رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۳۱

4.7
(7)

با اینکه مقصرِ صد در صدی رابطه‌ی شکراب شده‌ی میانشان خودش بود، باز هم ادعا داشت!

باز هم ابرو در هم میکشید و یقه‌اش را پاره میکرد!
جای اینکه شاداب عصبی باشد، او عصبی بود!

دخترک لب‌هایش را محکم روی هم فشرد و هیچ نگفت!
سکوتِ سنگینش تمامِ حرف هایش را بیان می‌کرد.

نگاهش جامه‌ی دلخوری به تن کرده بود!
کاش می‌شد همه چیز را درست کرد!

کاش می‌شد همینجا، پشت همین چراغ قرمز تنش را به آغوش بکشد و ببوسدش، ببویدش!

کاش می‌شد به طوافِ تن کوچکش بشتابد!
کاش می‌شد خط بکشد روی همه‌ی ای کاش ها و حرف‌هایش را عملی کند ولی نمیشد!

متنفر بود از این اجبار!
متنفر بود از این که مجبور بود زیپ دهانش را بکشد و لام تا کام سخن نگوید!

صدای بوقِ مکرر ماشین پشتی او را به خود اورد.

نگاهش را از شاداب گرفته و هر دو دستش را محکم تر دورِ فرمان پیچاند.

باقیِ مسیر از گوشه‌ی چشم به شاداب خیره شد و دیگر هیچ نگفت.

شاید این اخرین روزی بود که می‌توانست تمام و کمال از عطرِ شیرینش بهره مند شود!

ماشین را جلوی خانه‌ی بی بی گل نگه داشت و به سمت شاداب برگشت.

قبل از اینکه فرصتِ حرف زدن پیدا کند، شاداب دستگیره‌ی در را کشیده و درب را باز کرد.

از ماشین که خارج شد، رسام نفسش را با استیصال از ریه بیرون فرستاد و لعنتی زیر لب نثار خودش کرد!

دخترک سر به زیر جلوی دربِ خانه‌ی بی بی گل ایستاد و منتظر ماند تا رسام چمدانش را بیاورد..

راه تنفسی‌اش هر لحطه تنگ تر از لحظه‌ی قبل می‌شد و چرا امروز هوا اینقدر کم بود؟

چرا اسمان از هر زمان خاکستری تر می‌نمود؟
نکند تمامِ این ها بخاطرِ همین باشد که دیگر رسام نبود؟

کف پایش را محکم روی زمین فشرد و به زور آب تلخ گلویش را پایین فرستاد و لب زد:

– بخوابم…بخوابم همه چیز درست می‌شه!

کودکانه به خودش امید واهی می‌داد!
میخواست بخوابد و دردی که تحمل میکند کمتر شود!

می‌خواست سر به بالین بگذارد تا حال و روز پریشانش را سامان ببخشد.

کاش بغض سنگینی که بیخ گلویش بود می‌شکست!
کاش تمام میشد این بهتِ لعنتی!

رسام چمدان را درستِ روبروی پایش قرار داد و نگاهش به هر دو دستِ لرزان دختر‌ک افتاد.

می‌دانست لرزش دست‌هایش بخاطرِ فشاریست که متحل شده است، آهسته صدایش زد و گفت:

– چیزی نمیخوای بگی!

گفتنی ها زیاد بود و وقت کم!
رسام هر چه زودتر می رفت بهتر بود!
شاید دل کندن برایش آسان تر می‌شد!

دست لرزانش را جلو برده و دسته‌ی چمدان را در دست فشرد، سرش را بالا گرفته و نگاهِ بی فروغش را به رسام دوخت و آهسته لب زد:

– صیغه رو فسخ کردی بهم بگو!

دست‌‌های رسام، کنارِ هر دو زانویش مشت شد.
خودش از فسخِ صیغه حرف زده بود و حال…
نمیدانست چرا رگِ گردنش دوباره باد کرده بود!

شاداب دسته‌ی چمدان را محکم در دست گرفت و با صدایی که سعی داشت لرزش آن را کنترل کند آهسته ادامه داد:

– اینجا…خیلی نمیمونم! خودت…خودتون به بی بی گل بگین!

از اینکه به یک باره از مفرد، جمع خطاب شده بود ابرو در هم کشید و گفت:

– کجا به سلامتی اونوقت؟

نگاهش را بالا کشید..
نمِ اشک در چشم‌هایش شبنم شده بود انگار!

آبِ تلخِ گلویش را به سختی پایین فرستاد و سیبِ آدمش تکانی محکم خورد و گفت:

– دلیلی نداره که بگم به شما!

صدایش کمی لرزش داشت!
نگاهش پر بود از هیچ، درست مانندِ قلبش!

دسته‌ی چمدان را کشید و قبل از اینکه از رسام فاصله بگیرد بازویش اسیر پنجه‌های قوی و مردانه‌اش شد!

پلک بست و کاش تمام میشد این فاصله!

کاش برای آخرین بار با تمامِ وجود میان بازوهایش فرو می‌رفت!

کاش برای بارِ آخر با تمام وجود میانِ بازوهایش چلانده می‌شد تا طعمِ اغوشش گوشت شود و به استخوان های لرزانش بچسبد!

صدای رسام از کنارِ گوشش در حالی که خودخواهی از لحنش چکه می کرد بلند شد:

– شما حق نداری جایی بری! حداقل نه تا زمانی که همسرِ شرعیِ منی!

همسر شرعیِ او بود و چند روزِ دیگر برای همیشه نامِ رسام از پیشِ اسمش خط میخورد؟

تقلا کرد تا بازویش را از دست رسام بیرون بکشد.

بر خلاف شاداب که مشغولِ تقلا کردن بود، رسام خونسرد و دست به جیب پشت سرش ایستاد و گفت:

– همینجا میمونی! پیش بی بی گل واسه تو از همه جا بهتره، حله؟

حل نبود!
نمیخواست پیش بی بی گل بماند.
نمیخواست پیش راضیه بماند!

نمیخواست در این خانه بماند تا دوباره زخمِ حرف‌های راضیه به جانش بخورد!

دردِ قفسه‌ی سینه‌اش دوباره برگشته بود و چیزی نمانده بود که پاهایش سست شود.

برایِ اینکه زودتر ماجرا را ختمِ بخیر کند، به ناچار سر تکان داد و گفت:

– خیله خب باشه! ولم کن حالا!

دلش آغوشِ شاداب را میخواست!
کاش میشد تنِ کوچکش را طواف کند!

کاش میشد تار به تارِ موهایش را بود بکشد تا عطرِ خوشش زیرِ مشامش بپیچد!

با درماندگی و برخلافِ میلش، بازوی شاداب را رها کرده و آهسته گفت:

– برو تو خونه!

حرفی نزد و تنها دسته ی چمدانش را دنبالِ خودش کشید.
پاهایش موقعِ رفتن می‌لرزید!

کاش می‌شد به عقب برگردد و برایِ آخرین بار تصویرِ رسام را در ذهنش نقاشی کند!
شاید این آخرین دیدارشان بود.

همین که واردِ خانه شد، نگاهش در نگاهِ نگرانِ بی بی گل گره خورد.

عمه راضی پشتِ سرِ بی بی گل ایستاده بود و از حالتِ نگاهش به وضوح معلوم بود که از آمدنِ شاداب به این خانه اصلی راضی نیست!

سر به زیر و در حالی که سعی می‌کرد بغضِ خانه خراب کنش نشکند گفت:

– میشه…یه چند روزی اینجا بمونم؟

بالافاصله بعد از گفتنِ حرفش، بی بی گل تنش را به آغوش کشید.

هر دو دستش را دورِ تنِ آوار شده‌ی شاداب حلقه فرستاد و کنارِ گوشش پچ زد:

– جات رو تخمِ چشمای منه دختر!

این محبت را نمی‌خواست!
این خانه، این جایِ خوابی که به لطفِ رسام نصیبش شده بود را نمیخواست.

از آغوشِ بی بی گل پر کند و لب زد:

– کجا باید بخوابم؟

حسِ غریبگی و پینهانی داشت.
انگار تنها نقطه‌ی امنِ جهان برای او، خانه‌ی رسام و اغوشِ او بود.

بی بی گل دستِ پشتِ کمرش هدایت کرد و همانطور که به سمتِ پله‌ها می‌رفت گفت:

– اتاقت بالاست، دادیم مطابقِ میل خودت بچیننش عزیزدلم!

مطابقِ میل او؟
مطابقِ میل او، رسام بود نه هیچ چیزِ دیگر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا