رمان طلا پارت 119
انگشت شستش چند بار لبم روی را دوره کرد .
+من دور خودت و اون قلبت بگردم بچه
دستم نتوانست بیکار بنشیند و مو های کوتاه روی سینهاش را به بازی گرفت.
انگار نفسش را لحظهای حبس کرد و بعد آرام بهصورت پف مانند بیرون فرستاد .
چند لحظه بعد همان دستم را گرفت و روی آن بوسهای زد.
بهمحض رها کردن دستم دوباره کارم را تکرار کردم.
+ اگه دوست داری و اون کاری که نبایدو انجام بدم یهبار دیگه این موهای لامصبو بکش
گیج شده سرم را بالا گرفتم.
– یعنی چی
+ یعنی وقت رفتنه خانم دکتر وگرنه اوضاع خراب میشه و چیزی که الان وقتش نیست اتفاق میفته
با فهمیدن منظورش تا بنا گوش سرخ شدم .
مثل قرقی از جا بلند شدم .صدای خندهاش بلند شد.
-+ولی دقت کردی جدیداً چقدر خجالتی شدی
خم شدم روسریام را برداشتم.
انگار در این دنیا نبودم صحنه هارا میدیدم و میشنیدم و اما مثل یک روح بی احساس بودم.
-من خجالتی نشدم تو بیحیا تر شدی
البته من هم بهاندازه کافی بیحیا شده بودم.
چشمانش را ریز کردو نگاهش را به من داد .
+تا پنج میشمارم اگه از خونه بیرون رفتی ک هیچ اگه نرفتی دیگه بعدشو من تضمین نمیکنم که چی میشه
حالتی که دراز کشیده بود و دستانش را زیر سرش گذاشته بود باعث میشد تمام عضلاتش به چشم بیایند.
+ یک…
فکر کرد الان با شروع شمارش پا به فرار میگذارم.
+ دو…
دلم باز بوسیدن لبهایش را میخواست.
طعم خاصش زیر زبانم مزه کرده بود.
منتظر بود فرار کنم.
+ سه… طلا باهات شوخی ندارم ها…
انگشتش را تهدید وار نشانم داد.
شانههایم را بالا انداختم و با لبخند نگاهش کردم .
+چهار…
قفل شدن در آن بازوهای لعنتی اش عالمی داشت .
+پنج…
نیمخیز شد که بلند شود سریع به سمت در برگشتم.
اینبار واقعاً پا به فرار گذاشتم. صدایش از پشت سرم بلند شد.
+ وایسا ببینم بچه پررو
صدای خندهام را نتوانستم کنترل کنم.
+ بخند نوبت خنده ی منم میرسه
در را باز کردم و به سمتش برگشتم.
بوسهای روی هوا برایش فرستادم .
-خداحافظ عشقم
فرصت حرفی به او ندادم و در را بستم .
درمانگاه مانند هر زمان دیگری شلوغ و غلغله بود .
وارد اتاق که شدم دستهگل و کادویی را دیدم که رویمیز بود.
– این دیگه چه کوفتیه
گل را گرفتم هرچه زیرورو کردنم نشانی از اسم فرستنده نبود.
جعبهای که رویمیز بود را برداشتم استرس داشتم گمان میکردم این هم کار فرخ باشد.
دستانم جفت نمیشدند برای بازکردن جعبه…
تقه ای بهدر خورد. با صدایی لرزان جواب دادم.
– بفرمایید
جعبه همانطور در دستم مانده بود. در باز شد و سر آرسن داخل آمد .
+سلام طلا خانوم حالت خوبه؟
این چه میخواست اینجا؟
– سلام آقای بزرگمهر بفرمایید تو
کامل به داخل آمد همان دندانپزشکی که تازهوارد درمانگاه شده بود.
+ رفتم تو اتاق یادم اومد که اسم ننوشتم روی کادو خیلی ببخشید واقعاً
تعجب کرده جعبهای دستم را بالا آوردم.
– اینو شما آوردید؟
کمی منمن کرد و به حرف آمد.
+ بله البته قابلتو نداره امیدوارم خوشت بیاد… توی جعبه رو دیدی ؟
سمتم امد .حس خوبی به این رفتار زیادی راحتش نداشتم .
صدایم را صاف کردم .
-نه هنوز
نزدیکم ایستاد و دستدراز کرد جعبه را گرفت.
+بزار خودم نشونت میدم …هیجان دارم
نمیدانم من زیادی حساس بودم یا او از عمد دستش را به دستم کشید.
در جعبه را باز کرد و به سمتم گرفت.
– چطوره؟
با لبخند منتظر عکسالعمل من بود.
یک ساعت مارکدار و قیمت نجومی داخل جعبه بود طلایی بود و دور ساعت با نگین کار شده بود.
حیرتزده سرم را بالا آوردم .
حرکتم را چیز دیگری تعبیر کرد بادش خوابید .
+خوشت نیومد ؟
کارهایش عجیب بود، نمی دانستم چکار باید بکنم.
-چرا خیلی خوشگله اما این خیلی ساعت گرونیه من نمیتونم قبولش کنم
ساعت را از جعبه بیرون آورد دستم را گرفت.