رمان شوگار پارت 104
_مگه دروغ میگم…؟همه ی عروسا بعد از پاتختی یه شب خونه ی باباشون میخوابن…بعدش داماد با دسته گل و کادویی میاد میبرتش…!
_بیخود…این رسمای مزخرف از کجا میان…؟پاتختی…دُماوَن…یه بارکی بگید داماد بیچاره بی افته بمیره دیگه…!
با آن لحنش ، همه ی حرصم دود شده و به هوا میرود…
ریز میخندم و صدای خنده ام به گوش او هم میرسد که با لحن بی تاب تری لب میزند:
_ساعت یک و نیم تا سه عمارتم…وقتی میام یک ساعت نگردم دنبالت این گوشه اون گوشه ی عمارت…خُب…؟
_داریوش…؟
_من که میدونم یه فتنه ای زیر سر داری که اینجوری صدام میزنی…نخیر خانم…شما هیچ جا قرار نیست تنهایی بری…شب به جز اتاق خودمون…تخت دو نفره مون…هیچ جای دیگه نمیخوابی…
_داریوش زودی برمیگردم به خدا…!
لحنش اینبار تند تر میشود و میفهمد که حدسش درست بوده:
_یعنی چی زود برمیگردم…؟واقعا فکر کردی من اجازه میدم شب جای دیگه بمونی…؟
گوشی را دست به دست میکنم و باز هم موهایم را کنار میزنم:
_اصلا شب خودت بیا دنبالم…خوبه…؟چند روز دیگه بله برون جاهد و آسیه ست…!
_وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه…با من بحث بی مورد نکن…یه دو فردای دیگه از من تقاضای شب خونه ی بابا خوابیدن هم میکنی…!
چانه ام جمع میشود و اصلا انتظار ندارم اینگونه جوابم را بدهد…
داریوش…؟
همانی که از صبح خروس خوان ، تا نیمه های شب از من ناز میخرید و قربان صدقه ام میرفت…
حالا که از او درخواستی داشتم ، چگونه با من تند و تیز حرف میزد…!
-شنیدی چی گفتم شیرین…؟من هزارتا بدخواه دارم میخوای آتو دست اون بی شرفا بدی…؟
_اصلا باهات قهرم…!
با لحن قهرآلود و بچگانه ای میگویم و تلفن را سر جایش میگذارم…
میخواهم با این لحن ، بغض گیر کرده در گلویم را پنهان کنم و…
چقدر لوس و ناز نازی شده ام…
نه…؟
حتم دارم اکنون پشت سر هم دارد شماره ی عمارت را میگیرد…
و منی که با حرص تمام ، گوشی را از دستگاه تلفن جدا کرده و روی میز قرار میدهم…
اینگونه حتی دیگر نمیتواند به خدمتکارها بگوید که از من بخواهند تلفن را جواب دهم.
موهایم را با کش جمع کرده و کلاه پشمی سدری رنگم را روی موهای بسته ام میکشم…
اصلا هوس کرده ام به اتاق شیفته بروم …و تا خود غروب با او بازی کنم…
یا نه…
به اتاق کبریا میروم…!
داریوش بماند و اتاقش…
و یک ساعت و نیم ، زمانی که به عمارت اختصاص میدهد!
چند ضربه ی آرام به در میزنم و انگار که داریوش در آن اطراف باشد و من را ببیند ، پشت پلکی نازک میکنم و چتری های بلندم را زیر کلاه میفرستم…
دربان با اجازه ی کبریا در را باز میکند و من با دامن بلندم ، آهسته وارد اتاق میشوم.
در پشت سرم بسته میشود و روبه رویم ، دختری رنگ پریده را میبینم که در حال مطالعه است…
_سلام…!
نگاهی به سرتا پایم می اندازد و لبخند کوچکی میزند:
_از دست داریوش به اینجا پناه آوردی…؟
به طرف تختش میروم و چند وجب آن طرف تر از او مینشینم.
بدون شک دوستانی که از خاندان سلطنتی دارد ، اگر به اتاقش بیایند ، تخت او را برای نشستن انتخاب نمیکنند و این حرکت من ، کمی او را شگفت زده میکند.
_یه کم دنبالم بگرده حساب کار دستش میاد…!
حالا نم نمک به طرف من مایل میشود و کتاب را با لبخندی عریض تر میبندد.
کم دیده ام بخندد:
_قایم شدی مثلا…؟
ناخُن مانیکور شده ام را بالا می آورم و نمایشی فوت میکنم:
_میخواد همش منو تو عمارت نگه داره…عروسی داداشمه…!
مردمک های دخترک تکان میخورند و لب هایش نیمه باز میمانند:
_ک ..کدوم داداشت…؟
به عینه میبینم نگاه جا خورده اش را و ، قبل از اینکه طفل معصوم روی دست بماند ، فورا لب میزنم:
_جاهد…برادر کوچیکم…!
پلک هایش روی هم می افتند و بدون اینکه از من خجالت بکشد ، نفسش را کلافه فوت میکند:
_نزدیک بود سکته م بدی…!
شانه هایم از خنده ی ریزم تکان میخورند:
_جواد دربه در یه جای خوابه الان…زنش کجا بود…؟
موهای بازش را به پشت می اندازد و باز هم نگاه به پنجره میدوزد:
_داریوش خیلی بی رحمه…!