رمان زهرچشم پارت ۲۶
نگاهم میکند…
با نگاهی متفاوتتر از قبل…
با نگاهی پر از ترحم و دلسوزی و شاید هم، کمی، فقط کمی تأسف…
من اما دلم نمیخواهد آن نگاه، کوچکترین تحولی توی حالم ایجاد کند.
به محسن استوار اشاره میکنم و نیشخند همچنان روی لبهای سرخم خودنمایی میکند.
– قراره بابای دوستت رو پلیسها دستبند به دست ببرنا…
حین نوشیدن جرعهی دیگری از نوشیدنی بدون الکلم، چشمکی میهمان نگاه سبز رنگش میکنم.
– یه صحنهی فوق تماشایی!
یاد ملاقاتم با او توی بیمارستان میشوم، آن روزی که بدون نگاه به چشمان خسته و سرخم، مرا از دوستی با خواهرش منع کرده بود.
جام نوشیدنی را روی میز پایه بلند برمیگردانم و سرم را کج میکنم تا موهای فردارم را مانند تیر توی چشمان فراریاش فرو کند و او اما این بار نگاه نمیگیرد از چشمانم.
اعتقاداتش را انگار برای امشب کنار گذاشته و از خدایش مرخصی گرفته است.
– ماهک…
دستم مشت میشود…
انگار برای اولین بار اسم خودم را میشنوم و صدایش چقدر موقع تلفظ اسمم، خشدارتر و خستهتر است…!
لبم هم مانند قلبم میلرزد وقتی تَرَش کرده و خیره توی نگاهش، لب میزنم
– به پر و پای من نپیچ سید.
قدمی به تنش نزدیکتر میشوم و مشت دستم محکمتر میشود.
چقدر دوست دارم از او بخواهم یک بار دیگر اسمم را بگوید…!
سرم را تکان میدهم و موهایم تاب میخورند…
دل لعنتی او اما نمیلرزد…
نگاهش هم نمیلرزد…
حتی به موهای بلند و فر شدهام نگاه هم نمیکند.
– دخالت نکن تو کار من و استوارها…
لبخند دیگری میزنم و تنها خودم میدانم چقدر با بغض میجنگم تا نگاهم را تار نکند…
– خدا نگهدار سید…
آخرین خدانگهدار …
آخرین نگاه …
و آخرین ها چقدر نفسگیرند…
نفسی سخت میگیرم و با دلی که میخواهد از توی سینهام بیرون زده و خودش را در آغوش او بیاندازد، سخت میجنگم.
از کنارش با قلبی عصیان کرده عبور میکنم و گوشیام را از توی کیف دستیام بیرون میکشم.
ضربهی آخر…
بدهی بزرگی که به ماهلی داشتم…
« های لاو
حیف که فکر کردی اگه برم زیر خاک از دستم خلاص میشی عامر…
میبینی؟! خیلی راحت میتونم تو جشن عقد برادرت مهلکه درست کنم…
یه مهلکهی جنجالی…
عشقت ماهلی»
نفس عمیق میکشم تا حس خوب پیروزی که دارم را حفظ کنم و اما آن نگاه لعنتی سبز رنگ که برای اولین بار بدون دزدیده شدن توی نگاهم قفل شده بود اجازه نمیدهد…
اینجا ته خط بود…
ته خط استوارها و ماهک…
ماهکی که همه چیز را به جان خریده و پا توی این راه گذاشته بود.
با کشیده شدن تند و محکم بازویم نفسم بند میآید و قبل از اینکه به خود بیایم به ماشین بزرگ و مشکی رنگ غریبهای کوبیده میشوم…
نگاهم بند نگاه شخصی میشود که چشمانش هیچ شباهتی به قبل ندارد و صدایش، نفسگیر است…
– ماه کوچولو…
قلبم توی سینه، محکمتر میکوبد و بعد از سالها، اولین بار است با او روبرو میشوم و توی نگاه سرخ او پر است از خشم و نفرت…
در ماشین را باز میکند و تن لرزانم را که شوکه بودنم را نشان میدهد، توی ماشین پرت میکند و من نگاهم میلرزد وقتی عمق ماجرا را درک میکنم.
داشت چه غلطی میکرد؟!
دست لرزانم سمت دستگیره میرود و چندین و چند بار سمت خود میکشم و قفل بودن در، بیشتر ترس توی دلم تلنبار میکند.
ماشین را دور میزند و سوار ماشین میشود و من، با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس به خود میآیم و کف دستان لرزانم را به شیشهی ماشین میکوبم.
– کمک…! کمکم کنید…
سمتش برمیگردم و نیمرخ مردانهاش را از پشت پردهی اشک تار میبینم
– چیکار میکنی؟!
نیشخند زده و با مهارت توی یکی از خیابانها میپیچد…
طوری که با پلیسها روبرو نشود.
– ماه کوچولوی ماهلی چقدر زود بزرگ شده و کارای بزرگتر از قد و سن خودش میکنه!
کوتاه سمتم برمیگردد و سرعت ماشین را بالاتر میبرد
– آخرین باری که دیدمت پونزده سالت بود!
دستگیرهی ماشین را دوباره چنگ میزنم و با بغض چند بار سمت خودم میکشم
– کجا میبری من و؟!