رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 41

0
(0)

 

توپ والیبالی که آورده بودم، کمی کهنه بود. متعلق به روزهای بی دردی گذشته، با این حال قبل از گذاشتنش در ماشین، با تلمبه ی قدیمی انبار، بادش کرده بودم. هنوز به یاد داشتم سوزن باد کردن توپ هارا، در قندانی قدیمی، بالای قفسات انباری نگه می داشتیم. روسری ام را پشت گردنم، گره زده بودم تا جلوی دست و پایم را نگیرد. والیبال را زمانی، زیاد بازی می کردیم. هنوز میله هایی که تور را به آن متصل می کردیم، در قسمت شرقی باغ به چشم می آمد.

ـ آماده ای؟

رقابت جویانه نگاهش کردم. نگاهی که باعث شد بخندد و زیر توپ بزند، خودم را به مسیر فرود رساندم، با ساعد، توپ را به سمتش زدم و او این بار، با پنجه بازی را ادامه داد. بازی پایاپای جلو می رفت، علی اصراری به زدن سرویس های سنگین و خواباندن توپ نداشت. داشت به من آوانس می داد و من این را حس می کردم. برای همین، به خاطر جدی شدن بازی در یکی از ضربه های بلند، پریدم و سرویسی محکم به توپ زدم، طوری که کف دستم سوخت. گمانم این بود در برابر ضربه ام، کاری از پیش نمی برد. اما او حرفه ای تر از این ضربات بچگانه بود. طوری خیز گرفت و با زدن زیر توپ، آن هم وقتی مجبور شد روی زمین بنشیند جواب ضربه ام را داد، که مشخصا جا خوردم.

ـ خودت خواستی!

منظورش بازی جدی بود. خندیدم، جواب توپ را دادم و این بار، او در موقعیت سرویس قرار گرفت. دوست داشتم با حرکتی شبیه خودش، روی زمین خودم را بکشم و نگذارم که توپ من را بازنده نشان دهد. تلاشم را هم کردم اما…کشیده شدن آرنجم به زمین، باعث شد نتوانتم تعادل را حفظ کنم. توپ که سقوط کرد هیچ، من هم حالا رو به آسمان، سقوط کرده بودم.

ـ غوغا؟

بالای سرم ایستاد. با صورتی خندان و پر از هیجان. لبخند زدم.

ـ باختم.

سری تکان داد، دستش را به سمتم گرفت تا با کمکش بلند شوم. آرنجم می سوخت، کف دستم نیز.

ـ فقط یه بازی بود، برای این که بهمون خوش بگذره. چیزیت نشد؟

ایستادم، خاک لباسم را تکاندم و نفس محکمی بیرون فرستادم. صورتم از هیجان سرخ شده بود.

ـ یکم دستم فقط پوستش رفت.

ـ بیا بریم بشور.

موافقت کردم، توپ را با پا به سمت وسایلمان شوت کرد و همراه هم به سمت قسمتی که شیرهای آب مخصوص شستشو قرار داشتند، رفتیم. دستم را زیر آب خنک گرفتم. نگاهم کرد و با لبخند زمزمه کرد.

ـ لپات گل انداخته.

دست خیسم را روی گونه هایم گذاشتم، نفسم هنوز درست جا نیامده بود.

ـ خوش گذشت.

دنباله ی روسری ای که از پشت بسته بودم را به دست گرفت، با آن تری صورتم را پاک کرد و به تأیید سر تکان داد. وقتی به سمت وسایل برمی گشتیم، مطمئن بودم نه تنها غذای سنگین و چربمان هضم شده، بلکه با تخلیه ی انرژی به یک آرامش دوست داشتنی رسیده ایم.

او روی زیر اندازمان دراز کشید و من باقی مانده ی میوه هارا بینمان قرار دادم.

ـنمی سوزه؟

دستم را می گفت، از توجهش خوشم می آمد.

ـ نه!

ـ ببینمش.

کف دستم را جلوی صورتش که به سمت آسمان قرار داشت گرفتم، دست های قرار گرفته شده روی سینه اش را باز کرد و مچم را گرفت.

ـ آخه عزیزم چه فکری کردی اون طور شیرجه زدی؟ توان بدنی خودت و با من مقایسه کردی؟

دستم را کشیدم. به جایش یک تکه کیوی به سمتش گرفتم.

ـ بحث توان بدنی نیست، فقط شانس باهام یار نبود.

خندید، کیوی را گرفت و با گذاشتن داخل دهانش، چشم بست.

ـ حق با شماست.

خودم هم لبخند زدم. به چهره ی آرمیده اش خیره شدم. به چشمان بسته و مژه هایی که به نظرم، برای یک مرد زیادی بلند بودند. به موهای یک دست و پرپشتش. به فرم زاویه دار فکش! دلم می خواست نگاهم را رویش قفل کنم، کلیدش را هم بیندازم به دوردست ترین نقطه ی دنیا، جایی که هنوز آدمیزادی فتحش نکرده. آرامش عجیبی از دیدنش، حس می کردم.

ـ چقدر سنگینه اون نگاه خوشگلت.

بدون پلک باز کردن این را گفت، لبه های روسری ام را باز کرده و از جلو بستم. به خاطر خنکی آبی که دست و صورتم را با آن شسته بودم، کمی حس سرما می کردم.

ـچرا انقدر مژه هات بلند و تابداره؟

با یک لبخند محو، فقط یک چشمش را باز کرد. تکه سیبی که در دستم بود را گرفت و حین یک باره در دهان گذاشتنش، همان یک چشم را هم بست.

ـ چشمت که شور نیست؟

خندیدم، بلند! سرم هم به عقب مایل شد. یک باره هردو چشمش را باز کرد و با حالی عجیب، خیره ماند به لبخندم. طوری که کم کم، اثرش نم کشید و یک نگاه براق از آن به جا ماند.

ـ چی شد؟

ـ چرا انقدر صدای خنده هات قشنگه آخه؟

یک حس عجیب بود، انگار قلبم را باد کردند، بزرگ شد. آن قدر بزرگ که سینه ام دیگر گنجایشش را نداشت. حس این عشق هم همین بود، جسمم، توان و گنجایش این میزان حال خوب را دیگر نداشت. دستم را جلو بردم. به مژه هایش رساندم. می دانی شبیه چه بود؟ شبیه افتادن یک تار مژه، گرفتنش روی نوک انگشت، آرزویی ته قلب و بعد فوت کردنش. آذربانو می گفت، مژه ات افتاد، آرزو یادت نرود. حرف مژه هایش، شبیه همان مژه ی افتاده بود. جوابش به خنده ام، شبیه همان آرزو! آرزویی برآورده شده. چشم بست. حالش را خریدار بودم.

ـ من فکر کنم آدمایی که کم می خندن، کسی رو نداشتن که بهشون بگه صدای خندشون چقدر قشنگه.

با همان چشمان بسته لب زد.

ـ من هرروز بهت می گم!

لبخند زدم، این بار بی صدا.

ـ می خوام مهریه ام رو بذارم، شنیدن هرروز این جمله.

لبخند زد، درست مثل خودم. دقائقی بعد، وقتی از هم خداحافظی کردیم و با حالی خوش و لب هایی بی قرار، سوار اتوموبیل هایمان شدیم، وقتی اشاره کرد اول من حرکت کنم و من، راه افتادم، وقتی دیگر از آیینه ی جلو، صورتش را ندیدم، وقتی شیشه را تا ته پایین فرستادم و سرم را حین رانندگی در بزرگراه خلوت، از ماشین بیرون بردم تا باد، مستی این حال خوش را از سرم بپراند، فقط صدای خواننده بود، ادغام شده با صدای او وقتی می گفت” من هرروز بهت می گم”

به دلم نویدش را داده بودم، نوید هرروز شنیدن شاعرانه هایش را!

“زمان و برگردون به اولین دیدار.
تا قهوه مون داغه، فنجونت و بردار
از پنجره پاییز می ریزه رو تختم.
با فکر تو حتی این روزا خوشبختم
من ممطئنم که بی تو نمی تونم.
من مطمئنم که تنها نمی مونم”

 

موهایم را پشت گوش فرستاده و در تاریکی باغ، چشم چرخاندم. چراغ خانه ی عمه، روشن بود. همه در منزل آذربانو، برای شام جمع شده بودیم. بعد شام اما، میثاق و کامیاب به خانه ی عمه رفتند. از جمع فاصله گرفته بودم. دلم می خواست به آن دو ملحق شوم. هرچند، نمی دانستم میثاق از بودنم خوشحال می شود یا نه!

در را که باز کردم، نور کم رمق خانه، راهنمایم شد. پسرها روی مبل مرجانی عمه نشسته بودند و دسته های پلی استیشن، بین دست هایشان قرار داشت. هرچقدر بزرگ می شدند، معروف تر می شدند و در این جامعه، بیش تر شناخته می شدند باز هم، ذاتشان همین بود! همین پسربچه های شیطان خانه باغی که روزی، هیاهوی صدایشان، گوش دنیا را کر می کرد. با صدای صندل هایم، روی کف پوش متوجهم شدند. هردو چرخیدند. میثاق، بی اهمیت دوباره به صفحه ی تلویزیون خیره شد و کامیاب، به کنارش اشاره کرد.

ـ بشین!

مبل تک نفره ی کنارش را انتخاب کردم، کوسن مبل را بین دست هایم فشردم و بعد، مثل آن ها نگاهم را به بازیکنان فوتبالی که آرام می دویدند دادم. میعاد، عاشق این ورزش بود!
ـ چه خبرا؟
به کامیاب خیره شدم، داشت نگاهم می کرد و بی اعتنا به گلی که میثاق به او زده بود، منتظر جواب بود.
ـ خبر خاصی نیست.
نفس عمیقی کشید، بازی را متوقف کردند. میثاق بلند شد و با گفتن کی چای می خوره، به سمت آشپزخانه حرکت کرد و من با نگاهم، مسیر رفتنش را تعقیب کردم.
ـ بازی می کنی؟
لبخند زدم، مویم را پشت گوشم سر دادم و کف دست هایم را، به ران هایم چسباندم.
ـ نه!

دسته را، روی میز چوبی انداخت. صدای بلندی ایجاد شد و من یا یک چشم بسته، معترض نگاهش کردم. شانه ای بالا انداخت و بیش تر روی مبل ها لم داد. نگاهش کردم. با تمام عشقی که نسبت به او در وجودم داشتم.

ـ چرا به من زل زدی؟

ـ چون دوست دارم.

چشم بست، کوسن را هم بی هوا به سمتم پرت کرد.

ـ دوسم داری، عکسایی می فرستی دم خونه که بشه کابوسم؟

کوسن را در هوا گرفتم، کنار کوسن خودم قرار دادم و با تکیه زدن به آن، عمیق تر نگاهش کردم.

ـ دوست دارم که یه چیزایی رو برات یادآوری کردم. کجاش بده عمو؟

پلک باز کرد، اما نه به قصد نگاه کردن به من، به سقف زل زد. پاهایش را هم روی میز دراز کرد، جای عمه خالی بود تا با آن نگاه خشمگینش، به خاطر این کار، خیره اش شود. میثاق، با فنجان های محبوب عمه از آشپزخانه خارج شد. سینی را روی میز کوبید و دسته ی بازی را، به پای کامیاب کوباند.

ـ جمع کن خودت و!

کامیاب بی خجالت از حضور من، فحش غلیظی نثارش کرد. بعد هم با انداختن پاهایش روی زمین، فنجان چایی برداشت و به دست من داد، فنجان خودش را هم بین انگشتانش گرفت.

ـ امروز، برادر عماد اومده بود دفتر!

خبر داشتم، علی گفته بود که قرار است امروز هم به دیدن بابا برود. صحبت های مردانه ی این دو، ظاهرا تمامی نداشت. بی جواب لبه ی فنجان را به صورتم نزدیک کردم. بخارش، گرمم می کرد.

ـ پسر بدی نیست!

با بهت به میثاقی که این جمله را گفته بود نگاه کردم، نگاهش، سرشار از تلخی خیره مانده بود به فنجان چای تنها مانده ی روی میز، کامیاب هم حالا اورا نگاه می کرد. آن سال ها فکر می کردم ما نفرین شده ایم. مگر می شد سه آدم از یک خانواده، گره بخورند به یک خطا؟ روزگار عجیب بود!

ـ لااقل از اون…

کامیاب با تشر اسمش را صدا کرد، میثاق حرفش را قورت داد، چنگی پشت گردنش زد و من، خودم را کمی روی مبل جلوتر کشیدم. چای، از سرمای بدنم، یخ کرده بود!

ـ میثاق!

سرش بالا آمد، من شده بودم همان سنگی که در مسیر بود و هرکس به آن می رسید، با یک لگدی، خستگی پاهایش را در می کرد. خطا کرده بودم، شده بودم سنگ آن هم وسط جاده ای که رهگذرهایش، عزیزانم بودند.

ـ تو با ترنم خوشبخت نمی شدی.

نگاه سردی حواله ی چشمانم کرد، کامیاب صاف تر نشست و من، آرام تر ادامه دادم.

ـ ترنم عاشق شاهین نبود، عاشق تنوع بود! اگر شاهین نبود هم باز این اتفاق میفتاد، فقط با آدم دیگه ای.

ـ بسه!

با صدای دورگه ای زمزمه کرد، کامیاب با نگاهش خواست سکوت کنم و من، فنجان چای را روی میز کوبیدم. از همین حالا می دانستم، چه طعم تلخی دارد.

ـ من خوشحالم که اون اتفاق، لااقل تورو از یه عشق اشتباه نجات داد.

با چشمانی سرخ، از جا بلند شد، به سمت تراس حرکت کرد و کامیاب هم مثل خودم، فنجان را روی میز کوبید.

ـ یه طوری همه چیز نخ نما شده که هر سر و می گیری، یه سر دیگه شکافته می شه.

با خستگی به صورتش زل زدم. آمده بودم کنار هم باشیم و این، نتیجه اش بود. چرا بعضی اشتباهات، تاوانشان انقدر سنگین تمام می شد. پیشانی ام را لمس کردم.

ـ من به تو میل بافتنی دادم عمو، بسم الله بگو لااقل از سر خودت، شروع کن به بافتن.

ـ لابد منظورت اون عکساست.

از جایم بلند شدم، سه فنجان چای یخ کرده، سه حوصله ی سر رفته و سه درد سرازیر شده. صحبت کردن به آدم های این خانه حرام شده بود.

 

ـ نه، منظورم اون دختریه که وجود داره، هست، اما تو چسبیدی به عکساش! به جای این که خودش و ببینی
.
نماندم تا نگاهش را معنی کنم، از خانه ی عمه بیرون زدم و می دانستم میثاق، در تراس دارد رفتنم را نگاه می کند. با این حال برنگشتم. به اندازه ی تمام این سال ها مرارت کشیده بودم. دیگر بس بود که به جرم گناه نکرده ام جواب پس بدهم.

از نقش سنگ را ایفا کردن خسته شده بودم، کافی بود هرچه پا کوبیدند و من، هیچ نگفتم!
****************************************************************************
از مطب که خارج شدم، چشم چرخاندم برای دیدنش، تماس گرفته و گفته بود بعد اتمام کارت، فقط کیفت را بردار و بیا پایین! بدون ماشین و بدون هیچ عجله ای! تکیه زده به اتوموبیلش، آن طرف خیابان نگاهم در چشمانش قفل شد. هردو لبخند زدیم. تازه نفس و جان دار. عرض خیابان را عبور کرده و دستم را سایه بانی برای چشمانم کردم. امروز از آن روزهایی بود که صبح تا ظهر بیمار ویزیت می کردم و بعد از ظهری خالی داشتم، تهران هم ظهری آفتابی را تجربه می کرد.

ـ سلام عزیز دلم!

عزیزدلم غلیظش، لبخندم را عمق داد. سلامش را جواب گفتم و او در را برایم باز کرد.

ـ بشین که دیر شد.

نشستم، منتظر شدم خودش هم سوار شود و بعد سوالم را پرسیدم.

ـ برای چی دیر شده؟

ابرویی بالا انداخت، بی جواب یک تکه پارچه ی سیاه را، از روی داشبور برداشت و لحن صدایش را بم کرد.

ـ می خوام بدزدمت!

خندیدم، پارچه را جلوی چشمانم گرفت و این بار، با جدیت اما نرم نجوا کرد.

ـ اجازه می دی چند ساعت، من چشمت بشم؟

نمی فهمیدم چه قصدی دارد، میان نگاهش اما شنا که می کردم، به محبت می رسیدم. به این که خیال دلم جمع باشد، به این که امن ترین جای دنیا کنار این مرد بودن است. چشمانم را بستم و او، پارچه را خیلی شل جلوی چشمانم بست.
ـ اذیت نمی شی خوشگله؟

سری به معنای نه تکان دادم، متوجه شدم ماشین را به حرکت درآورد و آرام زمزمه کرد.

ـ بگیر بخواب یکم خستگی در کن، طول می کشه برسیم.

ـ نمی گی کجا؟

ـ در راستای فعالیت هام، برای نشون دادن لذت زندگیه. نترس.

دستانم را روی سینه ام درهم قفل کردم، سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و بعد فقط چشم بستم. اعتمادم به او، اعتمادی شبیه اعتماد به خودم بود. با توجه به شگفتی های همیشگی اش هم، خیلی تعجبی نکرده بودم از این که باز بخواهد، به سبک خودش نشانم دهد، زندگی قشنگ تر از باورهای کهنه ی شده ی من است. برخلاف تصورم هم، خیلی زود آرامش بودنش و استراحت اجباری چشمانم، باعث شد پلک هایم سنگین شوند و روی هم سقوط کنند. شبیه آدمی که سال هاست نخوابیده و به همان اندازه، دنیایش را در خوابی از غفلت، گم کرده! بودنش، نقطه ی امنم بود. ذهنم با خیال راحت چراغش را خاموش کرده و به بدنم دستور داد، استراحت کند. ذهنم هم به او اعتماد داشت و این در عین شیرینی، خیلی وابستگی ترسناکی به نظر می رسید!
**********

 

ـ غوغا؟
پلک هایم لرزید، سیاهی مطلق، تنها چیزی بود که می دیدم. صداهای اطرافم اما، واضح و رسا در گوشم نشسته بودند. صدایی خوش طنین تر از تمام صداها، داشت صدایم می کرد. دستم بالا آمد تا پارچه را باز کنم که مانعم شد، گرمای انگشتانش را دور مچم احساس می کردم.

ـ دست بهش نزن. با کمک من پیاده شو!

احساس می کردم، صدایی که می شنوم، یک توهم شیرین است. با هدایت دستانش، تن خواب آلود و منگم را از ماشین پایین کشیدم و پشت پارچه، چندین بار پلک زدم. خواب عجیبی بود، انقدر عمیق و راحت که انگار نصف خستگی های شانه ام، تکانده شده بود روی زمین. به خاطر گیجی بدنم بعد از خواب، بازویم را رها نکرد. من را جلو کشید و بعد، با حس زاویه ای که بازوهایم را گرفته بود، متوجه شدم پشتم ایستاده.

ـ می خوام چشمات و باز کنم!

دستم را روی قلبم گذاشتم، پارچه به آرامی از روی چشمانم کنار رفت و با پایین افتادنش، اول چشمانم از سر ساعت ها ندیدن به درد افتادند و بعد، به عشق دچار شدند. عشقی که صدایش، صدای بلند آب بود و رنگش، رنگی عجیب و ترکیبی از نارنجی، زرد، آبی و سرمه ای! صدای مردانه اش از زیر گوشم، آن هم وقتی پشتم ایستاده بود و بازوهایم بین دستانش بود، وقتی باد بین موهایم داشت می رقصید و چشمانم، پر شده بودند از آب های مقابلم، از صدای امواج هم، عزیز تر بود.

ـ تولدت مبارک، خانمی که من و غرق چشمات کردی!

صدای موج ها بلند شدند. به پاهایمان رسیدند، عقب کشیدند و من بدون چشم گرفتن از دریا، با چشمانی خیس زمزمه کردم.

ـ اومدیم شمال؟

حس گرمای لبش، نزدیک به شقیقه ام و بعد دور زدن و ایستادنش کنارم، باعث شد دلم بخواهد خم شوم و بین شن و ماسه ها دنبال قلب سر خورده ام بگردم.

ـ اومدیم جلوی آب، جلوی غرقاب….بگم، به دنیا خوش اومدی.

سرم چرخید، باد موهایم را روی صورتم کشید، نگاه شفافش را با آن اختلاف قد دوست داشتنی به صورتم دوخت و من میان بغض خندیدم، دستم را گرفت، چرخاند و من با دیدن کیک کوچک گرد روی کاپوت ماشین، دستانم روی دهانم نشست.

ـ اولین باری که دیدمت، چشمات و دیدم! شنا کردم اما نشد ازش نجات پیدا کنم، بعدش شنیدم اسمت غوغاست. می دونستی از نظر من، صدای این موج ها، صدای غوغاست؟ صدای غوغای آب! تمام شش سال گذشته، تمام سال هایی که دلم و گره زده بودم به دلت، هرسال تولدت، می اومدم شمال. جلوی دریا…به آب زل می زدم به هوای چشمات، به صدای موجم گوش می کردم به هوای صدات. شش ساله به جای تو، به آب تولدت و تبریک گفتم. به صدای موج ها گوش کن! تولدت مبارک های من و توی خودشون نگه داشتند، با هرموجی که میاد جلو…اگه چشم ببندی می شنوی که یه صدایی می گه، تولدت مبارک غوغای علی!

اشک از چشمم چکید، خیره ی کیک کوچک گرد، صدایم را پر کردم از صدای دریایی که داشت، با غروبش، به آن روی دیگرش نزدیک می شد. بعد هم، بی آن که بدانم چه می کنم چرخیدم، به نگاه براقش زل زدم و بعد…دستانم را دور گردنش حلقه کردم. با شتابی که اگر کمرم را نمی گرفت، هردو روی زمین می افتادیم. بعد هم درست عین بچه های هیجان زده به گریه افتادم. گریه ای بی صدا و آغوشی که محکم، داشت میلادم را مبارک می کرد.

درست در نقطه ی غرقاب! غرق عشقی شده بودم که دیگر محال بود بتوانم از آن نجات پیدا کنم. این دوست داشتن را باید قاب می کردم، می چسباندم به دیوار دلم و هرروز، خاکش را با دستمال می گرفتم. این دوست داشتن، شبیه تابلوی نفیس چهار قل می ماند. ایمنم می کرد از هر دردی!

سرنوشت را ، باید از سر نوشت
شاید این بار کمی بهتر نوشت
عاشقی را غرقِ در باور نوشت
غُصه ها را قِصه ای دیگر نوشت
از کجا این باور آمد که گفت
گر رَود سَر برنگردد سرنوشت
گل بکاریم ، از دل گِل گُل بَراریم
در زمستان ، در بهاران ، زیرِ باران
گل بکاریم ، گر بخواهیم ، گر نخواهیم
باغبانِ روزگاریم
سرنوشت را ، باید از سر نوشت
شاید این بار کمی بهتر نوشت
عاشقی را غرقِ در باور نوشت
غُصه ها را قِصه ای دیگر نوشت
از کجا این باور آمد که گفت
گر رَود سَر برنگردد سرنوشت
گر تو روزی را زِ این بازی بدانی
نکته یِ رمزش بخوانی
لحظه هایِ زندگی چون موج دریاست
گرچه سرد و سخت زیباست
موجِ این دریا گر از پس سرگذشتت
سرنوشتت سرگذشتت
بر فرازِ قله یِ باور سفر کن
بالِ خود را باز تر کن
همچو حافظ پای کوبان و غزل خوان
لشگرِ غم را بسوزان
در فلک سقفی نمانده این زمانه
پَر بزن تا بی کرانه
سرنوشت را ، باید از سر نوشت
شاید این بار کمی بهتر نوشت
عاشقی را غرقِ در باور نوشت
غُصه ها را قِصه ای دیگر نوشت
از کجا این باور آمد که گفت
گر رَود سَر برنگردد سرنوشت
قصه ای از سَر نوشت
قِصه ای از سرنوشت
{استاد همایون شجریان، سرنوشت}

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا