رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 96

4.8
(4)

رسام عجیب شده بود.

به او نگاه نمی‌کرد و تند تند از سیگارِ لعنتی‌اش کام می‌گرفت انگار که در آن دنیا نبود.

شاداب دل شکسته نالید:

– چرا نگام نمی‌کنی؟

– شبی که قرار بود زایمان کنی تا صبح سیگار کشیدم… از این که نمی‌تونستم کنارت باشم داشتم روانی می‌شدم.

با نگاهی عجیب به چشم‌های خیس و شوکه

شاداب خیره شد.

آرام تر ادامه داد:

– حالا هم از این که کنارتم ولی انگار ندارمت روانی شدم.

– رسام؟

هیچ نگفت و به سمت ماشین رفت‌.

شاداب با چانه‌ی لرزان دنبالش روانه شد… دلش برای مظلومیت مرد می‌لرزید و به درد می‌آمد.

***

با گریه خودش را به در عمارت رساند، عمه راضی در را باز کرد و تا چشمش به حال زار دخترک افتاد به گونه‌‌اش زد و نالید:

– واویلا! چی شده شاداب؟ رسام کجاست؟

شاداب کنار در سر خورد و دست روی لب‌هایش گذاشت تا بی‌بی و بقیه صدایش را نشنوند.

– یا خدا! جون به لب شدم دختر یه چیزی بگو.

شاداب با بغض زمزمه کرد:

– گو… گوشیش زنگ خورد… رفت… رفت یه جایی…

راضیه نگران گفت:

– خب؟ خبره بدی بود؟

شاداب سری از روی ندانستن تکان داد… یادِ نگاه خاموش رسام افتاد و دلش تکان خورد.

چرا بعد از آن تماس رفتارش بد تر شد؟

– پاشو شاداب جان… بی‌بی تو رو این ریختی ببینه حالش بد میشه ها.

با کمک عمه به اتاقش رفت. پسرکش روی تخت مخصوصش خواب بود.

با دیدنش بغض به گلویش چنگ انداخت اما به زور آن را قورت داد.

– نگران نباشی ها شاداب جان… رسام هر جا باشه خودش رو می‌رسونه.

شاداب آهی کشید و سری تکان داد….

رسام نیامد.

نه آن شب و نه پنج شب دیگر…

شاداب از نبود رسام عصبی بود طوری که اهالی عمارت جرأت نداشتند سوالی از او بپرسند.

با گریه معین به خودش آمد.

شاداب کلافه هر کار می‌کرد معین سینه‌اش را نمی‌گرفت. نگران لب زد:

– جان جان؟ چت شده تو؟

عمه راضی صدای بجه را شنید و وارد اتاق شد.

– چش شده شاداب؟

شاداب داغ دلش تازه شد و با بغض گفت:

– هر کار می‌کنم شیرم نمیاد… می‌خوام به معین بدم شاید شیرم بیاد اما نمی‌خوره.

راضیه به گونه اش زد و بی‌اختیار نالید:

– شیرت خشک شده؟

شاداب ناباور پلک زد… نفهمید چه شد که عمه راضی سریع معین را از آغوشش جدا کرد و با دست آزادش شاداب را تکان داد:

– یا خدا! شاداب جان؟ عزیزُم؟ یه چیزی بگو؟

انگار که نفسش بند آمده بود.

با سیلی‌ای که گونه‌اش را سوزاند، نفسش با هق محکمی بالا آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا