رمان طلا

رمان طلا پارت 18

5
(1)

 

 

 

نامدار نمی دانست که هاتف جیک و پوک داریوش را میداند،اما داریوش الان حوصله ی بحث های اضافه را نداشت.

 

+هاتف بیرون متظر باش

 

هاتف متوجه ی جوِ سنگین بود

 

-چشم آقا

 

هاتف بیرون رفت.نامدار پا روی پا انداخت.

 

-درست تعریف کن ببینم چجوری پَرت به پَره این خورد

 

داریوش نفس عمیقی کشید .

 

+یکی چِکشو اورد تا ما براش پاس کنیم ،مبلغ چک زیاد بود ،یاروام گفت اگه این پولو زنده کردین نصفشو بردارین واسه خودتون،اول نمی دونستم چک مالِ این کفتاره ،البته که بعدم که فهمیدم برام مهم نبود،دست و بالم خالی بود ،فرخم تا فهمید من سر دسته ی اون کساییم که ریختن شیشه و پنجرشو اوردن پایین دیگه ول کن ماجرا نیست.ولی شما نگران نباشین خودم حلش میکنم.

 

-تنهایی؟چجوری می خوای تنهایی جلوش وایسی؟

 

+یه جوری از پسش بر میام ،این همه سال تنها بودم.

 

-این همه سال پا رو دمِ همچین آدمه کله گنده ای نذاشتی که به اضافه ی اون با ما هم دشمنیه خونی داره ….بعدم این چه وضعیه برای خودت درست کردی ؟شدی شَر خر؟این کار در شأنِ توعه؟تو الان باید برای خودت آقایی کنی

 

+الانم دارم آقایی میکنم

 

-آره وسطِ یه مشت معتاد

 

+اشتباه بهت گفتن من با عملیا کاری ندارم

 

-هه آره تو راست میگی

 

+داداش اصل حرفتو بگو

 

-حالا که جنگو با این یارو شروع کردی برگرد خونه

 

 

 

 

به نظرش اتفاقی افتاده بود که نامدار آمده و این حرف ها را به میزد .

 

داریوش این همه سال از آن خانه بیرون زده بود ،تا به الان کسی برای برگشتنِ آن به خانه هیچ اقدامی نکرده بود.

 

+داداش چی شده ؟

 

-بابا نگرانته…

 

نتوانست جلوی خنده ی بلندش را بگیرد ،کمدی ترین جمله ای که در یک سالِ اخیر شنیده بود این جمله بود.

 

پدرش هیچ زمانی ،ذره ای لطف و محبت به او نداشت،نه تنها او بلکه برای تمامِ فرزندانش اینگونه بود.

 

+بابا؟

 

نامدار خیلی جدی نگاهش را در چشمان داریوش کوبید.

 

-فقط بابا نه…هممون نگرانتیم…داریوش دیگه بسه این بچه بازیا وقتشه که برگردی خونه،دور و برتو نگاه کن تو جات اینجاس پسر؟

 

+بابا خودش منو از خونه انداخت بیرون

 

-حق نداشت؟

 

حالا که آتشِ خشمش فرو نشسته بود بعد از این همه سال، حالا که از گذشته منطقی تر شده بود ، می فهمید که پدرش حق داشته از او عصبانی شود،آن زمان داریوش جوانی سرکش بود.

 

اما حق نداشت او را از خانه ی خود بیرون کند.

 

-دیدی؟خودتم میدونی که حق داشته

 

+اون حق داشت که از من عصبانی بشه اما حق نداشت منو از خونه بیرون بندازه

 

-اونم اینو میدونه ولی می شناسیش که به روی خودش نمیاره

 

+آره خیلی لجبازه

 

لبخندی رو لب های نامدار نشست.

 

-دقیقا مثه خودت

 

+داداش…

 

 

 

 

-حالا که اون پا پیش گذاشته تو لجبازیتو بزار کنار

 

+چرا؟چرا میخواد برگردم ؟چرا نگرانمه؟

 

-فرخ اون روز اومد پاتوق با دار و دستَش،توپش خیلی پر بود،به بابا گفت من آدمیم که اگه بخوام کسی رو نابود کنم ، تا پای جونمم پای حرفم هستم و الان دارم بهت میگم من یه روز سرِ داریوشتو برات میفرستم بعدم یه عکس از تو که پشتت چاقو خورده بود نشون بابا داد گفت ایندفعه رو بخشیدمش،اما دفعه ی بعد خونش حلاله.باباام گفت چشم در مقابل چشم یه تار موی بچه ی من کم شه ،بچه ی خودتم مرده فرض کن.

 

+زرِ مفت زده مرتیکه ی ک…

 

فحشش را خورد عادت نداشت جلوی برادرش،چاکِ دهنش را باز کند. اما صبرش لبریز شده بود.

 

+من بابای این مرتیکه ی حرومزاده رو میارم جلو چشش،همونجا باید میکشتین این دیوثو

 

-این حرفارو بهت نگفتم که اینجوری جوش بیاری

 

نامدار خم شد دست روی دست داریوش گذاشت.

 

-داریوش برگرد خونه داداشم ،الان وضعیت طوری نیست که بخوای تنها بمونی ،به خاطرِ مامانم که شده برگرد ،تو این چند وقت به اندازه ی صد سال پیر شده از بس که حرصِ تو رو خورده

 

نامدار با گفتنِ حرفهایش از روی مبل بلند شد،داریوش هم سریع ایستاد.

 

+کجا داداش؟قهوتم نخوردی…

 

-نمیخورم…تو بشین فکراتو بکن ببین میخوای چیکار بکنی

 

+باشه

 

دستی روی شانه ی داریوش زد و با گفتنِ خداحافظ رفت.

 

 

 

 

خودش هم دل تنگِ خانه و خانواده اش بود ،خانواده ی پر جمعیتی که بخاطرِ دشمن های زیادی که داشتند ،برای امنیت داشتن ،همه با هم در یک خانه و یکجا زندگی میکردند.

 

همیشه به شلوغی عادت داشت ،وقتی که از خانه رفت تا یک مدت خیلی به او سخت میگذشت،اما او قوی تر از آن بود که از پا بیفتد.

 

گرسنگی های زیادی کشیده بود،اما هیچ وقت دستش را سمتِ کسی دراز نکرده بود،برای یک لقمه نان تا دهنِ شیر هم که شده رفته بود.

 

هاتف وارد خانه شد،متوجه شده بود که موضوع خیلی مهم است.

 

کنارِ مبلی که داریوش روی آن نشسته بود ایستاد و خواست سرِ بحث را باز کند.

 

-آقا نامدار قهوه شونم نخوردن

 

+رو مود نبود

 

-شما چرا قهوه نخوردین؟

 

+منم رو مود نبودم

 

-میگم آقا ببخشید ،جسارت میکنم،اما اَخوی چیکار داشتن؟

 

بی حال خودش را جمع و جور کرد.

 

+اَخوی میگه پاشو بیا خونه

 

-خونه ی کی؟

 

+خونه ی بابام…میگه بیا دست بوسی

 

-اما چرا اینقدر یهویی؟

 

+فرخِ حرومزاده رفته پیشِ بابا تهدید کرده

 

-پس نگرانتون شده

 

+تو هنوز بابامو نشناختی

 

-آقا نگین این حرفو همه از مرام و پلهوونیشون خبر دارن…حالا میرین؟

 

+نظرِ تو چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا