رمان طلا پارت 79
صورتش را به سمت بالاگرفت و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سرش را پایین آورد.
نمیدانستم چکار کنم و چه بگویم فقط نگاهش میکردم چشمهایش را باز کرد منتظر نگاهش کردم.
با دیدن حالتم حس کردم لبخندی در چشمهایش نشست.
-قربون اون چشمات برم آرومم نگران نباش
مشت شدن دستهایش چیز دیگری میگفت .
بند انگشتانش از فشار به سفیدی میزد .
مشتش را در دست گرفتم و بالا آوردم . سعی کردم مشتش را باز کنم .
بدون مقاومت قبول کرد .
با اینکه ناخن بلند نداشت اما ردشان در کف دستش خودنمایی میکرد .
دستم را روی آن رد ها کشیدم . بدون حرف نگاهم میکرد. نفس هایش هنوز بلند و عصبی بودند . به صورتش نگاه کردم .
-بغلم کن
متعجب خیره نگاهم کرد .
– چیه ؟
-چی گفتی
-گفتم بغلم کن ،وقتی انقدر نزدیک وایمیستم یعنی دلم میخواد بغلم کنی تا بتونم عطر تنت رو بهتر به ریه هام بفرستم .خفه شدم انقدر بلند نفس کشیدم
آرام آرام و خیلی محو رد هایی از لبخند روی لبهایش و صورتش دیده میشد خیره نگاهم کرد.
در نگاهش چیزی بود که مرا دلگرم میکرد و از دلسردی قبل از آمدنش خبری نبود .
جوری نگاهم میکرد که انگار یک موجود فرازمینی ام .
-خب چرا اقدام نمیکنی ؟
اینبار لبخندش کاملا واقعی بود .
شانه هایم را گرفت و مرا به سمت خود کشید.
دستانم را دور گردنش حلقه زدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم تا به صدای قلبش گوش دهم .
او موهایم را بوسید و چانه اش را روی سرم گذاشت .
ذهنش درگیر بود و آرام و قرار نداشت امیدوار بودم کار دست خودش ندهد.
راوی
در رختکن لباسهایش را عوض کرد و روی نیمکت منتظر شد تا زمان ورودش فرا برسد .
سرو صدای جمعیت از بیرون به گوش میرسید .
در باز شد و هاتف و دوتا از نوچه هایش وارد شدند و سلام کردند .
داریوش با هاتف حرف داشت اشاره زد به آن دوتا که بیرون بروند .
-آدرسشونو پیدا کردی ؟
-نه هنوز آقا ولی نزدیکیم . تازه فهمیدم که دو نفر ازشون شکایت کرده بخاطر تجاوز اما چون پارتی دارن تونستن قصر در برن…خیلی بچه مایه ان
مشتی به نیمکت آهنی زیرش زد .
-لعنتی ..هاتف پیداشون کن برام
-شما نگران نباشید آقا
-نگران نیستم عصبیم باید خودمو تخلیه کنم…غلام اومده؟
هاتف سرش را تکان داد
-الان رسید آقا
-کی از زندان آزاد شده
-امروز صبح آزاد شده
لبخندی ناخودآگاه زد
-پس کی میخواد باد کله این آدم بخوابه ؟
هاتف هم لبخندی زد
-غلام کله شق تر از این حرفاست و دیونه جنگه
-خوبه که غلام اومده بعد از مدت ها یه آدم حسابی به پستمون خورده
زمان فرا رسید بلند شد و از اتاق بیرون زد از راهرو گذر کردند و به قفس رسیدند .
تماشاچیان که کم هم نبودند دور تا دور قفس ایستاده بودند .
غلام جلوتر از او وارد شد و در حال هنرنمایی بود قصد داشت نشان دهد که حالا بعد از پنج سال زندان بدنش هنوز هم روی فرم است .
لقبش( قاتل) بود .
غلام قاتل کارش کشتن انسان بود . به راحتی آدم میکشت بدون اینکه ردی از خود به جا بگذارد.
بلند گو داریوش را صدا زد .
با شنیدن نام داریوش همه فریاد شادی سردادند .
با قدم های محکم و استوار وارد قفس شد .
داور سریع پشت سرش در را بست . رفت و روبروی غلام ایستاد .
-ببین کی اینجاست داریوش خان!
دستش را سمت داریوش دراز کرد داریوش دست در دستش گذاشت.
-آزادیت مبارکه
-چاکرم
با سوت داور بازی شروع شد غلام بدون درنگ حمله ور شد سمت داریوش و مشت محکمی به بینیش زد .
هنوز هم قوی بود سعی کرد تعادل خود را حفظ کند تا به زمین نیوفتد که با ضربه بعدی روی زمین افتاد .
غلام روی سینه داریوش نشست و یک مشت چپ و راست به صورتش زد .
داریوش چشمانش بسته بود . صدای جمعیت را گنگ میشنید .