رمان شوگار

رمان شوگار پارت 80

3
(4)

 

 

 

نگاه میدزدم و با یادآوری اتفاقات دیروز ، وحشت میکنم…

چگونه جواب بدهم…؟

از چه دری وارد شوم که مجازات در انتظارم نباشد…؟

 

چانه ام زیر فشار انگشتانش درد میگیرد و لب پایینم بیرون میزند:

 

_مَــ ـن…

 

انگار با همین یک کلمه دیوانه شده باشد ، لرزش لبهایم را میبیند و با حرص ، لبهای مردانه اش را به دهانم میچسباند:

 

_سسسس…لب نلرزون برام…

 

_داریـ یـوش…

 

_حرف بزن کبوتر…میخواستی فرار کنی…؟

 

مردمک هایم تکان میخورند و مشت او ، ضربه ی آرامی کنار سرم میزند :

 

_هوم…؟میخواستی از چنگ داریوش فرار کنی…؟از من و کاخم و آدمای دور و برم حالت به هم میخوره…؟

 

از این چشم ، به آن چشمش مینگرم…

این مرد ، دیوانه وار من را میخواست…

یک خواستن جنون وار…که کم کم تمام من را تسخیر کرده بود…

به گونه ای که حتی اگر میخواستم فرار کنم ، هیچ جایی به جز آغوش خودش نداشته باشم…

 

_حرف بزن تا این خونه رو آتیش نزدم…میدونی چقدر منتظر موندم بیدار بشی…؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهی به وضعیتی که در آن قرار گرفته بودیم می اندازم…

لباس قدیمی ام…

دکمه های باز یقه اش که تا در دیدرأسم قرار میگیرند ، نگاهم به سرعت ، و با حیرت در چشمان او دوخته میشوند…

 

چه کسی دکمه هایم را باز کرده بود…؟

 

_جای اینکه از چشمای من خجالت بکشی جواب منو بده…بگو خواستی فرار کنی تا همینجا بزارمت و برم…

 

اگر بگویم…واقعا من را اینجا رها میکند…؟

بمانم خانه ی آقام…؟

 

تردید را که در چشمان من میبیند ، با جا خوردگی…با نگاه پر از حیرتش ، چند سانتی متر دیگر هم فاصله میگیرد:

 

_تو..میخوای اینجا بمونی…؟؟

 

_من فرار نکردم…

 

بدون معطلی روی زبان می آورم…

بدون حتی ذرّه ای فکر کردن…

جمله ام را با گوش های خودش میشنود و نیازی به تکرار آن ندارد…

لرزش مردمک هایش…

برق درخشان رسوخ کرده در نگاهش…

بغض صدای من ، وقتی به لحظات بی پناهی دیشبم فکر میکنم:

 

_من از دست تو فرار نکردم که…

 

چشمانش ستاره باران میشوند…

سینه اش از حرکت می ایستد و…

بدون در نظر گرفتن بیماری من ، به ناگهان لبهایم را در بر میگیرد…

 

یک شوک قوی به قلب من کافیست تا راه تنفسی ام قطع شود و او با دلتنگی …بعد از روز ها ،مشغول بوسیدن من شود…

 

 

دستش که زیر موهایم میخزد ، در لحظه فاصله میگیرم و او را هم به دنبال خودم میکشم:

 

_هیــع…مریض میشی دیوونه…

 

بازدم های تندش حالم را دگرگون میکنند:

 

_میخوام ببوسمت …میخوام ببوسمت…

 

میگوید و بار دیگر ، بدون درنظر گرفتن اوضاعی که در آن بودیم ، لبهای خشکم را پیدا میکند…

خروس بی محل بانگ میزند و او میبوسد…با شدت…

 

صدای به هم خوردن در پنج دری به گوش میرسد و او برای دسترسی بیشتر ، گردنم را به طرف بالا هدایت میکند…

بوسه هایی پر از ولع خواستن…پر از خشونت های مختص به او…

 

 

 

 

تنها مرزی که حالا بینمان وجود دارد ، فقط و فقط آن تکه پارچه ی لباسم است که دستانش کم کم برای بالا دادن دامنش ، به حرکت درمی آیند…

 

دیگر هیچ جایی برای نفس کشیدن باقی نمیماند…

تنم کوره ی آتش است و میدانم اگر همراهی اش کنم ، دیگر نمیتوانم جلوی طغیانش را بگیرم…

 

لبهای سرکشش به زیر چانه و گلویم کشیده میشوند و من تکانی به اندام هایم میدهم:

 

_الان یکی میاد…

 

هوم خفه اش ، کمی پایین تر از دکمه های باز شده ام به گوش میرسد و پلک های من رو به بسته شدن میروند:

 

_لج نکن با من…سه ماهه لج کردی چی گیرت اومد…؟

 

رطوبت لبهایش ، از استخوان ترقوه ام پایینتر میرسد و صدایش به خشم مینشیند:

 

_سه ماه منو دربه در کردی چی عایدت شد…؟هوم…؟من از همون اول دیوونه ت بودم ، میخواستی چیو به من ثابت کنی نامسلمون…؟

 

 

قلبم در یک سراشیبی تند می افتد و نفسم با حرکت بی شرمانه ی لب هایش ، بند می آید….

 

 

 

 

 

 

دست روی سینه اش میگذارم و او به جای فاصله گرفتن ، پر دامنم را تا بالاتر از زانوهایم میکشد:

 

_اگر بفهمم قبلا هم ازین کارا کردی…بفهمم بار اولت نیست که زیر دامنت چیزی نپوشیدی…!

 

 

من در حال عجیبی هستم…

درست مانند گیر افتادن در یک محفل امن…

هم پر از شرم بودم و هم پر از شیطنت های شیرین مأآبانه…

 

 

_داریوش کــ ـافیه…الان داداشم سر میرسه…

 

با کف دست ، پوست زیر زانویَم را چنگ میزند و صورتم را مهار میکند:

 

_زیر دامنت جوراب میپوشی…اگر باد اون دامن بیصاحابتو بلند کنه من چه خاکی تو سرم بریزم…؟ها…؟میخوای منو قاتل رعیت خودم کنی…؟

 

 

_من همیشه جوراب میپوشم…حتما مامانم لباسمو عوض کرده…الان وقت این حرفاست آخه…؟

 

 

 

سرشانه ی لباسم را پایینتر میکشد و تا من میخواهم خودم را جمع کنم ، او به نشانه ی تشکر ، بوسه ی پر از حرصش را روی سرشانه ام مینشاند…

 

 

_نه…الان وقت اینه که بگی کجا بودی وقتی من داشتم واسه پیدا کردنت به عز و جز می افتادم…

 

 

 

کمی نگاهم میکند و وقتی سکوتم را ، نگاه خیره ام را میبیند ، حرصش برای فشردن من بیشتر میشود:

 

_دِ مگه نمیگی الان وقت این کارا نیست…؟ویرت گرفته من یه کاریت کنم و بازم اون روی وحشیتو بلند کنم…؟

 

مردمک هایم را به یقه ی پیراهن مردانه اش پایین میکشم…آن شب ، چقدر به پناه آوردن روی این سینه نیاز داشتم:

 

_خودم تنها نیستم که…اون بیرون مامانم نشسته…اگر کاری کنی…

 

این بار آهسته میخندد …همان خنده های جذاب و مردانه اش که من از آن متنفر بودم و دلم با هرکدامش لرزش میگرفت…پیشانی اش را به پیشانی ام فشار میدهد:

 

_بخوام کاری کنم اول اون دهن خوشگلتو یه جوری به هم میدوزم که نفست بالا نیاد…دستای کوچولوتم میبندم که این دفعه هوس خنجر کشیدن رو من و سیلی زدن به صورت داریوش رو نداشته باشن…

 

پاهایم را تکان میدهم و حصارش دور من محکم تر میشود…

و حالا صدایش خش دار تر از قبل ، زیر گوشم شنیده میشود:

 

_یه درصد فکر کن بازم بخوای جای حساسم رو نشونه بگیری…وحشی گریمو نشونت ندادم بفهمی اون روی داریوش چه گرگ دریده ای خوابیده…!

 

 

 

 

 

 

_بالاخره که مامانم اون درو باز میکنه…بعدش…

 

_بعدش چی…؟به خودش که بیاد میبینه نوه ی خانزاده تو دامنش افتاده …اون وقت تو میمونی و حوضت…با یه گُردان دختر که میخوان قاپ شوهرت رو بدزدن…!

 

 

شوهرم…؟

تک تک ارگان های تنم به تکاپو می افتند…حسی شبیه اوج گرفتن و فرود آمدن…

او همیشه میگفت من فقط سوگلی اش هستم…

معشوقه اش….

کدام دختری با وجود من میتوانست قاپش را بدزدد…؟

لابد منظورش همان دختر تیمسار است…

النگ و دولنگ و حسنی کچل هم دست به دست هم داده بودند تا حرص من را بالا بیاورند…

 

وقتی نگاه بدجنسش را روی چشم های حرصی ام میبینم ، میخواهم تکان بخورم و با مشت به جانش بی افتم…اما حتی ثانیه ای امان نمیدهد…

بوسه های مالکانه اش را از سر میگیرد و آنقدر در کارش موفق است که ، کم کم تنم را سُست میکند…

لبهایش نرم ، گرم و پر از عطش هستند…

و قلب من…پر از ترس…

مادرم چگونه جوابش را داده بود…؟

من چه جوابی باید به او میدادم…؟

اگر یک درصد احتمال برملا شدن حقیقت وجود داشت…

من تمام میشدم…

 

لبهایم که به گز گز می افتند ، متوجه منقبض شدن تک تک عضلات تنش میشوم…

متوجه میشوم که به ناگهان ، فاصله میگیرد و هرکس نداند…

من…شیرینی که او را بارها و بار ها در مضیقه قرار داده… خیلی خوب میداند اراده ی این مرد ، حتی سنگ های سخت را هم در هم میشکند…

 

_جاش نیست…اینجا جاش نیست …

 

_صـ ـدای پای مامانم …میاد…

 

پلک میبندد و لب پایینش را داخل دهانش فرو میبرد:

 

_الان وقتشه حرف بزنی…وقتش رسیده بگی وقتی من دنبالت میگشتم…تو کدوم جهنمی بودی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا