رمان شوگار پارت 14
_کسی داخل نیاد….!
آتش در چشمانم رخنه میکند…
در را که قُفل میکند ، نگاه من روی قفلی در دو دو میزند…
هیبتش میتواند برای هر کسی ترسناک باشد…
یا حتی برای بسیاری از زن ها جذاب و دست نیافتنی…
_اسمت ….!؟
چشمهایش را نگاه نمیکنم…فقط یقه ی نیمه باز پیراهنش را میبینم…عضلات مردانه ای که در این شهر کمتر دیده میشود…کاش مردها بتوانند خرج زندگی زن و بچه شان را در بیاورند…
ورزش پیشکش….
عضله ساختن پیشکش….
اینجور آدم ها فقط آن بالا می ایستند…از مال مردم میخورند و به عیش و نوش خودشان میرسند…
به ظاهرشان…
و شاید حتی حرم سراهایشان….
سکوت پر از خشم من باعث میشود گامی به طرفم نزدیک شود و از بالا به منی که حتی به احترامش از جایم تکان نخورده ام نگاه کند:
_جسارتت جذاب نیست…زبون درازیات امتیازت نمیشه…میدونی اینجا همه از من اطاعت میکنن…؟
نفس های تندم از بینی خارج میشوند…
این مرد نفرت انگیز است…
کاش میتوانستم آن دم اسبی اش را از ریشه بکنم…
جواد می آید…
محال است نرسد…
_هر کی هستی باش…سایه ت به من نزدیک بشه داداشم از مردونگی ساقطت میکنه…
به ناگهان خیز برداشتنش را به طرفم متوجه میشوم و تا به خودم می آیم ، مانند پَر کاهی از بازوهایم به بالا کشیده میشوم…
نگاه یکه خورده و منزجرم را تند و تیز به صورتش میدهم و صدای نفسهای سنگینش را در آن نزدیکی میشنوم…
یک مرد غریبه…من را اسیر کرده بود و بی مهابا لمسم میکرد…؟
با چه جرأتی…؟
چگونه به خودش اجازه میداد یکی از زنان قوم پدرم را لمس کند…؟
چشم میدوزم در مردمکهای عجیبش و تکان سختی به تنم میدهم:
_با چه جرأتی به من دست میزنی مرتیکه یالغوزآبادی…؟ولم کُن تا کاخ فکسنی تو روی سرت خراب نکردم…
حس میکنم برای لحظه ای نیشخند میزند و با نفس نفس ، نگاهش را روی کُل اجزای صورتم میگرداند:
_به جُز داد و بیداد چه کاری از دستت برمیاد…؟
برای لحظه ای بدون فکر ، تمام آب دهانم را جمع کرده و در کسری از ثانیه ، روی صورتش تُف میکنم….
به ناگهان چشم بستنش را از حس انزجار میفهمم و تا میخواهم از موقعیت استفاده کرده و فرار کنم ، فشار دستش روی ساعدم بیشتر میشود…
پر روسری قواره دارم را میگیرد و با همان چشمان بسته ، روی صورتش میکشد….
تقلایی میکنم و با صدایی لرز گرفته از عصبانیت ، می غُرّم:
_ولم کن عوضی…!
از پاک شدنش مطمئن میشود و اینبار ، صورتش را نزدیکتر میکشد…
بیشتر روی من خم میشود و آن سیاوش گور به گور شده کجا بود که زنش اینگونه مورد دست درازی قرار میگرفت….؟
_میدونی اوج عوضی بودنمو کجا بهت نشون میدم…؟
زمزمه هایی که از لابه لای دندانهایش به صورتم میکوبد ، من را میترسانند اما…
کاش جواد برگردد…
مرد بازوی من را تکان میدهد و آنقدر نزدیک میشود که برای ثانیه ای کوتاه ، نوک بینی اش با بینی ام برخورد میکند:
_وقتی امشب خواهرم تو اتاقش نباشه…روی تخت خودش …توی این عمارت نباشه….!
از اینکه خواهر او از من ارزشمند تر باشد بدم می آید…
از اینکه هر لحظه نسبت به برگشتن جواد تردید داشتم و…برمیگشت…؟
او هم اینقدر به من اهمیت میداد…؟
فکم زیر فشار دندانهایم درد میگیرد…
میخواهد خشمش را به رخ بکشد اما این مرد…
چگونه بگویم…؟
انگار هیچ از او نمیترسم…هم میترسم و هم نمی ترسم…
ثانیه ای نفس گرفتنش را متوجه میشوم…
لحظه ای مات ماندنش را….
اما او خوب بلد است اوضاع را در دست بگیرد….
عصبانیتم را هیچ وقت نتوانسته ام کنترل کنم…
زبانم زودتر از عقلم به کار می افتد و انگار به هر شکلی ، میخواستم این مرد که با برداشتن من ، پدرم را تحقیر کرده بود ، تحقیر کنم….
_ما یه ضرب المثل داریم که میگه (، تا دِته نوشی بوری بوری ، کُره نِمَکه کار زوری ،)
حس میکنم معنی کلماتم را درک نمیکند و فقط نگاهش را در آن نزدیکی ، روی صورتم جا به جا میکند…
اما من قبل از هر گونه تقلای دیگری ، ضرب المثل را کاملا برایش جا می اندازم:
_خواهرت با پاهای خودش با داداش من فرار کرده…ببین میتونی برش گردونی یا نه…!
چشمهایم را عجیب نگاه میکند و پنجه هایش هر لحظه ممکن است استخوان بازویم را بشکنند…
حتما گمان میکند بعد از برنگشتن جواد ، میتواند من را برده و یا زندانی خودش کند:
_اگر یاد بگیری زبونتو خوب تو دهنت نگه داری ، اینجا بهت آسیبی نمیرسه…
بازویم که داشت درد شدیدی تحمل میکرد را تکان میدهم :
_ولم کن روانی…
فقط یک فشار کوچک دیگر لازم دارد تا تنم را هم سطح با صورت خودش بالا بکشد…
من اینجا ، مقابل این مرد چه غلطی میکردم…؟
_وحشی باشی معنی واقعی وحشی بودن رو میبینی….پس برات بهتره که اون ترسی که تو دلته رو جدی بگیری و زیاد به پر و پای من نپیچی….
میگوید و بازویم را با ضرب رها میکند…
همان لحظه درد شدیدی که در استخوانم پیچیده است ، باعث میشود جیغ ناخواسته ام بلند شود و اویی که پشت کرده و بیرون میرود را ، سر جایش میخکوب کند …
لعنت میفرستم به صدایی که بدموقع از گلویم خارج میشود و انگشتهایم را از روی ناحیه ی دردناک برمیدارم تا زودتر شَرَّش را کم کند….
سر میچرخاند با دیدن منی که سعی میکنم خودم را استوار و مغرور نشان دهم ، اول سرتا پایم را نگاه میکند و بعد…با تکان سر از اتاق خارج میشود…
حالا تا میتوانم برای بازوی دردناکم ناله میکنم….
***
هنوز لب به غذاهایی که در آن سینی بزرگ گذاشته اند نزده ام…
دلم مانند سیر و سرکه میجوشد…
اگر جواد برنگردد من اینجا چه میکنم…؟
سیاوش…
بفهمد امروز در چند سانتی متری آغوش یک مرد غریبه بوده ام…
که حتی نوک بینی اش با صورتم تماس داشته…
بازوهایم را فشرده و به سرتاپایَم نگاه خریدارانه انداخته است…
اگر بفهمد چه میشود…؟
ناخنم را برای هزارمین بار میجوم و درد بازوهایم را نادیده میگیرم…
ساعتها از آمدن من به اینجا میگذرد…
چرا آن جواد بی شعور نمی آید پس….؟
یعنی دخترک برایش اینقدر ارزش داشت…؟
کی عاشقش شد…؟
کِی دیدش که اینگونه دیوانه شود و حتی تا پای دزدیدنش برود…؟؟؟
صدای کوبش در مرا از افکار پر اضطرابم بیرون میکشد و کاش این در کلید داشت تا قفلش میکردم….
میدانستم به محض پا گذاشتنم به آن بیرون ، با چندین نگهبان روبه رو میشوم پس بیخود با تلاش به فرار کردن ، خودم را مضحکه ی آنها نمیکنم….
زن مُسن و جا افتاده ای داخل می آید…
با چشمان بزرگ سباه…چشمانی که سرمه کشیده است و از سیاهیشان به جز القای ترس ،هیچ حس دیگری تراوش نمیکند…
_اسمت چیه دختر…؟
زانوهایم را جمع میکنم و نگاهم را از پیراهن چیت سیاهش میگیرم…
اینجا همه میخواهند اسمم را بدانند و مگر این مهم است….؟
من فقط همین امشب اینجا بودم و اسمم به کارشان نمی آمد….
_دست از سر من بردارید…تا اومدن داداشم لطف کنید دیگه راه به راه داخل این اتاق کوفتی نیاید تا به وقتش خالیش کنم….
متوجه میشوم که بدون اینکه قدم از قدم بردارد از آنجا نگاهم میکند:
_تو دیگه راهی برای خارج شدن از اینجا نداری…حتی اگر کبریا برگرده…حالا اسمت رو بگو ….!
کبریا…هاه…
دختری که برادرم از اینجا برداشته بود ، نامش کبریاست…؟
نمیدانم آن حس بد چیست که درونم را به هم میریزد…
حرف های این پیرزن بوی خوبی نمیدهند…
_هیچکس نمیتونه منو اینجا نگه داره…من نامزد دارم..اگر صاحب اینجا ناموس حالیش میشه بهش بگید تا قبل از طلوع صبح فردا من باید خونه باشم…
کوچکترین حالتی در صورتش ایجاد نمیشود….
فقط میبینم که صورتم را…هیکل جمع شده ام را از بالا نگاه میکند:
_باید هجده یا نوزده سالت باشه…درسته…؟
انگار حرف هایم در سنگ فرو میروند…
به ناچار از جایم بلند میشوم مقابلش می ایستم:
-ببین خانم…اسم من شیرینه…خُب…؟امشب با خانواده ی نامزدم قرار بوده تاریخ عقد مشخص کنیم…تا همین الانشم خیلی دیر کردم…آبروم در خطره…
_حرف از یه مرد دیگه نزن…اگر نمیخوای بمیره…!
لحظه ای حرفش را متوجه نمیشوم…
ثانیه ای صورت جدی و پر اخم زن را نگاه میکنم و وقتی معنی جمله ی ترسناکش را درک میکنم ، ناخودآگاه قدمی به عقب برمیدارم…
اینجا کجا بود دیگر…؟
گیر چه کسی افتاده بودم…؟
_چی میگی خانم…؟نمیخوای بمیره چه صیغه اییه…؟ول کنین منو برم …این شهر مگه بی صاحابه یه دختر رو توی روز روشن از خونه باباش بردارن…؟
میبینم که با هر کلمه ی من نگاهش روی یکی از اجزای صورتم میدود..روی هیکلم…رنگ چشمهایم…
من دارم دیوانه میشوم…
اینجا دیگر چه جهنمی بود…؟
وقتی کاملا براندازم میکند ، با همان تُن صدای قبلی اش لب میزند:
_باید بری گرمابه…حرف گوش کن باش تا بهت بد نگذره…!
از اینکه هیچکس حرفهایم را گوش نمیکند حرصم میگیرد…
آن زن میرود و من با خشم و بی تابی تک تک وسایل اتاق را به هم میریزم…
اول آن شمعدان های گران قیمت را…
وسیله ی نواختنی که اسمش را نمیدانستم…
ظرف غذاها…
پارچ آب…
نفس نفس میزنم و از ته دلم ، جیغ میکشم…
یک جیغ بلند و سپس ، به طرف در خیز برمیدارم…
من اینجا نمیماندم…
آدم زیر یوغ ماندن نبودم…
دستگیره ی دری که باز بود را میکشم و از اتاق خارج میشوم…
هیچ نگهبانی آنجا نیست…
حتی یک نفر…
راهروی طویل خالی از هر فردیست و بدون اینکه به عجیب بودن این موضوع فکر کنم ، به طرف خروجی میدوم…
روسری ام را محکم نگه میدارم تا نیفتد…
اگر اینجا ماندگار میشدم ، دیگر نمیتوانستم یک زندگی عادی و آرام داشته باشم…
نمیتوانستم خودم را فدای احدی بکنم…
نه حتی برادرم…
میدوم و در چوبی که سر راهم است را با نفس های به شماره افتاده باز میکنم….
چیزی که پشت در میبینم …من را سرجایم میخکوب میکند…
سلام عزیزم خخخخخ فکر کردم نویسنده سی چقدر خوشحال شدم
سلام خوبی نه😂
وای عزیزم لکی؟ اهل کحایی؟
زهرا جون من نویسده ی رمان نیستم فقط پارت میزارم
ولی خب خودم لرم😂