رمان طلایه دار پارت 105
ی تشکری قرصها را خورد و لیوان را تا ته سر کشید.
مرضیه گلویی صاف کرد و گفت:
– شاداب جان منو بیبی جایی دعوتیم و شام نیستیم… میخوایم معین رو هم با خودمون ببریم.
شاداب شوکه و متعجب نگاهش کرد که
مرضیه سریع گفت:
– نگران نباش عزیزم خونه فامیل دعوتیم من خودم مراقب معین هستم.
با این که نمیخواست گفت:
– خب… خب منم باهاتون میام.
استرس را در نگاه مرضیه خواند.
یک چیزی درست نبود.
حسی در دلش گواه بد میداد.
– نه چیزه… نمیشه دختر… ما رو دعوت کردن زشته تو رو بی دعوت ببریم.
با تردید و شک گفت:
– پس چطور معین رو میخواین ببرین؟ من مادرشم!
مرضیه چشم دزدید و با لحن جدی تری گفت:
– معین یه جدیریِ شاداب جان… از خون ماست و وارث رسامِ… تو… تو نسبتی با ما نداری.
دیگر چیزی از قلب ویران شده اش نمانده بود که خورد و خاکشیر شود!
چرا یک دم همه او را تحقیر میکردند؟
بیاختیار لیوان رو به دیوار کوباند که صدای شکستنش بلند شد.
معین از خواب پرید و گریه کرد.
مرضیه متعجب نالید:
– یا خدا! چی کار میکنی دختر؟
شاداب با حرص گفت:
– لعنت به شما جدیری ها که غیر از خودتون کسی رو نمیبینید.
مرضیه که انگار بدترین فحش دنیا را شنیده باشد اخم پر رنگی کرد و به سمت معین رفت.
هم زمان که کودک را بغل میگرفت بلند گفت:
– دستِ رسام درد نکنه… منو باش که به خاطر تواِ غریبه تو روی رسام ایستادم که چرا ولت کرده…
لعنت به ما؟ تُف روت که اینقدر نمک نشناسی!
شاداب بی آن که پشیمان شود جلو رفت و گفت:
– بچهام… پسرم رو بده آرومش کنم.
– آرومش کنی؟ با چی؟ با شیری که خشک شده؟ تو اگه می تونی خودتو آروم کن… محض اطلاع بگم معین هم یه جدیریِ.
آشفته حال خشکش زد!
عمه مرضیه دوباره مثله گذشته شده بود.
همان طور بیرحم و بداخلاق که حرفهایش نیش میشد و زهرش کامش را تلخ میکرد!
چرا امروز گذشته مدام برای یادآور میشد؟
مرضیه انگار توپش خیلی پر بود که ادامه داد:
– برو خدا رو شکر کن که حیله ات گرفت و رسام رام تو شد… وگرنه با اون کاری که بابات در حق رسام انجام داد که هر کی بود انتقام میگرفت…
مرضیه در چشمهای شاداب خیره شد و بیرحم تر ادامه داد:
– مادر رسام اومد پیش بابای تو… میدونی چه سختیای به جون رسام افتاد؟ بیمادر بزرگ شد…
تقصیر شاداب چه بود؟
مگه زندگیای الانش گل و بلبل بود؟
مرضیه همان طور بچه به بغل به سمت در اتاق رفت، طول کشید تا شاداب به خودش بیاید.
قبل از این که به در برسد مرضیه بیرون رفت و کلید اتاق را از روی در برداشت.
شاداب شوکه صدایش زد:
– عمه؟ وا… وایسا!
در بسته شد و صدای چرخش کلید بهش دهان کجی کرد.
او را حبس کرد؟
معین را گرفت؟
محکم به در کوباند و جیغ زد:
– عمه در و باز کن! معین گریه میکنه… تو رو خدا!
– یکم اروم بشی در و باز میکنم… تا بفهمی به جدیری ها نباید توهین کنی!