رمان شوگار پارت 75
رنگ صورتش حالا از رنگ گچ هم سفید تر شده است…
حتی به خیالش هم نمیرسد من در آن مهمانی بوده باشم…
_پول میریختی رو سر دختر تیمسار …طرف آدم حسابی بود…اونقدری که به سناتور و عالیجناب به ریش بابای دختره میبستن…به آقام میگفتن آصیدمَمَد…حتی اسم درست آقامو کسی تا حالا صدا نزده…فرق داشتیم باهم…نه…؟
نیم قدم به طرفم برمیدارد و انگار حتی دهانش از شدت خجالت ، خشک شده است:
_شـ…شیرین…تو…ببینم…تو کجای اون مهمونی بی صاحاب بودی…؟دروغ میگی نه…؟اون حرومزاده پُرِت کرده…؟
حالا تکیه ی من به دیوار کنار در میخورد…آنقدری نگاه چشم در چشمم ادامه دارد که حتی لحظه ای مردمک هایش را سمت جایی که من ایستاده بودم نمیکشاند:
_زمین تا آسمون فرق بین من و دختر تیمسار بود…اون همه خانواده ی اعیونی و پولدار کجا….قوم و خویش بی کلاس و هیچی ندار ما کجا….
دست به صورتش میکشد و حتی حس ندامت و شرمندگی در نگاهش میدود:
_من مجبور بودم شیرین…مجبورم کردن…
آهسته ، انگشتم را به طرف دستگیره ی دری که شیشه نداشت و محوطه ی بیرون را به خوبی نشان میداد سُر میدهم و چانه ام از خشم میلرزد:
_این اجبار از روز اولی که ما با هم نامزدی کردیم بود…درس و مشقت…تو به خاطر درس و مشقت…به خاطر پول به هر کاری مجبور میشدی…
جلوتر می آید و این اصلا به نفع من نیست…
باید کاری میکردم:
_چرا یه لحظه به من گوش نمیدی…؟میگم اون حروم لقمه ی بی پدر مجبورم کرد…گفت یا با دختر تیمسار عروسی میکنی یا تیربارونت میکنن…من باید چه غلطی میکردم که بتونم تو رو هم نجات بدم…؟
دروغ پشت دروغ…
فکر میکرد من ابله هستم…
داریوش شاید برای به سیاهچال انداختنش تهدید میکرد…
اما هرگز برای گناه نکرده ، حکم کسی را تیرباران مهر نمیزد…او حتی جوادی که بزرگترین گناهکار این بازی بود را به تیرباران محکوم نکرد…
من خنده هایش را دیدم…
قربان صدقه هایش برای آن دختر…
تشکرات خانواده اش از داریوش به خاطر لطف بزرگی که در حقشان کرده بود….
از سکوتم برداشت دیگری میکند و اینبار با لحن آرامتری لب میزند:
_من و تو با هم بزرگ شدیم…حتی اگر دختر شاه رو بهم میدادن تو رو بهش نمیفروختم…شیرین من ازینکه پیشنهاد زور اون مرتیکه رو قبول کردم مثل سگ پشیمونم ….کاش تیربارون میشدم ولی…
دستگیره ی در را به ناگهان پایین میکشم و با تمام آمادگی که از قبل پیدا کرده بودم ، خودم را بیرون از خانه ی متروکه می اندازم…
صدای فریادش پشت سرم به گوش میرسد و من میدوم…
نفس نفس میزنم…
دامنم بلند است و تهدید های او یک دم قطع نمیشوند…
_وایسا بی همه چی…با تواَم شیـــریــــــن…خودم بگیرمت بد میشه وایسا نفهــــممم…
نمیدانم چرا پایش میلنگد اما من به خاطر آن ، خدا را شکر میکنم…
باید خودم را به جای امنی میرساندم…
_به جون مادرم اگر زنش شده باشی یه تفنگ برمیدارم و هردوتونو میکشم…شیـــریـــــــن…؟
رعد تنها در جنگل مانده بود…افراد داریوش حتما تا به حال متوجه نبودن من شده اند…
چه میگویم…؟
شب است شیرین…شب.. !
حالا تک تکشان برای پیدا کردن من بسیج شده اند و اگر برحسب اتفاق ، یکی از آن ها میان این گیر و دار میرسید…؟
اگر من را در این وضعیت میدیدند…؟
_میکشمش…به خدا میکشمش فقط بگو بهت دست زده یا نه…
چقدر حس انزجارم از او هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود…
چرا ترسی که در وجودم رخنه کرده است ، اینقدر دلم را میلرزاند…؟
هر اتفاقی که برایم می افتاد ، داریوش نجاتم میداد…
حالا باید به چه کسی پناه میبردم تا آبرویم لکه دار نشود…؟
به چه کسی پناه میبردم تا او بویی از این ماجرا نبرد…؟
مردی که روبه رویش ، دائم از آن پسرعموی بی لیاقت گفته بودم و حالا به اندازه ی مرگ ، از این میترسیدم که بفهمد…
کاش یکی به دادم برسد…
دختری که ادعای نترس بودنش گوش فلک را پر کرده بود ، حالا برای پنهان ماندن قضیه ای که مانند روز روشن بود ، به هر ریسمانی چنگ میزد….
سینه ام از حجم نفس های تندی که کشیده ام میسوزد و دامن لعنتی که امروز در آن باغ من را زمین زده بود ، برای بار دوم دور مچ پایم میپیچد و باعث میشود چهاردست و پا روی زمین خیس و نم زده از باران بیفتم…
خدایا فقط به خودت پناه میبرم…
قول میدهم دیگر داریوش را آزار ندهم…
قول میدهم به دیدن پدر و مادرم بروم…
به خودت قسم…قول میدهم با نیش زبانم ، دیگر کسی را نرنجانم…
نمیدانم آن خزعبلات ،چگونه به ذهنم میرسید…
فقط میدانستم باید هر کاری که از دستم برمی آید ، برای جلوگیری از این فاجعه انجام دهم…
تمام تلاشم را میکنم که به سرعت از جایم بلند شوم…
زمین خوردن صبحم کجا…زمین خوردن اکنونم کجا…
صبح گیر دستان مردی افتاده بودم که قدرتش زبان زد بود و سه ماه تمام ، با زبان درازی هایم کنار آمد…
با نیش و کنایه هایم…
از من حمایت کرد…مقابل برادرش ، پشتم ایستاد و حتی هنگامی که با خنجرم قلبش را نشانه گرفتم ، خم به ابرو نیاورد…
همان مردی که زن ها برای رسیدن به اتاقش التماس میکردند…
اما حالا…
مقابل مردی زمین خورده بودم که در هر زمانی پشتم را خالی کرد…
به خاطر مادرش…
به خاطر خوشگذرانی هایش…
به خاطر درسش…
چقدر دنبالش دویدم و باز هم خیانت دیدم….
تا از جا بلند میشوم ، هنوز فرصت چشم باز کردن پیدا نکرده ام که دستی از پشت سر ، دوباره روی زمین هولم میدهد…
نفسم بند می آید از ترس…
اینبار از ته دل جیغ میکشم و بدون فوت وقت ، دست بزرگ و مزخرف اوست که روی دهانم مینشیند:
_سسسس…صدات درنیاد شیرین…رفتی زن اون قرم**اق شدی…؟پشت پا زدی به همه ی روزایی که با هم داشتیم …؟
کلمه به کلمه ی حرفهایش را منقطع و پر از نفس های لرزانِ از سر خشمش بیان میکند…
و من از اینکه بوی عطرش زیر بینی ام میخورد ، از خودم نفرت دارم…از او نفرت دارم و…
چقدر اکنون دلتنگ داریوش بودم…
چقدر نمک نشناس بودم که محبت هایش را به خودم ندیدم…
چقدر بی وجدان بودم که در مقابل عشقی که به من داشت ، خنجر در قلبش فرو کردم….
دست و پا میزنم و او بیشتر رو به صورتم خم میشود…
این روی سیاوش را هرگز ندیده بودم:
_من به خاطر تو اون کارو کردم…به خاطر تو ، پا توی هچل دختر تیمسار گذاشتم و تو رفتی زن اون ولد ز*ا شدی…؟
خدایا…کسی نیست به داد من برسد…؟
کم کم اشک در چشمانم نیشتر میزند که او با خشم بیشتری دست به سمت لچکم میبرد…
قلبم از ترس بال بال میزند…حرمتم داشت زیر پا می افتاد…حتی صدایی نداشتم که با آن به التماس بی افتم…
_به جون مامانم اگر بهت دست زده باشه همینجا میکشمت شیرین…اگر اجازه داده باشی بهت دست بزنه میکشمت…
لچک از سرم کنده میشود و من بی صدا شیون میکنم….
سایه ای نزدیک میشود …کسی می آید و…
آخرین التماس هایم به خدا ، ختم به ضربه ی محکمی میشود که…روی کتف او فرود می آید…
لحظه ای مردمک هایم گشاد میشوند و تنم از ترس ، به رعشه می افتد…
اگر داریوش باشد…؟
تن نیمه جانش با یک آخ بلند ، کنار تنم می افتد و من با جیغ هایی که درونم خفه کرده بودم…
با همان رعشه ای که دست از تنم بر نمیداشت ، عقب عقب میروم و…نگاهم را بالا می آورم…
کسی که چوب بلند و قطور را در دست گرفته بود ، و نفس نفس میزد…
مردمک هایم گشاد میشوند…
دست روی زمین گلی میگذارم و لچکم را با لرزش بی امان دستهایم ، برمیدارم…
_یه اسب اون پایین گذاشتم زودتر برو ازینجا…
لبهایم از بی نفسی نیمه باز میمانند…
به سختی از جا بلند میشوم و حتی یک لحظه نگاه از او برنمیدارم:
_تو….میدونستی….
زن عمو روی زمین ، کنار جسم سیاوش زانو میزند و تنش را با احتیاط برمیگرداند:
_منتظر چی هستی عفریته…؟میگم اسب گذاشتم برات زودتر شرتو بِکَن برو تا یکی از افراد اون شوهر بی همه چیزت نرسیده اینجا….
لچک را روی سرم می اندازم و پاهای بی جانم را به همان طرفی که او میگوید میکشانم…
قدم های اولم سست و پر از لرزش هستند…
اما قدم های بعدی ام را تند تر برمیدارم و صدای زنی که یک عمر از من متنفر بود را پشت سرم میشنوم:
_برو خونه ی آقات…شیرین کسی بفهمه کجا بودی خودم پیدات میکنم و گیساتو از ته میبُرَم…
فرصت جواب دادن ندارم…
فرصت جدال با زنی که تمام روزهای عمرم من را آزار داد ، ندارم و در یک حرکت ، از اسبی که آن پایین ایستاده بود بالا میروم…
_خدا لعنتت کنه…خدا به زمین گرم بزندت که پسرمو بدبخت کردی….
ضربه ای زیر شکم اسب میزنم…
حتی نمیدانم کجا هستم…
فقط میروم…لچکم را روی صورتم میکشم و میروم…
اسب با سرعت میدود و انگار او هم میداند باید من را هرچه زودتر ، به مقصدم برساند…
آنقدری باد سرد به پیشانی ام میخورد…
آنقدری دندان هایم را از شدت سرما روی هم فشار میدهم…
که وقتی به خودم می آیم ، نزدیک خانه ی پدری هستم…
هیچکس در آن نیمه شب در خیابان پرسه نمیزند…
حتی یک مگس…
اهالی محله ی ما همه کشاورز بودند…
مجبور میشدند سحر بیدار شوند و همگی زودتر از ساعت نه به خواب میرفتند…
یکیشان هم خانواده ی من…که به غیر مادرم ، بعد از دستگیر شدن جواد…حتی رویشان را ندیده بودم…
اسب را سر کوچه باز میگذارم تا هر جایی که بوده برگردد…
مقابل خانه ی پدری می ایستم و با بغض بزرگی که در گلویم گیر کرده بود…
مشتم را برای کوبیدن روی در ، بالا می آورم….
یک ضربه…دو ضربه…سه ضربه…
_کیه…؟؟
صدای خواب آلود جاهد است…
برادری که تمام کودکی ام از او بیزار بودم…به خاطر خالی کردن پشتم از او دلگیر بودم…
اما اکنون که صدایش را میشنیدم…
ضربه ی دیگری روی در میزنم و او زیر لب غُر میزند:
_اومدم بابا…اومدم در نزن همه رو بیدار کردی…
سلام
نویسنده عزیز لطفا تعداد پارت هارو زیاد کن
و مرسی بابت رمان سرگرم کنندس
خیلی رمان قشنگ و جذابی هست،اگ امکانش هست همون هرشب پارت بذارین🌹❤️🙏
سیار پرهیجان و ریبا