رمان سقوط یک فرشته پارت 5
«شاید راه حلی پیدا کنیم ولی در این لحظه بشا اطمینان بدهم که بعد ها در کار شما مداخله کنم یا خیر.»
تورن با کمال سادگی جواب داد:«من امیدوار هستم بلکه اطمینان دارم که کار مرا حل خواهید کرد.»
کارلایل خندید و گفت یاد دارید روز اول به شما گفتم بهیچوجه نمیتوانم در کار شما مداخله کنم حال هم همینطور است فردا صبح تصمیم قطعی خود را مبنی بر دنبال کردن موضوع یا مسکوت گذاشتن آن از طرف خود بشما اطلاع خواهم داد.»
اگر دیدم وضعیت طوریست که باز هم میتوانم مداخله کنم و دنبال کار را بگیرم وقتی را تعیین خواهم کرد که بار دیگر باینجا بیائید تا راه حلی پیدا کنیم اگر هم برای من مقدور نباشد در آنصورت ممکن است به کسی دیگر رجوع کنید.
«ولی علت چیست که خود شما دخالت نکنید چرا میخواهید احتراز کنید.»
«ببخشید آقای تورن . انسان همیشه نمیتواند علت تصمیم هایی را که در زندگی میگیرد برای دیگران باز گوید.بشما گفتم فردا تصمیم قطعی خود را بشما اطلاع خواهم داد.
این بگفت و از جای برخاست کاپیتان تورن نیز بمتابعت او از جای بلند شد ولی باز در همان حال ایستادن کارلایل او را لحظه ای چند بحرف گرفت و سپس او را تا دم در شایعت کرده خود بازگشت از آنجا یکسر بسوی اتاق ریچارد رفتهدر را به روی او گشود و او را با خود به اتاق خویش آورده با کمال بی صبری از او پرسید:
«خوب ریچارد،گمان میکنم او را کاملاً دیدی.خود او است یا عوضی گرفته ایم»
بیچاره کارلایل با کمال پریشانی و اضطراب منتظر نتیجه بود و میخواست حکم محبوبیت و یا تبرئه تورن را از زبان این جوان بشنود ریچارد سری به علامت یأس تکان داد و گفت:
«خیر آقای کارلایل او نیست و کوچکترین شباهتی هم باو ندارد.»
گوئی بار گرانی از دوش کارلایل برداشته شد.این احساس فراغت از نظر علاقه ای بود که در همان دو سه ملاقات به تورن پیدا کرده و باطناً مایل نبود چنین جوان خون گرم و مهربانی قاتل از کار درآید.ولی در عین حال از اینکه میدید این روزنه کوچک نیز در زندگانی ریچارد بسته شد فوق العاده متأثر گردید.
ریچارد به سخن خود ادامه داد و گفت:
«تنها وجه مشابهت بین این دو نفر این است که هردو بلند قامت هستند موی سر هر دو هم یک رنگ دارد ولی صورت آنها و قیافه
353-357
آنها مثل شب و روز با هم متفاوت است آن یکی، آن شخص قاتل با وجود زیبائی و قشنگی گاهگاهی یک قیافه اهریمنی بهم میزند. ولی زیبنده ترین چیزی که من در این شخص دیدم همان قیافه جذاب او است. قاتل هلیجوان در این نقطه صورتش یک اثری هست که بیننده را مشمئز میکند.» این بگفت و دست بتمام صورت خود کشید. کارلایل که نمیدانست مقصود او کدام نقطه ی صورت است، از او پرسید:« کجا، کجا را میگوئی؟»
ریچارد جواب داد:« آقای کارلایل حقیقت اینست، نمیتوانم بگویم این تأثیر مربوط بکجای صورت اوست. نمیدانم در ابروی او است یا در چشمهای او، حتی موقعی هم که او را میدیدم نمیتوانستم این موضوع را درست تشخیص دهم ولی همین قدر میدانم قیافه او اثری در بیننده داشت که شیطان را بنظر میاورد.»
آه آقای کارلایل: هنگامی که باربارا خبر ورود تورن را بمن داد گمان کردم دوره دربدری و بدبختی من بپایان رسیده ولی میبینم خیر. هنوز باید در بدر و آواره باشم من خودم خوب میدانم چنین آدمی ممکن نیست جرأت کند و باین نواحی بیاید.
خیر آقای کارلایل همانطور که شما از چنین تهمتی و عملی مبرا هستید این شخص هم که امشب در اینجا بود از آن مبرا میباشد.
« بنابراین اکنون که تکلیف معلوم شده بهتر است از اینجا برویم. شما هم باید از مادر خود دیدار کنید. چقدر پول احتیاج دارید؟»
« گمان میکنم بیست و پنج لیره کفایت کند ولی.»
ریچارد حرف خود را ناتمام گذاشت و سر بزیر افکند.
کارلایل گفت:« ریچارد چرا ساکت ماندی، مگر نسبت به یگانگی من تردید داری؟»
آقای کارلایل حقیقت اینست که مقروض شده ام، میترسم بیست وپنج لیره کفایت نکند، اگر ممکن شود بمادرم بگوئید سی لیره برایم تهیه کند.»
کارلایل خندیده گفت:« چه لازم که منتظر بشویم، پول حاضر است. هر قدر بخواهی بتو میدهم.» این بگفت و سی لیره شمرده باو داد. آنگاه از او پرسید:
« ریچارد، میل داری منهم با تو بیایم و تو را بخانه ات برسانم یا تنها خواهی رفت. منظور من اینست که تو بسلامت بنزد مادرت برسی.»
ریچارد تنها رفتن را ترجیح داد زیرا میدید اگر با کارلایل برود ممکن است بین راه کسانی با آنها مصادف شوند و با کارلایل شروع بگفتگو کنند و در این میان خطری متوجه او گردد. باز تأملی کرده گفت:
« خیر آقای کارلایل میترسم، شما هم با من بیائید.»
هردو به اتفاق هم بسوی خانه چارلتون هایر روانه شدند، باربارا در انتظار برادر خود کشیک میداد و بمجرد
دیدن او در را بروی آنها گشود. ریچارد همینقدر که مطمئن شد که کسی در آنحوالی نیست با سرعت بسوی مادر خود روان گردید، باربارا آهسته و با قلبی لرزان بسوی کارلایل رفته و اولین حرف او این بود.
« آه آریچیبالد، شما را بخدا بگوئید همانست؟ بدبختی برادرم بپایان رسید؟»
کارلایل پاسخ داد:« نه باربارا ریچالد میگوید این شخص هیچ شباهتی باو ندارد.»
باربارا ناله ای از روی یأس و نا امیدی کشید و گفت:
« آه خدایا باز هم یأس. باز هم نا امیدی. بیچاره ریچالد که به چه سرنوشت شومی خودت را مبتلا کردی.»
این بگفت و سیل اشک از دیدگان بر رخساره اش جاری گردید.
کارلایل چون اندوه او را دید گفت:
« باربارا این پیشامد خیلی لازم بود زحمات امشب ما بهدر نرفته زیرا مادام که باین شخص مظنون بودیم طبیعتأ بفکر کس دیگر نمی افتادیم ولی حالا از ناحیه او اطمینان پیدا کرده و میدانیم که باید راه دیگری برای پیدا کردن قاتل در پیش گرفت.»
هر دو با هم صحبت کنان داخل باغ شده به اطاق خانم هایر رفتند و مشاهده نمودند که مادر و پسر سر بر سینه هم نهاده و گریه میکنند. خانم هایر چون کارلایل را دید از جای جسته دست او را در دست گرفته گفت:
« آه ریچبالد، تو چقدر مهربان و بزرگواری. چه قلب پر مهری داری که آسایش خود را فدای آسایش دیگران میکنی، همین مهربانی شما مرا جسورتر کرده میخواهم از شما درخواست کنم لطف امشب خودتان را تکمیل کنید. چارلتور هایر حالش زیاد خوب نیست و احتمال دارد خیلی زود بخانه برگردد. میدانید اگر سرزده بیاید و ریچارد را اینجا ببیند چه مصیبتی روی خواهد داد.
من امروز عصر با باربارا خیلی زیاد راجع باین موضوع فکر کردیم و تنها یک راه بنظرمان میرسد. آن اینست که شما امشب در باغ تشریف داشته باشید و هر موقع که دیدید چارلتون وارد شد مثل اینکه بدیدن من آمده و باز میگردید او را بنوعی بحرف بگیرید باربارا هم با شما خواهد بود که هر موقع پدرش پیدا شد تا شما مشغول گفتگو با او میشوید آمده بما خبر بدهد ممکن است این زحمت را هم قبول بفرمائید؟»
« البته! با کمال میل.»
خانم هایر بار دیگر دست کارلایل را فشار داده گفت:
« آرچیبالد تو مادر نیستی از قلب یک مادر داغدیده و رنج دوری کشیده اطلاع نداری من هر قدر ممکن شود راضی نخواهم شد از ریچارد جدا شوم شاید او را نزد خود نگاه دارم. میدانم فوق العاده برای شما اسباب زحمت است که یکساعت تمام قدم بزنید ولی البته برای بدست آوردن دل یک مادر غمدیده این زحمت را قبول خواهید کرد.»
کارلایل و باربارا آنها را تنها گذاشته بیرون آمده و در باغ مشغول قدم زدن شدند در بین گردش کارلایل بطریق ادب دست پیش برد بازوی باربارا را گرفت و راه رفتن ادامه دادند.
دقایق پشت سر هم گذشت ولی از چارلتون هایر اثری پیدا نشد.
* * *
ساعت نه ونیم شب گماشته ایزابل با کالاسکه در خانه جفرسون حاضر شد. خانم ایزابل سردرد را بهانه کرده از صاحبخانه عذر خواست و بیرون رفت. فاصله خانه جفرسون از قصر ایست لین ات جاده مستقیم کمی از دو مایل بیشتر بود، ولی ایزابل که در رسیدن بخانه عجله داشت در صدد بر آمد که راه میان بر را در پیش گیرد ولی قبل از اینکه داخل کالسکه شود ناگهان مشاهده کرد که یکنفر از کنار جاده پیدا شده بسوی کالسکه روان گردید. سر و صورت او پوشیده بود و با وجود روشنائی مهتاب ایزابل ابتدا او را نشناخت. این شخص نزدیک تر رسید و کلاه از سر برداشت. بالاخره ایزابل فرانسیس را شناخت. فرانسیس گفت:
« از دور کالسکه را دیدم و شناختم که متعلق بشما میباشد، چقدر زود از مجلس میهمانی مراجعت کردید؟ آیا مجلس ضیافت مطابق میل شما نبود؟ تصور نمیکردم باین زودی مراجعت کنید. من برای گردش بیرون آمده بودم و از بس راه رفتم خسته شده ام، ممکن است اجازه بدهید در خدمت شما بخانه باز گردم؟»
ایزابل خواه و نخواه اجازه داد. فرانسیس در را باز کرده اول ایزابل و بعد خود در درون کالسکه قرار گرفت و سپس روی به کالسکه چی کرده گفت:
« از جاده بزرگ برو.»
فرانسیس از این حرف قصدی داشت. راه مزبور از جلو باغ چارلتون هایر میگذشت. ایزابل در بین راه گفت:
« آقای فرانسیس، من اول شما را نشناختم. این کلاه را چرا سر گذاشته اید؟ شباهت کسی را پیدا کرده اید که بخواهد در لباس مبدل گردش کند.»
فرانسیس از این حرف یکه خورده گفت:« چه فرمودید؟ لباس مبدل؟ خیر! مطمئن باشید که من چنین قصدی نداشته ام. به چه علت با لباس مبدل بگردم؟ من در این حوالی طلبکاری ندارم که از او بترسم و خود را پنهان کنم، ولی ایزابل این دروغ را حقیقت پنداشته از او پرسید:
« وقتی شما آمدید کارلایل خانه بود؟» جواب داد:« خیر، هنوز نیامده بود.» آنگاه تأملی کرده با خنده و بلحنی استهزاء آمیز
قسمتی رو که قرمز و بولد کردم واضح نبود.
358-362
گفت «تصور میکنم آقای کارلایل الساعه خیلی خوش و سرگرم هستند و ساعتی را بدلخواه خود میگذرانید»
این اشاره طعنه آمیز قلب ایزابل را بدرد آورد صورتش از شدت غیظ برافروخته شد میخواست با آرامش و سکوت سرپوش بروی احساسات خود بگذارد همین کار را هم کرد ولی بالاخره حس کنجکاوی او را راحت نگذاشت و پرسید:
سرگرمی او چیست؟
جواب داد چند دقیقه پیش از این که در جلو خانه هایر می گذشتم دو نفر را مشاهده کردم که دست به دست هم انداخته سرگرم معاشقه بودند و به هیچ جا توجه نداشتند یکی از آنها باربارا هایر و دیگری شوهر شما آقای کارلایل بود.
ایزابل از غیظ چنان داندانها را بهم فشرد که فرانسیس صدای او را شنید ایزابل حالتی داشت که گوئی تب شدیدی بر او عارض شده او را می سوزاند می دید سوءظن او در مورد این شوهری که اینک مورد تنفر وی واقع شده بود بجا بوده و صحت داشته.
در همین لحظه کالسکه از در باغ چارلتون هایر میگذشت. ایزابل بی اختیار و بدون اینکه بداند چه میکند سر از پنجره کالسکه بیرون کرده نگاهی به باغ افکند. آنجا در روشنائی ماهتاب یک زن و یک مرد را دید که بازو به بازوی هم افکنده مشغول قدم زدن می باشند. شوهر خود و باربارا را شناخت و در این لحظه به بدبختی خود یقین قطعی حاصل کرد. زیرا حقایق را به چشم خود دیده و به خیال خود آنچه باید بفهمد فهمیده بود.
بی اختیار آهی از دل برکشید و عنان صبر بدست گریه داد.
لحظه ای که فرانسیس از مدتها پیش در انتظار آن بود فرا رسید مانند عاشقی شیفته و دلداده ای از خود بیخبر که معشوق خویشتن را در عم و غصه دیده بیش از آن طاقت نظاره کردن و خون دل خوردن را ندارد برای نخستین بار دست بدور کمر ایزابل حلقه کرده او را بسوی خود کشید در گوش او از عشق آتشین خود داستانها گفت او را مطمئن ساخت که فرضاً کارلایل به او خیانت کرده ولی عشق دائمی وی برایش محفوظ مانده است.
میگویند زنی که تحت تأثیر حسادت واقع شود دیوانه است اگر غضب و عصبانیت به این حسادت ضمیمه شود دیوانگی او دو مقابل خواهد بود. ایزابل هم حسادت می ورزید و هم کاملاً به غضب آمده بود. به نظرش رسید که تمام رشته های ارتباط مقدس خانوادگی بین او و کارلایل گسیخته شده و دیگر این دو نفر نسبت به هم کاملاً بیگانه اند. فرانسیس سر به گوش او نهاده با لحنی مشفقانه گفت:
«ایزابل، انتقام خودت را از این مرد حق نشناس بگیر. او لیاقت تو را نداشته و ندارد. او را با خیانت و رذالتش بگذار و به سوی عشق و صفا و صمیمیت بیا»
گریه ایزابل شدت یافت، معلوم نبود از مشاهده خیانت شوهر دلش به درد آمده یا از این توهین که به وی وارد آمده خشمگین گردیده است. بیچاره ایزابل که بخت و سرنوشت برعلیه او برخاسته و خیانت شخصی نادرست او را مانند دام از هر سو احاطه کرده بود!
فصل بیست و هفتم
ساعت بزرگ ناحیه یک ربع به ساعت ده را اعلام داشت. باز یک ربع دیگر گذشت، بالاخره ساعت به ده و ربع رسید ولی هنوز اثری از ریچارد هایر پیدا نبود. در طول این مدت باربارا و کارلایل با کمال اضطراب و بی صبری در میان باغ در نزدیکی در شانه به شانه هم قدم میزدند. ساعت ده و نیم بالاخره ریچارد هایر اضطراراً مادر خود را وداع نمود و از اطاق او خارج گردید، در میان باغ به سوی خواهر خود رفت و با چشمانی اشک آلود او را نیز وداع کرد. باربارا دست به گردن ریچارد افکنده و در حالی که نمی دانست سرنوشت آینده این جوان چه خواهد بود او را وداع گفت. سپس با کمال مهر و صمیمیت و به عنوان حقگذاری دست کارلایل را در دست گرفت. از زحمات و ملاطفت های او تشکر کرد و با عجله و شتاب در میان انبوه درختان ناپدید گردید.
