رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 3

5
(2)

 

لبخند در چشمانم هم پای لب هایم نشست. این بار سرم را به طرف پولاد چرخاندم. چهره اش هرروزپخته تر می شد و بیش تر در این صنعت جا می افتاد:

_باهاتون کار دارم جناب!

خندید و شرم زده دست روی چشمانش گذاشت:

_باور کن یادم رفت!

با مواخذه ای مصنوعی و اخمی به غایت نرم نگاهش کردم. صدای سوت و جیغ جمعیت که بیش تر شد متوجه شدم دیگر چیزی به آمدن پوریا به سن نمانده. به سرجایم برگشتم و بعد از نشستن کنار کامیاب که تازگی ها در مکان های سر بسته هم کلاهش را برنمی داشت و آن را یک نوع مدل می دانست پا روی پا انداختم.

موزیسین ها شروع به نواختن کردند و من چشمانم را از آرامش موسیقی اولش بستم. صدای جیغ ها به نهایت خودشان رسیدند. پلک باز کرده و با دیدنش، آن طور پر انرژی روی سن لبخندی زدم. پوریا نقطه ی شروع روزهای من و برگشت به دنیای قلم بود. وقتی که از همه بریده بودم و دلم فقط….جامی می خواست لبریز از شوکران!

راحت تر در صندلی ام فرو رفتم و سر کامیاب که زیر گوشم آمد، سوالی پرسید که میان صدای پوریا…شبیه یک نوع شوک برقی بود:

_چندتا از این ترانه ها رو به یاد اون نوشتی؟

بماند که خواب و خیال من آشفته کردی..
بماند که با جان و روح و روانم چه کردی.
بماند که چشمان تو جز من عاشق ندارد.
بماند که هیچ عاشقی حال منطق ندارد.
بماند که می شد کنارم بمانی نماندی..
بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی

 

واقعا کدامشان را به یاد او نوشته بودم؟ خیره شدم به ژست پوریا و نگاهی که خیره ی همسر عکاسش بود. همه ی ژست هایش برای این یک دوربین بود. به هیچ عکاس دیگری نگاه هم نمی کرد. داشت می خواند. ترانه ی من را، ترانه ای که یک شب در بیست و یک سالگی ام…وقتی باورم شده بود آدم رفته برنمی گردد با یک چشم سنگین شده از اشک نوشتمش.

همین چندماه قبل بود که اتفاقی کاغذ ترانه را پیدایش کردم و به دست او رساندم تا بخواند.

گفتم بخوان و او پرسید به یاد او؟

راستش…خجالت می کشیدم بگوید به یاد او. برای همین چشم دزدیدم و او متأسف نگاهم کرد. حقیقتش حالا از یادش فقط یک خاطره ی تلخ مانده بود. یک خاطره که گاهی همین ترانه های قدیمی ام، عطرها و صندلی بعضی کافه ها زنده اش می کردند.

_به یاد کسی نوشتن بد نیست، به یاد کسی زندگی کردن تلخه!

نگاه کامیاب میان صدای جیغ دخترها و هم خوانی جمعیت با پوریا به نیم رخم خیره شد. دستم را گرفت و من نفس عمیقی کشیدم. خوبی جاهای شلوغ این بود که ادغام عطرها، بینی ات را انقدر گیج می کرد که اگر شبیه عطرش هم کسی زده بود نمی فهمیدی.

_به یادش زندگی نکن غوغا!

همه دلخوری های ریز و درشتم بماند.
غروری که آن را به پای توکشتم بماند.

لبخندی زدم. نگران بودنش حالم را خوب نمی کرد. دستم را از زیر دستش بیرون کشیده و روی دستش گذاشتم. فشردمش و سرم را کج کردم. درونم مثل اسمم غوغا بود و سال ها مشق آرامش کرده بودم.

_فارغم از یادش عمو!

پوزخندی زد و سر چرخاند طرف سن، پوریا همچنان می خواند. صدایش…از ان جنس هایی بود که کم پیدایش می کردی. یک نوع بغض، خش و احساس تلمبار شده میان صدایش به گوش می رسید. فقط می خواستم گوش کنم. احساساتی که روزی روی کاغذ ریخته بودم را بشنوم. به یادشان کمی دلم بگیرد و تهش، ببینم چه از گذشته در روحم مانده.

ترک های پشت سر همش را اجرا می کرد، یکی شاد و یکی غمگین. مردم هم سنگ تمام می گذاشتند و با جیغ، رقص فلاشرهای موبایل و هم خوانی های ریز فضا را پر شور می کردند. بالاخره به آخرین ترک رسید و کمی میانش وقفه انداخت. قصد داشت هنرمندانی که به کنسرتش آمده بودند را معرفی کرده و حین تشکر، از مردم بخواهد تشویقشان کنند.

این جای هیچ کنسرتی را دوست داشتم چون لحظاتی بعد، نورهای فلش دوربین ها روی من هم می افتاد و تا چندروز، حوصله ی سر زدن به صفحات مجازی را از من می گرفت. یکی دونفر از بازیگران و خواننده هایی که هم ردیف با ما نشسته بودند و خیلی هایشان را در مهمانی های رسمی دیده بودم معرفی کرد و بعد نوبت به کامیاب رسید.

عاشق ژست گرفتن هایش بودم. وقتی که می ایستاد، دست لبه ی کتش می گذاشت. با دست دیگر روی قلبش می کوبید و بعد با دراز کردن دستش به طرف همه ی مردم نشان می داد آن ها در قلبش هستند. این بار هم مثل همیشه کمی جلوتر رفت و بعد انجام ژست های همیشگی با پوریایی که لبه ی استیج ایستاده بود دست داد. خوش و بشی کردند و بعد برگشت و سرجایش نشست. حالا نوبت من بود.

نگاه پوریا روی من نشست و پریزاد با شیطنت، نزدیک آمد تا خودش عکاسی کند.

_نوبت می رسه به ترانه سرای آلبوم جدید که افتخار دادن و تشریف آوردن. خانم غوغا آراسته!

صدای جیغ ها و دست ها برای من، به مراتب کم تر از کامیاب بود. همین باعث عمیق تر شدن لبخندم و برخواستن شد. کوتاه به طرف جمعیت چرخیده و با دست زدن به طرفشان تشکر کردم. همان چندثانیه به اندازه ی چندین قرن از من انرژی گرفت. میانه ام با در معرض توجه دیگران قرار گرفتن خوب نبود. همیشه انزوا و تنهایی خودم را ترجیح می دادم. از پوریا هم با حرکت لب هایم تشکر کردم و او با لبخندی پاسخم را داد.

آخرین ترک را هم مثل همیشه با موسیقی معروفش تمام کرد و بعد با روشن شدن نسبی سالن و حرکت جمعیت به طرف خروجی و قسمتی که می توانستند با خواننده اشان عکس بگیرند راحت تر روی صندلی ها لم دادم. دوست داشتم کمی خلوت تر شود و بعد بیرون برویم. مثل همیشه و هر کنسرت!

با نزدیک شدن بازیگر جوان خانمی که در کار قبلی پدر خوش درخشیده بود با خستگی ایستادم. خوش و بش کوتاهی انجام دادیم و بعد از رفتنش پولاد نزدیکم شد. کامیاب به طرف یکی از بازیگران رفته بود و پریزاد هم با خستگی روی یکی از صندلی های خالی شده نشسته و داشت عکس هایش را چک می کرد.

_پرس و جوهای لازم رو انجام دادم.

نگاهش کردم تا خودش ادامه بدهد. روزی که این پسر به عنوان یکی از مدل های مطرح روی استیج های مهم رفت، فکرش را هم نمی کردم انقدر سریع خودش را ثابت کند.

_طراح یه برند ایتالیاییه، ایران زندگی نمی کنه اما هرزگاهی میاد و سر می زنه. اون طورکه راجع بهش شنیدم یه ترنس تغییر جنسیت دادست که بعد عملش از ایران رفته و در حال حاضر جزء تیم اصلیه طراحای برندشه.

با دقت حرف هایش را گوش کردم، اطلاعاتش خوب اما ناقص بود. کمی به استیجی که هنوز نوازنده ها رویش بودند نزدیک شدیم.
_باهاش حرفم زدی؟

سری به علامت منفی تکان داد و یک دسش را روی کف استیج گذاشت.

_فقط از دور دیدمش. قانون مهران و که می شناسین.

مهران دوست نداشت مدل ها و اعضای تیمش، به اعضای تیم های رقیبش نزدیک شوند. سال ها این برنامه ی کاری اش بود و همین حاشیه های اطرافش را کم می کرد. لبخندی زدم. لطف بزرگی در حقم انجام داده بود:

_ممنونم پولاد، باقیش و خودم بررسی می کنم و البته ممکن بازم به کمکت احتیاج داشته باشم.
خندید و دستش را کنار پیشانی اش قرار داد. شبیه سربازهای نظام وظیفه:

_در خدمتم!

با لبخند دور شدنش را نگاه کردم و بعد، چند پله را بالا رفتم تا هم پای ردیفی قرار بگیرم که پریزاد آن جا نشسته بود. با دیدنم دوربین را دور گردنش انداخت و بلند شد:

_ورپریده ی فراری و کم پیدا.

تقریبا تمام صفاتی که گفت لایقم بود. لبخند زدم و دست هایم را دور شانه هایش انداختم. رفاقتمان سال سوم را پشت سر گذاشته بود:
_پاکان خوبه؟

چشم و ابرویی آمد و با نازی تمام نشدنی و تأثیر گذار زمزمه کرد:

_پسر من همه رو دیوانه می کنه اما به خودش بد نمی گذره.

لبخندی زدم، کوچک هفت ماه اش، در مقام شیطنت دقیقا شبیه خودش بود. به دوربینش اشاره کردم و بعد موهای بیرون ریخته از شالم را مرتب کردم:
_ببینم عکسارو!

با شوق سریع دوربینش را دوباره از دور گردنش خارج و به سراغ عکس ها رفت، چندتایی را بالا و پایین کرد و با رسیدن به عکس های من دوربین را دستم داد.

_خوب افتادی!

درست می گفت، عکس های خوبی شده بودند و کیفیت بالا و عدم لرزش دستش، در این خوب بودن بی تأثیر نبود. خواستم دوربین را برش گردانم و به طرف کامیابی که صدایم می کرد و احتمالا برای رفتن اماده بود بچرخانم که با دیدن یک نگاه آشنا در عکس هایم، چشمانم ریز شدند. یک چهره ی آشنا که در عکس و جهتش کاملا مشخص بود نگاهش زوم روی من است:

_چی شد؟

گیج سری تکان دادم. نفسی بیرون فرستاده و با لبخند دوربین را به دستش سپردم. کامیاب حالا خودش را به کنار ما رسانده بود:
_صدات می کنم چرا نمیای؟

چهره اش دقیقا شبیه همان پسر بود. همان پسری که آن روز در کافه به کامیاب معرفی اش کردم و اگر اشتباه نمی کردم اسمش عماد بود. یا خیلی شبیه بودند و یا…یک نفر بودند.

_رفتی توی فضا غوغا؟ چرا جواب نمی دی؟

نفسم را محکم بیرون فرستادم، خم شدم و گونه ی پریزاد را بوسیدم.

_شب عکس هارو برام بفرست پری. فعلا عزیزم. از پوریا نتونستم خداحافظی کنم. بهش بگو شب فوق العاده ای بود.
با لبخند جواب خداحافظی ام را داد. دستش را فشردم و بعد همراه کامیاب از سالن خارج شدم.
فکرم اما پیش آن عکس..بدجوری جا مانده بود.

******************************************************

تازه به خانه رسیده بودیم. کامیاب، من را گذاشت و گفت که جایی قرار دارد و می رود.این که ساعت دوازده شب چه قراری داشت حدسش سخت نبود. با افسوس فقط نگاهش کرده و بعد وارد خانه شدم.

پارک بودن ماشین پدر نشان می داد که برگشته اند. در اتاقشان بسته بود. بدون روشن کردن چراغی پا به آشپزخانه گذاشتم. کمی آب خوردم و با پر کردن دوباره ی لیوانم راهی اتاق شدم. لیوان آب را روی میز گذاشته و شال و پالتوام را روی تخت انداختم.

پاهایم به خاطر پوشیدن بوت های پاشنه دار درد می کردند. وارد سرویس اتاق شده و شیر آب سرد را رویشان گرفتم. با حوله خشکشان کردم و بعد جلوی میز آرایش ایستادم. پنبه را آغشته به شیرپاک کن کرده و روی رد کمرنگ کرمی که روی پوستم زده بودم کشیدم.

صدای پیامک موبایل، چشمانم را چرخاند. روی میز گذاشته بودمش. پریزاد بود که گفته بود عکس هارا ارسال کرده. از سرعت عملش واقعا ممنون بودم. پنبه ای که حالا به رنگ کرم درامده بود همان جا رها کرده و کابل موبایلم را به لپ تاپ متصل کردم. تا صفحه ی لپ تاپ روشن شود کمی خودم را کشیدم تا کش موی رها شده روی کاغذهای ترانه ام را بردارم. موهایم را پشت سرم جمع کرده و به محض بالا آمدن صفحه، وارد کارت حافظه ی موبایلم شدم. عکس هایی که سیوشان کرده بودم باز کردم و با رد کردنشان، بالاخره به همان عکسی که توجهم را در سالن جلب کرده بود رسیدم.
زوم کردم رویش، خودش بود انگار!

عکس بعدی که مربوط به زمان ایستادن کامیاب بود را هم باز کردم. ابرویم بالا پرید و با دست هایی گره کرده روی سینه، به صندلی چرخانم تکیه زدم.
عجیب بود.

در این عکس من نشسته بودم و پشتم به آن پسر بود و نگاه او، باز هم به من!

انگشتم را روی لبم کشیدم و چندعکس بعدی را هم نگاه کردم. آدم ها و جهات عکس تغییر کرده بودند اما جهت نگاه او نه!

گیج شده کف دستانم را پشت گردنم قرار دادم و سرم را کمی چرخاندم. صدای تقه ای که به پنجره خورد خیلی نگذاشت بیش تر از این درگیر بشوم. عکس را بسته و از جا بلند شدم. تا کنار پنجره جلو رفته و با کنار زدن پرده، حیاط خانه باغ را که غرق تاریکی بود برانداز کردم.

سایه ای قد بلند، دقیقا زیر پنجره ام خودنمایی می کرد. قفل پنجره را باز کرده و سرم را بیرون بردم:

_میثاق تویی؟

کمی عقب رفت تا راحت تر ببینمش، هرچند تاریکی خیلی هم اجازه ی دیدن نمی داد:

_خودمم، بیا پایین!

باشه ای گفته و بعد عقب کشیدن پنجره را بستم. شنل بافتم را از آویز پشت در برداشته و دورم پیچیدم. با کم ترین سر و صدا خودم را به پشت ساختمان رساندم و با دیدنش که پشت به من ایستاده بود جلوتر رفتم.

_خواب گرد شدی؟

برگشت و من با دیدن زخم عمیق روی پیشانی و کنار لبش، شوکه دست روی دهان گذاشتم.

_درسته دندونپزشکی اما قطعا به اندازه ی یه پانسمان کردن ازت برمیاد که راهی درمونگاه نشم. هزار نفر بشناسنم و بیا درستش کن.
دستم را از روی لبم برداشتم و جلو رفتم، هنوز مبهوت بودم. نوک انگشتم را که روی زخم تازه ی پیشانی اش گذاشتم چهره اش درهم شد و سر عقب کشید. نفسم را محکم بیرون فرستادم و بدون این که چیزی بپرسم به ساختمان آذر بانو اشاره کردم:

_دنبالم بیا!

_نمی خوام آذربانو ببینه.

پوزخندی زده و بدون برگشتنش راهم را ادامه دادم:

_خوابه.

صدای قدم هایش پشت سرم به گوش رسید. زمین تمام از سنگ بود و قدم ها را خوب پژواک می کرد. در خانه را باز کردم. سرکی داخل پذیرایی کشیده و با دیدن پرستارش که روی مبل خوابش برده بود وارد اتاق آذر بانو شدم. صدای خر و پفش، خیلی بلند بود و معلوم بود همین پرستار بیچاره را راهی پذیرایی کرده. تک اتاق طبقه ی هم کف فقط همین اتاق بود که پرستار مجبور بود در همان سر کند. پتویی برداشته و با کم ترین سر و صدا به پذیرایی برگشتم. میثاق به آشپزخانه رفته بود و در حال سر کشیدن آب نگاهم می کرد. پتو را روی دختر جوان کشیده و به طرفش رفتم:

_بشین!

صندلی میز ناهارخوری را عقب کشید، نشست و نگاه خیره اش را معطوف من کرد. نمی توانستم بازگو کنم که چقدر از این پیچیدگی های خانواده ام بیزار بودم. از این که همه اشان در کار شهرت بودند. از این که پدر، پارتی حضورشان در فضای سینما بود و مارا یک خانواده ی هنری می شناختند.

جعبه ی کمک های اولیه را باز کرده و گاز استریل، باند و بتادین و پنبه را برداشتم. بدون این که بنشینم کنارش ایستادم. کمی بتادین روی پنبه ریخته و روی زخمش ضربه زدم. چهره اش درهم شد و دهان من باز:

_هرروزی که می گذره مردای این خونه ناامید ترم می کنن، میعاد درس عبرت نبود؟ نبود که هنوز پی قلدری کردنین؟

از حرصم کمی پنبه را محکم تر فشردم و آخش، همزمان شد با اخم هایش:
_این سری لازم بود.

نفسی بیرون فرستادم. یقه ی پیراهنش به طرز بدی پاره شده بود:

_تو مثلا الگوی طرفدارات باید باشی!

_یکم یواش تر اون پنبه ی بی صاحاب و فشار بده، انتقام داری می گیری؟

با غیظ نگاهش کرده و سراغ گازهای استریل رفتم. گردنش را چرخاند تا قلنجش را بشکند:

_خوبه که فردا فیلمبرداری ندارم. با این چهره ی ترکیده!

یکی از گازهارا روی پیشانی اش گذاشته و با باند دورش را پوشاندم.

_سرچی دعوات شد؟

موهای همیشه پر و به بالا حالت داده اش بهم ریخته شده بودند و بخشی اش، روی پیشانی اش ریخته بود.
_مزاحم یه دختر بچه شده بودن. رفتم جلو زدم اما کمم نخوردم.

_اگه بلایی سرت می اومد چی پسرعمه؟

تیز در چشمانم زل زد، حرفی که زد باعث شد یک به یک علائم حیاتی ام خاموش شوند.

_دختره معلوم بود از خونه فرار کرده که نصف شب بیرونه. ما هم که تجربش و داشتیم، داشتیم دخترمون از خونه بزنه بیرون و وقتی برگرده دست یه جعلق و بگیره و بگه می خوام شوهر کنم. نداشتیم؟ خواستم قبل از این که این یکی دخترم یکی رو پیدا کنه خودم برش گردونم خونش و بگم بتمرگ سرجات. ته این مسیر خوشبختی نیست.

همان جا ماندم، او از آشپزخانه بیرون رفت و من چشمانم پر شد. نگاه تارم را دوختم به پنبه های سرخ شده و آب دهانم را محکم قورت دادم. مثلا کاش می شد یک جایی از ذهن را جراحی کرد، بیرون کشید و زیر پا لهش کرد. یک جایی که خاطرات را تلنبار کرده. همان جای نحسی که دلم نمی خواست به آن سری بزنم.

پنبه هارا برداشتم، داخل سطل زباله ریخته و بعد شستن دست هایم از خانه ی آذربانو بیرون زدم.

دیگر دلم اتاقم را نمی خواست. لباس هایم را پوشیدم و بعد، بی سروصدا سوار ماشین شده و از خانه باغ بیرون زدم. نیمه شب بود اما تهران، هنوز روح زندگی اش را داشت. به طرف مطب حرکت کردم.

نگهبان با دیدنم سری خم کرد و متعجب راه رفتنم را زیر نظر گرفت. وارد مطبم شدم. در را از پشت بسته و چراغ سالن را روشن کردم.

