رمان شوگار

رمان شوگار پارت 52

3.8
(4)

 

 

گشاد شدن مردمکهای داریوش از خشم ، زهره میریزد به جان تک پسر کبلایی و مرد جا افتاده بازوی پسرش را میکشد:

 

_پاشو الان وقت این حرفا نیست…آقا میگه رضایت بده باید بدی…پاشو…

 

مرد جوان با فک سفت شده و آن پای چلاق از جا بلند میشود و کبلایی جلو می آید:

 

_کجا رو باید امضا کنه آقا…؟

 

داریوش رد نگاه سرخش را از پسر جوان نمیگیرد ، به جایش ایرج را مخاطب دستورش قرار میدهد:

 

-اون تعهد نامه رو بیار….

 

و بعد نگاهش را تا صورت پر از ریش کبلایی میکشاند:

 

-فعلا کار به آجان و آجان کشی نرسیده…میرسید باید از زندان جمعش میکردی…ایرج نامه رو بده …

 

ایرج کاغذ را روی میزی قرار میدهد :

 

_بیا اینجا پسر…انگشت بزن …

 

کبلایی لبخند تمسک جویانه ای میزند و صدایش را باز هم پایین می آورد:

 

_قربونت برم آقا…من این پسرو چکارش کنم بازم دردسر نتراشه…؟این تا به مراد دلش نرسه…

 

تقاص ذره ذره ی خشمی که ازسر شب به جانش افتاده بود را باید از شیرین پس میگرفت امشب…

باید به خاطر زبان درازی هایش…

بی پروا بودنش…

آزادانه در شهر ، چرخ خوردنش جواب پس میداد…

دیگر باید راه می افتاد و خاطر خواهان سوگلی اش را از کوچه و خیابان جمع میکرد…؟

 

شیرین زنش بود… زنـــش…!

 

_کافیه…ادامه شو نشنوم…

 

سر بالا می آورد و چشم در چشم پسر جوان میشود….

با آن مردمک های غلطان در خونش:

 

_با صدای بلند میگم همتون بشنوید…

 

این را که میگوید ، همه چشمهایشان را به دهان او میدوزند…

مردانی که به عنوان کدخدا آورده بودند…

مهمانانی که تاکنون در سکوت بودند و حضورشان نمایشی بیش نبود…

 

داریوش قدمی به جلو برمیدارد و نگاهش را به تک تکشان میدهد:

 

-این قضیه تموم شد و رفت….هردو طرف رضایت دادن ، از امشب…از هر گوشه ای ازشهر اسم این دو خانواده به گوش برسه ، پچ واپچی شنیده بشه…مجازاتش تو دستای منه…این نقل شیرین رو از دهنتون بکنید و بندازید دور …

 

مردان بزرگ همه با هم صلوات میفرستند و آخر سر داریوش دستش را به معنای سکوت پس از صلواتشان بالا می آورد:

 

_اما یه چیز دیگه…این یکی رو میگم که به گوش همه برسه…کوچیک و بزرگ…زن و مرد…همه بدونن…

 

صورت آصید ممد را نگاه میکند و مردانه لب میزند:

 

_دختر آصید محمد فتاح ، زن داریوش شده…دخترش بیشتر از دو ماهه که جز ناموس من حساب میشه….

 

نفس ها در سینه حبس میشود و نگاه تند و تیز پسر کبلایی به طرف داریوش میدود:

 

_اسمش رو از زبون یکی از شما ها…خانواده هاتون…بچه هاتون…در و همساده هاتون بشنوم….چاره ش یه جلاده و یه زبون کش…از ته میزنم زبونی رو که بخواد زن من رو نقل دهن خلق الله کنه…قبر کسی که اسم زن داریوشُ بیاره ، با دستای خودم میکنم….

 

 

**

 

 

 

لحظه ای همه سرجایشان میخکوب میشوند…

دختر آصیدممد…؟

داریوش از رعیت دختر گرفته ….؟

 

حتی جرأت جیک زدن ندارند…

پسر کبلایی حیران و از دست رفته به نظر میرسد…

این بار هم تیرش به خطا رفت…؟

زودتر از همه قاپ دخترک را زدند و دستان او ، باز هم خالی ماند….

 

_همینجا این موضوع رو میبندم اما همه بدونن…همه زن من رو به رسمیت بشناسن…یه کدومتون الفش رو به بــ برسونه حکم مرگ خودش رو امضا کرده…

 

صید محمد و برادرش با شگفتی خیره ی داریوش میشوند…

آصید آرام میگیرد…

جای شیرینش امن است…

صید کاظم ابرو در هم میکشد و انگار اصلا از این اوضاع راضی نیست…

عروسش را دو دستی به خان تقدیم کرد…

شیرین ناموس پسرش بود….

 

_خَـــتم جلسه…!

 

داریوش این را میگوید و راهش را به طرف خروجی در میکشد…

مقصدش…؟

خب معلوم است که اتاق شیرین…

سال ها در این کاخ زندگی کرده و به عمرش اینقدر در آن راهروهای مزخرف رفت و آمد نداشته است…

با همان دو شبی که دخترک را کنار خودش خواباند ، این بلا را سر خودش آورد…

 

که حالا بی قرار باشد برای به مشام کشیدن عطر موهایش…

 

و بهانه اش همان خشم و غضبی باشد که با دیدن پسر کبلایی به جانش ریخته شده بود….

 

 

قدم های محکم و استوارش یک به یک ، راهروها را رد میکنند و عطر دخترک که زیر بینی اش میخورد ، لحظه ای به دیوانه یا عاقل بودن خودش شک میبرد…

 

شیرین در اتاقش بود…

امکان نداشت بیرون آمده باشد…!

 

جلوی در چوبی که قرار میگیرد ، خدمتکار با دیدنش خم میشود و به سرعت در را برایش باز میکند…

 

نیازی به اجازه نداشت چون تنها صاحب خانه ، او بود.

 

بلافاصله داخل میشود و خدمتکار در را همان لحظه میبندد.

آقایشان این روزها ، انگار چیزی را در این اتاق گم کرده بود…

 

و گم شده اش…؟

 

نگاه مرد میدود روی تختی که یک دسته موی افشان رویش جا خوش کرده است…

یک جفت پلک بسته…

با آن سرشانه های برهنه ی لعنتی که از زیر ملافه اش بیرون زده بود…

 

سیب گلویش تکانی میخورد و تا نزدیکی تخت خواب بزرگ میرود….

به راستی چیزی به تن ندارد…؟

 

خدا لعنتش کند…مگر اتاق را با گرمابه اشتباه گرفته است این دختر…؟

 

 

 

 

 

قلب وحشی شده ی داریوش دارد از سینه اش بیرون میجهد…

یک به یک شاهرگهای حیاتی اش نبض میزنند و عرق روی پیشانی اش جا خوش میکند…

 

 

باید بیدار شود و جواب پس دهد…

انگشتانش با خشم پیش میروند و ملافه را به یک باره از روی تنش برمیدارند…

 

مردمکهایش دو دو میزنند و…

آن لباس خواب نازک یاقوتی رنگ ، بندهایش روی شانه های ظریف و سفید دختر افتاده بود…

آنگونه که شانه هایش برهنه دیده میشد و این وضعیتی نبود که دخترک بخواهد با آن ، به راحتی بخوابد و داریوش دم نزند…

 

–پاشو…!

 

لحن خشک و غیر قابل انعطافش را شیرین میشنود و پلکهایش را با لجبازی روی هم میفشارد تا نلرزند..

 

داریوش با نفس بند رفته ، انگشت زیر آن بند لعنتی می اندازد و ناخنش با پوست خنک او برخورد میکند….

همان میشود دلیلی برای عصبانیت بیشترش…

امشب با وجود آن جلسه ی مزخرف ، دیگر حد صبرش تمام شده بود…

 

بند را بیشتر میکشد و برجستگی پایین تر از ترقوه ی دلبر در دیدرأس چشمانش قرار میگیرد تا سرش گُر بگیرد..

پلک میبندد و روی گوشش خم میشود…صدای زنگدار و خشونت آمیزش ممکن بود هرکسی را بترساند:

 

_پاشو تا کُل این کاخ بیصاحاب رو ، روی سر هردوتامون خراب نکردم…

 

 

شیرین با هدفی از پیش تأیین شده ، لای پلکهایش را آهسته باز میکند…

چشم در چشم میشوند و ناز نگاه آن بی همه چیز ، وجود مردانه ی داریوش را تکان میدهد:

 

_از جونِت سیر شدی…؟

 

صدایش بیشتر از قبل به خرناس گرگ شباهت دارد و دلش نمیخواهد مردمکهایش را روی آن یقه ی بی صاحب بچرخاند…

 

به ناگهان دست زیر گردن سفید دختر میبرد و پوست و موهایش را با هم چنگ میزند:

 

_هوم…؟دیدی سر صبرم با تو زیاده ، خواستی بیشتر ازقبل پا رو دُم داریوش بذاری…؟

 

شیرین اغواگرانه پلک میبندد و امشب…چه چیزهایی که نشنید….

مگر به این آسانی میگذرد….؟

هرگز….

شیرین از کسی که زندگی اش را تباه کرد نمیگذرد…

چه بسا آن مرد با آوردن عطر تنش ، قلب دخترک را از جا بکند…

که تمام ارگان های تنش را به جان شیرین بندازد برای ناز کردن در آغوش این مرد…

 

-اون چشمای لامصبت رو نبند…پلک نزن شیرین الان وقتش نیست که من تو رو به این تخت میخت کنم…پاشو فقط…پاشو باید جواب پس بدی….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا