رمان طلا

رمان طلا پارت 114

5
(2)

 

 

تکان‌ها برای بیدار شدنش شدیدتر شد.

 

بالاخره تکانی خورد و چشمانش از هم باز شد.

 

گیج و منگ اطراف را نگاهی انداخت که با پرستار مواجه شد.

 

با صدای گرفته گفت .

 

-چی شده

 

پرستار بدون حرف گوشی را در دست سالم او گذاشت و خودش بیرون رفت.

 

بیرون اتاق ایستاد تا اگر کسی آمد متوجه شود.

 

طلا بی‌خبر از همه‌جا هاج‌وواج گوشی رو بالا آورد .

 

تصویر شاد و شنگول فرخ جلوی چشمش نمایان شد.

 

+ تلاش خوبی بود برای خلاص شدن از دست من اما موفق نشدی تسلیت می‌گم

 

قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد.

 

لب زد.

 

– ازت متنفرم

 

صورتش را به‌طور مضحکی غمگین کرد .

 

 

 

 

 

+نگو …ناراحت می‌شم ,چجوری دلت میاد

 

از راه خواهش و تمنا وارد شد .

 

-التماست می‌کنم تمومش کن آوارو ول‌کن بزار بره تورو خدا

 

+ التماستو نمی‌خوام آوا رو هم گفتم تا زمانی‌که نوه ی من تو بدنِ این زنِ من آسیبی بهش نمی‌رسونم اما بعد از زایمان رو تو تعیین می‌کنی ببینم بزارم آواز زنده بمونه یا نه

 

-خیلی پستی

 

+می‌دونم… ای بابا من برای این چیزا زنگ نزدم زنگ زدم بگم برنامه عوض شده

 

لب‌های خشکش را با زبان تر کرد .

 

-یعنی چی

 

+ دوست عزیزم داریوش جان قراره یک ماه دیگه محموله جدید وارد کنه و شاید انبار رو عوض کنه از اون‌جایی که الان بیشتر بار قبلیو فروخته و چیزی که من می‌خوام نمی‌شه ماموریت توام افتاد برای یک ماه دیگه به‌محض عوض کردن جا و رسیدن بارشون باید به من اطلاع بدی

 

پلک‌هایش سنگینی می‌کردند و روی‌هم می‌افتادند و او با بیچارگی تمام سعی می‌کرد تا آن‌ها را باز نگه دارد.

 

 

 

 

 

+ خب دیگه وقت خداحافظیه بلا به‌دور باشه ایشالا زودتر سرپا میشی و منو به چیزی که می‌خوام می‌رسونی

 

تماس قطع شد.

 

دستش دیگر توان نگه‌داشتن گوشی را نداشت.

 

گوشی با قفسه سینه‌اش برخورد کرد و درد لحظه‌ای و آنی در آن منطقه ایجاد شد .

 

چشمانش را به سقف بالای سر دوخت .

 

اشک‌هایش بی‌اختیار جاری شدند.

 

پرستار لای در را کمی باز کرد تا ببیند چه خبراست .

 

متوجه شد تماس تمام شده و در را کامل باز کرد.

 

وارد شد و گوشی را برداشت و بدون توجه به طلایی که زار می‌زد باز بیرون رفت .

 

کارش با طلا تمام‌شده بود .

 

طلا بی‌اعتنا به او بازهم به گریه خود ادامه داد .

 

مدام صورت خندان آوا جلوی چشمش بود.

 

روزهای خوشی که سه‌نفری با هم داشتند.

 

روزهایی که غم و غصه در اطرافشان کمین‌کرده بود اما آن‌ها بی‌توجه شاد بودند.

 

 

 

این اواخر آن‌ها در دام غصه گرفتار شده بودند.

 

سیگارش تمام شد باز از هاتف درخواست سیگار کرد.

 

چهارمین سیگاری بود که می‌کشید.

 

هاتف و اصغر نگاهی به‌هم انداختند جرات مخالفت نداشتند .

 

داریوش غرق در دنیای خودش بود تا وقتی جواد آمد داریوش سیگار را با سیگار روشن کرد .

 

با دیدن دست جواد که جلویش دراز شده و گوشی ها در دستش بود به خودش آمد .

 

گوشی ها را از دستش گرفت و بلند شد.

 

ضربه‌ای به شانه ی جواد زد .

 

+دمت گرم

 

خطاب به همه آن‌ها گفت .

 

+دیگه برید دنبال کارتون فعلا نمی‌خواد این‌جا باشید

 

هاتف مخالفت کرد .

 

-نه آقا بزار دم دستت باشیم

 

+ نمی‌خواد برید هر وقت کارم گیر بود صداتون می‌کنم

 

– چشم

 

پیشانی‌اش را به در اتاق چسباند.

 

 

 

چشمانش را بست تا کمی آرامش بگیرد.

 

به خاطر آن همه سیگارهای پشت هم حلقش به شدت می سوخت اما مهم نبود.

 

سعی می‌کرد مغز درهمش را کمی سامان دهد اما فایده‌ای نداشت.

 

تا وقتی نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده آرام نمی‌شد.

 

پشت این در ,در اتاق روی آن تخت زندگی‌اش خوابیده بود.

 

معشوقه‌اش که بنای ناسازگاری گذاشته بود با این عاشق مفلوک.

 

دلش تاب نداشت بی‌مهری مهربانش را ببیند .

 

کاش حداقل دلیلش را می‌دانست کاش می‌فهمید چه کرده که لایق نگاه سرد اوست .

 

آرام پیشانی‌اش را به ضرب روی در کوبید.

 

سرش درد میکرد. دردسرش به چشمانش فشار می‌آورد .

 

نفس عمیقی کشید و عقب رفت.

 

دست روی دستگیره گذاشت آن را به پایین کشید و در را باز کرد .

 

طلا غرق در خواب بود.

 

🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌱🌱🌱🌱🌱

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. سلام عزیزم من این چند روز نبودم اصن، حالا بیا چالش برات توضیح میدم چیشده چرا تو معذرت خواهی میکنی من واقعا معذرت میخوام این چند روز نبودم،پیام برات فرستادم که چیشده چرا میخوام این چند روز برم ولی تو گفته بودی پیام هام برات پیام خالی ارسال میشه…

    https://abzarek.ir/service-p/msg/787827
    این لینک همون چالش جدیدس…

  2. سلام عه الی میدونی چقدر منتظر موندم جواب ندادی
    نگران شده بودم لینک جدید رو برات فرستادم ولی جوابی ندیدم
    من الان لینکش رو ندارم
    هر روز میرفتم ببینم جواب دادی یا ن
    لینکو بفرس آبجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا