رمان زهرچشم پارت ۴۴
سینا که با عصبانیت نگاهم میکند، سری برایش تکان میدهم و عماد هم یک قربانی بود…
او هم قربانی کارهای پدر و برادرش شده بود.
وارد اتاق میشوم و طولی نمیکشد که عماد هم با اخم داخل میشود.
– خانم کاشف میخوام تنها صحبت کنم.
رها کوتاه نگاهم میکند و سپس با دلواپسی کیفش را از روی صندلی برمیدارد.
– البته استاد… ما بیرونیم ماهی…
مخاطب بخش دوم جملهاش من بودم و انگار فکر میکند از تنها ماندن با عماد میترسم…
عماد برای من هیچ خطری نداشت.
از همان ابتدا…
رها که خارج میشود، میپرسد…
– اینها همه بخاطر این بود که ترکت کردم؟!
پوزخند میزنم و او نزدیک میشود…
– اون مدارک رو از کی گرفتی ماهک؟! برای انتقام از من با کیا درافتادی؟
به من میرسد و نگاهش روی زخمهای ظاهری چهرهام میچرخد…
خبر دارد از دردهای باطنی و عفونیام؟
زخمهایی که بوی گند عفونتشان خودم را هم آزار میدهد!
– خودت رو به کیا فروختی ماهک؟!
نگاهم بند چشمان سرخ و ملتهبش میشود…
توی نگاهش هنوز هم چیزی وجود دارد…
– فکر میکنی همهی این اتفاقها به خاطر توعه… چون هنوز هم باورت نشده پدر و برادرت کثیفتر از حیوونن…
صدایش را بالا میبرد
– تو کی هستی ماهک؟
پوزخند روی لبهایم بیشتر عصبیاش میکند…
همیشه بیشترین آسیبهای جامعه را کسانی میبینند که در واقع هیچ گناهی ندارند.
گناه او هم دوست داشتن بود، عاشق شدن و خیانت کردن…
– من فقط یه خواهرم…
گیج عقب میکشد…
دست بین موهایش میبرد و با درماندگی نگاهم میکند…
– چی میگی ماهک؟! چی داری بگی وقتی یهو اینقدر نامرد شدی؟
– من نامردم؟
عصبی میخندم…
دستم به خاطر طولانی آویزان شدنش تیر میکشد و به خاطر لباس پوشیدن، آتلش را در آورده بودم.
– پدرت پسر ارشد ملکپورها رو کشته و جنازهش رو سر به نیست کرده، برادرت با اینکه همهی ماجرا رو میدونسته سعی کرده با لاشیگری مدارک رو نابود کنه و من نامردم؟!
سرم را کج میکنم…
آن بیچارگی و درماندگی توی نگاهش، در واقع حقش نیست و اما او هم درد میکشد…
درد نامردیهای خانوادهاش را…
– اگه من نامرد محسن و عامر و ماهان استوار چیان؟!
متعجب اسم عموی نفرتانگیزش را تکرار میکند و من با نفرت قدمی که او فاصله گرفته را پر میکنم….
– آره، ماهان… ماهانی که به تو و بقیه گفتن سکته کرده در واقع به دست دختری که بهش تجاوز کرده بود، به قتل رسیده بود.
قصد ندارم بیشتر پرده برداری کنم از رازهایی که با بیرحمی تمام از او پنهان شده.
قصد شکستن کمرش را زیر رازهای سنگین زندگیاش ندارم و پوزخندی تحویل نگاه شوکهاش میدهم.
– ماهان کثیف بود، عامر کثیفتر و حیوونتر از اون و بابات صد برابر بدتر از اونا… تویی که به خاطر خیانت به نهال گاهی وقتها از عذاب وجدان خواب و خوراک نداشتی در واقع معصومترین عضو استوارها بودی عماد.
– داری چرت و پرت میگی… تو نمیتونی…
ادامه نمیدهد و من قدم دیگری به او نزدیک میشوم.
– من نمیتونم اینقدر اطلاعات داشته باشم؟! نمیتونم اینقدر خطرناک باشم؟!
پوزخند میزنم
– من وقتی توی بیمارستان روانی داد میزدم چیزیم نیست و سالمم و به جای شنیدن حرفهام، بهم آرامبخش تزریق میکردن خطرناک شدم عماد… اون روزها قسم خوردم انتقام بگیرم از استوارها… قسم خوردم دلم نسوزه… زانوهام نلرزه… دلم نلرزه…
ناباور نگاهم میکند و من به محض رسیدن به او یقهی پیراهنش را مرتب میکنم…
– من برای اینکه عاشقت نشم هر شب بلاهایی که عامر سرم آورد رو مرور کردم و مردم و زنده شدم عماد…
چهرهاش جمع میشود و نگاهش را پردهای از اشک تار میکند…
– ماهان… ماهان به تو…
دست به صورتش میکشد و عصبی دور خودش میچرخد…
ادامهی حرفش را میخورد و بارها زیر لب با خودش تکرار میکند
« امکان نداره…»