رمان طلا

رمان طلا پارت 36

4
(2)

 

 

 

+در چه مورد؟

 

-طلا

 

سرش را پایین انداخت.

 

-چیزای عجیبی میگفت

 

+چی میگفت؟

 

نگاه نافذش را به پسرش دوخت که سعی داشت از حرف زدن فرار کند.

 

با اینکه سالها از او دور بود اما باز هم پسرش بود او را مثل کف دست می شناخت.

 

-واسه چی طلا رو اوردی اینجا؟

 

+گفتم که قبلا واسه اینکه فرخ تهدیدش کرده

 

-وقتی طلا هیچکاره اس چرا باید طلا رو تهدید کنه؟

 

داریوش فهمید که پدرش با خبر شده. کلافه سرش را بالا گرفت و دستی در موهایش کشید.

 

+چی میخوای بگی بابا؟

 

-این دختر و دوست داری؟فرخ میگفت داری

 

+دارم

 

-چقدر؟

 

+حد وحدودشو نمیدونم ،خط و مرزی نداره

 

-خودش چی؟میدونه؟

 

+نه

 

-چرا؟

 

+بابا این سوالا رو چرا می پرسی؟

 

-چرا نمیدونه؟

 

+نمی خوام فعلا بفهمه،الان از من بدش میاد واسه این ماجراها،فرخ دیگه چی گفت؟

 

 

 

 

پدرش کاملا متوجه پیچاندن بحث شد،اما پیگیر نشد.

 

-حرف مفت

 

+رو اعصابه این مرتیکه

 

-منتظر یه حرکت کوچیکم ازش تا کارشو تموم کنم

 

مغزش داغ کرده بود.احتیاج به یک نخ سیگار داشت.

 

+با اجازتون من برم بخوابم

 

-برو شبت بخیر

 

اتاقش که در پشت بام بود تماما شیشه بود ،البته به جز حمام و دست شویی.

 

یک تخت کاملا مشکی ،یک صندلی بزرگ چرمِ مشکی رنگ جلوی شیشه ای به حیاط دید داشت، یک تلوزیون و یک کمد لباس در اتاق بود.

 

روی صندلی نشست و سیگارش را از روی میز کنارِ صندلی برداشت و روشن کرد.

 

صدای پدرش که از او پرسید چقدر طلا را دوست دارد در مغزش اکو میشد.

 

یاد آن لحظه ا ی افتاد،که طلا را تقریبا لخت دیده بود.

 

یک پیک از شراب روی میز را برای خود ریخت.

 

می خواست برای شام صدایش بزند،هر چه در زد جوابی نشنید،در را باز کرد و با صحنه ای مواجه شد که برق از سرش پرید.

 

دخترک مانند فرشته ها به خواب رفته بود . حوله ی کوتاهی دورِ خود پیچیده و پاهای سفید خود را به رخِ داریوش میکشید.

 

در را بست و همانجا کنار در ایستاد و به این شاهکارِ خدادای نگاه کرد.گوشه ی پلکش از شدت هیجان می پرید.

 

 

 

 

تا حالا نشده بود دختری را نیمه برهنه ببیند و بخواهد خودش را کنترل کند .

 

موهای پریشانش دور سرش ریخته و گردن وسر سینه ی برهنه اش اشتهای داریوش را دو برابر میکرد.

 

نفس هایش منقطع شده بود، به شدت دلش دخترک را میخواست .

 

لبهای نیمه بازش مانند یک سیبِ سرخِ هوس انگیز منتظر خورده شدن بود،بیقرار جلوتر رفت و بالای سرش ایستاد ،خم شد تا لبانش را شکار کند.

در یک میلیمتری لبهای طلا توقف کرد ،نفس های طلا به پشت لبش میخورد و دلش را به بازی میگرفت .

 

در یک تصمیم ناگهانی عقب کشید و دُمِ موهایش را که روی بالش بود در دست گرفت ،کمی نم دار بود ، موهایش را بو کشید و بوسید.

 

عقب گرد کرد و از اتاق بیرون زد،کافی بود چند ثانیه بیشتر در آن اتاق می ماند ،دیگر چیزی جلو دارش نبود.

 

هیچ وقت قصد نداشت ، اینگونه او را لمس کند .می خواست اولین بوسه اش را زمانی روی لب دختر بکارد که او هم تشنه ی لبانِ داریوش باشد.

 

نیازمند بوسه ای با طعمِ عشق بود ،وگرنه که بوسه های با طعم هوس فقط نیازمند پول بود.

 

صدای باد بیشتر و با صدای رعد و برق ادغام شد.

پک محمکی به سیگار زد .موبایلش زنگ خورد.

 

+بگو هاتف

 

-آقا مشتری جدید اومده قبول کنم؟

 

+چقدره؟

 

 

 

 

-ده میلیارد چکه سه میلیاردشو ما برمیداریم

 

+معرفش کیه؟

 

-اکبر ریقو

 

+قبول کن ولی چهار تومنشو برمیداریم

 

-یه لحظه گوشی آقا

 

هاتف برگشت رو به مردی که ناچار روی صندلیه زوار درفته ی انبار نشسته بود گفت:

 

-اقا فرمایش میکنن ما چهار تومن از پولو برمیداریم

 

مرد چشمانش را درشت کرد.

 

+چه خبره ؟خیلی زیاده

 

-اگه زیاده که به سلامت،تو خودت الان گفتی این چکو دادی چن نفر پاس نشده،منم چی گفتم؟گفتم راست کاره ماست این چک

 

مرد ناچار روی صندلی جابجا شد،به این پول نیاز داشت در یک قدمی ورشکستگی بود.

 

+راه نداره پایین تر

 

-نه داشی راه نداره قبول کن بره دیگه

 

+باشه قبوله

 

-دمت گرم داشم

 

گوشی را به گوشش چسباند.

 

-حل شد آقا امری ندارین؟

 

+نه برو

 

درست بود که برگشته بود خانه ی پدرش،اما به هیچ وجه قصد نداشت از نظر مالی زیرِ پر و بال پدرش باشد.حتی آن زمانی هم که هنوز از خانه نرفته بود او در آمد خودش را داشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. خیلی رمانت قشنگه من تازه با این رمان آشنا شدم و دارم میخونم مرسی فاطی💜
    جالبش اینه شخصیت اصلی داستان اسمش طلا هست منم اسمم طلا😂

  2. حیف نون با سرعت از جهنم فرار می کرد گفتن چه خبره؟
    گفت:یا ابولفضل جهنم اتیش گرفته …
    **********
    حیف نون اومد از هواپیما پیاده شه شلوارش افتاد…

    داد زد:حالا اون عنتر خانومی که گفت کمربندا رو باز کنید بیاد جواب بده

    فاطی این حیف نون چقد باحاله من کراش زدم روش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا