رمان طلایه دار پارت ۲۱
شاداب دست به صورتش می کشد و نمی بیند که رسام چقدر خورد می شود، چقدر از خود بیزار می شود که نمی تواند هیچ چیز بر زبان بیاورد تا کمی مرحمقلب شکسته اش شود.
اما او شاداب بود، دختر قوی که بر خلاف تمام اتفاقات افتاده در زندگی اش به تنهایی جنگید و نگذاشت کسی از او یاوه گویی کند.
از کنار رسام بلند می شود و به سمت آشپزخانه رفته کیک نیمه خورده را همراه با ظرف بر می دارد.
کنار رسام می رود. همان جا کنار در می نشینند و شاداب شمع کوچکی به روی کیک روشن می کند:
_بیا دوتایی فوتش کنیم خب؟
رسام پلک روی هم می فشارد و شاداب شمع را روشن می کند:
_امیدوارم سال آینده کیک ولنتاینت رو کنار کسی که عاشقشی فوت کنی!
می گوید و چشمانش را بسته همراه با رسام فوت می کند.
می خندد و چال گونه اش دل می برد از مردی که آرزویش کرده بود!
****
صبح زودتر از رسام بر می خیزد. میز صبحانه اش را آماده می کند و برایش یادداشت می گذارد که به کلاس رفته است.
اما کلاسی نداشت، با خود قرار گذاشنه بود که دوباره نیما را ببیند. دلش می خواست با او بیشتر آشنا شود تا کمی از رسام دوری کند.
اینده ی رسام و قبیله اش به تصمیم او بر می گشت، وجدانش قبول نمی کرد که آوارگی. آن همه مردم به گردنش باشد.
حتی اگر خودش از عشقش رسام هم می میرد اجازه نمی داد آنها آواره شوند.
کوله ی چرم مشکی اش را بر می دارد و در آیینه خودش را برانداز می کند.
مقنعه در سرش را دوست نداشت اما برای اینکه به رسام بفهماند که به کلاس رفته مجبور بود.
صدای زنگ پیامکش نشان از آمدن نیما بود، باید می رفت، باید می رفت و این بازی را به نفع همه تمام می کرد.
کفش هایش را از جا کفشی بر می دارد و قصد می کند که از خانه بیرون رود، صدای در باز شده ی اتاق رسام توجهش را جلب می کند.
با احتیاط قدم بر می دارد و وقتی صدای باز شدن در سرویس بهداشتی را می شنود با عجله از خانه بیرون می زند.
نیما در ماشین به انتظارش نشسته بود، با لبخند برایش دست تکان می دهد و به سمت ماشینش می رود.
اما نمی دانست رسامی که همیشه حواسش به او بود متوجه رفتنش شد!
این دختر در لجبازی لنگه نداشت، او را در این چندماه به اندازه ی سال های زندگی کرده اش شناخته بود. دقیقا همانند پدرش یحیی بود،تا به هدفش نمی رسید دست بر نمی داشت.
با حوله صورت نمناکش را خشک می کند و پا به آشپزخانه می گذارد.
میز چیده شده لبخند بر لبش میآورد، اما چه فایده شاداب که نبود طعم هیچ غذایی برایش خوشمزه به نظر نمیآمد.
صندلی را عقب می کشد و می نشیند. صدای زنگ گوشی اش بر می خیزد.
با دیدن نام قباد صفحه را می کشد و صدایش را روی بلندگو می گذارد.
_سلام آقا، شاداب خانم همین چند دقیقه پیش سوار ماشین آقا نیما شدن گفتم شاید خبر نداشته باشین.
دستانش به روی میز مشت می شود. دندان روی هم می سابد و با لحن عصبی می غرد:
_چشم ازشون بر نمی داری قباد، گم شون کنی با من طرفی.
می گوید و مشتش را محکم روی گوشی می کوبد، نیما را خوب می شناخت. دست کمی از پدربزرگ هفت خطش نداشت.
قلبش به تلاطم افتاده بود، نیما حق نداشت حتی در چشمان فلفلش زل بزند.
با عصبانیت از جا بر می خیزد و بی آن که لحظه ایی فکر کند فریاد زده میز را با تمام وسایلش واژگون می کند.
به نفس نفس می افتد. حالش از این همه ضغفش مقابل شاداب بهم می خورد، او شیخ بود و حالا ذلیل دختر بچه ایی که نمی دانست چه نام و جایگاهی در قلبش دارد!
به او تذکر داده بود نیما را نبیند اما انگار دیگر برای شاداب حرف هایش مهم نبود. اما اجازه نمی داد، نه به نیما نه هر جنس مذکری که به شاداب نزدیک شود.
شاداب دخترکش خودش بود، جانش بود، اجابت تمام دعاهایی که در این چندین از سال از عمرش که خدا به او داده بود.
بی توجه به ظرف های خورد شده به روی سرامیک ، با کف صندل به رویشان لگد می کند. اگر در پایش فروهم می رفت آنقدر درد نداشت که حالا قلبش درد می کشید.
باید تکلیفش را با همه مشخص می کرد.به سمت اتاق خواب می رود، حوصله نداشت که لباس هایش را عوض کند و تنها به سیوشرتی بسنده می کند.
سوئیچش را از روی میز بر می دارد و با دیدن جا سوئیچی هدیه ی شاداب زیر لب نجوا میکند:
_«نمیذارم کسی بینمون بیاد!»
بین مشتش می فشارد و به سمت بیرون از خانه پا تند می کند. همین که در ماشینش جا گیر می شود برای قباد پیام می فرستد که شاداب چه می کند و هیچ چیز دردناک تر از آن نبود که شاداب نیما را به جای دوست داشتنی همیشگی اش برده باشد!
پایش را از حرص و خشم روی گاز میفشارد. ماشین با صدای بدی از جا کَنده می شود ، اما مسیرش را به سمت شاداب بر نمی دارد.
مسیرش به سمت عمارت خودشان، باید حرف های دلش را می زد، خسته بود از این که مدام برایش تصمیم می گرفتند.
سلام امکان خرید رمان وجود دارد؟؟ لطفا اگه امکانپذیر از طریق ایمیل اطلاع بدین ممنون
سلام نه عزیزم فروش رمان نداریم