رمان شوگار

رمان شوگار پارت 82

3
(4)

 

 

شیرین لب برمیچیند و چرا دیگر اثری از آن گرما در نگاه داریوش نیست…؟

 

_سَر…سَردمه خُب…

 

کامران با نگاه چپی به شیرین ، از جا بلند میشود و داریوش دست زیر چانه ی لرزان شیرین قفل میکند:

 

_من اگر حقیقت رو نفهمم ….

 

مروارید با شنیدن خرناس داریوش ، بازوی شیرین را میکشد و پشت به داریوش ، لچکش را بالا میدهد …

 

این دیگر چه کاری بود…؟

کامران از عادت مزخرف برادرش خبر دارد و رو برمیگرداند تا مروارید ، جای کبودی پشت گردن شیرین را نشانش دهد:

 

_بفرما…ایناهاش…به بیبی فاطمه ی زهرا قسم اگر کسی بخواد به دختر پرچ و پاک من انگی بچسبونه…

 

داریوش آن رد باریک را میبیند و حرص زده ، لچکش را پایین میکشد…

شیرین دارد دست و پا میزند تا بالا نیاورد…

از اینکه اینقدر تحقیر شود متنفر است…

از اینکه مورد اعتماد نباشد…

 

بازویش را از دست مادرش پس میکشد و با همان صدای لرزان لب میزند:

 

_میخوام بخوابم مامان…

 

خیز نگاه خشمگین داریوش هنوز روی صورتش است وقتی آهسته میغُرّد:

 

-بخوابی…؟؟؟!!تا تکلیف این کبودی پشت گردنت مشخص نشه حتی حق نداری پلک روی هم بذاری…

 

مردمک های ناباور شیرین روی سرخی نگاه داریوش جا میمانند …

حالا دیگر حتی اگر میخواست حقیقت را بگوید ، دهانش را میبندد…هرگز نمیخواهد توضیحی به این مرد خودخواه بدهد…هرگز…!

 

_از اتاق برید بیرون…!

 

دست داریوش مشت میشود…حالش بد است چرا این دختر درکش نمیکند…؟

 

سرش کج میشود و اکنون جایش هست دست دور کمرش حلقه کند و با روش خودش از او حرف بکشد…؟

 

_کی اون اسب و برات گذاشت…؟

 

شیرین به طرف کرسی میرود و هر لحظه لرز تنش بیشتر میشود…

اگر بگوید کار سیاوش بوده است ، قطع به یقین خون و خون ریزی میشود…

شیرین تُف و لعنت مردم را به جان بخرد…؟

 

حتی اگر طرد شدن خودش را در نظر نگیرد ، چگونه از آبرویش بگذرد…؟

داریوش او را مانند تکه آشغالی بی مصرف دور می اندازد و…

به راحتی کسی دیگر را جایگزین او میکند…

 

همین باعث خشمگین شدن دخترک میشود تا با نفرت رو بگیرد و زانوهایش را در شکمش جمع کند…

سرد است و داریوش هیچ نمیخواهد این لرز بی موقع دختر را به چیزی که در سرش جولان میدهد ربط دهد:

 

_یه کلمه جواب منو بده فقط…شیرین با تواَم…

 

شیرین لحاف را دور خودش میپیچد و مرد را زابراه تر میکند…

او که مردمک های گشاد و غرق در خونش را از روی آن صورت رنگ پریده برنمیدارد…

دخترکی که به دیوار تکیه داده است و میان آن لحاف گنده گم شده است:

 

_مَنوچِــــــهر…؟؟؟؟

 

فریادش بلند است و همه به دهانش زل زده اند…

چه اتفاقی می افتد…؟

 

خدمتگزاری که همانجا پشت در ایستاده بود ، به سرعت داخل میشود و مروارید که لرز وحشتناک دخترش را میبیند ، چنگ به صورتش میزند و روی پاهایش مینشیند:

 

_شیرین…؟شیرین روله…؟؟؟

 

_جونم آقا…؟

 

 

داریوش میخواهد آن تن لرزان را به خودش بچسباند و گرمش کند…

میخواهد ببوسدش و لرز آن لب ها را ساکت کند…

اما لجبازی اش…سکوتش دارد هیزم روی آتش مرد می اندازد:

 

_رد اسبی که شیرین رو آورده رو میزنی…

 

نفس در سینه ها حبس میشود…

مروارید به سرعت پشتش را نگاه میکند و…داریوش برای کارش مصمم تر میشود:

 

_فقط یک ساعت وقت داری…!

 

 

 

حرف که از دهان داریوش خارج میشود ، نگاه ترسیده ی شیرین روی صورتش میدود…

 

مروارید در دل صلوات نذر میکند….

جاهد نمیداند دنیا دست کیست و…

منوچهر به معنای اطاعت ، سر خم میکند:

 

_الساعه قربان…!

 

شیرین برای اولین بار نگاه ملتمسش را به مادرش میدهد…

هیچوقت اینگونه نگاه نکرده است…

هیچوقت اینقدر درمانده و نزار نشده است و داریوش با اشاره ی سر ، منوچهر را که مرخص میکند ، صدای مردانه ای به گوش میرسد:

 

_صبر کن….!

 

قلب شیرین از یک سراشیبی تند ، به پایین سقوط میکند…

پلک هایش ثانیه ای روی هم می افتند و نگاه ها ، روی صورت کامران میدوند…

 

صورت جدی ای که اخم دارد…

داریوش به آهستگی ، و مانند انبار باروت آماده ی انفجار ، برمیگردد…

 

برادر کوچکتر ، سر بالا میدهد و دستانش را مانند زمان کودکی اش ، پشتش میبرد:

 

_اسب مال منه…!

 

منوچهر ایست میکند…

حرکت تند سینه ی شیرین متوقف میشود…

و داریوش…فقط یک کبریت نیاز دارد برای انفجار…

چشم ریز میکند و مروارید نفس سنگینش را نامحسوس بیرون میدهد…

 

_من براش اسب فرستادم…اون حتی خودش نمیدونست اسب مال منه…!

 

سر داریوش کج میشود و نفس هایش حتی از قبل هم تند تر میشوند:

 

_بعد…؟

 

کامران گلویی صاف میکند:

 

_از قبل هم بودن کسایی که میخواستن به این دختر ضرر برسونن…حتما کار یکی از هموناست…!

 

داریوش به خیرگی اش ادامه میدهد…باید بیشتر توضیح دهد…باید این اوضاع را بیشتر باز کند وگرنه پیکان همه چیز به طرف خود کامران برمیگشت:

 

_به من اینجوری زل نزنید…حدس میزدم همه چیز پای من نوشته شه…واسه همین چیزی نگفتم…!

 

نقش بازی میکند و مروارید در دل ، رحمتی به شیر پاک مادر این پسر میفرستد…

 

_ازت پرسیده بودم….ازت پرسیدم اگر از جای شیرین باخبر باشی…

 

_من اون موقع خبر از جای شیرین نداشتم…!

 

داریوش عصبی میخندد و کاش بشود سرش را به دیوار بکوبد:

 

_پس کی بهت خبر داد…؟ها…؟اصلا کجا پیداش کردی بگو آدم بفرستم تجسس…

 

حالا هی گند می آید روی گند…

بگوید او را کجا دیده است…؟

اصلا مگر میداند شیرین کجا بوده…؟

این دختر از اول هم برای همه شان شر بود و شر را هم با خودش آورد…

 

کامران بی حوصله دست روی صورتش میکشد…

لازم است…

این دروغ لازم است و همه میدانند داریوش چقدر روی این دختر حساس است…

 

_اصلا بذار راستشو بهت بگم…

 

داریوش با کف دست روی پیشانی اش میزند و این همه دروغ دارد صبرش را سر می آورد:

 

_همتون میخواید منو دیوونه کنید…

 

-من دختره رو تعقیب کردم….

 

 

 

داریوش تیز نگاهش میکند و جاهد ابرو در هم میکشد…

اینجا چه خبر است…؟

 

_صبر کن…صبر کن توضیح میدم…من تعقیبش کردم تا یه آتو ازش بگیرم…ولی وسط راه…گوش میدی داریوش…؟وسط راه گمش کردم و وقتی صدای موتور ماشین شنیدم ، با اسب راه افتادم دنبال رد تایرا…اونقدر دور شده بود که اسب بهش نمیرسید…حول و هوش دوراهی وقتی دیدم پیداش نمیکنم برگشتم و آدم فرستادم پِیِش…

 

 

داریوش حیرت زده نفس میزند و اکنون جایَش هست که از بحث دیشبشان بگوید…؟

 

اینکه گفته بود خبر ندارد از شیرین…

که نمیداند و این حرف ها…؟

چرا اوضاع اینقدر قاراشمیش و قمر در عقرب است…؟

 

 

اما کامران خودش از چشمان داریوش میخواند …

لازم به پرسیدن نیست…

لازم نیست حتما دروغ دیشبش را یادآوری کتد و شیرین همچنان با شگفتی ، خیره ی صورت هردو برادر…

کامران هرچند ثانیه یک بار دست به دماغ خونی اش میکشد و جاهد برایش پارچه ی تمیز می آورد….

هدفش چیست این مرد چموش که همیشه چوب لای چرخش میگذاشت…؟

 

 

_خواستم بهت بگم…داشتم میومدم در اتاقت که بگم…ولی وقتی دیدم اونقدر عصبانی هستی بهتر دیدم تا دختره جای امنی پیدا نکرده ، ساکت بمونم….

 

 

مردمکهای شیرین دو دو میزنند…

چیزی که کامران میگوید…حرف هایی که بازگو میکند…

انگار که از ریز و پیش ماجرا کاملا باخبر است…

انگار میداند موضوع از چه قرار است و….

نکند زن عمویش را او به آنجا فرستاد…؟

وگرنه عمویش اسبی نداشت که…

آن هم چنین اسب اصیل و گران قیمتی….

 

 

داریوش دست روی صورتش میکشد…

چکار میتواند بکند…؟

مشتی دیگر حواله ی صورت برادرش کند…؟

آن هم خانه ی پدر شیرین…؟

راستی صیدممد کجا بود…؟

 

منوچهر کنار در سر بالا می آورد:

 

_دستور چیه آقام…؟

 

داریوش نفسی بیرون پرت میکند و یکی از دستهایش بند پهلو ، و دیگری بند پیشانی اش میشود…

خب…؟

کجا را بگردد…؟

آن حرامزاده ای که کبوترش را دزدیده…

چه کسی آنقدر هار بوده است که از خشم داریوش نترسیده…؟

چه کسی از جان خودش سیر شد…؟

 

_کجا…؟کجا پیداش کردن…؟؟

 

و سپس ، با حرکتی تند به طرف شیرین لرزیده و مات زده برمیگردد:

 

_کجا پیدات کردن…؟

 

 

رنگ دلخوری را در نگاه دخترک میبیند و لحظه ای ترس برش میدارد…

کمی تند نرفت…؟

 

_نمیدونم…یه باغ بود…

 

داریوش سعی میکتد کمی نرمش در نگاهش بریزد…

سعی میکند اما…نمیتواند:

 

_باغ چی…؟درخت چی…؟

 

شیرین چشم میبندد و رو میگیرد…

قلب داریوش از ترس ، لحظه ای از تپش می ایستد و کامران از پشت سرش لب میزند:

 

-تکیه افشار…

 

داریوش برمیگردد…لحظه ای تمام فکر و خیال های دنیا به سرش میزند…

تکیه…

چه کسی جنم این کار را در خودش دیده بود که سوگلی داریوش را بدزدد…؟

چه کسی آنقدر دست و بالش باز بود که با صاحب چنین باغی در ارتباط باشد…؟

 

پره های بینی اش باز و بسته میشود و فورا منوچهر را نگاه میکند:

 

_وجب به وجب خاک اون باغ رو دوره کنید…حتی نمیخوام کوچکترین ردی از دیشب پاک بشه…

 

منوچهر سر پایین می اندازد:

 

_الساعه قربان…

 

میگوید و تا او از اتاق بیرون میرود ، قلب شیرین شروع به کند تپیدن میکند…

مروارید حتی نمیداند چکار کند…

چگونه جلوی این مرد را بگیرد و…واقعا شیرین را در تکیه افشار پیدا کرده اند…؟

 

 

نگاه به صورت دخترش میدوزد و حتی خود شیرین نمیداند…

اصلا حتی به یاد ندارد از کدام مسیر ها به خانه رسید….

 

_آماده شو…برمیگردیم کاخ…!

 

و صدای شیرین ، اینبار لرزش ندارد…:

 

_من میخوام اینجا بمونم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا