رمان طلا پارت 80
فکرش آنقدر مشغول بود که نمیتوانست تمرکز کند .
بوی خون که به مشامش خورد ،گویی انرژی بدنش را صد برابر کرد و آن غریزه ای که به شدت میل به بردن داشت در بدنش جوشید و مانند رودخانه ای عظیم هرچه خشم و عصبانیت بود به دستانش سرریز شد .
چشمهایش را باز کرد .
صورت مغرور غلام را روبه رویش دید .
باید هم مغرور میبود .داشت داریوش را میبرد . او را بردن کار هرکسی نبود .
دست انداخت و گردنش را به سمت خودش کشید .با یک ضربه به بینیش زد .
حالا صدای جمعیت را واضح میشنید .
غلام را از روی خود به گوشه ای پرتاب کرد تا خواست به سمتش برود سریع و فرز بلند شد .
روبه روی هم قرار گرفته بودند و با خشم به هم نگاه میکردند .
قفسه سینه هردو از نفس نفس زدن بالا پایین میشد و ضربان قلبشان به وضوح مشخص بود
داریوش به سمت غلام حمله کرد و مشتش را آماده ی ضربه کرد .
غلام جا خالی داد . قصد تلافی داشت و هیچ کس جلودارش نبود .
گارد گرفت اینبار غلام حمله کرد . اما اینبار حواس جمع جاخالی داد.
جو سالن کاملا متشنج بود .
به قفس چسبیده بودند و ضربه میزند .وقتی غلام نزدیک داریوش شد ، داریوش کمرش را سفت چسبید و او را به دیواره ی قفس کوباند.
اجازه هیچ کاری به او نداد و تا میتوانست به او ضربه زد .
به دل و کمرش و صورتش محکم ضربه میزد .
او هم آرام نمی نشست و مدام با پا به داریوش ضربه میزد .
اما زور داریوش به غلام چربید.
در گوشه قفس او را به زمین کوباند و با مشت به سر و صورتش ضربه زد.
در آخر پا روی بدنش گذاشت تا نتواند بلند شود .
جمعیت و داور همه باهم شمردند .
-یک… دو …سه… چهار …پنج…
و سوت پایان بازی به صدا درآمد .
داریوش بی جان خودش را دراز کرد .
غلام هم از او خسته تر پهن زمین شد .
صدای آنها که روی داریوش شرط بندی کرده بودند با خوشحالی می آمد و کسانی هم که روی غلام شرط بسته بودند هیچ حرفی نداشتند .
کمی که به خودش آمد بلند شد و دستش را برای بلند کردن غلام دراز کرد .
با هم دشمنی نداشتند .غلام هم لبخندی زد و دستش را گرفت و با کمک داریوش از زمین بلند شد .
آرام چند ضربه به شانه اش زد
-الحق که مثل شیر میمونی حلالت باشه
-چرا از زندون نیومده اومدی وسط بازی
-چی میتونه باشه دلیلش به جز پول مشتی
اینبار او بود که به نشانه همدردی چند ضربه به کتف غلام زد .
-درست میشه داداش
از قفس که بیرون آمدند هاتف سریع به سمتش آمد و دستمال را به او داد تا خون بینی اش را پاک کند .
با اینکه درد در تمام نقاط بدنش میپیچید اما احساس سبکی و راحتی میکرد .
گذراندن زندگی با آن حجم از خشم و حرص برایش غیر قابل کنترل بود
کسانی که روی داریوش شرط بندی کرده بودند مدام از او تشکر میکردند.
به داخل رختکن رفتند .
-چقد گیرمون افتاده ؟
-یه چیزی حدود ۲۵۰ تا اینا
سرش را تکان داد .
-خوبه ببر ۱۵۰ تاشو بده به غلام
هاتف متعجب نگاهش کرد :
-چرا آقا مطمئنین ؟
هنوز ریتم نفس هایش نامنظم بود :
-مطمئنم تازه از زندان اومده بیرون دستش خالیه ببر بده بهش
-باشه آقا
هاتف از در بیرون رفت شورت را از پایش دراورد و حوله را برداشت و به حمام داخل رختکن رفت.
اب سرد را باز کرد و زیر دوش ایستاد قطره های آب روی بدنش میریختند و ان آتشی که در بدنش بود را خاموش میکردند.
دوش را بست و حوله را دور خود پیچید.
شلوارش را پا زد و نگاهی به موبایلش انداخت.
یک تماس از دست رفته از طلا داشت از آنجا که بیرون میرفت حتما به او زنگ میزد.
تیشرتش را برداشت و پوشید همان لحظه در رختکن باصدا باز شد و غلام و هاتف وارد شدند.
غلام سریع به سمت داریوش آمد و دست اورا گرفت خواست بوسه ای به دستش بزند که داریوش دستش را کشید .
-واقعا که حق گفتن از بزرگی و مردونگی هیچی کم نداری تا عمر دارم مدیونتم