رمان طلا

رمان طلا پارت 92

2.3
(3)

 

 

+نفسم

 

-به دکتر شیفت شب گفتم یه خورده زودتر بیاد که غروب بتونم برم خرید

 

ابروهایش را بالا انداخت

 

+تنهایی؟

 

-اگه تو کار داشته باشی اره

 

+کارو زندگی من تویی ، غروب میام دنبالت

 

لبخند خوشحالیم به وضوح مشخص بود.

 

-ممنون

 

امروز صبح ساحل زنگ زد و خبر داد که یکی از بچه های خوابگاه، سه نفرمان را دعوت کرده است به عروسی…

 

اصلیت خود عروس یعنی مریم شهرستانی بود که با یکی از بچه پولدارهای دانشکده خود ازدواج کرد.

 

چیزی که ساحل تعریف کرد این بود که عروسی مختلط است و من میدانستم که راضی کردن داریوش کار سختی است.

 

دراتاق زده شدو با گفتن بفرمایید مریضی دراتاق را باز کرد.

 

-بفرمایید تو

 

رفتم روی صندلی نشستم و نگاه خسته ام را به ماگ چای یخ کرده دوختم.

 

 

 

 

بعد از ویزیت مریض، گلی که داریوش آورده بود را در یک پارچ آب گذاشتم تا چند روزسالم بماند.

 

نزدیکهای غروب بود که دکترشیفت شب آمد و شیفت را تحویل گرفت.

 

داشتم وسایلم را جمع میکردم که اصغر وارد اتاق شد .

 

+خانم دکتر آقا دم در منتظر شماست

 

به کارم سرعت بخشیدم.

 

-الان میام

 

این بار از دیدن ماشینش به وجد آمدم.

 

کادیلاک تمام مشکی که از دور هم برق میزد.

 

ازدور هم آن ماشین لبخندی روی لبم نشاند.

 

عاشق ماشینهای قدیمی بودم.

 

تیپ دیوانه کننده تمام مشکی و آن عینک آفتابی اش قند در دلم آب کرد.

 

در ماشین را باز کردم و سوار شدم. از شوق و ذوق سریع شروع کردم حرف زدن.

 

-داریوش چرا نگفتی همچین ماشینی داری اخه حیف نیست ماشین به این خفنی و ول کنی و بری سوار ماشینای مزخرف شی؟

 

عینکش را دراورد و به سمتم برگشت.

 

چشمان اوهم ذوق زده بود هردو مثل بچه ها شده بودیم.

 

 

 

 

 

+نگو که توام از این ماشین خوشت میاد

 

-دیوونه ای؟ معلومه که خوشم میاد

 

چند ثانیه با چشمان خندان نگاهم کرد و بعد گفت.

 

+به قرآن که تو نیمه‌ی گمشدمی، اصلا ردخور نداره

 

استارت ماشین را زد و حرکت کردیم.

 

داخل ماشین هم تماما مشکی کار شده بود.

 

مطمئنا چندبار در دست تعمیر قرار گرفته بود .

 

+لباس میخوای بخری؟

 

سرم را تکان دادم

 

-آره

 

+چرا زودتر نگفتی که بیایم خرید؟

 

هنوز زود بود برای گفتن آن اصل ماجرا

 

-نیاز نداشتم چیزی آخه

 

پارکینگ مجتمع پارک کرد و پیاده شدیم.

 

کناری ایستاد تا بروم و دستش را در دست بگیرم.

 

دست در دستش گذاشتم و راه افتادیم.

 

در طبقه اول که چند مغازه لباس مجلس فروشی بود به سمت آنها راه افتادم و اورا هم باخود کشیدم.

 

جلوی اولین مغازه ایستادم . پرسید :

 

 

 

 

 

+ازاینا میخوای بخری؟

 

از صدایش میشد تشخیص داد چقدر متعجب است.

 

به سمتش برگشتم.

 

-آره

 

+مگه عروسی جایی میخوای بری؟

 

کمی نزدیکتر به او ایستادم اما باز هم فاصله داشتیم.

 

پاساژ خیلی شلوغ بود نگاهش کردم.

 

-زدی تو خال

 

چشمانش را درشت کرد .

 

+واقعا میخوای بری عروسی؟

 

-آره عزیزم

 

+الان به من میگی؟

 

به مغازه اشاره ای زدم .

 

-آوردمت لباسامو انتخاب کنی دیگه

 

چین های ریز گوشه چشمش بازهم نمایان شد.

 

صورتش کاملا جدی بود اما ته خنده ای درون چشمانش موج میزد.

 

+شرمنده ام نکن چه لطف بزرگی میکنی در حقم

حق به جانب جوابش را دادم .

 

-خواهش میکنم

 

پوفی کشید و نگاهم کرد .

 

+مختلط که نیست؟

 

 

نگاهم را به آن طرف دادم

 

+هست؟

 

همانطور که نگاهم به آن سمت بود سرم را به نشانه مثبت تکان دادم

 

+اصلا حرفشم نزن

 

سرم را سریع به سمتش برگرداندم

 

-داریوش

 

عصبی دستم را گرفت و راه افتادیم

 

+داریوش بی داریوش

 

دستم را ازدستش کشیدم

 

-ای بابا؟! تو یه دقیقه وایسا تا من برات توضیح بدم

 

کلافه دست به کمر زد و نگاهم کرد ، این سمت که مرا کشیده بود ورودی راه پله و خلوت بود .

 

-این دوستم با همکلاسیش ازدواج کرده ، دختره شهرستانیه، پدرو مادرش قبول کردن که مختلط باشه اونم به شرطی که مشروب و الکل و مواد تو عروسی مصرف نکنن بعدم اکیپی که ما میخوایم بریم عروسی پونزده شونزده تا دختره…

 

چشمانش را ریز کرده بود و بدون ذره ای نرمش نگاهم میکرد

 

+خوب! من هنوز قانع نشدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا