رمان شوگار

رمان شوگار پارت 11

3.7
(3)

 

دلهره ی عجیبی دارد…

روبه رو شدن دوباره با آن دختر…؟

نمیداند حتی آمادگی دوباره دیدنش را دارد یا نه…

نمیداند اگر ببیندش چه واکنشی نشان میدهد…

چهره ی داریوش را به یاد می آورد…؟

هیجان زده میشود یا باز هم میخواهد بزند به در یاغی گری و آن زبان درازش را رو کند…؟

 

 

از بین دندان هایش نفسی میگیرد و با حرص ، مُشتش را آرام روی دسته ی صندلی میزند….

کاغذهای چرمی را از جلوی رویش هول میدهد و با تکیه به صندلی ، چشمهایش را روی هم میگذارد…

 

یک وحشی رام نشدنیست…

با آن چشم های دریده و…کلمه های زهرناکش…

راستی اسمش چیست…؟

از چه تخم و ترکه ایست که در آن محله زندگی میکند…؟

میداند که شب ها راه تخت خواب یک مرد را صاف کرده است و سر راهش سبز میشود…؟

که هی نصفه نیمه میگذارد حس های سر به برون آورده اش را و…

داریوش هیچ زن دیگری را نمیخواهد…

هیچ مونثی ذره ای از غرایزش را بیدار نمیکند و …

جنس آن بی شرف از هر چیزی که باشد…این مرد کشفش میکند….!

 

_قربان مُدَرّس فرانسه و زبان خارجه اومدن ، میخواین بگم شخصا بیاد خدمتتون..؟

 

 

بازدمش را محکم فوت میکند و از آن گرداب لعنتی بیرون می آید:

 

-اگر کارش خوبه بفرستش اتاق کاوه…پسره رو پیدا کردین…؟

 

ایرج میخواهد جوابی بدهد که ناگهان ، صدای جیغ بلندی به گوش همه میرسد…

 

صدای که در کل عمارت میپیچد و نگهبانی که فریاد میزند:

 

_درا رو ببندیـــــد….!

 

نگاه تیز داریوش به سمت در میدود و ایرج با شانه های پریده فورا گامی به عقب برمیدارد…

 

داریوش بی معطلی از جا بلند میشود و با اخم های در هم و شدیدش می غُرد:

 

_تو این خراب شده چه خبره…؟؟؟؟

 

زنان بار دیگر جیغ میکشند و ایرج تا میخواهد اجازه ی مرخص شدن بگیرد ، داریوش او را از سر راه خود کنار میزند….

 

با هیکل بلند و تنومدش در را چهار طاق باز میکند و نگهبانها را در حال دویدن میبیند…

 

 

چشم میدرد و صدایش را بالا میبرد:

 

_چه خبره اینجا….؟؟؟

 

یکی از دخترهای جوان دامنشرا چنگ میزند و فورا جلو می آید:

 

_آقا…کبریا خانم نیست…!

 

 

مردمکهایش دیگر جای گشاد شدن ندارند…

دخترک از چشمهای داریوش میترسد و سر به زیر میکشد:

 

_یکی از نگهبانا دیدن که یه مرد از سر دیوار اومده پایین…بعد….

 

داریوش زیر لب چیزی میجود و تا به طرف بیرون خیز برمیدارد ، دختر با رنگ و رویی پریده عقب عقب میرود…

 

نفس در سینه ی مرد گره میخورد…

نمیخواهد افکار مخرب را در سرش جای دهد اما…

زیر لب چیزی میجود:

 

_وای به حالت…زنده به گورت میکنم حرومزاده…وای به حالت….

 

هر قدمش میتواند مانند پیش لرزه ی یک زلزله ی مهیب ، آن عمارت را بلرزاند…

 

همگی در حال دویدن هستند و بالاخره به اتاق کبریا میرسد…

اگر کبریا واقعا آنجا نباشد…؟

قبر آن پسر و کل خاندانش را با دستان خودش می کَند…

 

با لگد در را هول میدهد و کامران از عقب سر با نفس نفس میرسد:

 

-چی شده داداش…؟اینجا چه خبره…؟

 

داریوش با مردمک های غلطان در خون ، پا به داخل اتاق میگذارد و…

 

دور تا دورش را نگاه میکند…

نیست…

به جز چند خدمتکار ، هیچکس دیگر به چشمش نمیخورد…

هدفش را آنجا پیدا نمیکند و…

کبریا….؟؟؟؟

 

کامران با شگفتی از خدمتکارها میپرسد:

 

_کبریا کجاست…؟این همه وسیله چرا شکسته…؟

 

زن نیم نگاه ترسانی به داریوش می اندازد و همگی از سکوتش رعب میگیرند:

 

_نمیدونم آقا…گمونم….

 

لبی میجود و چگونه بگوید…؟

 

_گمونم کبریا خانم رو از عمارت دزدیدن…!

 

سینه ی داریوش محکم میتپد…

دزدیدند…؟؟؟؟

مُشت گره میکند و قبل از خارج شدن از اتاق بار دیگر نگاه میچرخاند…

انگار که بخواهد با نگاهش او را پیدا کند اما….

بی حاصل است….!

خدمتکار دیگر با احتیاط در حال جمع کردن وسایل شکستیست که داریوش آهسته می غُرّد :

 

_دست به هیچی نزنید…نمیخوام حتی یه سوزن جا به جا شه…!

 

 

بلافاصله عقب گرد میکند و کامران هم پشت سرش ، تند گام برمیدارد:

 

-یعنی چی دزدیدنش…؟تو این بی صاحاب شده کم نگهبان گذاشتیم…؟؟

 

داریوش به قدم هایش سرعت میبخشد…

اگر نگهبانها آن پسر را گرفته باشند…

آخ که اگر دستگیرش کرده باشند….

 

_دختره رو دزدیدن داریوش…تو روز روشن دزدیدنش….

 

 

 

 

صدای برادر کوچکتر مانند خراش انداختن روی آهن ، اعصابش را به هم میریزد…

دزدیدند…؟

چه کسی چنین جرأتی به خودش میدهد…؟

به عمارت داریوش….

به اتاق خواهرش وارد شود…؟

کیست آن کسی که فاتحه ی خود و خاندانش را یکجا خوانده است….؟

کیست که ناموسش را روی دشنه ی تیز و بُرّان داریوش انداخته است…؟

 

 

 

از راهرو خارج میشود و به محوطه میرسد…

 

هیچ احدی آنجا پر نمیزند…

همگی انگار آب شده و به زمین رفته اند….

 

دیگر کنترل صدایش از حیطه ی اختیاراتش خارج میشود و آن را در کُل عمارت میپیچانَد:

 

_کــــــــدوممم گوووری هستـــــــین…؟؟؟؟

 

کسی جواب نمیدهد و سرعت قدم هایش برای وجب کردن این عمارت بیشتر میشود:

 

_وااای به حالتون اگه دست خالی برگردید….همتونو از تیغ رد میکنم،پوست یکی یکیتونو میکَنم میفرستم دَبّاغ خونه پیدااااشووون کنیـــــــــد….!

 

یکی جان بر کَف و نفس نفس زنان داخل می آید و انگار چاره ای به جز قربانی شدن ندارد:

 

_آقا دردت به سرم…اینگار دود شده رفته تو هوا…نیست که نیست…

 

 

کامران از سکوت وحشتناک داریوش استفاده میکند:

 

_یعنی چی نیست…؟یه بی همه چیز اومده خواهر منو بین این همه نگهبان و محافظ دزدیده بعد میگی نیست…؟

 

 

مرد بیچاره نگاه به داریوش نمیکند:

 

-آقا به قرآن من فقط پر لباسش رو دیدم…ناکس تر و فرز بود ، بهش نمیخورد به زور….

 

ایرج دوان دوان می آید و نفس ندارد انگار…

 

داریوش پلک میفشارد و با صدای خش دارش ، دهان مرد را میبندد:

 

 

_اون حروم لقمه ای که خواهر منو به زوووور برده…

 

روی کلمه ی زور” تأکید دارد و….

نه…کبریا چنین کاری نمیکند…

او گفته بود مردک را نمیشناسد….نه…!

 

-آدرس خونه ش….؟

ایرج از میان دم و بازدم های تُندش لب میزند:

 

_نعلبندی میشینن آقا…!

 

نام این محله را امروز برای دومین بار میشنود و اهمیتی نمیدهد:

 

_اون بی پدری که پاشو تو اتاق خواهر من گذاشته رو کت بسته میارین تو همین عمارت….!

 

-رو چشم آقا گفتیم ….

 

داریوش اجازه ی حرف زدن نمیدهد….

فقط راه می افتد و یک کلام میگوید:

 

_اسب منو حاضر کنید…!

 

 

 

افسار اسب را میکشد و صدای شیهه ی آرامش ، ساکنان آن محله را در یک نقطه جمع میکند…

 

افرادش دور تا دورش را فرا گرفته اند و حتی اگر ماشینی بخواهد تردد کند ، نمیتواند…

او با اسبهایش راه را بسته است….

 

 

چانه اش تکان سختی میخورد و بدون نگاه ، حُکم میکند:

 

_در بزنید صاحبش بیاد بیرون….!

 

اولین نوچه اش ، پایین میپرد و خوش خدمتی میکند…

زن ها زیر گوش همدیگر پچ پچ میکنند:

 

_پسر بزرگ نصرالله خانه…

 

_همون که گفتن مثل عزرائیل میمونه…؟

 

-آره…پسر من ماشالله ش باشه جز خدمه ی رسمیشونه…

 

_چرا اومدن دم خونه ی آصید مَمَّد…؟؟خلاف ملافی کردن…؟؟

 

مرد چند ضربه ی محکم به دروازه ی کوچک میزند و همان لحظه آ صید محمد از بین مردم ، خودش را میرساند…

چه خبر شده…؟

قشون کشی دیگر برای چیست…؟

 

_اینجا چی میخواین…؟صاحب این خونه منم…

 

نگاه گوشه ای داریوش ، روی صورت مرد میدود…

با سربند سیاه مردانه و …لباس کار به خانه برگشته است…

خبر دارد تخم چموشش چه گندی بالا آورده….؟

 

 

داریوش هنوز روی اسب است و انگار حتی خود اسب هم میداند باید کمی به طرف آن مرد مایل شود…قبل از اینکه داریوش افسارش را بکشد:

 

 

_پسر بزرگت رو میخوام…بهم بدش…!

 

 

آصید محمد جا میخورد و بقچه اش را از زیر بغل بیرون میکشد:

 

_یا جَدّ سادات…چی شده …؟؟چه آتیشی به مالم افتاد….؟

 

 

داریوش هیچ حوصله ی ننه من غریبم بازی ندارد و تا میخواهد با خشم زبان باز کند ، دروازه ی خانه روی چهار طاق بازمیشود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا