رمان طلایه دار پارت ۹۸
لب زد:
– قسم میخورم… باعث و بانیاش رو مجازات کنم.
شاداب بیاختیار گفت:
– باعثش خودتی رسام…
اخمهای مرد از ناراحتی و خشم درهم رفت و گفت:
– درسته… اما… یه نفر هست که با من دشمنی داره شاداب.
صورت شاداب را آرام نوازش کرد و اشکهایش را پاک کرد.
چه بلائی بر سر دخترک آورده بود؟
– چرا به من نمیگی چه اتفاقی افتاده؟ چرا هیچی رو برام توضیح نمیدی؟
رسام با کلافگی بلند شد و نشست.
نمیتوانست…
نباید شاداب را قاطی ماجرا میکرد.
صدای پوزخندش را شنید.
– بازم سکوت… ببین این سکوتت چه بلائی سرم آورد. بخدا رسام یه بار دیگه بری بیخبر غیب بشی چه چند روز چه چند ماه… دیگه رنگ منو پسرم رو نمیبینی… میرم گم و گور میشم و….
شاداب هنوز حرفهایش تمام نشده بود که
به یک باره دید چانهاش اسیر مشت رسام شده.
تیز در صورتش غرید:
– ترکم نمیکنی… ازم جدا نمیشی شاداب!
شاداب بیحس و تهی لب زد:
– از این که فقط یه زن صیغهای باشم خسته شدم… از این که بچم با یه شناسنامه الکی بزرگ بشه میترسم.
– واسش به اسم خودم شناسنامه میگیرم.
برق اشک را در نگاه دخترک دید.
تلخ لب زد:
– دیدی چی شد؟
جمله اولم رو نادیده گرفتی… بهم فهموندی که من برات تا ابد زن صیغهایت میمونم.
رسام چانهاش را رها کرد و محکم به موهایش چنگ انداخت.
چه کار میکرد؟
ازدواج با شاداب یعنی چراغ سبزی به دشمنش تا به او آسیب بزند.
جانش به شاداب بند بود! کاش میفهمید!
بیطاقت سمتش خم شد و رویش خیمه زد.
شاداب ترسیده و شوکه لب زد:
– چی… چی کار میکنی؟
رسام مست شده سرش را در گلویش فرو برد.
– میخوام مزهات کنم فلفلم… میخوام منو بسوزونی.
شاداب دستپاچه تقلا کرد و با صدای کنترل شدهای گفت:
– برو عقب رسام… نمیذارم از موقعیت سواستفاده کنی… هیچی برام توضیح ندادی نمیذارم بهم دست بزنی.
رسام که انگار چیزی نشنیده. نعشه زمزمه کرد:
– شارژم کن شاداب…. منو سیرابم کن تا دشمنام رو زمین بزنم.
– بچه… بچه بیدار میشه.
مهر داغ بوسه رسام روی نبض گردنش نشست.
انگار دکمهای را در بدنش فشرد… یک آن تمام تنش داغ و سست شد.