قدم هایم آهسته بود. زمان زیادی را تا صبح داشتم. به اتاق و تجهیزاتش چشم دوخته و بی رمق کیفم را روی یونیت گذاشتم و بعد روی صندلی مراجع کننده ها نشستم. به ساعت گرد و ساده ی دیوار چشم دوختم و بعد نگاهم را تا پوستری که مربوط به کاشت ایمپلنت بود ادامه دادم.

چقدر در آن حال ماندم را نمی دانستم. فقط وقتی به حال برگشتم که موبایلم در دستم بود و عکسی که آورده بودم داشت جانم را می برد. لحن و صدای میثاق از ذهنم خارج نمی شد. به چشمان درون عکس خیره شدم. قهوه ای های روشن…لبخندی پهن و خاطراتی تلخ.

اون مثل مانکن بود، همش تو زاویه با من بود.
حالتاش تغییر نمی کرد. تکلیف عشقمون روشن بود.
هرقدر طلبکار عشقش شدم اون دورتر می شد.
انگار واسه مرگ این عشق همه چیز جور تر می شد..

عصبی، خسته از غریب به شش سال جنگیدن برای پاک کردن این خطا، موبایل را پرت کردم به گوشه ای و صدای شکستنش، در گوشم نشست. آرامم نکرد اما جلوی نفس نفس زدن هایم را گرفت.

موهایم را محکم عقب کشیدم. شالم سر خورد روی شانه ام و محکم پلک هایم را بستم. صدایم زمزمه بود اما حجم خالی سالن بلند جلوه اش داد.
_خوب گوشات و باز کن غوغا، نه اشک نه گریه….تموم شده اون گذشته ی سیاه مسخره! تموم شده.

غوغایی درون من زندگی می کرد که سال ها، خودش را پشت شخصیت های دیگرم پنهان کرده بود. غوغایی که با این خط و نشان سر بلند کرد. لب هایش لرزید و نجوا کنان گفت.

_همه ی اون سه سال که بد نبود، بود؟

سرم پایین افتاد، نفس هایم آرام گرفتند و صدایم…شکست.

_آدمی که مرده، خاطراتش به دردم نمی خوره. فراموشش کن.

غوغای ساده، خجالتی و معصوم هم سرش پایین افتاد، در درونم پنهان شد. شاید او هم قانع شده بود.

آخر آدم مرده…

دیگر به چه کار دلم می آمد؟
*******************************************************

_به نظرت اگه یکم سر آستینش گشاد تر بشه و حالت دامنش تا زیر باسن تنگ، بهتر نمی شه؟

نگاه فاطمه روی طرح قفل شد، تند و فرز با مداد مخصوص درون دستش، خطوط فرضی را ترسیم و از عقب تر نگاهش کرد:

_بهتر شد!

سری برایش تکان داد. پیراهن شبی که قرار بود طراحی کند، یکی از طرح های فستیوال جشنواره بود. تخصصی در رابطه با طراحی نداشتم اما به عنوان سرمایه گذار و یکی از کارفرماها گاها نظراتی می دادم که اگر می شد بچه ها اجرایشان می کردند. خیالش که از بابت طرح راحت شد، مدل دیگری را بیرون کشید. این یکی را حتی رنگ آمیزی هم کرده بود.

_یقه ی این یکی چطوره؟

یقه ی مدل مردانه برای یک پیراهن کوتاه با برش های انگلیسی. تلفیق جذابی بود. لبخندم را که دید با اشتیاق و راحتی خیال نفسش را بیرون فرستاد. از میزش کمی دور شدم و با زنگ تلفن همراهم، ایستادم. صدایم را بلند کردم:

_شیما دارم میام برای دیدن طرح هات. آمادشون کن کارم تموم شد بیام.

بله ای گفت و من آیکون سبز را لمس کردم.

_چطوری سلاخ؟

_بد نیستم. اومدم سالن به بچه ها سر بزنم.

_خوب کردی؟ یه عکس می فرستم از مجله ی هنر و تجربه. بخونش.

_راجع به…

خندید، بلند و سرحال.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا