رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷

4.8
(6)

رسام هم گام با شاداب وارد آشپزخانه می شود و مشتی به بازویش می کوبد:

_آپدیتم می شیم خانم جدیری!

درپوش قابلمه را بر می دارد و با دیدن ماکارانی چشم بسته بو می کشد:

_به به کدبانوی خونه، بدو که گشنمه.

عادت شاداب را می دانست؛ می دانست که تا نیاید لب به غذا نمی زند.

شاداب با تمام حوصله میز را می چیند و با گذاشتن بطری آب صندلی رو‌ به رویش را بیرون کشیده می نشیند:

_امروز بی بی گل بهم زنگ زده بود…

رسام در حال غذا خوردن سر می جنباند و منتظر حرفش می ماند. کنار این دختر اصلا از پرستیژ باکلاسی اش استفاده نمی کرد.
خودِخودش بود، ورژن اصلی رسام جدیری بدون پسوند شیخ!

شاداب کمی این پا و آن پا می کرد و در گفتن حرفش تردید داشت:

_خب….

رسام صاف نشسته جدی نگاهش می کرد. لقمه در دهانش را قورت می دهد و با چشمکی می پرسد:

_خب ادامه اش!

لیوانی آب برای خودش می ریزد و شاداب خودش را مشغول غذا نشان داده با لحنی ناراحت می گوید:

_گفت فردا برم اونجا، پسر آقای ماجدی میاد!

رسام غذایش را تمام کرده به صندلی تکیه می دهد و دستانش را تکیه گاه سرش کرده با خمیازه می گوید:

_هان همون که هم رشته ات بوده، مگه از کانادا برگشته؟ حتما بی بی خواسته وردستش چیز میز یاد بگیری.

از روی صندلی بر می خیزد که شاداب با حرصی که در بند بند وجودش ریشه دوانده بود لب می زند:

_برای آشنایی، برای ازدواج نه درس خوندن!

رسام خشکش می زند. گردنش را صد و هشتاد درجه به سمتش می چرخاند و با صورتی گلگون می گوید:

_چه‌ غلطا! فردا پا نمی شی بری اونجاها، گفتم بدونی.

با عصبانیت و حرص به سمت اتاقش می رود و در را محکم می بندد. از بی بی حرصش می گیرد. تنها کسی که بعد از خودشان موضوع صیغه را می دانست بی بی بود!

درست بود با شاداب رابطه ایی نداشت و حتی در آینده هم، اما زنش بود، صیغه ی نود و ساله بینشان خوانده شده بود.

نمی گذاشت کسی آرامش الانش را بگیرد، شاداب دیگر جزوٕ خط قرمزهایش محسوب می شد.

قلم می کرد پایی را که برای زنش، برای دخترش، برای همدش‌ به قصد خواستن برمی داشت.

شاداب را حتی پیرهم می شد شوهر نمی داد، قرار بود تا ابد ور دل خودش بماند!

بی حوصله بود، دو ساعتی می شد که در بالکن نشسته و خیابان را با چشمانش متر می کرد.
بی بی گل تماس گرفته بود که حتما برود و رسام آسمان را به زمین دوخت که نمی شود.

بی بی گل ناراحت شده بود و او طاقت نداشت پیرزن بیچاره را چشم به راه بگذارد.
به ساعت گوشی نگاه می کند، تا آمدن رسام چهارساعتی فرصت داشت.

تصمیم گرفته بود برود و زود برگردد. می توانست بی بی را متقاعد کند حرفی به رسام نزند اما عمه راضی را نه، مخصوصا اویی که سایه اش را با تیر می زد!

اما به دل به دریا می زند و از جایش بر می خیزد. سمت اتاق خوابش می رود و پافر مشکی اش را به روی هودی قرمز رنگش به تن می زند.

کلاه را به شال ترجیح می داد اما در منطقه ی بی بی گل و در عمارتشان جلوی آن همه محافظ صلاح نمی دید.
شال مشکی اش را همراه با کیف دستی اش بر می دارد و از خانه بیرون می زند.

با اسنپ تا عمارت می رود. استرس همانند خوره به جانش افتاده بود. رسام اگر موضوع را می فهمید با دستان خودش برایش قبر می کَند.

نگهبان با دیدنش در را باز می کند:

_خوش اومدین.

سر تکان می دهد و وارد عمارت می شود. بی بی گل در حیاط به روی تخت کنج آلاچیق همراه با مردی نشسته بود.

با دیدن شاداب گل از گلش می شکفد و با صدای بلند صدایش می زند:

_شاداب مادر بیا اینجا.

شاداب با لبخند مضحکی به سمتشان می رود.
دستانش را محکم مشت می کند تا انگشتان لرزانش از استرس مشهود نباشد.

بی بی گل قربانه صدقه اش می رود و مرد از روی تخت برخاسته به سمتش دست دراز می کند:

_سلام ماجدی هستم، نیما ماجدی.

رسام سرش را می بُرید شک نداشت. بالاجبار دستش را پس نمی زند و کِشی به لبانش می دهد:

_خوش اومدین، منم شادابم.

کنار بی بی گل می نشیند، اما بی بی با لبخند موذی بر می خیزد:

_من برم یه سر به راضی بزنم مادر، بر می گردم.

چشمان شاداب گرد می شود. خودش را مُرده حساب می کرد. رسام در این موضوع هایی که خط قرمزش بود هیچ رحمی نداشت.

_شما رشته تون پزشکیه؟ چه شاخه ای تحصیل می کنید؟

انگشتان‌ لرزان از اضطرابش را در مشت می گیرد و با زبان لبانش را تَر می کند. طعم پرتقال در دهانش می پیچد. چه روزی گندی را شروع کرده بود!

اگر اینبار خدا به او رحم می کرد، قول می داد دیگر بی اطلاع از او هیچ کاری نکند.

_شما انگار معذبید!

سرش را محکم بالا می گیرد و با خجالت سر تکان می دهد:

_نه نه ببخشید، واقعا، معذرت می خوام.

مرد رو به رویش می خندد و یک طرف از گونه اش فرو می رود. چشمانش همانند بچه ها چین می خورد و شاداب در دل اعتراف می کند مردی جذاب بود اما نه به اندازه ی رسام(اش)!

_من به بی بی گل گفتم که اگه‌ شما مایل باشید کافه قرار بذاریم، اما خب بی بی گل گفتن شما قبول نمی کنید.

رسام حتما می گذاشت که با او به کافه برود و در خیالی آسوده معاشرت کنند! خنده اش می گیرد:

_آخه بی بی می دونن من زیاد اهل گشت و گذار نیستم ، من تمام وقتم رو با رسام پر می کنم!

لبخندش وا می رود و جایش را به اَخم می دهد:

_شما با رسام تو یه خونه زندگی می کنید؟

از سوال های خصوصی که می پرسید کفری می شود:

_بله، مشکلی هست؟

قبل از این که مرد رو به رویش نُطق کند دستی به روی شانه اش می نشیند و صدایی که هشدار می دهد عزرائیل جانش آمده بود:

_نیما چطوری؟ ازاینورا!

خم می شود و گونه ی شاداب را آبدار می بوسد! شاداب سِر شده کم داشت نقش بر زمین شود که رسام کمرش را در چنگ انگشتانش می‌ گیرد:

_خوبم رسام، اومده بودم با شاداب خانم در مورد موضوع مهمی صحبت کنم!

رسام پوزخند می زند و شاداب را محکم در آغوشش نگه می دارد:

_ای بابا خب به خودم می گفتی دعوتت می کردم خونه مون، زنم مثل خودم خوش مشربه مگه نه شاداب؟!

نیما عصبی می خندد:

_زنت؟ کی ازدواج کردی که ما خبر نداریم، اونم شیخ بزرگ!

شاداب آب دهانش را با صدا قورت می دهد و با عجله می گوید:

_رسام بازم حس شوخ طبعی‌ش گل کرده!

می دانست اگر این خبر به بیرون از این عمارت درز کند رسام در دردسر بزرگی می افتد.
بین دو قبیله اختلاف می افتاد و ممکن بود بلایی بر سر رسام بیاورند.

اما انگار رسام کور و کر شده بود، دهان باز می کند تا چیز دیگری بگوید که بی بی گل لنگان خودش را به آنها می رساند و می گوید:

_نیما مادر هر وقت خواستی با خانواده تشریف بیار.

رسام با خشم و عصبانیت معترض می شود:

_بی بی گل!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا