رمان طلا پارت 144
من هم مثل کسی که تابهحال هوا نداشته تمام آن هوا را بو کشیدم .
-منم از این سیگار میخوام
چینهای ریز کنار چشمش بیشتر شداماهیچ تغییری در نگاه و رفتارش ایجاد نکرد.
میخواست جدیتش را حفظ کند.
+ تو بیخود میکنی
چشمانم را ریز کردم ، نگاه به او دوختم. لب زیر دندان کشیده و ثانیهای بعد ول کردم.
– مارک چیه؟ فردا که رفتیم درمونگاه به جواد بگم دم راه بگیره
فکش کمی جنبید ،حال هر دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد .
+فردا خودم میبرمت
لپ هایم را از داخل گاز گرفتم تا نخندم.
– پسفردا
پره های بینیاش باز و بسته میشد و فکش چفت چفت بود.
+ جواد و اصغر از جونشون سیر نشدن که واسه تو سیگار بگیرن
-خودم میگیرم پس
دستش را دراز و شالم را روی شانهام مرتب کرد .
نگاهش را در نگاهم کوبید ، دلم لرزید از آن نگاهش دست و پایم را گم کردم .
+از جونت سیر شدی؟
– دلت میاد منو بکشی
+ آره
جواب بدون مکث و تعللش غافلگیرم کرد.
چشم آن را گرد کردم و با تعجب سوالم را تکرار کردم.
با انگشت اشاره به قفسه سینهاش کوبیدم.
-تو ….دلت میاد منو بکشی؟
بازهم خونسرد گویی عادیترین سؤال ممکن را پرسیده باشند همان پاسخ را داد.
+آره
– چقدر انسان… انسان …
یک تای ابرویش را بالا داد.
+انسانچی؟ بیشعور …کثیف… مریض؟
– هیچکدوم
+پس؟
– انسان بیاحساس هستی …من دلم نمیاد یه خار توی پات بره بعد تو می خوای منو بکشی و عین خیالت نیست
نگاهی به دوروبر انداخت.
+ نگهبانا اینجان
– خوب باشن چه ربطی داره
+ دستوپای من بستس
-نترس اینا آدمای خودتن می تونی با خیال راحت منو بکشی
+دهنتو ببند
-یه نخ سیگار بده دهنم خودبهخود بسته میشه
دستی به صورتش کشید.
– چیه خب دلم میخواد
+دلت بیخود میکنه
-داریوش
جلوتر راه افتاد.
+ترجیح میدم این بحثو تو خونه ادامه بدم
– منم ترجیح میدم همینجا بحثو ادامه بدم
+امروز چرا تصمیم گرفتی رو اعصابم راه بری
-چون امذوز خیلی عصبی بودی
هر کاری کرد نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. کامل به سمتم برگشت.
+ یعنی وقتی عصبی ام تصمیم گرفتی عصبانیترم کنی
لحظهای در فکرم حرفش را تجزیهوتحلیل کردم.
– میدونی…اول قصدم این نبود ولی این جوری شد دیگه ،الان عصبیتر از اولی؟
کمی براندازم کرد ،چشمانم را باز و بسته کرد و باز راه افتاد.
اینبار منم پشت سرش راه افتادم.
-جواب سوالم
+ جواب نداره
در را باز کرد و وارد شد .خودش کنار ایستاد تا من هم وارد شوم.
به محض وارد شدن در را بست ،مرا بین خودش و در حبس کرد.
ضربان قلبم با این کار ناگهانیاش شدت گرفت.
– دیوونه …ترسیدم
+ خب
سرش را روی صورتم خم کرد .دو دستش را بالای سرم روی در چسبانده بود.
من هم برای بهتر دیدنش سرم را بالا گرفته بودم.
-چی خب
+حالا بلبل زبونی کن
-الان به ضررم میشه آخه
با حرص دندان هایش را رویهم فشار داد.پیشانی به پیشانیام چسباند.
+بعد میگی چجوری دلت میاد منو بکشی ،دلبریاتو نگاه کن،با حرفات آتیش تو جونم می ریزی …نکن،از جونم چی می خوای الان؟
سرم را در گردنش فرو برده بودم ،بوسههای ریز و پیاپی ای روی گردنش میکاشتم کلافه اش کرده بود.
-دارم بوست میکنم
+دارم حرف میزنم
-من با تو جی کار دارم… کار خودمو میکنم
سوزش شدیدی که در پوست گونهام حس کردم باعث جمعشدن چشمانم شد.
شانهاش را فشار دادم تا کمی دور شود اما فایده ای نداشت.
-داریوش کندی پوستمو
کمی فاصله گرفت.
+باید یهذره از این حرص کم بشه یا نه
-کم شد؟
+ نه
لب هایش را روی لبهایم گذاشت، شروع به بوسیدن کرد.
دست روی سینهام گذاشت تا از در فاصله نگیرم .
خشونت در بوسه اش بود نفسنفس زنان پرسیدم.
– الان؟
+ یکم بهتر شد
– میمیرم برات
+غلط کردی
– امروز خیلی عصبی ای
+امروز خیلی رو مخم راه رفتی
-جواب منطقیای بود