رمان شوگار پارت 81
_حرف بزن شیرین…تو این مورد با احدی شوخی ندارم…!
زبانم به دشواری افتاده است…
من بیچاره که حتی فرصتی برای برنامه ریزی نداشتم…
فرصتی برای زمینه سازی…
دو انگشت شست و اشاره اش را روی گونه هایم فشار میدهد و طره ای از موهای لعنتی اش ، روی صورت من می افتد:
_این حرف نزدنت داره گند میزنه به اعصاب من…داره رو روان من راه میره ، نگی کجا بودی گوشه گوشه ی این شهر خراب شده رو میگردم تا بفهمم اون اسبی که اینجا پیاده ت کرده مال کدوم بی ناموسی بوده…
چانه ام شروع به لرزیدن میکند…
او میتواند…
با یک اشاره میتواند صاحب آن اسب را پیدا کند و اگر دروغ میگفتم…؟
کسی روی دروازه ی آهنین ضربه میزند و من ، تا نگاه به طرف پنج دری میچرخانم ، او با شدت چانه ام را به طرف خودش میکشد…
انگار لطافت لحظاتی پیشش را کاملا فراموش کرده…
انگار دیگر هیچ نرمشی در نگاهش نیست و تا حقیقت را نفهمد ، آرام نمیگیرد:
_منو سر ندوئون…میدونی بخوام بفهمم ، کل کائنات دست به دست هم میدن تک تک رد پاهاتو توی این شهر پیدا کنم ، پس خودت حرف بزن…
_خوش آمدید…بفرمایید داخل…
صدای خواب آلود جاهد است…انگار از ذوق اینکه خان در خانه مان خوابیده ، حتی سر کار هم نرفته است…
یا شاید هم آن رگ غیرت همیشگی مسخره اش ورم کرده…
_خیله خب…میگم ، فقط الان پاشو تا کسی نیومده…
با نگاهش تهدیدم میکند و بدون اینکه از جایش بلند شود ، مشغول بستن دکمه های پیراهن گل دارم میشود:
_تا حرف نزنی از این اتاق بیرون نمیری…فکرش به سرت نزنه با دروغ بخوای سرگرمم کنی که عاقبتش اصلا برات خوب نیست…
با دستانم که حالا آزاد شده اند ، لچکی که کنارم افتاده بود را چنگ میزنم و او را هم وادار به بلند شدن میکنم…
میخواهم لچک را روی موهایم بی اندازم که خودش اول با خشونت ، موهایم را زیر لباسم فرو میکند و زیر لب غر میزند:
_این وقت صبح کی پا شده اومده خونه ی بابات…؟این جماعت خواب هم ندارن…
ریز میخندم و گوشه های لچک را دور سرم گره میزنم…
خودم هم خوب میدانم خنده ام چقدر نمادین و مسخره است…
او مشغول بستن دکمه های سر آستین و یقه اش میشود و به من چشم غره میرود:
_شیرین حرف میزنی یا نه…؟یکی بیاد منو با این سر و وضع ، اینجا ببینه خونت حلاله…
نگاهم را روی در اتاق سر میدهم…از خدا میخواهم کمکم کند…لعنت میکنم مردی را که سالها منتظرش بودم و نزدیک بود لکه ی ننگ روی دامنم بی اندازد….
گلویم را که صاف میکنم ، خشم دویده در نگاه داریوش را از همین اکنون میبینم…
میبینم و لرز میگیرم از عاقبتش:
_وقتی داشتم میدویدم…
سر تکان میدهد و لحاف را از روی پاهایش کنار میزند:
_وقتی داشتی میدویدی…
پلک میبندم…نفسی میگیرم و …
_یکی محکم زد پشت گردنم…
داریوش:
ابروهای داریوش به آنی گره میخورند و نگاه نگرانش را به سرتاپای دخترک میدوزد:
_یعنی چی…؟کی …؟کی جرأت چنین کاری رو به خودش داده…؟
شیرین میترسد…نمیداند چگونه توضیح دهد…
از قرار معلوم ، مادرش موضوع را نگفته بود و همه ی دشواری ها روی دوش خودش سنگینی میکرد…
مرد نزدیک میشود و دستانش را قاب صورت دخترک میکند…
چشمانش را نگاه میکند…
از این مردمک به آن مردمک…
اگر بلایی به سرش می آمد…؟
-کی بود…؟؟؟؟
می غُرّد و خدا نکند شیرین ، حرفی از کامران بزند…
خدا نکند اسمی از او ببرد…
شیرین عصب های سرخ شده ی داریوش را میبیند و دلش بیشتر و بیشتر میجوشد:
-نِـ نِمیدونم…
تمام عضلات صورت داریوش از خشم میلرزند و صدایش را بالا میبرد:
-یعنی چی نمیدونممم…؟ها…؟کی بود شیرین…؟بهت دست زده…؟؟
دخترک بغض میکند و او که اینقدر ضعیف نبود…
چه به روزش آمد…؟
آن سیاوش خیر ندیده چه به روزش آورد…؟
_چرا اینجوری میکنی…؟میگم بیهوش شدم…هیچی ندیدم…
داریوش دیوانه و خراب رهایش میکند و از جا بلند میشود…
صدای احوالپرسی از بیرون می آید و این مهم نیست…
فقط باید بفهمد…
باید بفهمد و مانند دیوانه ها دست لای موهایش چنگ میکند…
کاش بتواند کل آدم های این شهر را بازجویی کند…
تک تکشان…
ناگهان برمیگردد و رگ تپنده ی گردنش ، بیشتر از قبل شیرین را میترساند:
_مزخرفه…چرت و پرت محضه…چطور برگشتی خونه…؟اون اسبی که سر خیابون پیاده ت کرد مال کدوم بی ناموسی بود…؟
کسی روی در اتاق میزند و این کوچکترین اهمیتی ندارد…
دندان های شیرین باز هم لرز میگیرند و داریوش سعی میکند آرام باشد…اما نمیشود که…:
_دهنتو باز نکنی به ولای علی یه مرد سالم توی این شهر خراب شده نمیذارم….
شیرین که به سکسکه می افتد ، مرد میفهمد یک جای کار میلنگد…
یک اتفاق بزرگ رخ داده است…
یک حادثه ی شوم که ممکن است در پی آن ، خونی ریخته شود و همین باعث میشود همزمان که ضربه های روی در ، سنگین تر میشوند ، صدای داریوش به فریادی مهیب تبدیل شود:
_حرف بززززززززننننن…!
شانه های شیرین از صدای فریاد داریوش بالا میپرند و به ناگهان ، دستگیره ی در ، پایین کشیده میشود…
نگاه تیز و خشمگین داریوش ، مانند گرگ درنده ای به طرف دری که بی اجازه باز شده ، کشیده میشود…
قلب ها از زور تپش ، در حال بیرون جهیدن از سینه هستند…
پوست تبدار شیرین از شدت اضطراب ، به رنگ سفیدی برف درآمده است و این دو با هم ، در تضاد کامل هستند…
حال خوبی ندارد و شخص پشت در را که میبیند ، خون در رگ هایش خشک میشود…
فقط یک نیم نگاه داریوش ، به طرف صورت ترسیده اش کافیست تا شیرین از جایش بلند شود و متعاقبش ، مروارید هم پشت آن شخص وارد شود…
حواسش به شیرین است و با تنه ای کوتاه ، مرد را از سر راه خودش کنار میزند تا به دخترش برسد:
-دردت وِ جونِم…روله …روله گرونم…
مروارید تن به رعشه افتاده ی شیرین را در آغوش میکشد و همان لحظه است که داریوش ، به طرف مردی که وارد اتاق شده ، حمله ور میشود…
از یقه میگیرد و تنش را هم قد خودش بالا میکشد:
_کار تو بوده…؟؟
دو مرد ، با چشم های خونین در نگاه هم زل میزنند و داریوش تا میخواهد دستش را بالا بیاورد و مُشت بکوبد ، شیرین تن مادرش را پس میزند و به سرعت ، از جا بلند میشود:
_اون نبووود…اون نبود ولش کننن..
همه چیز طی چشم بر هم زدنی خراب شده بود…
مشتی که کامران را روی زمین انداخت و…
نگاه ناباوری که به طرف صورت بی رنگ دخترک وحشت زده چرخید…
کامران با دماغی که شر شر خون از آن ریخته میشد ، سر بالا میگیرد و به برادرش نگاه میکند…
او که خشمگین است و با فریادی بلند ، اولین وسیله ی سر راهش را به دیوار میکوبد…
دردش درد غیرت است و شیرین آن را خوب میداند…
و برادر کوچکتری که هیچ معلوم نیست سر و کله اش از کدام ناکجا آباد ، به خانه ی آصید رسید…
جاهد با خاشخاشی های روی دستش ، در چهار چوب در اتاق قرار میگیرد و اوضاع آشفته ی درون اتاق را که میبیند ، جا خورده ، نان ها را روی میز می اندازد:
_چی شده…؟
شیرین سرگیجه دارد…
داریوش پر از فریاد است و چگونه جلوی خودش را بگیرد تا برای حرف کشیدن از آن دختر ،به زور متوصل نشود…؟
مروارید بازوی دخترش را میکشد…
هیچ بعید نیست این مرد دیوانه وغیرتی بلایی سر دخترش بیاورد و خدا سیاوش را به زمین گرم بنشاند:
_داا تو یه حرفی بزن…؟اینجا چه خبره…؟
داریوش بی توجه به جاهد ، رو برمیگرداند و تا نزدیکی شیرین میرود…
این رنگ پریده از ترسش دارد باعث گر گرفتن کله ی داریوش میشود:
-چته…؟چرا اینقدر میلرزی…؟