رمان طلایه دار پارت 126
شاداب صدای قدمهایش را میشنید.
قدمهای محکمی که انگار روی قلبش مینشستند.
همان طور کوبنده قلبش را له کرده بودند.
هیچ حسی نداشت… تهی بود و آرام!
نگاه از آینه و چشمهای تو خالیاش گرفت و به در خیره شد که همان موقع با سرعت باز شد.
رسام نگران نگاه چرخاند دور اتاق و لب زد:
– شاد؟
جواب نگرفت اما او را دید.
جلوی آینه با نگاهی خیره… خبری از اشک و گریه نبود.
کمی خیالش راحت شد… شاید شاداب به حرفهایش گوش میداد.
– شاداب.. خوبی؟
باز جواب نگرفت… چقدر این سکوت از گریههایش بدتر بود!
جلو رفت و با احتیاط دستش را به سمتش بلند کرد.
انتظار داشت که پس زده شود.
اما شاداب تکان نخورد… دستِ سردِ رسام روی شانهاش نشست.
رسام اخمی از نفهمی کرد. این روی شاداب را ندیده بود… نمیفهمید!
بلد نبود!
با صدای خش دار تری گفت:
– یه چیزی بگو شاد… باید… باید با هم حرف بزنیم.
لب شاداب به معنای پوزخندی کج شد.
پوزخند؟ آن هم شاداب؟
با صدای آرامی گفت:
– حرف؟ میخوای حرف بزنیم؟ باشه… پس من میخوام یه چیزی بهت بگم…
ادامه نداد. دست بلند کرد و روی
سینه رسام گذاشت.
پنجههایش را به سینهاش فشرد. گویی که انگار میخواست قلبِ مرد را از سینهاش جدا کند!
خیره به چشمهایش لب زد:
– رسام جدیری…
نفسهای مرد لرزان شد…
نگاهِ مرده شاداب گویای همه چیز بود!
دخترک با همان لحن ادامه داد:
– من تموم شدم… تو منو کشتی!
ملتمس صدایش زد:
– شاد…
– یا من یا اون… نه هردومون… تو منو نابود کردی پس برو سراغ اون.
شانه دخترک را فشرد. او را به خودش نزدیک کرد. شاداب او را پس نمیزد اما ای کاش پس میزد.
اینگونه در آغوشش باشد و بیتفاوت؟
مگر ممکن بود؟
حرف های شاداب خنجر شده بود و داشت جانش را می گرفت.
– از همه چیزم به خاطرت گذشتم… خیلی چیزا رو تحمل کردم اما دیگه نه!
– بس… کن!
صدایش چنان گرفته و خشدار بود که هر شنوندهای را می ترساند!
تا به جنون رسیدن فقط یک بند فاصله داشت.
روی قلبی که پر شتاب میزد.
سلاااام😁پارت جدید نمیزاری؟