پی از رفتن ریچارد کارلایل نیز دست به سوی باربارا پیش برده او را وداع کرد، باربارا دست او را در دست گرفته گفت:
«میل ندارید داخل شوید و از مادرم دیدن کنید؟»
«حالا وقت نیست خیلی دیر شده. از طرف من او را سلام برسان و بگو امیدوارم بالاخره بتوانیم سررشته ای پیدا کنیم و به این وضع ناهنجار خاتمه دهیم.
این بگفت و با قدمهای بلند به سوی ایست لین روان گردید باربارا سر بر دیوار گذاشته به گریه ادامه داد دقایقی چند گذشت و او در همان حالت بود و گریه می کرد. در این مدت احدی از آن حوالی عبور نکرد. از چارلتون هایر نیز اثری پیدا نبود.
باربارا خودش نمی دانست این حالت بیخودی و گریه چقدر طول کشیده است.
خانم هایر در اطاق خود غرق دریای اندوه و از خود بیخبر شده و جز فکر دربدری پسرش فکر دیگری نداشت باربارا یک وقت به خود آمد که متوجه شد کسی با کمال عجله و شتاب به سوی او می آید و از اینکه دید کارلایل می باشد فوق العاده متعجب شد.
کارلایل چون او را دید خنده کرد و گفت:
«باربارا معرف است کاری را که انسان زیاد در انجامش عجله دارد باید دو مرتبه انجام دهد. من که خیلی عجله به رسیدن ایست لین داشتم فراموش کردم بسته ای را در اطاق تو گذاشتم خواهش می کنم زحمت کشیده امانتی مرا بیاورید»
باربارا دوان دوان به اطاق رفته بسته امانتی کارلایل را آورده به او داد کارلایل بار دیگر از زحمات او تشکر نموده به راه خود روان گردید.
در طرف مقابل از زیر درختان انبوه هیکل یک نفر انسان که با کمال احتیاط شاخه ها را پس زده جلو می آید توجه باربارا به خود جلب نمود. درست نگاه کرد، دوارسری سخت به او عارض گردید. این موجود بدبخت که بدین نحو آهسته و با احتیاط پیش می آمد برادرش بود، علت آمدن او چه بود؟ برای چه خویشتن را در مخاطره انداخته به این سوی بازگشته بود؟
ریچارد هایر چون از بودن خواهرش در آنجا اطمینان حاصل کرد فهمید که هنوز پدرش نیامده والا ممکن نبود خواهرش تا آن موقع در آنجا بماند. این اطمینان به وی جرأتی داده از میان شاخه های درخت خارج شد.
باربارا متوجه حالت برادرش گردید و او را در اضطراب و هیجانی سخت مشاهده کرد و به تصور اینکه بدبختی تازه ای پیش آمده از ترس و وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. ریچارد با همان هیجان و اضطراب فریاد کرد. باربارا تورن را دیدم الساعه او را دیدم. باربارا گمان کرد برادر بیچاره اش گرفتار اختلال حواس شده و به این جهت به وی گفت:
«خوب می دانم که او را دیدی امروز عصر خانه کارلایل بود»
ریچارد نفس زنان اظهار داشت «نه، نه باربارا او را نمی گویم نه آن کسی که امشب در خانه کارلایل دیدم خود همان شخص. همان قاتل را دیدم. باربارا چرا اینطور خیره به من نگاه می کنی؟»
حقیقت این بود که باربارا به برادر خود خیره شده و نمی توانست این حرف را بر چه چیز حمل کند. ریچارد چون چنین دید به گفته خود ادامه داد:
«من از پیش شما که رفتم لاین را در پیش گرفتم همانطور که از میان درختها می رفتم راه بیم دیدم از دور یک نفر به طرف من می آید. خود را در پشت درختی پنهان کردم زیرا نمی خواستم کسی مرا
363-367
ببینید، این شخص همینطور میامد تا نزدیک من رسید، من خوب باو نگاه کردم و شناختم که همان تورن قاتل است به محض دیدن او سراپای وجودم بلرزه در آمد. خون در بدنم خشک شد، بقدری مضطرب شدم که سر از پا نمیشناختم چنانکه میخواستم جلو دویده دامن او را گرفته و فریاد بزنم که قاتل هلیجوان میباشد، ولی باز خود داری کردم. شاید جرات و جسارت این کار را نداشتم. باربارا میدانی،یکی از چیزهایی که از بچگی بگوش من گفته و در من تلقین کرده اند اینست که من ترسو و جبون هستم. شاید این فکر برای من امد که اگر منازعه ای بین ما رخ دهد او بر من غالب شود زیرا او از من بلند قامت تر و قوی بنیه تر است. میدانی ادمی که یکبار قتلی کرد از قتل و ادمکشی دومی دیگر باک ندارد و گمان می کنم این حس مرا از نزدیک شدن به او بازداشت.
باربارا که هنوز نتوانسته بود به صحت گفتار ریچارد اطمنان پیدا کند و تصور می کرد ممکن است اشتباه کرده باشد به برادر خود گفت:
“ریچارد.ایا ممکن نیست که اشتیاهی برای تو رخ داده باشد. از دیروز تا کنون تمام فکر تو پیش قاتل بوده و احتمال دارد خیال در تو قوت گرفته و کسی دیگر را که شبیه او بوده است دیده باشی، میدانی که…”
“”
باربارا،باربارا، چه میگویی؟این چه حرفی است که میزنی؟خیال و تصور کدام است؟ مگر من به تو نگفتم قیافیه او در قلب من نقش بسته؟گمان میکنی من بچه هستم یا دیوانه ام؟ کلاه در سر نداشت مثل این بود که راه زیادی پیموده و تند امده در یکدستش بسته ای داشت با دست دیگر موهای خود را از پیشانی بکنار میزد.بتو گفته ام یکی از عادات همیشگی وی همین حرکت بود.دست سفید او را که با دستبند الماس زینت شده بود دیدم.خیر.باربارا اشتباه نکرده ام.”
ریچارد با چنان حرارت صحبت می کرد که ممکن نبود در صحت گفتار وی تردید حاصل کند نمیدانست چه کند و چه بگوید همانطور متفکر مانده بود.بار دیگر صدای برادرش بلند شده گفت:
“صورت او را کامل دیدم. تمام حرکات او را از نظر گذرانیدم.مثل اینکه از ان سال تا به حال هیچ تغییری نکرده. فقط چند چین در صورتش پیدا شده باربارا یقین بدان مثل روز برای من روشن اشت که خود قاتل بود.”
باربارا میز مانند برادرش دچار هیجان و اضطراب شده بوده. گفته های ریچارد در او تاثیر کرده و فکر او را ناراجت ساخته بود. دیگر نمیتوانست راجع باین موضوع تامل کند. تمام افکارش در یک نقطه تمرکز یافته و فقط یک راه در پیش پای خود میدید. روی به ریچارد کرده گفت:
“ریچارد کارلایل باید فورا از موضوع اگاه شود. مدت وقتی نیست که از اینجا رفته. شاید از ما زیاد دور نشده باشد.تند برویم به او برسیم”.
در این لحظه باربارا فراموش کرد که اگر در چنین موقع شب کسی او را با مردی ناشناس ببیند چه انعکاس بدی برای او خواهد داشت. فرموش کرد که پدرش ممکن است به خانه امده و از غیبت او اگاه شود بسرعت راه را گرفته روانه شد. ریچارد نیز به دنبال او بنای دویدن را گذاشت خوشبختانه بین راه با هیچکش مصادف نشدند قبل از اینکه کارلایل به ایست لین رسیده باشدباو رسیدند کارلایل چون باربارا را با ان حالت بیقراری دید فریادی از روی تعجب بر کشیده گفت:
“باربارا، باربارا تو را چه میشود؟”
باربارا دست بروی قلب خود نهاده و ون اندکی حالش بجا امده گفت:
“ارچیبالد تصورنکنی من عقلم را گم کرده ام با خود ریچارد هم صحبت کنید. اظهار میدارد که همین چند دقیقه پیش تورن را دیده است.”
کارلایل که هر لحظه بر تعجبش افزوده میشد با باربارا بسوی درختی که ریچارد زیر ان پنهان شده بود رفتند. ریچارد جریان را گفت. کارلایل برخلاف باربارا تصور خطا و اشتباهی در مورد او نکرد ولی به نظرش می رسید که کسی باین نام و نشان در ان حوالی شکونت ندارد.باین جهت روی به ریچارد کرده گفت:
“اشکال اینست که هر چه فکر میکنم در این اطراف جز همان کسی که در دفتر من دیدید دیگری به نام تورن وجود ندارد. معمای غریبی است.”
ریچارد جواب داد.”اشکالی ندارد ممکن است با نام مستعار در اینجا زندگی کند”
“لباس او چطرو بود؟ مجلل بود یا خیر؟”
“لباس عصر بر تن داشت. چیزی شبیه یک پالتو خیلی نازک پوشیده بود.”
کالایل سکوت کرد کرد و بفکر فرو رفت. پس از لحظه ای سر بر آورد گفت:
“ریچارد به نظر من لازمست یک دو روز در این حوالی باشی و از اینجا دور نشوی.ممکن است بار دیگر هم او را ببینی و به دنبال او بروی و بفهمی در کجا منزل دارد. باید بهر قیمت شده از نام و نشان حقیقی او اطلاعی به دست اوریم تا بتوانیم اقداماتی بکنیم.”
“ولی خیلی خطر دارد ممکن است پیش امدی برای ما بکند.”
“تو خیلی موضوع را مشکل تصور میکنی انقدر هم که تو گمان میکنی مخاطره انگیز نیست. به نظر من حتی در روز روشن هم کسی نخواهد توانست او را در این لباس بشناسد سالها از این واقعا میگذرد و مردم دیگر موضوع را فراموش کرده بیاد تو نیستند.”
ریچارد با وجود اطمینانی که کارلایل باو میداد حاضر نشد بیش از ان در ان حوالی توقف کند ترس و وحشتی زائدالوصف داشت و با پنجهت تصمیم خود را بعزیمت فوری به کارلایل گفت ولی تمام مشخصات کسی را که دیده بود بسرای کرالایل و باربارا گفت تا اگر روزی با او مواجه شوند او را بشناسند پس از ان هر دو را وداع کرده از انجا دور شد.کارلایل روی به باربارا کرده و گفت:
“باربارا لازم است شما را بخانه برسانم.”
باربارا جواب داد “خیر ارچیپالد بیش از این راضی به زحمت تو نیستم خیلی دیر وقت است و تو باید زودتر از این به منزل رفته باشی.”
“باربارا چطور ممکن است در چنین وقت شب بگذارم تو تنها به خانه ود بروی.این چه حرفی است میزنی؟حتما با تو خواهم امد و فرضا نیم ساعتی دیرتر به خانه برسم اهمیت ندارد.”
این بگفت بازوی باربارا را گرفت و به طرف خانه انها روان شد د بین راه باربارا روی باو کرده گفت:
“ارچیپالد بایزابل چه خواهی گفت او را در خانه تنها گذاشته ای و برای خاطر برادرم اینهمه زحمت را تحمل کرده ای”
“تصور نمیکنم هنوز ایزابل برگشته باشد بعلاوه خود او میداند که من ممکن نیست تا کار لازمی نداشته باشم تا این موقع شب بیرون بمانم.”
دیگر بین انها کلمه ای رد و بدل نشد. هر دو به فکر فرو شده و بخیالات درونی خویش پرداختند چون بنزدیک خانه باربارا رسیدند وداع نمودند و مشاهده کرد که هنوز پدرش به خانه نیامده است.
هنگامی که کارلایل وارد خانه گردید ایزابل در اطق خود نشسته مشغول نوشتن بود. کارلایل بدون اینکه متوجه حالت غیر عادی او شود چند سوال راجع بوضع مهمانی از او کرد و ایزابل جواب های خیلی مختصر باو داد چنانکه گویی از گفتوگوی با او احتراز دارد کارلایل از او پرسید:
“ایزابل گمان میکنم دیر وقت است.نمیروی بخوابی؟”
“فعلا خوابم نمیاید میخواهم چند دقیقه دیگر بیدار بمانم.”
“ایزابل من بر عکس تو بکلی خسته و مرده هستم میخواهم بخوابم”این را بگفت و برای بوسیدن ایزابل خم شد ولی ایزابل برای اینست که او در مجلس ضیافت با او همراعی نکرده جز این نمیتوانست تصور دیگری در مورد او بکند از طرف دیگر خود را در وضعیتی میدید که دیگر میتواند حقایق
368-370
را برای ایزابل توضیح دهد زیرا بیگناهی کاپیتان تورن معلوم شده و از این رهگذر مانعی برای شرح قضایا نمی دید ولی فوق العاده خسته و محتاج به استراحت بود نزد خود چنین فکر کرد که سکوت در این چند ساعت هم اهمیتی ندارد. تصمیم گرفت فردا صبح اول وقت در نخستین فرصت حقایق را روشن کند تا ایزابل بداند چرا نتوانسته است با او در مجلس جشن حاضر شود. ممکن نبود بتواند برای آزردگی ایزابل علت دیگری بیندیشد. به این جهت خنده ای کرده گفت:
«ایزابل مگر بچه هستی که از موضوع به این سادگی آزرده خاطر باشی. باور کن چنانکه گفته ام تقصیر از من نبود. امکان نداشت بتوانم کار را به تعویق اندازم ایزابل فعلا خسته هستم فردا صبح گفتنی ها را به تو خواهم گفت و تو هم تا آن وقت بی جهت متأثر نباش.»
ایزابل همچنان مشغول نوشتن بود بدون اینکه سر بلند کند و جوابی به او دهد به نوشتن ادامه داد. کارلایل به اطاق خواب رفته در را به روی خود بست و بر تختخواب افتاد و بلافاصله به خواب رفت. لحظه ای بعد ایزابل از جای برخاسته با حالتی زار به در اطاق جویس رفت جویس از دیدن خانم خود در این وقت شب و با آن حالت اضطراب و درماندگی تعجب کرد سراسیمه از جای برخواسته گفت:
«خانم عزیز شما را چه می شود مگر بیمار هستید.»
ایزابل که رنگش مانند مردگان شده بود با صدایی ضعیف جواب داد:
«آری جویس هم بیمارم و هم بدبخت. جویس من آمده ام که از تو قولی بگیرم اگر حادثه ای برای من رخ دهد قول بده که از پیش بچه های من به جایی نروی.»
تعجب جویس از این حرف به اندازه ای بود که به هیچ وجه نتوانست لب از هم بگشاید و حرفی بزند. ایزابل باز اظهار کرد:
«جویس به یاد داری که سابقا هم از تو چنین تقاضایی کردم و به من قول دادی باز هم قول بده که از بچه های من دور نشوی و اگر خودم از میان برداشته شوم پیش آنها بمانی و از آنها توجه کنی.»
جویس که گمان می کرد امشب بی خوابی به سر ایزابل زده و تأثراتی حاصل کرده است با لحنی اندوهگین جواب داد:
«خانم عزیزم قول می دهم سوگند یاد می کنم که از آنها دور نشوم ولی آخر شما را چه می شود. مگر باز کسالتی عارض شما شده است.»
«جویس راحت بخواب چیزی نیست. خدا نگهدار شب بخیر.»
این بگفت و با همان آرامی که آمده بود آهسته بیرون رفته در را بست. جویس که گویی خوابی پریشان دیده بود با نگاه او را مشایعت کرده و در حالی که از شدت تأثر اشک می ریخت روی تختخواب افتاد و طولی نکشید که بار دیگر خواب بر او غلبه کرده دیده بر روی هم گذاشت و بخواب رفت.
ساعتی گذشت. کارلایل ناگهان از خواب بیدار شد و مشاهده کرد که هنوز زنش نیامده است بخوابد. از جای برخواست و شتابان به سوی اطاق ایزابل رفت تاریکی در این اطاق حکمفرما بود. بی اختیار فریاد کرد «ایزابل» جوابی نشنید، تنها صدای خودش در فضای خالی اطاق طنین انداز شده و تولید انعکاسی کرد و بار دیگر سکوت کامل برقرار شد. کبریتی بیرون کشیده شمعی روشن نمود. با عجله زیاد لباس پوشید و به جست و جوی ایزابل بیرون رفت. می ترسید مبادا عارضه ای بر او رخ داده و در یکی از اطاقها افتاده و از هوش رفته باشد. ولی در هیچ جا اثری از او پیدا نشد. بی اختیار به سوی اطاق خواهر خود روان شده و در زد خواهرش از جای برخواسته و پرسید:
«کیست در می زند.»
کارلایل با صدایی لرزان گفت «کرنلیا من هستم در را باز کن.»
