رمان طلا پارت 121
– حالا قابل خوردن هست غذای سرآشپز
نرسیده به گاز بین دستانش قفل شدم .
دستکش ها را از دستش در آورده بود.
+ کجا ؟
شال روی سرم را باز کرد و روی صندلی انداخت.
– میخوام فاجعهای که درست کردیو ببینم.
سر در گریبانم فرو برد و دم عمیقی گرفت.
خودم را به او تکیه دادم.
+ بزار اول من ازت سیراب شم
نق زدم.
-من گشنمه
پوست گردنم را به دندان گرفت و کشید.
+اول به من برس که هلاکم از گشنگی
با دل ضعفه سر به سینهاش چسباندم.
،خب برو غذا بخور
+گشنه ی توأم نه غذا
در آغوشش برگشتم.
لبم را به صورت هوسانگیزی به دندان کشیدم.
– گرسنگی تو برطرف کن عزیزم کسی جلوتو گرفته؟
گوشت زیر گلویم را به دندان گرفت جوری که صدایم درآمد .
+وقتی اینجوری میگی انتظار صبر از من نداشته باش بچه
در آن دو گوی مشکی خیره شدم.
کاش میشد خودم را در آن دو گوی تیره تا ابد حبس کنم.
حتی اگر تاوانش ندیدن نور و پوسیدن در تاریکی باشد.
– کی صبر خواست ازت؟
حرصش درآمده بود از اینهمه بیپروایی .
+طلا؟
-جان طلا ؟
+بازی نکن با من
دستم را به بند پیش بند رساندم بازش کردم ،پیش بند را از سرش درآوردم.
– بازی چیه؟تو گفتی تو رو میخوام منم گفتم بفرما خوب نیست بنده ی خدا گشنگی بکشه
+من دیگه با یه بوس دو بوس سیر نمیشم که
خنده ام را رها کردم .
-خوش اشتها شدی
سر تا پایم عشق شده بود برای او.
+ از بسکه تو خوشمزهای آدم سیر نمیشه ازت
گردنم را به سمت گاز برگرداندم و با چشم اشاره زدم.
– نسوزه
موهایم را به دست گرفت و به پشت کشید.
+ میخوای منو بپیچونی؟
چشمانم را درشت کردم و ابروهایم را بالا انداختم.
– خدا نکنه این چه حرفیه
+ آدمو می بری دم چشمه تشنه برمیگردونی ؟
دستم را بند یقه اش کردم.
-نچ من آدمو میبرم دم گاز گرسنه برمیگردونم
گونه ام را به دندان گرفت.
+مزه نریز
-میریزم که غذا خوشمزهتر بشه بده؟
نگاه وسوسهانگیزی به سر تا پایم انداخت.
آنقدر نگاهش نفوذ داشت که احساس کردم بدون هیچ پوششی مقابل او ایستادم.
+غذای من بدون مزه هم معرکه اس
این را گفت و لبانم را به کام گرفت و تا وقتی هم که سیر نشد ول نکرد.
بعد از جدا شدن از او سرفه مصلحتی کردم سریع از دست او فرار کردم به سمت گاز رفتم.
+ این خجالتی بودنتو هم دوست داریم طلا خانوم
هنگام خوردن غذا دستم را دراز کردم تا نوشابه را بردارم که با حرف داریوش دستم در هوا خشکید.
+ چه ساعت خوشگلی صبح میرفتی دستت نبود الان خردیش
خدا را صد هزار مرتبه شکر که مغزم مثل همیشه در مواقع حساس هنگ میکرد الان هم یکی از همان مواقع بود.
می دانست صبح دستم نبوده پس نمیشد بگویم برای قبلا است.
جواد و اصغر می دانستند من خرید نرفتم پس نمی شد بگویم ساعت را خودم خریدم .
دستم همانطور در هوا بود و داشتم دنبال جواب میگشتم.
دیدم او پارچ نوشابه را برداشت و برایم نوشابه ریخت .
+کجا رفتی؟
چشمانم را باز و بسته کردم تا به خودم بیایم .
دستم را انداختم .
-همین جام… ساحل واسم خریده
ابروهایش بالا پرید.
دستانم را گرفت و ساعت را قشنگ نگاه کرد .
+جدی؟ آفرین به ساحل… مبارکت باشه عزیزم خیلی به دستت میاد
آب دهانم را قورت دادم و با نگاه دودو زنانم در چشمانش خیره شدم.
گویا باور کرده بود .
-ممنونم
-خانم شما باید به متخصص مراجعه کنید متأسفانه کاری ازم بر نمیاد
با چشمانی پر از درد نگاهم کرد.
+ خانم دکتر حالا شما یه مسکنی چیزی بده دردش بیفته بعدا میرم
– عزیز من قلب چیزی نیست که شوخیش بگیری و بخوای با مسکن کارتو راه بندازی شاید رگای قلبت گرفته باشه خیلی خطرناکه شما باید بری پیش متخصص