رمان شوگار

رمان شوگار پارت 39

4
(3)

 

 

حُکم میکند و شیرین به یک باره پلک هایش را باز میکند…

چشم در چشم که میشوند ، چیزی از درون سینه ی مرد سقوط میکند….

آن دو چشم سیاه داشتند با او چه میکردند…؟

قرار بود فقط سوگلی باشد…

مَلِک بود و خواب را برای مرد حرام کرده بود…

بیداری را هم…

این همه سرکش بودنش دیگر داشت مرد را اذیت میکرد:

 

_چیزی شده….؟

 

شیرین بدون اینکه به خودش زحمت بلند شدن بدهد ، زیر چشمان داریوش کش و قوسی به تنش میدهد و آخ زیر لبی به خاطر درد پایش از گلویش رها میشود:

 

_اخمالو شدی….!

 

داریوش این لحن دخترانه و مَرد کُش را باور کند یا دوری کردنهایش را…؟

 

_آخرین بار بود…!

 

دخترک دستی بین موهایش میکشد و با خیرگی مردمکهایش ، بند دل مرد را پاره میکند:

 

_مامانمو برام آوردی…ممنونم…

 

داریوش از این همه دلبری کردنش عصبی میشود و مشتش را کنار سر او ستون میکند…

حالا میتواند به راحتی درون چشمهایش رسوخ کند:

 

_تشکر کردنم بلدی…؟گفتم که…آخرین بار بود!

 

شیرین در عین ناباوری لبخند به رویش میپاشد و انگشتش را برای لمس یقه ی باز شده ی داریوش ، بالا می آورد:

 

_بلدم…بگو چجوری جبران کنم…؟

 

 

کله ی مرد داغ میشود و تمام تنش گُر میگیرد…

از این رو به آن رو شدنش کمی عجیب به نظر میرسید….!

ممکن بود آن زن چیزی به خوردش داده باشد….؟

 

سیب گلویش که تکان میخورد ، انگشت شیرین روی همان نقطه فرود می آید و آهسته لمسش میکند:

 

_از اینکه اینجوری باهات بازی راه بندازم خوشم میاد….از اینکه اینقدر زود میتونم دیوونه ت کنم…

 

پلکهای مرد روی هم فرود می آیند…

آن جواد بی شرف ، اگر فرار میکرد…؟

مادرش را به عزایش مینشاند…

شیرین حق نداشت حتی یک وجب از اینجا دور شود:

 

_تو این اتاق میمونی…فهمیدی…؟؟

 

شیرین دست روی پلکهای بسته ی مرد میکشد و پوست حرارت دیده اش را بیشتر آتش میزند:

 

_از اون آفرین کثافت متنفرم…چطور تونستی بهش دست بزنی….؟

 

گرمای نفس های دخترک دارد مرد را بیچاره میکند…

داریوش اکنون خشمگین است…

باید حد و حدود این دختر را مشخص کند…

باید خط قرمزها را بهش نشان دهد …اما انگار با این تغییر رویه اش ، میخواهد جنون مرد را دوچندان کند:

 

_هوم…؟بوسیدیش…؟بغلش کردی…؟

 

داریوش در یک حرکت ، بدون اینکه دست خودش باشد ، بینی اش را به گردن در دسترس دخترک میمالد و هوم خفه ای میکشد:

 

_دیگه از این اتاق بیرون نمیری….تو ، از این ساعت به بعد ، زندونی منی….!

 

شیرین با حسی برانگیخته…و کینه ای که از او به دل برده بود ، پشت انگشتانش را روی سینه ی برهنه ی مرد میمالد و با لحنی اغوا کننده پچ میزند:

 

_حق نداری….نمیتونی به هیچ زن دیگه ای دست بزنی…

 

دست مرد موهایش را چنگ میزند…این روی دیوانه کننده اش را…این صدای سحرانگیزش را فقط در خواب دیده و شنیده است…

همان خوابهایی که بیچاره اش کرده بودند:

 

 

_خدا لعنتت کنه…کی گفت ازون نردبون کوفتی بالا بری…؟هوم…؟الان وقتش بود آخه…؟وقتش بود گچ به این گندگی رو پای تو باشه…؟

 

 

 

 

 

 

_داریـــوش…؟

 

هیچکس حق صدا کردنش را نداشت…هیچکس جرأت خواندن نامش را نداشت و این دختر با هر بار صدا زدنش ، تمام خواسته های مردانه اش را زیر و رو میکرد…

 

_داری بازیم میدی….؟

 

خون در رگ های دخترک به جوشش می افتد…

سکوت میکند و داریوش لبهایش را زیر چانه ی گرد او می سُراند:

 

_هیچکس حق بازی دادن منو نداره شیرین…میدونی که…؟

 

قلب دختر وحشیانه میکوبد:

 

_میدونم…!

 

داریوش عطرش را نفس میکشد و خمار ، عصبی ، بی طاقت و خشمگین می غُرَّد:

 

_اگر بفهمم باهام بازی کردی…اگر بفهمم این شرط و شروط مسخره فقط به خاطر سر دووندن من بوده ، می کُشَـمِت….با خون خودت غسلت میدم شیرین….فهمیدی….؟

 

پوست دخترک رنگ میبازد…

قلبش تند میکوبد…

 

_داریوش….؟

 

مرد ناگهان کمر باریک دختر را چنگ میزند و پیشانی اش را به پیشانی او میکوبد:

 

_چی از جونم می خوای….؟

 

_اگر بهم دروغ بگی…!

 

داریوش با بینی نفس میکشد…حدسش سخت نبود…حدس اینکه با آوردن آن زن ، اشتباه بزرگی مرتکب شد:

 

_تو هیچ غلطی نمیکنی….!

 

هردو دست دلبرک دور صورتش قاب میشوند و نگاه پر عطش داریوش را شکار میکند:

 

_اگر بهم دروغ بگی ، تَرکت میکنم….!

 

پره های بینی داریوش از خشم گشاد میشوند…مگر دست اوست…؟

 

زهر خندی میزند و با انگشت شست ، به جان لب پایینش می افتد…

لکه های کبودرنگ را روی گلو و زیر چانه اش میبیند و انگار دیوانه تر میشود:

 

_کی میتونه داریوش زند رو تهدید کنه کوچولو…؟تو….؟

 

غرور زنانه و خانه خراب کن شیرین ، در چشمهایش رسوخ میکند:

 

_تو مثل دیوونه ها عاشق من شدی داریوش زَنــــد…تو از تهدید من میترسی…چون میدونی شیرین دروغ نمیگه…!

 

 

کف دست مرد ، پوست نازک صورت دخترک را میکشد…

یک درد آزار دهنده:

 

_شیرین دیگه داریوش رو خوب شناخته…میدونه سر صبرش اگر با اون دختر سرکش و یاغی زیاده ، یه وقت به خودش میاد ، میبینه یه انگشت رو قبر تک تک طایفه ش میزنه و فاتحه میخونه…

 

هردویشان با نگاه تهدید میکنند…

یکی برای رفتن…

 

و دیگری برای ویران کردن….

 

این دختر اگر میرفت ، داریوش حتی به آخرین بازمانده ی فتاح ها هم رحــم نمیکرد…

 

ابروهای در هم تنیده اش را هیچ چیز نمیتواند از هم باز کند…

دو روز میگذرد…

دو شبی که شیرین در اتاق او میخوابید…

همین دوشبی که انگار قصد داشت دار و ندار داریوش را بگیرد…

صبرش را…قدرتش را…مقاومت زیادش را…

او عوض شده بود و مَـرد ، به خوبی این را درک میکرد…

میدانست یک جای کار میلنگد…

میدانست از عمد میکند و…امیدوار بود فقط بخاطر ورد هایی باشد که زنها در گوشش میخواندند…

که اگر بتواند از داریوش فرزندی داشته باشد ،ممکن است جا پای خودش را در این عمارت سفت کند…

مگر خودش نمیدانست سَوای همه ی زنهای آن کاخ است…؟

 

این تݝییر رویه…فقط برای به دست آوردن جایگاه و قدرت بود…؟

یا هدف بزرگتری داشت….؟

 

_راه آب رو باز کردیم…همه ی زمینا آبیاری شدن …

 

_فایده ش چی بود…؟پسر کَبلایی یه پاشو از دست داد …سر همین یه چیکه آبی که به خورد اون زمینای بی صاحاب رفت…!

 

 

_فتنه درست نکنید…تو دل زمین هم فرو رفته باشه پیداش میکنیم…آقا ؟شما چی دستور میدین…؟

 

آهسته نگاه خشکش را روی صورت منوچهر سُر میدهد…

حواسش همیشه جمع است…

حتی اگر تمام ذهنش را یک چشم سیاه مکار ، پُر کرده باشد:

 

_اونی که پای پسر کبلایی رو زده پیدا کنید…از این به بعد اگر کوچکترین اعتراضی مبنی بر کمبود آب زمینا به گوشم برسه ، همتونو کنار میزنم …رعیت و رعیت زاده زیاده…همونایی که بی حاشیه میکارن و درو میکنن…سر وقت معین هم بارشون رو تحویل میدن….!

 

مرد با شانه های افتاده سر پایین می اندازد و با اینکه میدانست داریوش عادتِ بَــد شنیدن و بدگویی ندارد ، از خجالت آب میشود….

 

_شما سرور مایی آقا…امر کنید خاک پاتون بشیم…اگر گِلِگی میکنیم ، میدونیم یه گوشی هست لُقُزامونو بشنفه…

 

داریوش دستش را بالا آورد و اشاره کرد همگی سکوت کنند:

 

_تو این شهر…اگر بار دیگه به گوشم برسه سر آب ، زمین یا هر مزخرف دیگه ای جنجال به پا کردین…اگر بفهمم یه نفر این وسط موش دوونده و بقیه رو پر کرده ،امتیازش سلب میشه و زمینش به کسی دیگه واگذار میشه….

 

_دردت به سرم خان…من از همون اول بهتون گفتم…آب سیمره داره هدر میره…این شهر خاکش…آبش طلاست ، دست نجنبونید عالیجناب دستور میدن آب منطقه رو به شهرهای بالا بفرستن…جای اینکه اجنبی ها بیان اموالمونو غارت کنن ، خودمون ازش استفاده کنیم….!

 

داریوش نیمی از حواسش جای دیگریست…

راه اندازی سد ، مجوز نیاز دارد و اخذ مجوز فقط با دستور مستقیم اعلی حضرت…

آن مردک طماع که سود همه چیز را به جیب انگلیسی ها و فرانسوی ها میفرستاد:

 

_راه اندازی سَـد به همین سهولتی که شما فکر میکنید نیست…فعلا هر کس کارش رو درست انجام بده ، طی جلسه های بعد اعلام میکنم…!

 

***

 

دستی به تمام صورتش میکشد و کلافه ، آرنجهایش را روی زانوهایش قرار میدهد…

 

وقت شام است….

باید به اتاق شخصی ا‌ش برگردد…

 

_شیرین خانم منتظرتونن آقا…بگم شامشونو میل کنن یا تشریف میبرید اتاقتون…؟

 

 

باز هم شبی دیگر فرا رسید…

بی قراری های مزخرفی که با دیدن حرکت های آن دختر به جانش مینشست…

خودش را نمیفهمید…

این همه ضعف ، برای او…؟

باید جلوی آن احساسات مزخرف را میگرفت…

 

از جا بلند میشود و به مقصد اتاقش ، سر بالا میگیرد…

قدم های محکمش را به طرف راهرو برمیدارد…

خواستن او ، فقط باید محدود به شب هایش میشد…

محدود به خلوت های شبانه اش…

سیر میشد از او…

این همه در بند بودنش ، معنایی نداشت…

و نمیخواست دوام داشته باشد….

 

 

 

در را برایش باز میکنند…

این چند روز ، اخم و گره ، مهمان همیشگی صورتش بوده است…

 

 

نیم نگاهی اخمالود به طرف دخترکی که با چشم های بَرّاق منتظرش بود می اندازد و به طرف رختکن میرود…

 

به لطف حضور او ، حتی خدمتکارها را هم به اتاق رله نمیداد…

مجبور بود خودش برای عوض کردن لباسهایش اقدام کند…

 

کتش را روی پاراوان می اندازد و دکمه های سر آستینش را باز میکند…

 

_سلام بلد نیستی…؟

 

 

صدایش این روزها بچگانه و ملوس نشده است…؟

 

فکی میسابد و بازدمش را از راه بینی بیرون میفرستد…

پیراهنش را در می آورد و عضلات تو در تویَش را برای دخترک به نمایش میگذارد…

هنوز هم پشت پاراوان نرفته است و شیرین تا بالاتنه ی برهنه و هیکلی اش را میبیند ، با شرم نگاه میگیرد..

 

همین شرمش…همینکه در چنین مواقعی یاغی گری اش را کنار میگذارد…این دیوانه کننده است…

 

داریوش کمربند شلوارش را با حرص باز میکند و وقتی متحمل فشار بیشتری میشود ، خودش را از بند آن همه حس سرکش رهامیکند…

نمیتواند بیشتر از این زیر نگاه ذوب کننده ی او باشد…

پشت پاراوان میرود و شلوارش را عوض میکند…

دیگر کسی به اتاقش نمی آمد…

فقط او بود…

و شیـــرینش…

آن شهـــد پر از زَهــر…

 

بدون تن زدن روبدوشامبرش از پاراوان بیرون می آید و با همان ابروهای گره خورده به طرف میز گام برمیدارد…

 

 

_لباس نمیپوشی…؟؟

 

داریوش بدون اینکه جوابی به سوالش بدهد ، روی صندلی اش جای میگیرد و بشقاب خالی غذا را میبیند…

پای گچ گرفته ی دخترک که زیرش یک میز و بالشت کوچک قرار داده بودند…

 

_آفــریــــن…؟؟؟

 

صدایش کمی بلند است و به محض بالا آوردن آن ، مردمکهای شیرین گرد میشوند…

آفرین را برای چه صدا میزند…؟

 

در به سرعت باز میشود و خدمتکار ، با لباس قرمز رنگش داخل می آید:

 

_هستم آقا…!

 

شیرین نمیفهمد و اکنون حرص ، خشم و شگفتی دارد…

همان مردمکهای گشاد شده را به داریوش میدوزد و قبل از اینکه چیزی زیر لب بجود ،مرد حکم میکند:

 

_بیا غذا بکش….بشقاب خالی روی میز چه غلطی میکنه…؟

 

آفرین روی نوک پنجه ی پا ، ریز ریز میدود و به طرف میز می آید…

 

آن موهای وامانده اش…

یقه ی همیشه ی خدا بازش که تا فیها خالدونش را بیرون می انداخت…

 

همه شان از بند رسته بودند…

همه شان برای یک شب داشتن داریوش میمردند و…

شیرین فقط در اتاق داریوش روسری اش را برمی داشت…

 

آفرین از کنار داریوش خم میشود و آهسته میپرسد:

 

_سوپ براتون بریزم آقام….؟؟

 

شیرین میخواهد زبان آن دختر را از حلقش بیرون بکشد…

پیش چشمان او دلبری میکرد برای داریوش…؟

 

 

غرورش اجازه نمیدهد اعتراضی بکند…

در عوض با چشم های درشت شده ، قبل از اینکه مرد نگاهی به آن یقه ی بی صاحب بی اندازد، شیرین لب میزند:

 

_برو بیرون….!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا