رمان طلایه دار پارت 131
صبح زیبایش در حالی شروع شد که از پشت خودش را به تن رسام چسبانده بود و رسام تمام او را در برگرفته بود.
و این اتصال با حضورش فرزندش، که همینگونه در آغوش خودش بود، زیباترین تصویر دنیا را خلق کرده و به شدت برایش شیرین بود.
به نظر دیشب معین بهانه گیر شده که رسام او را به تختشان آورده، چون معتقد بود فرزندشان از همین ابتدا باید جدا بخوابد و مستقل بودن را یاد بگیرد.
آهی کشید و خیره به صورت مهتابی فرزندش آرزو کرد، که ای کاش حلقهی دستانشان به دور هم از جنس آهن بود و این اتصال زیبا، هیچ وقت از هم گسسته نمیشد.
-اگر من بدونم اینهمه آه جانسوز اول صبحت برای چیه…
رسام با صدای خمار از خوابش این جمله را گفته بود.
تمام مدتی که شاداب معین را نوازش میکرد و آه میکشید بیدار بود و بابت اینکه، اینگونه فلفلش را ناامید و افسرده میدید، خودش را لعنت میکرد.
-هیچی فقط دلم یه سفر میخواد.
رسام حلقهی دستش به دور او را تنگتر کرد. آنها در زندگی مثلا مشترکشان هیچ چیز را تجربه نکرده بودند. سفر؟ او خیلی چیزها به خودش و این دختر بدهکار بود.
از پیکنیک یکروزه گرفته تا جشن عروسی در خور شادابش و خیلی چیزهای دیگر…
-میریم فلفلم… سفرم میریم.
جواب فلفلش آهی دیگر بود.
-میگم رسام. این مدت یه کم بیشتر هوای من و داشته باش. اکثر روزا باید برم دانشگاه و با استادا صحبت کنم. شاید یه فرجی شد و تونستم قانعشون کنم.
دانشگاه و درس… دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط میخواست موقعیتی رقم بزند تا گذشتهاش تکرار نشود.
تا دوباره کنار عروسی نشیند که قرار است به حجلهی عشقش برود.
فاطمه اگر حذف شدنی بود، که دوباره گذشته روی دور تکرار نمیرفت. پس فقط باید به فکرهایش جامع عمل میپوشاند و تمام.
رسام نیم خیز شده و روی گوشش را بوسید. دخترک از حسنفسهای داغ او در گوشش، تمام تنش به شور افتاد و پچ زد:
-نکن… بچه…
دست رسام اما، زیر پتو مشغول پیشروی بود و پای او را از رانش گرفت و به سمت خود کشید.
-اینجوریش و امتحان نکردیم.
بدش نمیآمد، که تا فرصت بود، همه جورش را امتحان کنند.
پس سکوت کرد و اینبار لذتی خاموش را با همسرش تجربه کرد.
لعنت به خاطرههایی که قرار بود، جان از تنش بستانند و روزهایش را تلخ و جهنمی بگذراند.
رسام از جا بلند شد و دخترک پچ زد:
-باید برم قرص اورژانسی بخرم.
رسام نزدیک به در حمام بود که این جمله را شنید و به سمت فلفلش برگشت.
-قول یه دختر و گرفته بودم. نگرفته بودم؟!
شاداب لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
-گرفته بودی، اما من تو شرایطی که همه چیز رفته رو دور تکرار، دوباره حامله نمیشم.
در جواب حرف حقش، مرد سکوت کرد و به حمام رفت.
چه میگفت؟ که اشتباه میکنی؟ که هیچ چیز قرار نیست تکرار شود؟ اما اشتباه نمیکرد…