کرنلیا نیز سراسیمه شده در را به روی برادرش باز کرده گفت:
«تو هستی ارجیبالد، چه شده، در این وقت شب چه می خواهی مگر کسی مریض شده.»
«تصور می کنم ایزابل مریض شده باشد هر کجا نگاه می کنم او را نمی بینم.»
«چطور؟ او را نمی بینی؟ چه وقت است؟ مگر هنوز نخوابیده؟»
«ساعت سه بعد از نصف شب است و هنوز نیامده بخوابد. اطاقها را گردیدم و او را پیدا نکردم حتی به اطاق بچه ها هم رفتم ولی آنجا نیست.»
«خوب، فهمیدم، حتما این دختر مالیخولیایی به سر وقت جویس رفته، شاید جویس حالش به هم خورده ایزابل هم که اگر کسی ناله ای بکند تصور می کند دنیا تمام شده.»
کارلایل چون این بشنید به طرف اطاق جویس روان شد، خانم کورنی فریاد زد:
«ارجیبالد، اگر حال جویس به هم خورده باشد فورا به من اطلاع بده تا برای کمک بیایم.»
کارلایل به اطاق جویس رسید به تصور اینکه آنجا را روشن و
371-372
زن خود را مشغول پرستاری جویس خواهد دید در اتاق را باز کرد ولی در آنجا نیز تاریکی حکمفرما بود با شمعی که در دست داشت داخل اتاق را روشن کرد و به جز جویس که در روی تخت خواب خود دراز کشیده بود کسی را آنجا ندید. با امید اینکه شاید جویس میداند خانم کجاست آهسته او را صدا کرد.
جویس سراسیمه از خواب برجست و چون کارلایل را دید به کلی مهبوت ماند، کارلایل سوال کرد که آیا از ایزابل اطلاعی دارد یا خیر. جویس لحظه ای ساکت ماند. ظاهراً راجع به ایزابل خوابی دیده و هنوز تحت تأثیر خواب خارج نشده بود چون کاملا به خود آمد از کارلایل پرسید:
«آقا : شما چه فرمودید؟ فرمودید خانم حالش بد است؟»
«نه؟ ولی خواستم بدانم که تو میدانی کجاست یا خیر، هر کجا رفته ام او را پیدا نکرده ام.»
جویس مانند کسی که ناگهان به حقایق ناگواری پی برده باشد فریادی جگر خراش برکشیده گفت:
«آمده. آقا، چرا او را دیدم قبل از ساعت دوازده به اتاق من آمد و خیلی زود از آنجا خارج شد.»
«تو را هم بیدار کرد؟ چه میخواست؟ برای چه به آنجا آمده بود؟»
«آه آقا شما را به خدا رحم کنید. به فریاد برسید. خودش را تلف کرده است حالا فهمیدم بیچاره خانم از دست رفته است. به فریاد برسید.»
کارلایل که این حرکت غیر عادی را از جویس دید با صدایی خشن گفت:« جویس چه میگویی؟»
جویس با همان حالت هیجان آمیز گفت:
« آقا جان میگویم خانم بدبخت خودش را کشته ، خودش را تلف کرده، حالا منظور و مقصود او را از حرفهایی که به من زد فهمیدم به اتاق من آمد، صورتش مثل صورت مرده بود. آمد از من قول بگیرد که هیچ وقت از پیش بچه های او دور نشوم. از او پرسیدم شما را چه میشود، مگر بیمار هستید جواب داد آری بیمار هستم و بدبخت. آه آقای عزیزم خدا در مقابل چنین مصیبتی به شما صبر بدهد.»
کارلایل سخت متحیر شده بود. نمیتوانست حرف ها و گفته های جویس را باور کند. نمیتوانست باور کند که ایزابل در مقابل همه فداکاری ها و خاطرنوازی های او خود را در خانه او بدبخت دیده است با لحنی غضب آلود گفت:
«جویس مگر دیوانه شده ای؟»
«آقا هر تصوری درباره من می فرمایید مختارید ولی حقیقت همان است که گفتم خانم من در منتهای بدبختی و بیچارگی به سر می برد و به این جهت بالاخره خودش را کشت.»
«جویس گمان میکنم عقل از سرت پریده هذیان می گویی چه طور ایزابل در خانه من بدبخت و بیچاره بود؟»
قبل از اینکه جویس زبان گشوده جواب کارلایل را بدهد یک نفر دیگری نیز آمده به آنها ملحق شده بود این شخص خانم کورنی بود که صدای قیل و قالی از اتاق جویس شنیده و برای این که علت آن را بفهمد به آنجا آمد و اولین حرفی که زد این بود:
«چه خبر است چرا داد و فریاد میکنید و نمیگذارید مردم بخوابند مگر ایزابل هنوز پیدا نشده است؟»
این حرف کافی بود که جویس را به کلی از حال طبیعی خارج
373-375
سلیقه اش باشد انجام دهد در خانه خودش شما مانند اسیر با او رفتار کرده اید به طوریکه نمی توانست بدون میل و رضای شما آب بخورد در تمام مدت این چند سال خون دل خورد و با شما مدارا کرد و حتی یک کلمه هم از شما در پیش آقای کارلایل شکایت نکرد.
خانم شما در این مدت هر بلائی که ممکن بوده بسر او آورده و تا آنجا که تاوانسته اید او را آزرده اید خانم بیچاره مثل یک فرشته دم فروبست خون دل خورد در تنهایی اشک ریخت و تا آنجا که طاقت داشت زیر بار حرفهای شما رفت قطعا میدانم اگر آقا بوئی از این قضایا برده بود با اینوضع خاتمه میداد و نمی گذاشت کار به اینجا بکشد ولی حالا دیگر چه فایده آنچه نباید بشود شد و بیچاره خانم ایزایل از دست رفت.
کارلایل که از این گفت و شنود چیزی نفهمیده بود گفت:
“جویس مقصودت از این حرفها چیست؟چه می خواهی بگویی؟”
جویس جواب داد:”آقا ،تاکنون هزار بار خواسته ام وضعیت را برایتان روشن کنم ولی هر دفعه فکر کرده ام نباید در کارهای خصوصی خانواده ای که در آن خدمت میکنم دخالت نمایم اینک اوضاع رنگ دیگری به خود گرفته می بینم در نتیجه سکوت بیجای من خانم از دست رفته لازم میدانم شما علت انتحار خانم را بدانید از روزی که به عنوان همسری شما پای در این خانه گذاشته حتی یک لحظه از زخم زبان خانم کورنی در امان نبوده خانم کورنی در گاه و بیگاه مخارج و مصارف زیاد شما را در نتیجه ازدواج با او به رخ او کشیده است اگر بیچاره احتیاج به یک جفت دستکش پیدا میکرد اجازه نداشت بخرد و به او گفته می شد که با این تبذیر شما را ورشکست می کند حتی برای مهمانی امشب احتیاج به یک دست لباس داشت و خانم کورنی با لحن زننده با هزار طعنه و حرف سرد از او جلوگیری کرد.توسط ویلسون به خیاط پیغام فرستاد که یک جامه برای لوسی بدوزد و خانم کورنی اجازه نداد ویلسون پیغام و دستور او را به خیاط بدهد مکرر به گوش خودم شنیدم که خانم کورنی به او می گفت ارچیبالد باید از صبح تا عصر مثل حیوان زحمت بکشد و بار ببرد تا بتواند چندرغازی پیدا کند و تو به مصرف ولخرجی برسانی در صورتی که بیچاره خانم ایزابل تا احتیاج قطعی پیدا نمی کرد حتی کفش هم برای خود نمی خرید.هیچگاه از حدود خودش تجاوز نمی کرد بارها به چشم خودم دیده ام که در نتیجه زخم زبان شما اشک در چشمانش حلقه زده و در پیش نوکر و کلفت سرشکسته و خفیف شده مثل یک بچه یتیم دستها را در بغل گذاشته و اشک ریخته .توقع دارید با این ترتیب علاقه به زندگی داشته باشد؟زنی که تا آن اندازه حساس و سریع التاثر باشد بدیهی است که در مقابل این اوضاع دوام نیاورد.”
کارلایل آنچه از این توضیحات مختصر باید بفهمد فهمید و در حالیکه اشک از دیده اش جاری شده بود روی به کورنی کرده گفت:
“آیا این حرفها صحت داره؟”
خانم کورنی جوابی نداد.ولی صورتش از شدت هیجان و شرمندگی مایل به سبزی شده بود.شاید در تمام عمر این زن نخستین باری بود که قوه ناطقه اش بند آمده از زبان افتاده بود.
کارلایل نگاه دیگری به او افکنده گفت:
“کورنلیا،از این گناه بزرگی که مرتکب شده ای خدا بر تو ببخشاید و انتقام ایزابل را از تو باز نگیرد.”
این بگفت و به سوی اتاق خود روان گردید امکان نداشت
376-385
بتواند باور کند که زنش چنین ظلمی بر خویشتن روا داشته و مرتکب چنین گناهی شده باشد چنین تصوری در مورد هر کس دیگری جایز بود بجز خانم ایزابل. از این اندیشه چنین نتیجه گرفت که ایزابل در عالم یأس و اندوه از اطاق خود خارج شده و در حیاط قصر سرگردان مانده و در گوشه ای بیهوش افتاده است.به این خیال مشغول لباس پوشیدن شد که بیرون رفته میان باغ بگردد.
در همین موقع معلوم نبود خدمتکارهای خانه چطور از قضیه گم شدن خانم خود در این دل شب اطلاع یافته از اطاق خود بیرون آمده و قیل و قالی برپا کرده بودند. جویس با وجود اینکه از موقع شکستن زانویش تا امشب راه نرفته بود ولی در این لحظه مانند کسیکه قوه خارق العاده ای کسب کرده باشد از پیش کارلایل به اطاق خانم ایزابل دوید، در آنجا در روی میز وی پاکت سربسته ای بعنوان کارلایل دید. آن را برداشته دوان دوان بسوی اطاق کارلایل رفت و بدون اینکه در بزند و رسم ادبی بجا آورد وارد شده دست بسوی کارلایل پیش برد و گفت:
«آقا: ملاحظه بفرمائید. این پاکت را روی میز اطاق خانم دیدم.»
کارلایل پاکت را گرفت و نگاهی بعنوان روی آن افکند. با اینکه معمولاً فوق العاده در قضایای زندگی خونسرد و متین بود در این لحظه سراپایش از شدت ترس و هیجان می لرزید پاکت را باز کرد و چنین خواند:
«چون سالی چند بگذرد و بچه های من از تو بپرسند مادرش کجاست و چرا آنها را گذاشته و رفت به آنها بگو که تو خودت که پدر آنها هستی او را بسوی پرتگاه پرتاب کردی. اگر از تو بپرسند این چگونه زنی بود حقیقت را به آنها بگو ولی در ضمن اگر ذره ای انصاف در تو بود اعتراف کن که تو به او خیانت کردی و او را وادار به اینکار نمودی و او را به اعماق پرتگاه ناکامی و ناامیدی پرتاب کردی و به این جهت زن بچه های خود را ترک گفت و رفت.»
کلمات و خطوط در مقابل چشم کارلایل می رقصیدند. گویی از ابتدا تا پایان تمام عبارات بهم متصل و مخلوط شده بود. برای اولین بار در عمرش سوءظنی به زندگانی پیدا کرد. گوئی پرده وهم و پندار از برابر دیده اش بیکسو شده و در مقابل خود شبح هولناک حقیقت را می دید. سوءظن متوجه یک نفر شد و چنین به خاطرش رسید که ایزابل بسوی آن یک نفر رفته و آن نیز همان کسی بود که وی در پناه خود راهش داده و جوانمردی را در مورد او به کمال رسانیده است. ولی یک نکته برای او کاملاً شکل معما داشت. هرچه می کرد در خود تقصیری که موجب غضب و کینه ایزابل باشد نمی یافت. نمیدانست چه کاری از او سر زده که ایزابل آنرا خیانت پنداشته است می دید حرفها و گفته های جویس و استدلال او به هیچوجه ارتباطی با اصل موضوع ندارد. بار دیگر کاغذ را از اول تا به آخر خواند و باز چیزی از آن درک نکرد.
در همین موقع صدای داد و فریاد خدمتکاران که در سالون اجتماع کرده بودند به گوش او رسید. گوش داد شنید که می گویند کاپیتان له ویزون در اطاقش نیست و اصلاً آن شب داخل بستر نشده و دست به آن نزده است.
جویس که بیش از آن طاقت ایستاده نداشت به روی صندلی افتاده و چشمانش در چهره کارلایل خیره شد. تا به حال ندیده بود که تا این اندازه علائم قهر و غضب در چهره وی پدیدار شود کوچکترین سوءظنی راجع به جریان قضیه به خاطر این دختر ساده دل راه نیافت. فکر او فقط متوجه خودکشی ایزابل بود. کارلایل با تأنی و پاهای لرزان بسوی در اطاق رفت آنجا تأملی کرده برگشت، رفتار او به کسی می ماند که هیچ نمی داند چه می کند و متوجه حرکات خود نیست مدتی در حال بیخودی در یک نقطه ماند. نگاهش در یک نقطه خیره شده بود آنگاه کیف بغلی را بیرون آورد یادداشت را در میان آن جای داد و همانطور که دستها و لبانش می لرزید آن را بار دیگر در جیب پنهان کرد و به جویس که با کمال دقت ناظر حرکات او بود گفت:
«جویس راجع به این یادداشت با هیچکس صحبت نکن موضوع فقط مربوط به خود من است.»
جویس با یأس و تأثر پرسید:
«آقا خبر مرگ خانم در این نامه بود؟»
«خیر نمرده است. ولی بدتر از مرگ.»
عبارت اخیر را چنان آهسته بر زبان راند که جویس آن را نشنید در همین موقع موجودی کوچک در لباس خواب از در وارد گردید. جویس متوجه او شد بسوی او پرید و گفت:
«آه چرا بیرون آمدی؟ اینجا چه می کنی؟»
این موجود لوسی کوچک بود که به صدای قیل وقال از جای بر جسته به آنجا آمده بود. در جواب جویس گفت:
«آمده ام ببینم مادرم کجا است. چه شده.»
«بچه جان سرما می خوری. برو بخواب.«
«من مادرم را می خواهم.»
جویس از شدت اندوه و تأثر دچار لکنت زبان شده با کلماتی بریده گفت:
«عزیزم، فردا صبح، حالا شب است برو بخواب.»
آنگاه روی به کارلایل کرده اظهار داشت:
«آقا به لوسی بفرمائید که حالا وقت خواب است، باید برود بخوابد.»
کارلایل سوال او را بی جواب گذاشت مثل این بود که اصلاً حرفهای او را درک نکرده است. آنگاه شانه دختر کوچک خود را گرفته او را به جویس نشان داد و گفت:
«جویس، متوجه باش. در آینده او فقط لوسی است نه لوسی ایزابل.»
این بگفت و از اطاق بیرون شد. جویس مانند اشخاص بهت زده به نظر می آمد، نمی دانست چه بایدش کرد. نمی دانست قضایا از چه قرار است. ناگهان لوسی کوچک به سوی او آمده دست او را در دست گرفته گفت:
«جویس، آیا اینها که می گویند حقیقت دارد؟»
«عزیزم، چه چیزها؟ چه می گویند؟»
«اینکه می گویند کاپیتان له ویزون مادرم را ربوده و برده.»
جویس ناله جگر خراشی از دل برکشید و در حال ضعف به روی صندلی افتاد وبی اختیار شروع به گریه کرد. بیچاره تازه می فهمید که جریان بر چه منوال بوده است. لوسی چون گریه او را دید دست او را به چهره خود چسبانده با صدایی آهسته و مثل کسی که از آنچه می گوید بیم دارد گفت:
«جویس، مقصودش از این کار چه بود؟ مگر خواسته است مادرم را بکشد؟»
«بچه جان برو بخواب.»
«من مادرم را می خواهم.»
جویس صورت خود را در میان هر دو دست پنهان کرد تا لوسی متوجه اضطراب و هیجان او نشود. در همین موقع خانم کورنی با قدم های آهسته وارد شده روی صندلی قرار گرفت. تمام آثار ترس، اضطراب، پشیمانی و درماندگی در قیافه اش نمایان بود. پس از لحظه ای سربرداشت و با صدایی شبیه آخرین ناله محتضر گفت:
«خدا رحمت خودش را از این خانواده که گرد بدنامی به آن نشسته دریغ ندارد.»
صبح همان شب چارلتون هایر در سر میز غذا خانم هایر و باربارا گفت که در حدود یک ساعت از نصف شب گذشته به هنگام مراجعت کالسکه سرپوشیده ای را با چهار اسب مشاهده کرده که از جانب ایست لین می آمده و با سرعت به سمت جنوب می رفته است.
فصل بیست و هشتم
یک سال از حوادثی که شرح داده شد گذشته بود. این یک سال را ایزابل در نقاط مختلف اروپا گذرانیده گاهی به اتفاق فرانسیس و زمانی تنها و بدون مونس بسر برده و هر روزیکه بر او می گذشت او را بهتر به حقایق زندگانی آشنا می کرد در حدود شش ماه از این یکسال را فرانسیس له ویزون به بهانه های مختلف از او دوری جسته گاهی در پاریس زمانی در روم و چندی در برلن و وین به خیال خود سرگرم و ایزابل را به دست تنهایی سپرده بود.
از آن شبی که خانه شوهر خود را ترک گفته و اطفال خود را رها کرده تا این لحظه که از وی گفتگو می کنیم یک دم روی آرامش، صفا، نشاط و شادمانی به خود ندیده و لحظه ای را به خوشی نگذرانیده بود. این زن در یک لحظه بیخودی و به سائقه بخل و حسد زنانه و هیجان های روحی و فکری قدمی در زندگانی برداشته بودکه دیگر امید بازگشت نداشت.
هماه شب اول در همان لحظات نخست و در موقعی که هنوز از حوالی ایست لین دور نشده بود ناگهان مانند کسی که از خوابی گران بیدار شود به خود آمده موقع خطرناک خود را دریافته بود. پرده وهم و پندار از جلو دیده او بیکسو شده حقیقت امر با چهره خشن و بیرحم خود جلوه گر گردیده و از آن همه جلوه و جلاء جز سیاهی چیزی بر جای نمانده و همین کافی بودکه روح و فکر او را برای همیشه دچار رنج پشیمانی و اندوه ندامت کند و خاطرش را برای همیشه آزار کرده آسودگی و فراغ خاطر را از او سلب نماید.
در این هنگام که از او و فرانسیس له ویزون گفتگو می کنیم هر دو به اتفاق هم در ژرنال بسر می بردند. کاپیتان له ویزون در این نقطه ساختمانی مجلل اجاره کرده و به اندازه کافی مبل و تجمل آماده کرده بود. خانم ایزابل نمی خواست در این نقطه مخصوصاًُ در این خانه بماند. وضع ساختمان آنطوری بود که در معرض باد و طوفان قرار گرفته و به حال ایزابل مناسب نبود. بعلاوه ایزابل می خواست در نقطه ای بسر برد که نزدیک به لندن بوده و بتواند گاهی اطلاعاتی از شوهر سابق و اطفال خود به دست آورد. باید دانست که ایزابل دیگر در نظر فرانسیس آن موجود زیبا و طناز سابق نبود. تمایلات او دیگر بهیچوجه رعایت نمی شد.
ساعتی چند از روز گذشته و آفتاب برآمده بود ولی باز ایزابل نمی خواست از بستر خارج شود. ایزابل خواهی نخواهی از جای برخاست و بطرف اطاق غذاخوری رفت. در همین وقت نوکری که اخیراً فرانسیس استخدام کرده و پیتر نام داشت وارد گردید. ایزابل چون او را دید با شوق و ذوق زیاد از او پرسید:
«آیا روزنامه یا مجله ای رسیده است؟»
پیتر جواب داد: «خیر خانم. روزنامه و مجله در کار نیست ولی دو نامه به عنوان آقا رسیده.»
پیتر دروغ می گفت: فرانسیس له ویزون مخصوصاً به او سپرده بودکه هیچ روزنامه یا مجله ای را پیش از اینکه شخصاً بازدید کند به دست ایزابل ندهد و آن روز هم پیتر به متابعت دستور ارباب خود روزنامه ها را کنار گذاشته بود تا قبلاً آنها را از نظر فرانسیس بگذراند. پیتر از آنجا خارج شده بسوی اطاق فرانسیس روان گردید ایزابل نیز نامه ها را برداشته مانند کسی که راجع به موضوعی چشم انتظار است نگاهی به عنوان پاکتها افکند. مدتی پیش اطلاع حاصل کرده بود که کارلایل از محاضر تقاضای طلاق او را کرده ولی معلوم نبود آیا تقاضای مزبور قبول و موضوع خاتمه یافته است یا خیر نگرانی ایزابل مربوط به همین موضوع بود از فرانسیس له ویزون طفلی در شکم داشت تنها راه جلوگیری از بدبختیهای بیشتر و یگانه طریقی که ممکن بود فرانسیس مصائب ایزابل را جبران کند این بود که پیش از تولد کودک موضوع ازدواج خود را با ایزابل که از یکسال پیش پیوسته به او وعده داده بود عملی کند و این نیز مادام که قضیه طلاق ایزابل انجام نیافته بود امکان نداشت. ایزابل در این قسمت نمی توانست نسبت به فرانسیس و حسن نیت او بدگمان شود. متوجه نبود که فرانسیس با تمام قوا از وقوع چنین امری گریزان است نمی دانست که پیش از خود او چند زن و دختر دیگر به دست فرانسیس به همین سرنوشت دچار گردیده و پایان کار آنها به خودکشی کشیده است. مسلماً ایزابل به تدریج دریافته بود که این مرد که آبرو و حیثیت و نیکبختی خود را در راه او فدا کرده آدمی نالایق است با وجود این هنوز او را چنانکه باید نشناخته بود.
کاپیتان له ویزون با صورت نشسته، ریش نه تراشیده و در حالی که پی در پی خمیازه می کشید وارد اطاق شده روی صندلی پشت میز غذاخوری قرار گرفت هنگامی که از در وارد شده با کمال سردی سلامی داد و ایزابل نیز به همان سردی سلام او را جواب گفت فرانسیس پرسید:
«بطوری که شنیده ام یکی دو نامه رسیده مال شما است یا من.»
«هر دو به عنوان خود شما است. این بگفت و پاکت ها را پیش روی فرانسیس گذاشت روابط بین این دو تن از مدتها پیش سرد و بیروح شده و مخصوصاً فرانسیس بکلی تغییرماهیت داده و آن آدمی نبود که سال پیش یک لحظه از ایزابل جدا نمی شد.
فرانسیس نامه ها را برداشت. اولی را باز کرد و چنین خواند:
«آقا با کمال احترام اطلاع می دهد که تقاضای کارلایل قبول و بدون اینکه مواجه با اشکالی شود موضوع طلاق خانم ایزابل عملی شده است. ما بر حسب تقاضای خود شما مراقب بودیم که فوراً موضوع را به شما خبر دهیم.»
در این صورت کار تمام شده و ایزابل دیگر هیچگونه حقی نسبت به نام و عنوان کارلایل نداشت، فرانسیس کاغذ را تا کرده با کمال دقت در کیف خود جای داده در بغل گذاشت. ایزابل پرسید:
«خبری هست؟»
«خبر! چه خبری انتظار داری باشد؟» راجع به موضوع طلاق چیزی ننوشته است؟»
فرانسیس نگاهی به ایزابل افکنده خنده ای سرد کرده گفت: «خانم خیلی تند می روید- می خواست بفهماند که موضوع طلاق به این زودی خاتمه نخواهد یافت. بدون اینکه دیگر چیزی بگوید نامه دومی راگشود. بالای نامه عبارت ذیل نوشته شده بود.
«جناب آقای سر فرانسیس له ویزون!»
چشمهای فرانسیس از شدت شعف و تعجب برقی زد، این عنوان مختص کسانی بود که به مقام خانوادگی خود رسیده و آن را از طرف خانواده به ارث برده اند ذیل عنوان نوشته بود.
«آقای محترم امروز نزدیک ظهر خبر وفات سر پیتر له ویزون به ما رسید. ظاهراً برای مداوا به این حدود آمده و پزشکها نتوانسته اند او را از چنگال مرگ نجات دهند،با کمال خوشوقتی تبریکات صمیمانه را عرضه می داریم که بالاخره به آرزوی دیرینه خود رسیده و صاحب مقام و مرتبه ای عالی شده و به جای یکی از اشراف درجه اول قرار گرفته اید. اگر خود شما به عللی نتوانید فعلاً به انگلستان تشریف بیاورید هر امر و فرمایشی باشد رجوع بفرمایید با کمال میل انجام می دهیم.
رایزن شما گراب.»
فرانسیس مانند کسی که بار گرانی از دوشش برداشته شده باشد نفسی به راحتی کشیده گفت:
«آه: الحمدلله: بالاخره از دست این خوک پیر خلاص شدم.»
ایزابل مقصود او را درنیافت. چون تمام حواسش متوجه موضوع طلاق بود پرسید:
«موضوع طلاق انجام یافته؟ فرانسیس جوابی به این پرسش نداد ولی کاغذ را پیش ایزابل افکند. ایزابل مانند کسی که در
386-390
کار خود مردد است گفت:کاغذ را بخوانم؟آیا مربوط بمن است؟»
فرانسیس با خشونت جواب داد:اگر نمیخواستم کاغذ را بخوانید چرا آن را جلو شما میگذاشتم.
ایزابل از این اعتراض متأثر شده گفت:بیاد دارم سه چهار روز قبل کاغذ دیگری را نزدیک من گذاشتی و تا آنرا باز کردم بخوانم هزار حرف سر به من زدی.آقای کاپیتان له ویزن گویا آنروز را فراموش کرده ای.
«ایزابل،ایزابل،من از این عنوان مزخرف مهمل خسته شده ام. کاپیتان له ویزون دیگر عنوانی نیست که شایسته من باشد،من دیگر دارای عنوان و مقام بزرگی شده ام و نمیخواهم مرا باین عنوان بنامی.»
«چه نام و عنوانی؟من که اطلاعی ندارم.»
«خوب پس بردار کاغذ را بخوان»
ایزابل نامه را برداشته و خواند،در همین وقت فرانسیس زنگ زده پیتر را احضار کرد و چون پیتر داخل اطاق شد بوی دستور داد که اسباب سفر او را مهیا ازد و اعلام داشت که بعد از یکسال بسوی انگلستان حرکت خواهد کرد، چون پیتر از اطاق خارج شد. ایزابل با حاانی آمیخته با هیجان و اضطراب و با صدایی مرتعش از فرانسیس برسید:
آیا واقعأ قصد عزیمت بانگلستان دارید؟نمیدانید که حالت من وری است که باید با من باشید؟»
«غیر از رفتن اانگلستان چه کار دیگر از دستم بر میاید؟حال که این مقام و عنوان بمن تعلق گرفته یکدنیا کار در پیش دارم که اید آنها را انجام دهم.»
رایزن های حقوقی شما نوشته اند که حاضرند کار های شما را انجام دهند اگر لازم بود که خودتان بروید قطعأ بشما می نوشتند»
«ولی فکر نمیکنید که این آقایان بفکر منافع خودشان هستند و اگر خودم حاضر نباشم بهتر میتوانند مرا بدوشند،بعلاوه لازم است در تشیع جنازه لورد مرحوم شرکت کنم.»
در این صورت منهم لازم است با شما به انگلستان بیایم.»
«ایزابل. خواهش میکنم هیچوقت حرف مهمل و بیجا نزن.با حالت فعلی میتوانی شب و روز در راه باشی؟ بعلاوه در حال حاضر حضور تو در انگلستان آنقدرها مطلوب نیست.»
قوت استدلال فرانسیس ایزابل را مجاب کرد،مانند همیشه سر تسلیم فرود آورد، تأمل کرده آنگاه گفت:
«اگر به انگلستان بروی ممکن است نتوانی در موقع خودت را به من برسانی و کار از کار بگذرد.
«چه کاری از کار بگذرد؟»
ایزابل با لحنی ملامت آمیز جواب داد .
«آقا، تعجب است که تازه از من میپرسید چه کای از کار میگذرد؟خود شما کاملا متوجه موضوع هستید و میدانید چقدر لازم است در موضوع ازدواج ما تعجیل شود.»
«برای این موضوع باید منتظر فرصت باشیم.»
«منتظر فرصت باشیم؟ ار نوشدار بعد از مرگ چه سودی حاصل میشود طفل بد بختی که در شکم دارم باید قبل از نولد تکلیفش معلوم شود، آقای فرانسیس، خیال این طفل بیش از هر چیز دیگر مرا عذاب میدهد.»
«ایزابل. خواهش میکنم آنقدر جوش نزن و خودت را مضطرب نکن هزار بار این تقاضا را از تو کرده ام،این حالت اضطراب و هیجان برای تو خیلی بدانست.آخر اگر بطور ناگهان مرا از انگلستان برای کاری باین مهمی احضار کنند تقصیر من چیست؟»
«فرانسیس،فرانسیس،اگر بر حال من رحمت نمیاوری باین کودک بدبخت و بیگناه رحم کن اگر این کودک پیش از انجام گرفتن موضوع ازدواج ما بدنیا بیاید تا آخر عمر بدنام و بدبخت و انگشت نما خواهد بود بدبختی او را هیچ چیز جبران نخواهد کرد باین بچه رحم کن.»
«از دست من چه کاری ساخته است من که قاضی و دادگاه نیستم که موضوع طلاق را انجام بدهم تا وقتی که موضوع طلاق تو انجام نیافته چطور ممکن است ما با هم ازدواج کنیم.»
«فرانسیس من میدانم که این موضوع همین روزها انجام میابد من هر ساعت انتظار وصول خبر آنرا دارم شاید هم امروز خبر خاتمه امر بما برسد.
ایزابل برای یک فکر بی سروته چقدر خود خوری میکنی من حتما پیش از اینکه کار بذرد مراجعت خواهم کرد. این بگفت و از اطاق خارج شده ایزابل را بدست اندوه و غم ناامیدی سپرد.ایزابل مدتی بهمین حال ماند تقریبا ساعتی گذشت و متوجه شد که صبحانه او درست نخورده روی میز مانده است زنگ زد دخترک پیش خدمت وارد شد و ایزابل دستور داد صبحانه را ببرد دخترک نگاهی بچهره رنگ پریده و تیره ایزابل افکنده گفت:
«خانم،مثل اینکه خدای نخواسته بیمار هستید؟»
ایزابل جوابی باین حرف نداده پرسید:
«پیتر کجا است؟چه کار میکند؟»
پیتر مشغول تهیه وسایل حرکت است. او هم با آقا خواهد رفت.»
قبل از اینکه دخترک مستخدم از اطاق خارج شده باشد فرانسیس له ویزون در حالی که لباس سفر پوشیده بود وارد گردیده با لحنی سرد و خشن با ایزابل خداحافظی کرد ایزابل از جای برخواسته دست بدیوار گرفته در مقابل در اطاق جلوی فرانسیس گرفته به زانو در آمده گفت.
«فرانسیس. فرانسیس. آیا تو دیگر رعایت حال مرا نمیکنی؟بمن توجه نداری؟بمن رحم نمیکنی؟»
فرانسیس دست او را در دست گرفته با لحنی ملایمتر گفت:
«ایزابل. این چهحرفی است میزنی؟ البته رعایت حال تو بر من لازم است برخیز تو نمیتوانی در این حالت بمانی.»
ایزابل جواب داد:
«اگر یکذره رحم در دلت باقی مانده اگر کوچکترین اثری از آن همه محبتی که ادعا میکردی بر جای باشد باید بمن رحم کنی من از جای برنمیخیزم مگر اینکه قول بدهی اقلا دو روز دیگر در اینجا بمانی میدانی کشیش این ناحیه پروتستان است و بما قول داده بمجرد عملی شدن طلاق عقد ما را باهم ببندد در اینصورت اگر راست میگوئی و دلت بحال من میسوزد دو روز دیگر صبر کن شاید خبری از انجام طلاق بما برسد»
«ایزابل بی فایده است متاسفانه نمیتوانم در رفتن تأخیر کنم»
«بگو که خودت میل نداری تأخیر کنی و میخواهم زودتر از من دور شوی»
«بسیار خوب،اگر تو اینطور تصور میکنی چنین باشد. هر طور میل تست آنطور تصور کن. ایزابل راستی تو حالت بچه کوچکی را داری. منکه گفتم بموقع مراجعت خواهم کرد. دیگر این بازیها برای چیست؟»
ایزابل با هیجانی سخت و جانگداز که هر لحظه شدیدتر میشد گفت:
«فرانسیس:تصور نکن تقاضا و استدعای من برای خاطر خودم باشد. باید خودت بدانی که آب از سر من گذشته و بدبختی من جبران پذیر نیست. برای خودم هر چه پیش آید خواه و ناخواه تحمل میکنم،نه فرانسیس. اینقدر بیرحم و سخت دل نیستی که باین بچه بیگناه چنین ظلمی روا بداری. فرانسیس بنام تمام چیز هائی که در راه تو فدا کردم از تو…»فرانسیس نگذاشت حرف خود را تمام کند. بمیان حرف او دویده با خشونتی بیش از هر وقت گفت.
«بس است. بس است،برخیز.»
«برای خاطر این بچه،برای خاطر این کودک بیگناه که باید مادام العمر سر افکنده و شرمسار باشد، برای خاطر این موجودی که بار خطا و اغزش ما را باید بر دوش بگیرد. فرانسیس برای خاطر خودم تمنائی از تو ندارم باین کودکی که از خون خود تو میباشد رحم کن.»
فرانسیس بجای اینکه متأثر شود فریاد کرد«ایزابل،گمان میکنم عقل از سرت پریده هنوز یکماه بتولد بچه باقی است. گفتم که هر طور شده قبل از تولد او خودم را بتو میرسانم،
شاید هم مسافرت من از پانزده روز تجاوز نکند. دیگر از من چه میخواهی. منکه قول دادم. دیگر از جلو راه من کنار رو».
391-395
ایزابل ازجای خودتکان نخورد،دست های لرزان خود راهمانگونه برافراشته نگاه داشت.فرانسیس غضبناک گردیده آهسته او را به کناری زد ودر را گشود.بازایزابل به بازوی او چسبیده گفت:«فرانسیس؛به نام این کودک؛به نام حقوفی که او در زندگی دارد.»
فرانسیس فریاد کرد:«چقدرمهمل می گوئی،من به خاطر خود تو است که به عهد خود وفا خواهم کرد؛گفتم بایدبروم وبه موقع مراجعت خواهم کرد.»این بگفت وبا شدت در را گشودوخارج شدولحظه ای نگذشته بود که به اتفاق پیتر به سوی انگلستان حرکت کرد.ایزابل حس می کرد که دیگر قبل از تولد کودک او را نخواهد دیدواین طوق لعنت تا پایان عمر به گردن او وکودک بی گناهی که درایجاد وآفرینش خودشرکتی نداشته خواهدماند،همین طور هم شد،هفته ها وماه ها گذشت وازفرانسیس خبری به او نرسید.
فصل بیست ونهم
ماه دسامبر فرا رسیدوهوا فوق اعاده سرد شده بود.شاخه عریان درختهادرمقابل وزش باد بادهای سردوسخت بهم می خورد.دراطاق بزرگی که درهای متعددآن به سمت خارج باز می شدخانم ایزابل کناربخاری به ذوی تختخواب دراز کشیده بود وبا اینکه بخاری می سوخت از شدت سرما برخود می لرزیدوبه هیچ وجه گرم نمی شد،مستخدم مهربان او هرلحظه تکه هیزمی دربخاری افکنده آتش آنرا فروزانتر میساخت ایزابل توجهی به او نداشت،وفقط می لرزیدواگرکسی به قیافه او نگاه میکردمجسمه یاس وناامیدی را در مقابل خود می دید.ازهنگام تولدکودک خود به همین حالت مانده وروز به روز بر ضعف وناتوانی او می فزود،بالاخره مبتلا به تب سبکی شده وغالب اوقات لرزی براو عارض گردیده وآسایش را از او سلب می کرد.دراین روز که ما به سروقت او می رویم نسبت به پیش کمی حالش به جا آمده وهمینقدر می توانست روی بسترخودبنشیند،ایزابل دیگر به مرگ وزندگی خوداهمیتی نمی داد.
آن روزها مانندسایر روزها صبحانه او را حاضر کرده وجلو او گذاشته بودند ولی ایزابل دست به آن دراز نکرده بود،دراین هنگام صدای چرخ کالسکه وشیهه های اسب او را به خودآورد.معلوم شدکسی تازه به این مکان دورافتاده وفراموش شده آمده است.ازپرستارخود که داخل شده ومشغول رسیدگی به کودک بودپرسیداین صدا چیست؟جواب داد:خانم آقای له ویزون وارد شده اند.پیترهم با ایشان همراه است«خانم چقدر به شما سفارش کردم که غصه نخوریدوخودخوری نکنید،آقا قطعا خواهدآمدوشما گوش به حرف من ندادیدودائما مثل اشخاص ماتم زده گریه کردید!»
دراین لحظات قیافه ایزابل حکایت از یک نوع تصمیم قطعی وجدی می نمودومعلوم می شد که راجع به آینده خودنظری اتخاذکردهوبرخلاف سابق که دستخوش تصمیمات وتمایلات دیگران بوددرصددانجام آن است.اشاره پرستار راجع به بیقراری اودرغیاب فرانسیس نیمی صحیح ونیمی نادرست بود.ایزابل اضطراب زیادی نشان می دادولی دیگر این اضطراب نتیجه احساسات عاشقانه اونسبت به فرانسیس نبود.ازموقع عزیمت فرانسیس ومخصوصا بعد از تولد کودک تغییرات زیاذی در روحیات وی راه یافته ومی توان گفت آدم دیگری شده بود.دراین هنگان چون خبر ورود فرانسیس راشنید از همت واراده خودکمک خواست که دیگر اسیر احساسات نشده وبتواند تصمیم خویشتن را عملی کند.به این جهت از پرستارتقاضا کرد که او را تنه بگذاردوبه او اطمینان دادکه اگرکودک بیدارشودشخصا ازاو مواظبت خواهد کرد.پرستارتبسنی نمود واز اطاق خارج گردید،لحظه ای گذشت،صدای در ایزابل را از تفکرات خویش بازداشته متوجه خود ساخت.فرانسیس له ویزون از در وارد گردید ورو به سوی ایزابل باآغوش باز روان شدولی برخلاف انتظار وی ایزابل باآرامش ووقاری که تصورآن برای فرانسیس به کلی محال بوداورا از خود رانده تقاضا کردنزدیک به او نشود.گوئی آب سردی برپیکر فرانسیس ریختند،ازاین وضع وحال به کلی دچار دچارحیرت وشگفتی شده بود،صندلی راختی پیش کشیده نزدیک بسترایزابل بر روی آن لمیدوشروع به بیرون آوردن چکمه خودکرده درعین حال عللی را که باعث تاخیر بازگشت او ازلندن شده بودشرح می داد.
ایزابل بدون اینکه اعتنائی به توضیحات او بنماید گفت:«اصلا برای چه آمدید؟آمدن شما دراین موقع چه لزومی داشت؟»فرانسیس از این حرف یکه خورده جواب داد:«چطور؟چرا اصلاآمدم؟آمدنم چه لزومی داشت؟درمقابل تمام زحماتی که من برای خاطر تو متحمل شده ودرچنین هوای سردی مسافرت کردهام این اعتراض اظهارتشکرتواست؟من گمان می کردم چون به اینجابرسم تو باآغوش بازمرااستقبال خواهی کردولی می بینم انتظارم بیجابوده است.»ایزابل باآرامشی که به هیچ وجه معهوداونبودودرحالی که سعی می کردازابراز هیجان درونی خود داری کند روی به فرانسیس نموده گقت:«آقای لردفرانسیس.من فقط از یک لحاظ ازآمدن وبازگشت شما خوشوقتم بالاخره ما بایدخواه ناخواه تکلیف زندگانی خو درا معلوم کنیم وبه همین جهت خوشوقتم که باردیگرشما را در مقابل خود می بینم تا بتوانم حقایق را به روی دایره ریخته وگفتنی ها را بگویم.من قصد داشتم به محض اینکه اندکی بهبودی یافتم قضایا را برای شمابنویسم ولی ورود شما باعث شدکه دیگرچنین زحمتی به خود ندهم،می خواهم بدون پرده بدون دروغ وریا وباکمال آزادگی حقایقی را که درنظر دارم به شما بگویم وتنها تقاضایی هم که از شما دارم اینست که شما نیز متقابلا بی پرده وبدون ملاحظه صحبت کنیدوبدانیدکه این آخرین تقاضای من از شما خواهدبود.»
«منظورشماازمعامله متقابل چیست؟» «حرف بزنیم وعمل کنیم می خواهم وتقاضا دارم که اگر تاکنون فیمابین ما دونفر راستی وصمیمیت نبوده دراین لحظه وتنها دراین مورد جز راستی سخنی برزبان ما نرود.«بازهم منظور شما برمن روشن نیست.»
«بایدچیزی ازهم پوشیده نداریم.اگربرای همین یکبارهم که شده دروغ به هم نگوئیم وچیزی از هم کتمان نکنیم.»گرچه ایزابل تمام نیرو وتوانائی خود را به کار می بردکه آرام باشدولی گاه وبیگاه آثارهیجانهای جایگاه درونی از قیافه رنگو رو رفته اونمایان می شد.گاهگاهی که برای جلوگیری ازضربات شدید قلب دست به روی سینه خود می گذاشت دستس می لرزید وهمین لرزش به خوبی نشان می دادکه با چه زحمت ورنجی خود را آرام وخونسردنگه داشته است.فرانسیس که این پیشنهاد را از زبان ایزابل شنید مثل کسی که آرزومندچنین چیزی باشد درجواب وی گفت:خانم…اینطورباشد،با کمال میل ورغبت قبول می کنم
396-398
ولی باید بدانید که این شماهستید که سر ناسازگاری در پیش دارید نه من و ملامتی بر من وارد نیست.”
“هنگامی که شما مرا در تنگی و سختی گذاشتید و رفتید قول شرف دادید که زود و تا وقتی که موقع نگذشته بازگردید و موضوع ازدواج را عملی کنید. اقای له ویزون شما خوب میدانید مقصود من از اینکه میگویم تا موقع نگذشته چه میباشد ولی …”
فرانسیس به میان حرف او دوید جواب داد.
“البته قصد ونیت من هم همین بود که تا کار از کار نگذشته باز گردم ولی به محض ورود به لندن بقدری کار بر من فشاراورده که به هیچ وجه نتوانستم به موقع بازگردم وحتی حالا هم که امده ام بیش از چند روزی نمیتوانم پیش شما بمانم و باید فورا به لندن بازگردم.”
“اقای فرانسیس شما همین الساعه قول دادید که حرف راست بزنید ومیبینیم باز به قول خود وفان میکنید . ادعای شما بی جا و دروغ است. شما هیچ چنین قصد ونیتی نداشتید که پیش از گذشتن کار باز گردید و موضوع عروسی را عملی کنید اگر چنین نبودقبل از رفتن میبایست سر و صورتی به این قضیه داده باشید.”
” ایزابل، چه خیالهای و تصورات عجیب و غریب راجع به من میکنید.”
ایزابل بدون اعتنا باین حرف و باهمان خونسردی و ارامی گفت:
“چند روز بعداز رفتن شما کلفت خانه موقعی که میخواست لباس شمارا مرتب کند کاغذی در جیب شما پیدا کرده ان را نزد من اورد. بتاریخ ان نگاه کردم دیدم یکی از ان دوکاغذی ست که روز عزیمت شما به شما رسیده و من انهارا به شما دادم کاغذرا خواندم حاکی از انجام طلاق من از طرف کارلایل بود.”
ایزابل مخصوصا در این موقع چنان خونسردی و ارامشی ازخود بروز داد که فرانسیس بکلی دست وپای خود را گم کرد. در عین حال از این پیش امد خوش وقت بود.میدید باین ترتیب بدون هیچ مقدمه سازی و زحمتی خواهد توانست ماسکی را که برصورت دارد برداشته و خود راعریان و انگونه که هست به یزابل نشان دهد. ولی درعین حال منش بد او دراین موقع نیز او را ارام نگذاشت و از اینکه فهمید ایزابل نامه ای را که بعنوان او بوده خوانده و از مضمون ان مطلع شده است براشفت. ایزابل اعتنایی براشفتگی او نکرده بگفته خود چنین ادامه داد.
“خیلی بهتر بود که همان وقت پرده از روی حقایق برمیداشتی و به من میفهماندی که انتظاراتی که من برای خاطر این کودک بدبخت و بینوا از تو داشتم بیجا بود است. میدانم تو پیش خود خیال کردی که مناسب نیست ایزابل کارلایل همسر لرد فرانسیس له وبرون باشد.”
در اینجاضربان قلب وی اندکی سریع تر شده ولی هردو دست را بروی قلب قرارداد وخود را ارام کرد.
فرانسیس ازجای برخواست حالت عصبانیتی بخود گرفته شروع بقدم زدن نمود. انگاه در برابر ایزابل ایستاده گفت:
“بسیار خوب ایزابل، حال که خودت مایل به بیان حقیقتی چه بهتر،خودت تصدیق میکنی که یکنفرمرد باعنوان ومقامی نظیر عنوان و مقام من نمیتواند با یک زن مطلقه ازدواج کند “این فداکاری خیلی اسان نیست” این دشنامی در ظاهرتغییری در احوال ایزابل واردنساخت وباهمان خونسردی گفت:
“اقای فرانسیس، انچه راشما فداکاری نام میگذارید من برای خاطر خودم ازشما توقع نداشتم. درهمان وقت هم این موضوع رابه شما تذکر دادم. ولی درهرحال شما حاضرباین فداکاری نشدید. ارثیه ای که این کودک بدبخت درزندگی میبرد ننگ و بدنامی است. انجا خوابیده است نگاه کنید ببینید.”
فرانسیس بدن اینکه ازجای خود حرکت کند نگاهی به سمتی که ایزابل نشان داده بود افکند وگهواره کودکی را دید که نزدیک تختخواب ایزابل قرار داده اند مثل اینکه موضوه اصلا به او مربوط نیست روی برگردانده گفت:
“میدانی که عجالتا من وارث یک خواندان قدیمی وعایمقام هستم که درتمام انگستان معرف است واگر بخواهم باشما ازدواج کنم خاندان من بطوری درنظر مردم مرهون خواهد شد که…..”
ایزابل به میان حرف او دویده گفت:
صبرکنید اقا،خواهشمندم خیلی تند نروید،زچه لازم است عذرها و بهانه های بی سروته بیاورید، فرضا که شما این مسافرت را باین قصد کرده بودید که بامن ازدواج کنیدو الساعه رفته و کشیشی هم برای عقد ازدواج باین اطاق حاضر میکردید امکان نداشت من تن باین کار در دهم زیرا دیگر فایده ای از این کار متصور نیست ظلمی به به این کودک بینوا شده بهیچوجه جبران نخواهد شد وقتی که بحال این طفل ثمری نداشته باشد منهم ازادم و بااین ترتیب برای خود من هیچ قسمت و شر نوشتی بدتر از این نیست که مجبود باشم بقیه عمر خود راکه خیلی طولانی نخواهد بود در جوار شما بگذرانم.”
399-400
فرانسیس در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و از اینکه می دید به این آسانی ایزابل از او دست برداشته بر خود می بالید، خنده ای سرد و خشن کرده گفت:
“خانم اگر احساسات شما نسبت به من تا این حد تغییر کرده تقصیر با من نیست و من نمی توانم شما را تغییر بدهم. به یاد دارم سابقا هم از من تقاضای جبران داشتی.”
“گفتم ظلمی که به این کودک شده به هیچ وجه جبران پذیر نیست. اگر تو تمام ثروت و مقام خودت را هم بدهی امکان ندارد بتوانی آب رفته را به جوی باز آری. گناه و خطائی که مرتکب شدم وبالش تا آخر عمر دامنگیر من خواهد بود.”
فرانسیس از شنیدن کلمه “گناه” خنده بلندی کرد. با لحنی آمیخته با ریشخند و استهزاء گفت:
“چه فرمودید؛ گناه؟ تعجب می کنم شما خانم ها بعد از آن که آب از سر گذشت و به دنبال هوس خود رفتید و به جای بن بست رسیدید تازه به فکر گناه می افتید. خانم عزیز من خوب بود در آغاز کار این فکر را می کردید.”
“صحیح است همینطور است که می گویی. متاسفانه از من گذشته ولی تضرع و زاری من به درگاه خدا این است که اگر زنی در معرض چنین آزمایشی قرار گیرد و به قول شما تا کار از کار نگذشته به فکر گناه و خطای خود و عواقب وخیم آن بیفتد تا به دست پیشیمانی دچار نشود.”
فرانسیس از این حرف بار دیگر برآشفته شده بدون اینکه توجهی به تاثیر حرف های خود کند گفت:
“اگر منظور سرکار علیه سرزنش من می باشد که خیلی بی جا است. آزمایشی که تو از آن دم می زنی پیش از آن که مربوط به تحریک های من باشد، نتیجه حسادت های بی جای خود شماست.”
