رمان طلایه دار پارت 100
رفته رفته حرارت بینشان زیاد تر شد و دیگر فقط عشق و خواستن و نیاز ماند….
به زحمت سر و صدایشان را کنترل کردند.
اما کنترل کردن رسام غیر ممکن بود.
هر جایی که دستش میآمد میبوسید و گاز میگرفت و با بوسهای دیگر طواف میداد.
بیقرار تر به پهلوهای شاداب چنگ زد و تند تر حرکت کرد….
نفس از دو حبس شده بود.
بالاخره آرام گرفتند…
رسام با تن خیس و خسته، آرام کنار شاداب که نیمه بیدار بود دراز کشید.
در آن تاریکی به چهره سرخ و مست شده دخترک خیره شد که چگونه برهنه و عریان طاق باز به خواب رفته بود.
رسام چگونه دوباره از وجودش دست میکشید؟
اگر یک باره دیگر شاداب را ترک میکرد دیگر بازگشتی نبود..
ترکش نمیکرد… اما اگر نزدیکش هم میماند به او صدمه میزدند.
آهی کشید و تن لاغرش را در آغوش کشید.
شاداب آرام نالید:
– رسام؟
– جان؟ بخواب عزیزم… من هستم.
زمزمه خوابآلود شاداب قلبش را به درد آورد.
– میشه دیگه نری؟
صدایش خش دار شد.
– نمیرم… حالا بخواب.
شاداب هزیان گفت:
– معین… شیر نداره.
رسام آغوشش را تنگ تر کرد. حتی به پسرکش هم ظلم کرده بود.
– ببخشم “شاد”!
شادَش غمگین بود.. درست عین خودش.
دخترک خوابید اما خواب به چشمان رسام حرام شده بود.
با این که بالاخره بعد از مدت طولانی ای با شاداب به آرامش رسیده بود اما میدانست این آرامش عمری ندارد.
***
با بوسه ای که روی گونهاش نشست بیدار شد اما چشمهایش را باز نکرد.
دلش از این کار شاداب گرم شد!
فلفلش هنوز دوستش داشت.
چند دقیقه در همان حالت ماند که احساس کرد تخت تکان خورد و بعد صدای باز و بسته شدن در سرویس آمد.
با خیال راحت چشمهایش را باز کرد اما با دیدن شاداب که با لباس خواب دیشبش شاکی ایستاده بود و نگاهش میکرد…
جا خورد!
– حالا خودتو میزنی به خواب؟
رسام بی خجالت از تن عریانش بلند شد شد و گفت:
– فقط میخواستم که راحت باشی.
شاداب نگاه دزدید و سرخ شد…
ببین کی داشت از راحتی حرف میزد.
– درد نداری؟
دیشب…. عشق بازیشان!…
آرام گفت:
– نه.
صدای نق زدن های معین که بلند شد رسام سریع لباسی پوشید و به سمت بچه رفت.
همزمان رو به شاداب گفت:
– امروز بغلش نکن… کمرت در میگیره.
قند توی دلش آب شد اما با خجالت گفت:
– من خوبم… بیا شیرش بِ...
با یادِ این که شیرش خشک شده بغض به گلویش چنگ انداخت.
رسام کلافه چشم بست و نفسش را پر شتاب بیرون داد.
شاداب با همان حال گفت:
– می… می رم شیر خشکش رو آماده کنم.
رسام لب باز کرد تا چیزی بگوید اما پشیمان شد. اصلا حرفی داشت بزند؟
شاداب قبل از این که بغضش رسوایش کند از اتاق بیرون زد.
باید حالش خوب میبود… دیشب کمی با رسام آرامش رد و بدل کرده بودند.
حداقل همین امروز را باید خوشحال میبودند.