
-دقیقا.
به اعتماد به نفس مازیار خندید.
-مامانم از لوستر سبز خیلی خوشش اومد.
شادان با ذوق گفت: واقعا؟
-بله خانم، منم گفتم که کار من نبوده.
شادان با خجالت گفت: نباید می گفتین.
-مهم نبود که، اتفاقا خوشحال شد بعد عمری از نظر یه دختر تو خرید استفاده کردم.
شادان نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و بلند خندید.
مازیار با عشق نگاهش می کرد.
لامروت چقدر شیرین بود!
-خانم منشی وقت دارن دعوت چای رئیسشون رو اجابت کنن؟
از صمیمیت مازیار بدش نمی آمد.
به طرز عجیبی پایش را از گلیمش درازتر نمی کرد.
اما دلش نمی خواست این صمیمیت موجب فکر و احساسی شود.
-قول میدم اینبار مجبورت نکنم بیای باهام خرید.
شادان لبخند زد و گفت: چشم.
-میگم دو تا چای بیارن تو اتاقم.
شادان متعجب نگاهش کرد.
مازیار با خنده توضیح داد: رئیست سرش خیلی شلوغه خانم منشی، چای هاشو تو دفترش می خوره.
حالا هی نمک می ریخت.
-بله بله متوجه شدم.
مازیار برایش دستی تکان داد و از اتاقش بیرون رفت.
شادان با ته مانده ی لبخندش دفتر و دستکش را جمع کرد.
گوشیش را برداشت و به سمت اتاق مازیار رفت.
شاید اگر فردینی نبود که از او خوشش بیاید الان به مازیار دل بسته بود.
اما فردین عین یک سد در مقابل هر مردی ایستاده بود.
بدون اینکه خودش بداند.
پوفی کشید و در زد.
-بیا تو خانم منشی.
وقتی می گفت خانم منشی خنده اش می گرفت.
آمد و روی صندلی مقابل مازیار نشست.
طولی نکشید که آبدراچی با چای آمد.
نگاه معناداری به آن دو کرد.
چای ها را سر میز گذاشت و رفت.
-تعریف کن خانم منشی.
-چی بگم؟
-هرچه می خواهد دلتنگت بگو، مثلا از دانشگاه رفتنت.
شادان چایش را برداشت و گفت: خوب، کلا از محیط دانشگاه خوشم میاد.
-برای همکلاسی های جذابتون؟
شادان خندید و گفت: نه بابا، من دختر خوبیم.
مازیار هم خندید.
واقعا هم دختر خوبی بود.
در این مدت که کارمندش بود حتی یک بار هم ندید که پایش را کج بگذارد.
پسری بدرقه اش کند.
یا جلف باشد.
سرسنگین و متین بود.
با اینکه خوش پوش می آمد و می رفت.
-قبولت دارم خانم منشی!
-ممنونم رئیس!
-دیگه خیلی رئیس و کارمندی شد، دلتنگت بودم خانم.
صورتش سرخ شد.
-و همچنان هم روی درخواستم مسرم.
شادان فقط لبخند زد.
-چاییتون سرد شدا!
مازیار به چایش نگاه کرد.
می دانست نمی خواهد در موردش حرفی بزند.
اصراری هم نداشت.
چایش را برداشت و نگاهش کرد.
درست عین معجزه ی خدا بود این دختر!
به همین خوبی!
شب یلدا باید لنگ می انداخت جلویش!
چایش را مزمزه کرد.
کاش خدا مرحمتی می کرد و این دختر نصیبش می شد.
او این دختر را می خواست!
****
صدای جیغ فروزان کل ساختمان را پر کرد.
ساعت حدود 2 نیمه شب بود.
شادان با ترس از خواب پرید.
از تختش پایین آمد و روسری را روی صندلیش چنگ زد.
روی موهایش انداخت.
از اتاقش بیرون زد.
فردین و فربد هم با جیغ فروزان از اتاق هایشان بیرون آمدند.
شادان زودتر وارد اتاق فروزان شد.
فروزان کف اتاق افتاده بود و درد می کشید.
با وحشت به سمتش دوید.
فردین با چشمانی خواب آلود گفت: چی شده؟
فربد معطل نکرد و گفت: بچه داره دنیا میاد، برو ماشینو روشن کن.
فردین هنوز گیج و منگ بود.
اما معطل نکرد.
پسرها رفتند لباس عوض کنند.
شادان بزور فروزان را بلند کرد.
از کمدش مانتویی برداشت و تنش کرد.
روسریش را زیر گلویش گره زد.
ساکی که خود فروزان بسته بود و محض احتیاط کنار تختش بود را برداشت.
فردین پایین رفت تا ماشین را روشن کند.
فربد هم به کمک شادان آمد و زیر بغل فروزان را گرفت.
زن بیچاره آنقدر درد داشت که خیس عرق بود و صورتش یکپارچه سرخ!
شادان فرصت کرد و به اتاقش رفت.
لباسش را پوشید و گوشیش را برداشته بیرون آمد.
زیر بغل فروزان را گرفت.
به زور از پله ها پایین رفتند.
فردین جلوی ساختمان بوق زد.
فربد در را باز کرد و شادان و فروزان نشستند.
فربد به سمت در حیاط دوید.
آنها را باز کرد و فردین بیرون زد.
به محض اینکه فربد نشست، فردین گفت: زنگ بزن شاهرخ!
فروزان فقط از درد ناله می کرد.
بیچاره حق داشت.
فربد شماره ی شاهرخ را گرفت.
انگار که شاهرخ گوش به زنگ باشد به محض بوق خوردن دوم برداشت.
-بله!
-سلام شاهرخ خان، بچه …
شاهرخ با ترس گفت: فروز خوبه؟
-داریم میریم بیمارستان.
-کدومش؟
-بیمارستان خانواده!
-الان خودمو می رسونم.
-باشه، باشه منتظریم.
فردین پا روی گاز کوباند.
ماشین از جا کنده شد و رفت.
به جان همگیشان استرس افتاده بود.
نگران سلامتی فروزان و بچه بودند.
این اولین مواجهه شان با مواقع بحرانی بود.
هیچ کدام هیچ تجربه ای نداشتند.
شادان ناشیانه شانه و دست های فروزان را ماساژ می داد.
فکر می کرد شاید حل شود.
اما درد آنقدر زیاد بود که انگار داشتند کمرش را نصف می کردند.
از خجالتش جلوی برادرهایش نمی توانست حتی جیغ بکشد.
فقط با دستانش کشتی می گرفت.
فردین با آخرین سرعتش می رفت.
از نیمه ی شب گذشته بود و خیابان ها خلوت!
می توانست هرطوری می خواهد رانندگی کند.
رسیده به بیمارستان روی ترمز زد.
جلوی در زایشگاه توقف کرده بود.
فردین بخاطر هیکلش کمی خوش بنیه تر از فربد بود.
به سرعت پیاده شد.
سوییچ را برای فربد پرت کرد تا ماشین را جایی پارک کند.
خودش هم در سمت فروزان را باز کرد و او را روی دست هایش بلند کرد.
به سرعت به سمت داخل دوید.
پرستارها به سمتش آمد.
روی برانکارد خوابید و داخل رفت.
شادان با استرس با دستانش کشتی می گرفت.
طولی نکشید که شاهرخ هم آمد.
مرد بیچاره رنگ پریده بود.
شادان به سمتش رفت.
دستش را گرفت و روی نیمکت کنار زایشگاه نشاند.
-آروم باش عمو جون.
-نمی تونم.
شادان به استرسش لبخند زد.
خودش هم دس کمی از عمویش نداشت.
اما نمی توانست ناآرامی کند.
-نعیم نیومد؟
-چرا بیرونه، با پسرا!
-خواهرم راحت میاد دنیا عموجون.
-انشاءالله.
لحنش امید و ترس را با هم داشت.
درکش می کرد.
هرکس دیگری هم جایش بود همین استرس را داشت.
خصوصا که در سن و سال فروزان بارداری مضرات خودش را داشت.
اما بلاخره باید عشقشان یک سند داشته باشد یا نه؟
نمی فهمید چقدر گذشت.
چقدر با عمویش حرف زد.
وقتی پرستار بیرون آمد که 5 صبح بود.
وسایل بچه را گرفت و رفت.
شیلا خانم کوچک با لباس های نوزادیش، را وقتی آوردند شاهرخ داشت گریه می کرد.
بچه اش از زندگی که دوستش داشت پشت شیشه بود.
آرام خوابیده بود.
شادان با عشق عمویش را بغل کرد.
شاهرخ مردانه گریه می کرد.
پسرها هم داخل آمدند و بچه را دیدند.
سرخ بود.
فربد می خندید و گفت: شبیه کی دراومده؟
شادان سینه جلو داد و گفت: معلومه من، خواهرشم مثلا.
فربد ادایش را درآورد و خندید.
فردین با ریزبینی به بچه نگاه می کرد.
جالب بود که طرح کلی صورتش واقعا شبیه شادان بود.
آنها واقعا خواهر نبودند.
پس این همه شباهت برای چه بود؟
البته خب شاید در چشمش بود.
بچه تا بخواهد بزرگ شود هزار برابر تغییر می کند.
نعیم به پدرش تبریک گفت و صورتش را بویید.
این دومین بار بود شاهرخ را این همه خوشحال می دید.
یکبار وقتی با فروزان عقد کرد و اینبار هم با به دنیا آمدن دخترش شیلا!
شادان کنار مادرش ماند وقتی بچه را برای شیر دادن و مواظبت به فروزان تحویل دادند.
مدام شیلا را بغل می کرد و می بوسید.
تا دم غروب بیمارستان بودند.
چون زایمان طبیعی بود و بدون مشکل فروزان را نگه نداشتند.
شاهرخ ادعایی نکرد که فروزان به خانه اش بیاید.
می خواست با گرفتن جشن ازدواجشان او را به خانه اش بیاورد.
پس همگی به خانه ی فردین رفتند.
فردین با حس خوب دایی شدن بچه را بالا و پایین می کرد.
اما عین فربد علاقه نشان نمی داد.
ذوق فربد بیشتر بود.
نعیم هم از همه خنثی تر بود.
انگار نه انگار بچه ای به خانواده اش اضافه شده!
هرچند که شادان یادش مانده بود نعیم یک بار گفته بود از بچه زیاد خوشش نمی آید.
مریم خانم تا داخل شدند با اسپندی که دود کرده بود جلو آمد.
دور سر فروزان و بچه اش چرخاند.
شادان از همه خوشحال تر بود.
فورا اتاق فروزان را آماده کردند.
بچه نیاز به خوابیدن زیاد داشت!
شاهرخ برایش گهواره تاشو خریده بود.
گهواره را کنار تخت فروزان گذاشت.
فروزان شیلا را درون گهواره اش گذاشت.
همه از اتاق بیرون رفتند.
فروزان ماند و شاهرخ!
شاهرخی که با احتیاط و اشتیاق همسرش را در آغوش کشید.
با ولع زیادی تمام صورت فروزان را غرق بوسه کرد.
-ممنونم زندگیم.
فروزان خندید.
خانواده ای که هر دو آرزویشان را داشتند بلاخره نصیبشان شد.
شاهرخ از جیب کتش، جعبه ی تقریبا بزرگی را بیرون آورد.
برای فروزان دستبندی با طلای سفید خریده بود.
دستبند تقریبا درشتی که روی مچ فروزان بست.
-چهل روز دیگه مراسم عروسیمونو می گیریم.
-تو زمستون؟
-باید خانواده ام بیان کنارم فروز، من بی تاب داشتن هر دوی شما هستم.
فروزان دستش را گرفت و او را روی تخت کنار خودش نشاند.
-شادان می خواد مستقل بشه.
شاهرخ اخم کرد و گفت: همون بحث قبلی!
-اینبار خیلی جدیه!
-این دختر زده به سرش؟
-نمی دونم چه فکری با خودش می کنه اما از خر شیطون پایین نمیاد.
-باهاش حرف می زنم.
فروزان با ناامیدی گفت: فایده نداره!
-حتی اگر فایده هم نداشته باشه باید جایی کنار خودمون باشه.
-خودش هم همین نظرو داشت.
شاهرخ پوفی کشید و گفت: عین باباش لجبازه!
درست می گفت.
حمید هم مرد به شدت لجبازی بود.
-خبری از حمیرا نشد؟
-هنوز نه، اما وکیلم دنبالشه!
فروزان دست شاهرخ را بوسید و گفت: خودتو اذیت نکن.
-اذیت نیستم، فقط می خوام بپرسم حمید چرا اینکارو کرد؟ اونم برای زنی که ولش کرد و رفت. بنظرم خیلی عجیبه!
-حمید همیشه عاشقش بود.
-از بس احمق بود.
فروزان لبخند زد.
-ولش کن.
شاهرخ بلند شد و دوباره به شیلا نگاه کرد.
دخترکش عین یک پرنسس کوچک خوابیده بود.
خم شد و به آرامی صورتش را بوسید.
-خیلی خوشگله!
فروزان لبخند زد.
-بیمارستان در مورد شناسنامه اش چی گفت؟
-حدود 20 روز دیگه میرم ثبت احوال!
فروزان کنارش ایستاد و با عشق به شیلا نگاه کرد.
دختر بچه ی دو روزه ای که پایه های عشقشان را محکم کرد.
***
شادان کنار عمویش نشست.
نمی فهمید قضیه از چه قرار است؟
اما با درخواست برای صحبت کردن از ساختمان بیرون آمدند.
روی تابی که در حیاط بود کنار هم نشستند.
شاهرخ با محبت دستش را دور شانه ی شادان انداخت.
کاش کمی زودتر عمو جانش را شناخته بود.
چقدر از نظر اخلاقی با پدرش متفاوت بود.
حمید سرد و خشک کجا و شاهرخ گرم و مهربان کجا؟
-فروزان گفت بازم بحث مستقل شدنت رو پیش کشیدی.
-شما هم می خواین عین بقیه باشین؟
نمی خواست جبهه بگیرد.
اما وقتی استقلالش زیر سوال می رفت خود به خود لحنش فرق می کرد.
-می خوام دلیلش رو بدونم.
-حس بهتری دارم.
-یعنی کنار منو و مادرت این حسو نداری؟
لب گزید و گفت: من این حرفو نزدم.
-پس چی؟
شادان خندید و گفت: می خواین مچمو بگیرین؟
شاهرخ شانه اش را فشار خفیفی داد و گفت: نه عزیزم، اصلا، فقط کنجکاوم.
-عموجان اول اینکه نمی خوام مزاحم زندگی شما و مامان بشم، حتی نعیم هم خونه ی جدا گرفته، منم ترجیحم اینه همین کارو کنم، بعدم فرصتی میشه تا منم بزرگ بشم، یاد بگیرم روی پای خودم بایستم.
-راه های دیگه ایم هست که بخوای خودتو به بقیه اثبات کنی.
دست عمویش را گرفت و گفت: کنارتون می مونم.
-جدی هستی؟
-بله عمو جان!
هیچ علاقه ای نداشت کسی را مجبور به کاری کند.
-پس خودم دنبال یه خونه ی نقلی برات می گردم.
شادان با رضایت سر تکان داد.
-و اینکه با ازدواج مادرت با من عملا همه ی خرجات با منه، هر ماه به حسابت پول می ریزم.
-نه من خودم…
-می دونم سرکار میری، اونو بذار به قول شما امروزیا برای لاکچری بازی هات…
شادان خندید.
—قربونتون برم من آخه!
-خدا نکنه عزیزم، ولی مدام باید به مادرت و خواهرت سر بزنی.
-چشم.
-می خوام حواسم بهت باشه شادان، با اینکه حمید خیلی بهم بد کرد اما تو پاره ی تن منی!
-کاش می شد از طرف پدرم عذرخواهی می کردم.
شاهرخ دوباره شانه اش را فشار داد و گفت: گذشته ها تموم شده.
-خوشحالم که مامان به مردی عین شما تکیه می کنه.
شاهرخ مستقیم نگاهش کرد.
این حرف شادان بهترین تاییدی بود که تا حالا گرفته بود.
-ممنونم عزیزم.