رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۴

3
(1)

نیما لبخند زدنش مصادف می شود با آووردن سفارشات گارسون که به روی میز رو به رویشان قرار می دهد:

_چیزی نیاز ندارید؟

شاداب «نه» می گوید و نیما هم سر تکان داده گارسون می رود. شاداب انگشتانش را به دور فنجان گرم قهوه حلقه می کند، گرمایش کمی تن یخ زده اش را ریلکس می کند:

_قصدت ادامه تحصیله؟

فنجان را به لبش نزدیک می کند و قلپی نوشیده لب می زند:

_حتما، رسام خیلی دوست داره من درس بخونم.

نیما به صندلی پشتش تکیه داده پاهایش را به عرض شانه اش باز کرده چشم تنگ می کند:

_چرا انقدر نظر رسام‌ برات مهمه؟

شاداب نگاهش را به کف های نقش بسته قهوه در فنجان می دوزد و پچ می زند:

_برای اینکه برادرمه!

حتی خودش هم از اینکه کلمه مور مورش می شود و حالش بهم می ریزد. اما انگار زجر دادن خودش را دوست داشت!

نیما همراه با او‌ مشغول خوردن فنجانش می شود، اما چیزی ذهنش را مشغول کرده بود.

رابطه ی بین شاداب و رسام فراتر از این چیزها بود، چیزی که مغزش اصلا دلش نمی خواست قبولش کند.

با بلند شدن صدای زنگ گوشی شاداب، فنجانش را در پیش دستی قرار می دهد در کیفش به جستجو می پردازد.

با دیدن نام رسام رنگش می پرد، اما به خودش دلداری می دهد که به او اصلا ربطی ندارد!

_اتفاقی افتاده؟

به آنکه جوابی به نیما دهد آیکون سبز گوشی اش را لمس می کند و کنار گوشش قرار می دهد:

_الو…شاداب معلومه کجایی؟ چرا تلفن خونه رو‌بر نمی داری!

شاداب با انگشتان دستش به روی میز ضرب می گیرد و نشان نمی دهد که در دلش بابت نگرانی رسام کیلوکیلو قند آب می شود:

_بیرونم!

رسام مکث می کند و با صدایی که خش بر می دارد می پرسد:

_کجا؟ با کی؟

شاداب دهان باز می کند که دروغی تحویل دهد نیما با موذی گری می پرسد:

_چیزی دیگه ایی میل نداری؟

شاداب خشکش می زند و چشم روی هم می فشارد که رسام از آن طرف می غرد:

_کجایی؟

شاداب لب می گزد:

_خونه‌می بینمت، خداحافظ.

رسام انگار محکم از پشت میزش بر می خیزد که صدای افتادن صندلی به گوش می رسد:

_قطع کردی نکردیا، منو سگ نکن شاداب!

شاداب اما بر خلاف فریادهایش تماس را قطع می کند و با عجله از جا بر می خیزد:

_من دیگه باید برم ، بعدا می بینمتون.

نیما متعجب از جا برخاسته می پرسد:

_چه زود! حداقل وایستید من برسونمتون.

شاداب تند تند سر می جنباند:

_نه نه ممنون خودم می رم .

اما نیما بی خیال نشده پاپیچش می شود و اصرار می کند که حتما برساندش. شاداب بالاجبار قبول می کند تا نیما او را همراهی کند.

اما شک نداشت اگر رسام‌ می دید بحث طولانی در پیش داشتند.

در طول راه شاداب آنقدر مضطرب بود که نیما ترجیح داده بود سوالی نپرسد، به در خانه که می رسند شاداب سر سری تشکر می کند:

_خیلی ممنون زحمت کشیدید.

نیما به سمتش خم شده ، شاداب یکه می خورد:

_انقدر رسمی حرف نزن، هوم!

شاداب کیفش را در آغوش گرفته لبخندی زورکی می زند و از ماشین پیاده می شود:

_بازم ممنونم.

نیما از او خداحافظی کرده، پا روی گاز می فشارد و از آنجا دور می شود.

شاداب با نفس عمیقی به سمت خانه قدم بر می دارد که نگاهش به پرده ی کنار رفته و قامت رسام می افتد.

نفسش در سینه حبس شده در خود می لرزد، اما سعی می کند بر خودش مسلط شده به راهش ادامه بدهد.

کلید را در قفل می چرخاند وارد حیاط می شود. ماشینش گوشه ی پارکینگ پارک شده بود.

هیچ وقت این‌ ساعت از روز خانه نبود، اما شک نداشت صدای نیما پشت نلفن این کار را کرده بود که خودش را برساند.

زیپ بوتش را باز می کند و دستگیره در را پایین کشیده وارد خانه می شود. رسام در کاناپه فرو‌رفته بود و با ورودش سر تا پایش را با نگاهش آنالیز می کند.

شاداب سلام می دهد و به سمت اتاقش راهش را کج می کند که فریادش او را از ادامه راه باز می دارد:

_کجا بسلامتی؟

آرامش قبل طوفان بود، شک نداشت آنقدر در روی همدیگر فریاد می زنند که حنجره می درند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا