رمان طلایه دار پارت۱۸
شاداب سکوت می کند و دیگر هیچ نمی گوید. نمی توانست دل شکن رسام باشد، مردی که حاضر بود جانش را هم برایش بدهد.
سینی چای را از روی کانتر بلند می کند و با چشمکی می گوید:
_بابت ساز ممنونم ددی جون!
رسام تنها سر تکان می دهد و شاداب با سینی چای به سمتشان می رود. بی بی گل با دیدنش می گوید:
_مادر دیگه داشتم نگران می شدم، کجا موندین!
شاداب عذر خواهی می کند و سینی را به همه تعارف می کند. به فاطمه که می رسد کمی بیشتر طول می دهد، نگاهش را به صورتش می دوزد. زیبا بود، مخصوصا لب های قلوه ایی و صورتی رنگش.
حسادتی غیرقابل باور در وجودش ریشه می زند، اگر چاره داشت سینی چای را در آغوشش می انداخت و خودش را راحت می کرد.
_فاطمه جان چایی بخور بریم خونه رو بهت نشون بدم.
رسام با آستین های که قصد بالا زدنشان را داشت وارد می شود و رو به راضی می گوید:
_چه لزومی داره عمه؟ اینجا سوئیت شادابه نه من!
فاطمه اخم می کند و شاداب با خوشحالی نگاهش را به سر تا پایش می دوزد در دل قربان صدقه اش می رود.
بی بی به شاداب اشاره می زند که کتارش بنشیند:
_صدالبته این خونه برای دخترم شادابه، خونه ی رسامم انشاالله بعد از ازدواجش.
رسام خون خونش را می خورد، متنفر بود از اینکه برایش می بریدند و می دوختند. او هیچ علاقه ایی به دختر شیخ عبدالله نداشت.
اصلا هیچ زنی را نمی خواست، با شاداب خوشبخت بود ، اصلا شاداب زنش محسوب می شد!
با این فکر در جایش سیخ می نشیند. نمی دانست چه مرگش شده که این فکرها به سرش می زند!
شاداب را می بیند که در جایش معذب نشسته بود. دلش می خواست چیزی به راضی بگوید تا انقدر این دختر را که هنوز چیزی هم مشخص نبود را مهم نداند.
اصلا درک نمی کند که چرا شاداب آن ها را دعوت کرد! اگر قرار به جشن گرفتن بود به نظرش دو نفره بیشتر خوش می گذراندن!
مثل همیشه روی کاناپه لم می دادند و با تنقلات به استقبال فیلم ترسناک هایی می رفتند که جیغ شاداب خانه را پُر کند و آغوشش را پناه خودش بداند.
شاداب که به پا می زند تمامش چشم می شوند. لباس سفید برازنده زیبایی هایش بود، نشان نمی داد شادابی باشد که فقط شانزده سال سن دارد.
_میز آماده س، تا من شام رو بکشم شما بفرمایید سر میز.
آخ که دلش گاز جانانه ای از لپ هایش می خواست که اینگونه دلبری می کرد. لعنت به این جبر و اجبارهایی که دست و پایش را بسته بودند.
بی بی گل وراضی و همراه فاطمه بر می خیزند. سر میز که می رسند به به و چه چه بی بی گل خانه را پر می کند. رسام با افتخار به میز زیبای چیده شده نگاه می کند.
شاداب همیشه خوش سلیقه بود، با همان سن کمش غذاهایی درست می کرد که در عمرش هم آنقدر خوشمزه نچشیدشان.
_بفرمایید بفرمایید خیلی خوشحال شدم که امشب اینجا اومدین!
شاداب دلخور مرغ های سوخاری و ظرف لازانیا را روی میز می گذارد. رسام پس از آمدن فاطمه خوشحال شده بود.
پوزخند می زند، چه خیالات خامی داشت که فکر می کرد چهره ی رسام از آمدنشان نارضایتی را فریاد می زد!
شام در سکوت خورده می شود، اما شاداب چند لقمه ای بیشتر نمی خورد. به کل اشتهایش را با ناز و غمزه های فاطمه برای رسام از دست داده بود.
اگر چاره داشت روی پاهای رسام می نشست و غذایش را می خورد!
دوست داشت با دست های خودش خفه اش کند، دخترک آویزان! اگر خودش جای او بود، عمرا همچین خریتی می کرد و به خانه ی کسی می رفت که هنوز هیچ چیز جدی بینشان اتفاق نیفتاده است.
_ببخشید آقا رسام میشه اون سس را بهم بدید؟
شاداب با حرص لپش را از داخل دهان بین دندان هایش می فشارد و پیش دستی کرده سس را به سمتش می گیرد:
_عزیزم به من نزدیک تر بود، چرا به رسام گفتی؟
کنف شدنش جگرش را سرحال می آورد، اما انگار پرروتر از این حرف ها بود:
_آخه من نمی دونستم اسم شما هم رسامه!
نیشخند راضی آتشش می زد. ظرفش را محکم به روی میز هُل می دهد و چشم غره ایی به فاطمه می رود. دخترک نچسب!
اما رسام خنده اش گرفته بود، دخترکش، فلفل خانومش حسادت می کرد، اما نمی دانست چشمش جز او کسی را نمی بیند.
_دستت درد نکنه دخترم، خوشبحال همسر اینده ت که تو خانم خونه شی با این سلیقه و دستپختت بی بی جان.
شاداب لبخند می زند و راضی با بدجنسی که در ذاتش بود می گوید:
_باید دستپخت فاطمه جان رو بخوری بی بی، ماشاالله از هر انگشتش یه هنر میباره خوشبحال رسام!
فاطمه در ظاهر خجالت می کشد. شاداب با حرصی که خفه اش کرده بود از جا بر می خیزد و مشغول جمع کردن میز می شود.
رسام متعجب می گوید:
_من هنوز غذام رو نخوردم!
شاداب ظرف غذا را از جلویش می گیرد و با خشم می گوید:
_خیلی خوردی چاق می شی لباس دامادی تنت نمی ره!