“کاملا صحیح است تصدیق می کند.”
“بنابراین حالا که کار به اینجا کشید لازم است به قول خودت حقایق را بگویم و آن این است که سرکار علیه دچار سهو و اشتباه بزرگی شده بودید.”
“مقصود شما را از این سهو و اشتباه نمی فهمم، اشتباه و سهو شما مربوط به شوهرتان و باربارا هایر می باشد. شما کورکورانه و با کمال شدت نسبت به شوهرتان حسادت می ورزیدید و شئامت آن گریبان گیرتان شد.”
“باقی موضوع را بگو گوش می دهم.”
“باز هم بگویم در مورد شوهرت اشتباه کرده بودی. من گمان نمی کنم از نظر عشق و عاشقی شوهر شما کوچک ترین توجهی به باربارا داشت.”
“به چه دلیل؟”
“این دو نفر اسراری بین خودشان داشتند ولی اسرار عاشقانه نبود؛ این اسرار ارتباطی با بعضی امور مهم داشت. تمام ملاقات های آن ها، همه رفت و آمد آن ها و آن همه معاشرت های باربارا هایر و کارلایل، فقط و فقط مربوط به آن موضوع بوده و اگر می دیدید که باربارا هر روز به سروقت شوهر شما می آید برای این بود که آن کار را انجام دهد.”
لازم نیست بگوییم این توضیحات چه تاثیراتی بر روح دردمند ایزابل داشت، تاکنون راجع به شوهر خود و باربارا هایر طور دیگری قضاوت می کرد و شاید همان نحوه قضاوت تا اندازه ای در بحبوبه غم و رنجوری و حرمان مایه تسلی او بود ولی اینک که می شنید در این تصورات به خطا رفته گویی یک باره از
401-402
آسمان بر زمین سقوط کرد.
این اسرار که میگوید از چه مقوله بود.
متاسفانه میتوانم در این قسمت توضیحاتی به شما بدهم این دو نفر مرا محرم خود نمی د ا نستند..حتی موضوع از شما هم پنهان بود و چه از این بهتر زیرا اگر حقایق را به شما هم گفته بودند من در این مدت از لذت وصال شما محروم مانده بودم.
این دشنام و ناسزا قلب ایزابل را به درد اورد گویی کوههای گران بر سرش فرود امد،فراسیس بدون انکه به درماندگی او رحمت اورد بگفتار خود چنین ادامه داد:
راجع به خانواده هاپر بعضی اسرار هست و مردم در مورد پسر او و قتلی که انجام داده است چیزهایی میگویند.کارلایل در این میان میخواست از طرف خانواده هاپر اقداماتی بعمل اورد و چون خانم خودش زمین گیر بود و نمیتوانست شخصا به این موضوع رسیدگی کند ناچارا باربارا را بسروقت کارلایل میفرستاد .اطلاعاتی که من دارم همین قدر است.
این اطلاعات را از کجا کسب کرده اید؟
دلایلی را در دست داشتم که از مجموع ان ها چنین نتیجه گرفتم.
گمان میکنم حق داشته باشم از شما توضیح خواسته،بپرسم چه دلایلی در دست داشتید
جسته جسته یعنی جملات و عبارات از گفتگوهایی که بین انها میشد میشنیدم و از مجموع انها نتیجه گرفتم که موضوع
مربوط به همان موضوع خانوادگی هاپر میباشد
اقای فرانسیس،شما در ان مواقع چیزهای دیگری به من میگفتید.
فرانسیس خندید و گفت صحیح است ولی تصدیق کنید که در جنگ و در عشق هر نوع حیله و تدبیری مجاز است.
فرانسیس رشته صحبت را ناگهان تغییر داده و پرسید:
اسم این روسک کوچولو را چه گذاشته ای
هیچ،اسمی که قانونا به او تعلق میگیرد اسم او را فرانسیس له ویزون گذاشته ام.
صبر کنید ببینم چند وقت است به دنیا امده؟
روز اخر ماه اوت گذشته به دنیا امده است.
ایزابل شکل او چطور است؟ایا مثل خود من قشنگ و زیبا است؟
اگر قلب و روح او هم مثل تو باشد سلاح او در این است که چشم برروی زندگی باز نکند.
بسیار خوب نظر را به سرکار تبریک میگویم دیگر چه ایزابل
صاف و پوست کنده به شما بیگویم حال که اصرار میکنی به خلاق و روحیات من پی برده ای باید بدانی اگر سر بد رفتاری با من داشته باشی از این بدتر خواهی دید.
ایزابل جوابی باو نداد.فرانسیس از جای برخاسته چند قدمی راه رفت انگاه بار دیگر مقابل ایزابل ایستاده،پرسید:
خانم،بفرمایید ببینم اتاق من اماده شده است یا خیر.میخواهم استراحت کنم.
خیر،اتاقی برای شما اماده ندارم عجا لتا این اپارتمتن در اجاره من است و باسم من اجاره شده است و در اینجا به هیچ وجه جایی برای شما پیدا نمیشود.خواهشمندم لطفا ان جعبه را که روی میز تحریر است به من بدهید خودم قوه حرکت ندارم.فرانسیس بسوی میز رفته جعبه را برداشته بدست ایزابل
403-412
داد.ایزابل آن را گرفت کلیدی از زیر سر خود بیرون آورده آن را باز کرد و مقداری اسکناس از میان آن براشته بدست فرانسیس داده و گفت:
«تقریباً یک ماه پیش این پول ها توسط پست از طرف شما به من رسید.»
«تو اینقدر حق ناشناس بودی که رسید آن را هم اطلاع ندادی درست چهل لیره است.کم و کسر نشده اینطور نیست؟»
«بلی درسته است.»
«خواهش می کنم آن ها را بشمارید و در جیب خودتام بگذارید.»
«در جیب خودم بگذارم؟مقصود چیست؟»
«آقای لرد بین من و شما به هیچ وجه رابطه ای برجای نمانده خواهش می کنم دست مرا زیاد نگاه ندارید آرنجم درد می کند. بفرمائید پول های خود را بگرید.»
فرانسیس پول ها را گرفته روی میز کوچکی که آن جا بو گذاشت و گفت:
«ایزابل اگر میل تو چنین تعلق گرفته که تمام روابط ما قطع شود بسیار خوب حرفی ندارم از شما چه پنهان به نظر خود من هم اگر چنین باشد خیلی بهتر و عاقلانه تر است زیرا ما دیگر حکم سگ و گربه را پیدا کرده ایم و نمی توانیم با هم زندگی کنیم ولی چنان که گفتم باید متوجه باشید که این شما هستید که در قطع روابط اصرار دارید نه من ولی آخر گرسنه هم که نمی توانی بمانی بهتر است این موضوع را دوستانه حل کنیم.من حاضرم سالیانه مبلغی…»
ایزابل را هیجانی سخت دست داد.با صدائی لرزان میان حرف او دوید گفت:
«بس است آقای لرد.بس است. نمی دانم مرا چگونه زنی تشخیص داده چه گمانی راجع من می کنید.»
«شما را چگونه زنی نشخیص داده ام؟این چه حرفی است بالاخره باید زندگی کرد و این هم کار شوخی نیست.تو که از خودت سرمایه ای نداری.باید بالاخره کسی به تو کمک کند.»
«اگر هم احتیاجی پیدا کنم کسی که مرا کمک کند تو نخواهی بود.اگر تمام دنیا مرا از خود برانند کسی پیدا نشود به من کمکی کند و اگر خودم از تهیه وسائل معیشت خودم عاجز باشم ترجیح می دهم از شوهرم تقاضای کمک کنم.بنابراین باید بدانی که هر گونه گفتگوئی در این زمینه بیفایده است.»
فرانسیس خنده ای استفهام آمیز کرد و گفت:
«چه فرمودید؟شوهر شما؟واقعاً چه آدم دست و دل بازی است.»
دردی دردل ایزابل پیچید با وجود این هزار رنج خود را آرام نگاه داشت و در جواب فرانسس گفت:
«ببخشید میبایست گفته باشم شوهر سابقم لازم نبود شما این اشتباه را تصحیح کنید.»
«خوب اگر برا خودت چیزی از من قبول نکنی باید برای بچه قبول کنی و بپذیری بالاخره خواه ناخواه این بچه به من منسوب است.سالیانه چندصد لیره ای بابت مخارج او میفرستم.»
ایزابل مانند کسی که اهریمنی را از خویش یزهاند دست های خود را بر افشانده روی درهم کشید و گفت:
«خیر ممکن نیست حتی پشیزی هم نمی توانم به هیچ عنوان از شما بپذیرم همین قدر بدان اگر بخواهی پولی به عنوانی برای من بفرستی آن را در میان آب رودخانه خواهم انداخت.باز می گویم مرا چگونه زنی فرض می کنی دربازه من فکر من چه فکر می کنی؟که تو مرا در عمیق ترین گودال های زندگانی پرتاب کرده باشی در هر حال من دختر لرد ماونت سه ورن هستم.»
«ببخشید خانم تنها من نیستم که شما را به این گودال که می گوئید سوق داده ام خود شما هم به همان اندازه در این لغزش و سقوط…
«گمان می کنس خودم متوجه نیستم؟مگر به شما نگفتم خیط و گناه از طرف خودم بود این را خوب می دانم.»
«بسیار خوب اگر تو جداً تصمیم گرفته ای چیزی از من نپذیری و در تصمیم خودت باقی هستی تقصیر من چیست.شاید روزی احتیاج به من پیدا کنی و در صورت ممکن است به نشانی…»
ایزابل نگذاشت حرف خود را تمام کند از جای برخاست و گفت خواهش می کنم پولهائی که روی میز گذاشته اید بردارید و بیخود خودتان و به من دردسر ندهید.»
فرانسیس کیف خود را بیرون آورده پول ها را در آن جای داد ایزابل در دنباله حرف خود اظهار کرد.
«خواهشمندم دستور بدهید پیتر مستخدمتان لباسهائی را که اینجا دارید از سوران بگیرد با این ترتیب دیگر کاری با هم نداریم و وقت آن است که از هم جدا بشویم.»
«و بعد از این نسبت به هم دشمن خونی و به خون هم تشنه باشم بلی؟»
«و بعد از این نسبت به هم به کلی بیگانه باشیم چنان که گویی همدیگر را نمی شناسیم.»
«بنابراین حاضر نیستی با من دست بدهی؟»
«لزومی نمی بینم.»
لرد فرانسیس له ویزون و ایزابل ماونت سه ورن بدین نحو از هم جدا شدند فرانسیس چون از اطاق ایزابل به سالن رسید دونفر خدمتکار ایزابل را صدا کرد و حقوق یک ساله آن ها را قبلاً پرداخت تا برای اخذ آن دیگر خانم را زحمت ندهند و پس از آن صاحب خانه را احضار کرده و کرایه یک سال او را نیز قبلاً پرداخت و به تصور این که تمام وظایف و جوانمردی را در مقابل ایزابل با این نحو انجام داده با دلی شاد و قبلی مطمئن به اتفاق پیتر مستخدم خود همان موقع به سوی انگلستان حرکت کرد و از بخت خود راضی بود که با او مساعدت کرده و او را به این آسانی از بابت ایزابل راحت و آسوده دل کرده است.»
ایزابل پس از خارج شده فرانسیس دیگر تاب و توانی در خود ندید،تمام نیروی خود را در این مدت کوتاه برای جلوگیری از هیجان های درونی به کار برد و اینک ناتوانی و ضعفی که مافوق آن مقصور نبود به روی عارش گردید.بی اختیار به روی بستر خود افتاده و تا مدتی به کلی بی هوش و بی حس ماند.آن روز را با دردمندی و بیچارگی به شب رساند در این مدت نه از جای خود حرکت کرد و نه اشکی ریخت همین قدر مانند برگ بید می لرزید.ارزش او کاملا برخدمتکاراهایش محسوس بود و این دو موجود ساده دل به گمان این که شدت سرما باعث لرزش ایزابل شه است پیوسته هیزم در بخاری می انداختند.
از آن شبی که خانه کارلایل را ترک کرده و خود را در آغوش فرانسیس افکنده بود تا این لحظه تلخی محنت و پشیمانی را این گونه حس نکرده.
از همه بدتر فقر و بدبختی با وضعی وحشت انگیز پیوسته خود را به او نشان می داد.میدید بعد از این باید شخصاً تمام وسائل معیشت خود و موجود ناتوان دیگری را که وجودش بسته به وجود او است تهیه کند.نان و آبی به دست آورد،لباس و پوششی فراهم سازد و و زیر سقف اطالقی پناه برد.از مادر و پدر خود چند قطعه جواهر به یادگار داشت. که آن ها را از ایست لین با خود آورده بود تصمیم گرفت ان ها را بفروشد و بهای آن ها تا مدتی زندگی ا به سر برد.
حساب کرد که اگر با صرفه جویی کامل زندگی کند ممکن است تا هجده ماه احتیاجی پیدا نکند بعد از آن چه بالاخره می باسیت برای آینده خود فکری بکند بعد از تأمل زیاد یک راه حل به نظر او رسید.کودک را به دست دایه ای بسپارد نام و عنوان او را پنهان سازد خود به فرانسه و یا آلمان رفته و یا در خانواده اس به سمت مربی و معلم سر خانه مشغول کار شود.تنها روزنه ی امیدی که به روی خود باز میدید همین بود.
شبی که خانه و خانواده خوشتن را ترک گفت فکر انتقام او را دیوانه کرده و به این خیال که خیانت کارلایل را تلافی کند و بدین نحو انتقام خود را بکشد مرتکب چنین خطائی گردید و این انتقام نتیجه اش چه و و برای او چقدر گران تمام شدخ بود؟چون هیجان های اولیه او فرونشسته و با خونسردی و دقت بگذشته خود نظر می افکند موضوع خیانت کارلایل اهمیت نخستین خود را از دست داده و در نظر او نا چیزمیدید و رفته رفته این حس به کلی مبدل به شک و تردید شد.فهمید که احساسات حسادت آمیز او به کمک او برخاسته و کاهی را کوه در چشم او جلوه داده و مدتها پیش از این که اسم او از سرزبان ها بفتد و کارلایل رشته ارتباط خود را قانوناً با او منقطع سازد.یک نوع احساسات عجیب،یک آرزووی محال ،در دلش راه یافته و آتش شوقی در دل او برافروخته بود.آرزوی داشت آن چه براو گذشته یک خواب باشد.وبار دیگر خود را در خانه خویش و در جوار کارلایل ببیند.
ایزابل،کارلایل را از دست داده بود و به دست خویشتن وی را از خود و خود را از او رانده بود.اینک که کار از کار گذشته و دست او از دامن مصاحبت کارلایل کوتاه شده بود آرزویی جز دیدن او نداشت و می دید تا زنده است باید این آرزو را در قلب خود خفه کند توضیحاتی که ان روز فرانسیس راجع به حقیقت روابط کارلایل و باربارا به او داده بود بار او را سنگین تر و آلام درونی او را شدیدتر کرد و نمی دانست فرانسیس در آن چه به وی گفته صادق بوده و یا به اقتضای طبیعت خویش خواسته است بر عذاب روحی او بیفزاید.ولی حس می کرد که اگر آن چه گفته صحت داشته باشد خطای او عظیم و گناه او سنگین و جبران ناپذیر است.
آن شب را تا نیمه شب غرق این افکار و اندیشه های جانگداز بود چون شب نزدیک به نیمه رسید ناگهان چشمش به کتابی افتاد که به روی میز کنار بستر او افتاده . گرد و خاک روی آن را گرفته است.
مدت ها بود این کتاب را فراموش کرده و دست به سوی آن پیش نبرده بود،در این شب بی اختیر دست دراز کرده آن را برداشت و فصلی از ان را شروع بخواندن کرد تا به یک جمله رسید.سابقاً بارها این جمله را خوانده و بدون توجه از آن گذشته بود وای اینک مدید تمام روح و فکرش متوجه آن شده است.
«من نیز تو را محکوم نمی کنم.برو و دیگر گناه مکن،زندگانی گذشته خود را آمیخته بازشتی و پلیدی و گناه میدید ولی به او گفته شده بود من نیز تو را محکوم نمی کنم برو و دیگر گناه مکن.با وجود این اگر تمام روزهای آینده عمر خود را در توبه می گذرانید ممکن بود گذشته باز گشته و آب رفته بجوی باز آید باردیگر بخواندن ادامه داد تا به این جمله رسید.
«اگر کسی خواهد مرا متابعت کند باید صلیب خود را بردارد و از پی من روان شود،صلیبی که وی میبایست بر دوش گیر چقدر سنگین و طاقت فرسا بود؛ولی میدید که بر وی لازم است فشار و سنگینی آن را تحمل کند.زانو زده از خداند نیوری تحمل طلبید.ممکن بود روح آلوده و قلب ناپاک او امیدوار به لطف و مکرمت خداندی باشد؟رحمت خدا را بیشتر و وسیع تر از گناه و خطای خود دید ،تصمیم گرفت با کمال بردباری و آرامی سرنوشت خودرا تحمل کند و صلیب خود را بردارد و به دنبال کسی که او را به متانت خود خوانده و نوید بخشایش به او داده بود روان شود.این تصمیم گوئی از سنگینی بار اندوه او کاست،اطمینان و آرامشی در قلب وی پدید آورد.با قلبی که حس می کرد تقدیس شده و نوری از عالم بالا بر آن تابیده به بستر رفت.
هنوز به خواب نرفته بود.در عالم خواب و بیداری در آن وحله بی خودی که روح بیش از هر موقع به خداوند توجه دارد خوابی دید.خواب دید بار دیگر به ایست لین باز گشته با اینکه اصلاً از ایست لیت خارج نشده است در آن جا بازو به بازوی شوهر خود افکنده و در روی علف ها سبزچمن راه می ورد کودکان او هر سه در پیشاپیش آنها میدویدند و بازی می کنند.ناگهان از میان اطاق صدای ارچیبالد کوچک بلند می شود.
با شنیدن این صدا از خواب برجست.به جای ارچیبالد کودک تازه متولد شد.او طفل بدبختی که میبایست تا پایان عمر علی رقم تمام توبه ها و کنایه های ایزابل بار گناه او را بر دوش گیر گریه می کرد.در لحظه اول بیداری فاصله بین خروج از ایست لین تا آن لحظه به کلی نظرش محو شد.گمان کرد که هنوز در خانه خوود به سر می برد.مادری است که تاج افتخار برسر دارد و زنی است که جامه تقوا بر تن پوشیده ولی این وهم و پندار زیاد به طول نینجامید.و جامی خود را بدرد و رنجی بی پایان و اندوهی سخت و روح گداز داد و ناله ای از دل ایزابل خارج شده و در فضای آرام اطاق طنین انداز گردید.
فصل سی ام.
چهار ماه بعد یکی از روزهای بسیار سرد ماه مارس مسافری وارد ناحیه ژورد نوبل شده و از راهنمای خود تقاضا کرد که او را به بهترین مهمانخانه های آن ناحیه هدایت کند.راهنمای او با وضعی احترام آمیز پاسخ داد:
«جناب اجل،در این ناحیه دو مهمانخانه خیلی شهرت دارد که هر دو وضع کاملاً آبرومندی دارد،تا جناب اجل کدام یک را انتخاب فرمایند،جناب اجل نام این دو مهمانخانه را پرسید یکی از آن دو را انتخا کرد از راهنما تقاضا کرد وی را به انجا بود چو به آنجا رسید پس از کمی استراحت سراغ عمارت معروف به ژرنت را گرفت و خود تنها بدون راهنما به آنجا روان شد و چون به آن عمارت رسید محل سکونت خانم ایزابل را جویا شد خانم ایزابل با همان اوضاع و احوال سابق در آن جا به سر می برد هنوز قوایش به جا نیامده و از بیماری پیشین بهبودی نیافته بود اگر کسی در این هنگام به اطاق وی وارد می شد کوچکترین تفاوتی با چهار ماه پیش نمیدید بخاری مثل همیشه میسوخت ایزابل در کنارآتش قرار داشت و با وجود این برخود می لرزید نظم و ترتیب اصاق به همان حال سابق باقی و حتی جای گهواره کودک نیز تغییری پیدا نکرده بود همان احساسات دردناک همان افکار تیره،همان یاس و ناامیدی ایزابل را رنج می داد و امروز نیز مانند روزهای گذشته بر سیاهی بخت و طالع خود می اندیشید در این هنگام خدمتکار او وارد شده و گفت سرکار علیه یک نفر آقای انگلیسی می خواهد شما را ببیند الساعه در اطاق انتظار است.
این خبر تأثیر صاعقه را در ایزابل کرد هیچ انتظار نداشت در این گوشه دور افتاده هیچ موجودی بشری یافت شود که برحال او رحمت آورده به سروقت او بیاید.تنها یک راه حل به نظر وی رسید ممکن بود که فرانسیس له ویزون باردیگر یه سروقت او آمده باشد.به این جهت از سوسان پرسید:«راست بگو ببینم این شخص که می گوئی فرانسیس له ویزون نیست؟»
«خیر سرکار علیه کوچکترین شباهتی به او ندارد.شخصی است بلند قامت.آقا منش با قیافه خیلی متین و آراسته،بلند قامت و با قیافه ای متین!آراستهًخون در عروق بیچاره ایزابل منجمد شد.صدای ضربان قلب وی چند قدمی به گوش می رسید.آیا چنین چیزی ممکن است؟آیا خود اوست که اینک به یوس وی آمده دست به طرف او دراز کرده و با همان روح جوانمردی و همت بلند خود می خواهد از این منجلاب نجاتش دهد؟نجات برای کسی که روحاً و جسماً آلوده شده و لیاقت بازگشت در اجتماع بشری از او صلب گردید چگونه ممکن است؟در وهله اول به نظرش رسید که از این مکان فرار کند از پیشگاه این شخص بگریزد خود را پنهان کند و روی او را نبیند.بیچاره انسان که چگونه در بهبوحه ناامیدی و سیاهکاری خود را با خیالات واهی دلخوش و سرگرم می کند و در
413-422
عین درماندگی باوهام توسل میجوید.
شدت هیجان ایزابل بقدری بود که بکلی دست و پای خود را گم کرد و چون دید از مواجهه با این شخص که او را کارلایل می پنداشت ناگزیر است درصدد بر آمد که بهر نحو شده بسوی او برود و با او روبرو شود ولی سوران جلو او دویده گفت:
«مگر خدای نخواسته دیوانه شده اید اگر با اینحال ضعف و ناتوانی بخواهید از اطاق خارج شوید بکلی مریض و بستری خواهید شد. بهتر اینست شما همین جا تشریف داشته باشید. من میروم او را باینجا هدایت میکنم. عرض کردم مرد بسیار متین و موقری است جوان هم نیست که زیاد از او ملاحظه داشته باشید. اقلا پنجاه ساله است. موهایش مخلوطی است از خاکستری و سفید با اینحال بنظر من مانعی برای ورود او باطاق شما نمیباشد.»
توضیحات سوران خیال ایزابل را از ناحیه کارلایل راحت کرد و فهمید کسی که بسر وقت او آمده شوهر دیرین او نیست و آنگاه بر سفاهت و خیالات واهی و باطل خود خندید. خواهی نخواهی باین شخص ناشناس اجازه ورود داد. هنوز لحظه ای نگذشته بود که سر و کله لرد ماونت سه ورن از در پیدا شد. دیدن او چنان تاثیری در ایزابل نمود که آرزو میکرد زمین در آن لحظه در باز کند و او را فرو برد. بی اختیار هر دو دست را حایل صورت قرار داد و سراپایش بلرزه در آمد ابتدا کلمه ای چند بین آنها رد و بدل شد. ایزابل که ابتدا گمان میکرد لرد ماونت سه ورن برای بازخواست از او آمده چون مهر و لطف او را مشاهده کرد اندکی امیدوار شده و هیجان اولیه اش کمی فرو نشست ولی مانند اول از قیافه پژمرده اش آثار شرم و خجالت هویدا بود. با صدائی لرزان از لرد پرسید:
«شما چگونه فهمیدید که من در اینجا هستم؟ آدرس مرا از کجا بلد شدید؟»
«من بخانه فرانسیس له ویزون رفتم و مصرا آدرس شما را از او جویا شدم از بعضی آثار و علائم فهمیدم که شما دو نفر از هم جدا شدید و باینجهت رفتم و سراغ شما را از او گرفتم.»
ایزابل با همان حجب و حیائی که طبیعی او بود سر بلند کرده گفت:
«آقای لرد، من مستحق سرزنش و ملامت هستم. خودم اینرا میدانم ولی در عین حال از شما تقاضا میکنم که بیش از آنچه سزاوارم مرا پست و حقیر نشمارید. بلی همانطور که حدس زدید در ماه دسامبر گذشته باینجا آمد و ما از هم جدا شدیم.»
«از موقعی که جدا شده اید از او چه خبری بشما رسیده؟»
«هیچ، خبر ندارم. من اساسا از جریان زندگانی در خارج از چهار دیوار این خانه بی اطلاع میباشم. نمیدانم در دنیا چه میگذرد حتی با هیچکس هم مکاتبه نمیکنم و گمان ندارم که فرانسیس هم آنقدر وقیح باشد که باز هم بخواهد برای من کاغذی بنویسد.»
«در اینصورت نمیدانم آیا اطلاعی که میخواهم راجع باو بشما بدهم چه تاثیری در شما خواهد داشت.»
«بزرگترین مصیبت برای من آنست که بمن بگویند بار دیگر با او روبرو خواهم شد.»
«در اینصورت شاید بی میل نباشی بدانی فرانسیس چه میکند؟ اخیرا عروسی کرده است.»
«ایزابل بدون اینکه کوچکترین نگرانی از این بابت حاصل کند با لحن شفقت آمیزی گفت.»
«بیچاره زنی که مجبور است عمری را با چنین کسی بسر برد. خداوند او را صبر و تسلی اعطا کند.»
«میدانی با چه کسی ازدواج کرده است؟ با الیس شالونر.»
«چطور؟ چه گفتید؟ با الیس شالونر، یا بلانش شالونر؟»
«خیر. با الیس شالونر خواهر کوچک بلانش. از قراری که شیوع دارد بالاخره بلانش بیچاره را فریب داد. مدتها بود با این دختر بسر میبرد. مانند پروانه دور او میگردید، ولی ناگهان شنیدم که با خواهر کوچکتر عروسی کرده است. من خود از جزئیات موضوع اطلاعی ندارم و هیچ نمیدانستم اوضاع و احوال آنها بر چه منوال است تا اینکه یک روز به کلوپ رفته بودم و آنجا اعلان ازدواج او را با الیس شنیدم. صبح روز بعد قبل از هر کس به کلیسائی رفتم که میبایست عقد آنها در آنجا واقع شود.»
ایزابل با بر آشفتگی و هیجان محسوسی بمیان حرف او دویده گفت:
«البته آنجا درصدد بر نیامدید که از ازدواج او جلوگیری کنید. مانع انجام کار او که نشدید.»
«البته که جلوگیری نکردم چطور میتوانستم دخالت کنم، با کدام مجوز قانونی میتوانستم از ازدواج او جلوگیری کنم؟ منظور من از رفتن بآنجا این بود که بدانم چه بلائی بسر شما آورده است. بپرسم شما در کجا هستید، چه میکنید، او هم آدرس شما را بمن داد ولی اظهار کرد که از ماه دسامبر ببعد از شما بی اطلاع است.»
سکوت ممتدی بین این دو نفر برقرار شد. چنین بنظر میرسید که لرد ماونت سه ورن اوضاع و احوال اطاق ایزابل را از نظر میگذراند. در تمام اینمدت ایزابل با سری آویخته نشسته غرق تالمات روحی و درونی بود بالاخره سکوت را شکسته پرسید:
«مقصود شما از جستجوی من چه بود؟ من خودم را لایق این اندازه تفقد از طرف شما نمیدانم. بقدر کافی اسم و عنوان شما را لکه دار کرده ام.»
«نه تنها اسم مرا بلکه نام و عنوان شوهرتان و اطفال بیگناهتان را لکه دار کردید.»
اینگونه تلخگوئی و کنایه روح گداز در مورد موجودیکه از اوج عزت و نیکنامی سقوط کرده و اینک عظمت خبط و خطای خود را دریافته است بهیچوجه معهود لرد نبود ولی فورا متوجه شدت تاثیر این خشونت شده با لحنی ملایم و شفقت آمیز گفت:
«در هر حال من که از هر کس دیگر بشما نزدیک تر بودم خودم را موظف دیدم اینک که تنها مانده اید بجستجوی شما برخیزم و از شما توجه و نگاهداری کنم.»
این حرف نیز خالی از کنایه ای نبود ولی ایزابل متوجه این ابهام نشد و خیره خیره مانند کسی که فاقد مشعر است و حرف طرف را نمی فهمد به لرد نگریستن گرفت. لرد چون حیرت او را دید گفت:
«ایزابل تو بکلی فاقد مال و ثروت هستی دیناری در اختیار خود نداری بچه وسیله امرار معاش خواهی کرد؟»
«فعلا که مقداری پول دارم و اگر روزی…»
لرد بمیان حرف او دویده گفت: «پولی که فرانسیس بشما داده است؟»
«خیر، بهیچوجه، خیال دارم جواهرات خود را بفروشم و پیش از اینکه پولی که از فروش آنها بدست میاورم تمام شود سعی میکنم شغلی بدست آورم.»
«چطور؟ جواهراتی دارید؟ من از آقای کارلایل در این موضوع پرسشی کردم و بمن جواب داد که شما حتی پشیزی از ایست لین با خود نیاورده اید.»
«صحیح است، از جواهراتی که او بمن داد چیزی با خود نیاوردم، این جواهرات یادگار مادرم بود.» در اینجا سکوتی کرده و سپس از لرد پرسید:
«از این قرار شما در این مدت کارلایل را ملاقات کرده اید.»
«او را دیده باشم؟ چطور میتوانستم بدیدین او نروم، وقتی که چنین ضربتی از طرف نزدیکترین خویشاوندان من باو وارد شده باشد چاره و گزیری جز رفتن و از او دلجوئی کردن ندارم. بمحض شنیدن خبر مفقود شدن شما باتفاق این جوان رذل فورا بنزد او رفتم، از این رفتن مقصود دیگری هم داشتم، میخواستم بدانم چطور شد و چه چیز شما را وادار بارتکاب این حرکت کرد. چون این خبر را شنیدم بنظرم رسید که قطعا شما مشاعر خود را باخته اید، میدانی ایزابل اگر تمام زن های دنیا سقوط میکردند ممکن نبود من باور کنم شما از آن زمره هستید. فکر میکردم که رفتن شما قطعا باید علتی داشته باشد. از کارلایل در این مورد سوالاتی کردم معلوم شد از محرکات درونی شما بکلی بی اطلاع است. ایزابل میخواهم بدانم چه شد که شما چنین ضربتی را بکسی وارد آوردید که بهیچوجه مستحق چنین رفتاری نبود.»
هر کلمه که از دهان لرد بیرون می آمد ایزابل بیش از پیش سر افکنده میشد میدانست حرکتی که از وی سر زده بزرگترین ضربت را بزندگانی مادی و معنوی کارلایل وارد آورده و او را انگشت نشان ساخته است. لرد ماونت سه ورن کاملا متوجه تالم و تاثر ایزابل که نماینده پشیمانی کامل او بود گردیده با لحنی مشفقانه تر از پیش گفت:
«ایزابل من کاملا متوجه هستم که شئامت این حرکت دامنگیر تو شده و ثمره اعمال خودت را می چینی میخواهم بدانم چه باعث شد که تو روح و جسم و شرافت خود را بدست آن مرد بر باد دادی.»
دیدگان ایزابل پر از اشک شده گفت:
«تمنی میکنم، استدعا میکنم اسم او را نیاورید اگر بدانید چقدر رذل و پست و بیغیرت و بی همه چیز است.»
«ایزابل بیاد داری هنگامی که برای انجام عقد میخواستی بکلیسا بروی تو را از این مرد بر حذر کرده مخصوصا سفارش کردم هر گونه احساساتی که نسبت باو داری از خود دور کنی و بهیچوجه نگذاری بتو نزدیک شود.»
«من بهیچوجه در آمدن او به ایست لین دخالت نداشتم خود کارلایل او را دعوت کرده بود.»
«اینرا میدانم او را دعوت کرد زیرا کوچکترین سوءظنی بتو نداشت بلکه اعتماد و اطمینان او بتو مافوق تصور بود. جدا معتقد بود که همسر او زنی است با تقوا و پاکدامن و شرافتمند.»
ایزابل جوابی بوی نداد سر را پائین انداخته و دیدگان خود را بزمین دوخته و تمام آثار شرمساری از وجنات او پیدا بود. لرد بسخن خود ادامه داده گفت:
«ایزابل اگر در دنیا ممکن بود شوهری پیدا شود که با تمام معنی کلمه شوهر خوبی برای زنی باشد این شخص همانا ارچیبالد کارلایل شوهر تو بود. اگر عشقی حقیقی و واقعی در دنیا وجود داشت همان بود که شوهر تو نسبت بتو میورزید. چطور شد که تو بعشق او و نیکبختی و حیثیت خودت پشت پا زدی؟»
باز هم ایزابل ساکت بود. دستمالی در دست گرفته گوشه آنرا گره میزد ولی در عین حال دستهای او میلرزید، بار دیگر لرد دهان گشوده گفت:
«یادداشتی را که بعنوان ارچیبالد کارلایل بجا گذاشته بودی خواندم، خودش آن را بمن نشان داد و تصور میکنم من تنها کسی بودم که آنرا خواندم و جز بمن بهیچ کس دیگر نشانش نداد. خود او مفهوم یادداشت تو را بهیچوجه نمیتوانست بفهمد و توجیه کند. من نیز از آن چیزی دستگیرم نشد بلافاصله بعد از عزیمت تو ظاهرا باو چنین فهمانده بودند که وجود خواهرش در ایست لین باعث سلب آسایش تو شده و تو را از زندگی و زندگانی بری ساخته است. از تو شکایت میکرد که اگر چنین بود چرا باو اعتماد نکرده و قضایا را برایش شرح ندادی تا از تو رفع مزاحمت کند. ولی امکان نداشت تصور کنیم حضور خانم کارلایل در ایست لین تو را وادار بارتکاب عملی چنین موحش و ننگین کرده باشد. مخصوصا یادداشتی که نوشته و بر جای گذاشته بودی بکلی مخالف این فرض بود.»
«آقای لرد استدعا میکنم دیگر ازین مقوله گفتگو نکن گذشته دیگر باز نمیگردد و جبران نمیشود.»
«ولی لازم است در اینخصوص گفتگو کنیم. باینجا آمده ام تا قضایا را تا آنجا که ممکن است روشن سازم وقتیکه زنی در دوران زندگانی خود مرتکب چنین خطای جبران ناپذیری میشود وظیفه پدر او است که تحقیق کند و ببیند علت اصلی و حقیقی چه بوده و چه چیز او را بچنین پرتگاهی سوق داده است.»
ایزابل بدون اینکه کلمه ای در جواب وی بگوید عنان صبر بدست گریه داد. لرد در دنباله بیانات خود اظهار داشت:
«اگر آن یادداشت عجیب و غریب و بی سر و ته را بجای نگذاشته بودی ممکن بود تصور کنیم جنونی آنی بتو دست داده و بدنبال له ویزون رفته ای ولی مندرجات آن نامه جای چنین فرصتی را هم باقی نگذاشت. بگو ببینم از اینکه نوشته بودی شوهرت تو را باین پرتگاه سوق داده است چه منظور داشتی؟»
ایزابل بآرامی سر بلند کرده گفت:
«خود او خوب میدانست.»
لرد با تاکید تمام جواب داد:
«خیر. بهیچوجه چیزی از مقصود تو نمی فهمید. ایزابل بتو بگویم در دنیا نمی توان مردی را پیدا کرد که از کارلایل شرافتمندتر، صمیمی تر و درست کارتر باشد هنگامی که در آن عالم حزن و رنج درونی بمن اظهار کرد که از منظور تو بی اطلاع بود ممکن نبود من لحن صادقانه او را باور نکنم و حالا هم بقدری بصحت گفتار او اعتماد دارم که حاضرم برای اثبات حرف او از مقام و مرتبه خودم بگذرم.»
ایزابل که مشاهده کرد لرد تا اصل موضوع را نفهمد دست از سر او بر نمیدارد با همان لحن آرام و ملایم گفت:
«من گمان میکردم که کارلایل دیگر نسبت بمن مهری ندارد و مرا ترک کرده بزن دیگری پیوسته است.»
لرد مانند کسی که منظور طرف را نفهمیده است نگاهی خیره باو افکنده پرسید:
«چطور ترا ترک کرده او که شب و روز با تو بود؟»
«ترک کردن و دوری جسمی و عملی تنها نیست. گاهی روحی و قلبی هم هست.»
«چه میگوئی ایزابل؟ کارلایل و من خیلی در اطراف یادداشت تو فکر کردیم و فقط یک راه حل بنظر ما رسید و آن این بود که تو تحت تاثیر حس حسادت واقع شده و بعضی حوادث را در زندگی خود سوء تعبیر کرده ای. ایزابل درست توجه کن ببین چه میگویم. من جوان مردانه و شرافتمندانه از کارلایل سوال کردم که آیا حرکتی کرده است که موجب بر انگیختن حس حسادت تو شود یا خیر؟ برای من سوگند یاد کرد که از آندقیقه که بنام ازدواج دست بدست تو داده است دیگر بجز باصل خواهری بهیچ زنی ننگریسته و نه در عمل و نه در خیال توجه و عشقش جز بتو بکسی دیگری متوجه نبوده ایزابل در میان مردها ندرتا نظیر کارلایل پیدا میشوند.»
قلب ایزابل بضربان افتاده و بشدت میزد این حرف این عقیده که کارلایل مرتکب خیانتی نسبت باو نشده و تنها حسادت کورکورانه خود وی او را باین روز افکنده است در مغز و قلب او رسوخی کامل پیدا کرده و نمی توانست منکر صدق این موضوع شود. لرد در دنباله حرفهای خود اظهار کرد:
«بعد از آنکه من از بیگناهی کارلایل اطمینان پیدا کردم بنظرم رسید که ممکن است تو فقط برای اینکه بهانه ای تراشیده باشی متعذر باین عذر سراپا پوچ مهمل شده ای نظر خود را به کارلایل گفتم. از او پرسیدم چطور شد که در تمام ایام توقف فرانسیس هیچ متوجه نشد بین شما ممکن است عوالمی وجود داشته باشد جواب داد کوچکترین سوءظنی هیچگاه نسبت بتو حاصل نکرده و از تو و تقوا و عفاف تو بقدری اطمینان داشت که حاضر بود نه تنها با فرانسیس بلکه با پست ترین مردهای دنیا تو را تنها بگذارد و کوچکترین نگرانی از ناحیه تو نداشته باشد.» دردی بر دل ایزابل پیچید و از شدت رنج و الم دستها را سخت بهم حلقه کرده و چون مار زخم خورده بهم بر آمد. لرد بار دیگر چنین گفت:
«از قراری که کارلایل بمن اظهار می داشت در تمام ایام توقف فرانسیس در ایست لین فوق العاده گرفتاری داشته علاوه بر کارهای عادی اداری در قضیه اتهام یکی از خوشاوندانش که متهم بقتل کسی بوده و ظاهرا خود گناهی نداشته دخالت کند و مجبور بوده است بعد از ساعات اداری مکررا خانواده او را دیدن کند. گویا بواسطه خویشاوندی با این خانواده کارلایل شخصا علاقمند بکشف معمای قتل بوده مخصوصا چون تصور کرده اند رد قاتل اصلی بدستشان افتاده این بوده که پیوسته مشغول تهیه مقدماتی بوده اند. من بکارلایل تذکر دادم که احتمال میرود همین مشغولیت زیاد او باعث شده باشد که ملتفت جریان حوادث داخلی خانواده خود نشود در جواب من اظهار کرد همان شبی که آن حادثه اتفاق افتاد بنا بود با تو بمهمانی برود و در ضیافتی حضور یابد. ولی راجع بموضوع مزبور حوادث فوق العاده ای اتفاق افتاد بطوری که مجبور شده بود همان روز عصر باز اقداماتی بنماید و دو نفر از اشخاصی را که گمان میرفته با حادثه مزبور ارتباطی دارند در اداره خود بپذیرد و این موضوع بقدری محرمانه بوده که حتی از منشی خودش هم آنرا پوشیده داشته و در خفا آنها را ملاقات کرده است.»
ایزابل که از شدت تاثر و الم لبهایش چون گچ سفید شده بود از لرد پرسید:
«نفهمیدید عنوان و نام این خانواده چه بود؟»
«بلی عنوان آنها هابر میباشد بطوریکه کارلایل میگفت از اینکه نتوانسته بود با شما در مجلس ضیافت حاضر شود رنجیده خاطر شده بودید و باینجهت درصدد بر آمده بود که بعدا خودش
423-428
از اداره به مجلس مهمانی بیاید ولی اتفاقاً موضوع به طول انجامید و حوادثی دیگر نیز رخ داد و نتوانست بیاید.»
ایزابل با لحنی آمیخته به استهزاء جواب داد:
«واقعاًٌ چه حوادث مهمی! در همان موقع با باربارا هایر مشغول قدم زدن بود خودم در روشنایی چراغ آنها را دیدم که با هم زیر سایه درخت ها قدم میزنند»
لرد ماونت سه وون با لحن استهزاء آمیزتری که بوی سرزنش و ملامت از آن می آمد گفت:
« واقعاً چه کشف مهمی هم کردید که آنها را دیدید تنها چیزی که در آن موقع در وجود شما حکمفرمایی می کرد حس حسادت بود و همین باعث شد قضایا را برخلاف واقع تعبیر کنید. بنابراین گوش بدهید تا حقایق را برای شما توضیح دهم. کارلایل در بحبوبه رنج و الم و در آن مواقعی که در اثر گم شدن تو یا فرانسیس سر از پا نمی شناخت جزئیات حادثه آن شب را برای من حکایت کرد.»
لرد ماونت سه وون تمام جزئیات آن شب را مطابق توضیحاتی که از کارلایل شنیده بود برای ایزابل شرح داد و چیزی را مبهم و نا دانسته نگذاشت. ایزابل چون این توضیحات را شنید و بر حقیقت امر واقف شد از شدت رنج و اندوه و پشیمانی صورتش ابتدا یکپارچه خون شد و سپس زردی مرگباری در آن نمودار گردید. چند لحظه به کلی ساکت بود. سپس آه سردی از نهاد برکشید و گفت:« در هر صورت گذشته است و آنچه گذشت دیگر بر نمی گردد تصدیق می کنم عملی احمقانه مرتکب شده و هم به خودم ظلم کرده ام. نتایج وخیم آن دامن گیر خودم شده و تا پایان عمر باید بسوزم و بسازم.»
«ایزابل، من برای منظور مهمتری به اینجا آمده ام می خواهم بدانم از این در کجا و به چه نحو زندگی خواهی کرد؟»
«خودم هم نمی دانم، به محض اینکه اندکی بهبودی حاصل کنم از اینجا خواهم رفت.»
«اینها همه گمان می کندد که من همسر او بوده ام حتی خدمتگزارهای من.»
«چه بهتر است از این، چند نفر خدمت گذار داری؟»
دو نفر به واسطه ضعف فوق العاده مجبور از نگاه داشتن این دونفر هستم ولی به محض اینکه بچه توانست سر پا بنشیند یکی از آنها را جواب خواهم کرد.»
«چه گفتی؟ بچه ای هم از فرانسیس داری؟»
لرد ماونت سه وون به هیچ وجه نمی توانست چنین گمانی بکند. از شنیدن این خبر به قدری متأالم و برافروخته شد که گویی ماری نیش زهر آگین خود را در قلب او فرو برده است. رنج درونی ایزابل نیز کمتر از او نبود لرد مانند اشخاص مست از جای برخاست مشت ها را گره کرده فریاد برآورده گفت:
«آه چه مصیبتی! هرگز گمان نمیکردم هیچ نمی دانستم چه وجود پست و بی غیرت بود. آه ایزابل ، ایزابل، تو به دست خود تیشه به ریشه هستی و زندگانی و آبروی خودت زدی.»
ایزابل مانند اشخاص درمانده دستها را در پیش چشم حایل کرده گفت:
«شما را به خدا به من رحم کنید به قدر کافی بدبخت و درمانده هستم پیش از این نمک بر جراحت قلبم نپاشید.»
این درخواست بر لرد بسی موثر واقع شد هیجان او فرو نشست، پیش رفته دست ایزابل را در دست گرفته نوازش کنان گفت:
«ایزابل ایزابل بسیار خوب حق داری تو هم آرام بشو دیگر از این مقوله گفتگو نمیکنیم بگو ببینم سالیانه چه قدر پول برای مخارج تو لازم است.»
«آه آقای لرد نمیتوانم چیزی از شما بپذیرم هر طور شده نان خود را درمیاورم.»
«ایزابل این چه حرفی است بر اشتباهات گذشته خطای دیگری اضافه نکن چه طور می توانی با این وضع و حالت کار بکنی چه کاری از دستت بر می آید؟ من به تو گفتم به جای پدرت هستم همان تکالیفی را که او در مقابل تو داشت من هم دارم اگر او بود چه طور امکان داشت تو با این حال بلا تکلیف بمانی.»
«سعی خواهم کرد شاید بتوانم شغل معلمی به دست آورم.»
«مثلاً تصور می کنی از این شغل چه قدر عایدت خواهد شد.»
«شاید سالیانه صد لیره و این مبلغ برای اعاشه من کافی است تا ببینم بعد چه می شود.»
«با این مبلغ چه طور زندگانی خواهی کرد ایزابل بچگی را کنار بگذار من هر سه ماه یکصد لیره برای تو در نظر می گیرم و اعتبار به تو می دهم که هرجا باشی این مبلغ مرتباً به تو برسد.»
« ایزابل متوجه بود که بحث با لرد بی فایده است به این جهت سر تسلیم و رضا فرود آورده دیگر چیزی نگفت لرد مشاهده کرد موضوع تصفیه و موافقت حاصل شد از جا برخاست مبلغی پول نقد به ایزابل داده گفت این را برای مخارج حرکت و مسافرت خودت نگاه دار و همان طور که گفتم به موجب این نوشته در هرجا باشی می توانی سه ماه یک بار صد لیره از بانک ها بگیری.»
این گفت دست ایزابل را به عنوان وداع در دست گرفت پیشانی او را بوسیده و از آن جا دور شد.
فصل سی و یکم
هر قدر روزگار بر ایزابل می گذشت اوضاع و احوال مزاجی او به طرف بهبودی می رفت و در اواخر تابستان همان سال که ملاقات وی با لرد ماونت سه وون صورت گرفت چون خود را سالم و مستعد حرکت دید در صدد عزیمت از ازژر نایل برآمد، خودش نمی دانست به کجا برود، هدف و منظوری در نظر نداشت به هیچ جا راه بردار نبود.
چون فکرش به جایی نرسید درصدد عزیمت به پاریس برآمد به این امید که در آنجا بتواند به تهیه یک اقامتگاه دائمی برای خود موفق شود و بدین جهت با راه آهن به سوی پاریس حرکت کرد، آن روز تا عصر قطار آهن سفیر زنان فضا را می شکافت و پیش می رفت در اول شب و هنگامی که پرده تاریکی به روی جهان کشیده شد قبل از رسیدن به آخرین ایستگاه قطار ناگهان از خط خارج گردید و این قضیه باعث مرگ عده ای و مجروح شدن عده دیگری گردید، اتفاقاً اتاقی که ایزابل با کودک با کودک و پرستار در آن به سر می بردند بیش از سایرین خرابی دیده و هم کودک و هم پرستار وی هر دو قبل از این که کسی به مدد آنها بشتابد بدرود زندگی گفتند.
ایزابل هنوز حیات داشت و نیروی دِماغش برجای بود. ولی جراحات وارده بر او به قدری زیاد بود که پزشکها و جراح ها از زندگانی وی به کلی مأیوس شدند. ضمن گفتگو و مشاوره چنین صلاح دیدند که ایزابل را از عمل جراحی معفاف بدارند زیرا می ترسیدند مباداد هنگام عمل بمیرد. ایزابل که استخوان پایش در هم شکسته و صورتش نیز به سختی مجروح شده بود. این زن علاقه ای به حیات و زندگانی نداشت ولی در عین حال منتظر نبود با این وضع اسف انگیز زندگانیش به پایان برسد. قدرت حرکت نداشت ولی مغزش به خوبی کار می کرد و گفتگوی پزشکها را کاملاً شنید و فهمید. طولی نکشید یکی از زنان پرستار به سوی تخت خواب او آمده و ظرف آبی جلوی دهان او گرفت. ایزابل با حرص و ولع زیاد آب را نوشید . زن پرستار تبسمی بر وی نموده گفت:
«اگر بتوانید از بچه من از کودک من…» بیچاره ایزابل نتوانست حرف خود را تمام کند فکرش متوجه عوالم دیگری شد و اشک از دیدگانش سراریز گردید. پرستار دست ایزابل را در دست گرفته با دست دیگر اشاره به آسمان کرده گفت:
«خانم فرشته کوچک شما اینک در آسمان با فرشتگان آسمانی به سر می برد.»