رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 86

5
(1)

 

نیم نگاهی به آیینه خورد شده روی‌ زمین انداخت و گفت :

_الان خودت رو دیدی دیگه ؟؟

حرصی دندونامو بهم فشردم و عصبی غریدم :

_تنهام بزار

خونسرد دستاش روی سینه بهم گره زد

_میرم ولی نه تا وقتی که کاری که میخوام انجام ندم

خون ریزی داشتم و همین هم باعث شده بود آروم و قرار نداشته باشم و از اون طرف هم نیما داشت با این کارهاش روی اعصابم راه میرفت

دستی به صورتم کشیدم و کلافه لب زدم :

_هر کاری که میخواستی انجام دادی کار دیگه ای نمونده پس برو بیرون !!

کنایه به تجا…وز وحشیانه ای که بهم کرده بود زده بودم ، کنایه ام رو زودی گرفت چون ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت :

_نوووچ هنوز خیلی کارها مونده

قبل از اینکه حرفش رو هضم کنم پتو رو با یه حرکت کناری زد ، بخاطر حرکت یهوییش نتونستم زودی عکس العمل نشون بدم پس با خجالت پاهامو بهم چسبوندم و نگاهم روی خون های دور و برم چرخوندم

_بلند شو !!

دستش رو به سمتم گرفت که با اشکای حلقه شده توی چشمام دستش رو‌ پس زدم و دستای لرزونم ستون بدنم کردم و سعی کردم بلند شدم

به سختی بلند شدم که خون روی پاهام به حرکت دراومد ، خجالت زده ایستادم ولی با یادآوری اینکه اون همه جای من رو دیده و خودش این بلا رو سرم آورده فین فین کنان صاف ایستادم و دستی به دماغم کشیدم

چند قدمی سمت حمام برداشتم که یکدفعه با سیاه شدن جلوی چشمام تکونی خوردم و دست لرزونم رو به دیوار گرفتم و چشمام رو بستم

با صورتی دردمند و گرفته نفس نفس زنون هنوز همونجا ایستاده بودم که یکدفعه دستی دور کمرم حلقه شد و تا بخوام عکس العملی نشون بدم توی آغوشش کشیده شدم و سرم روی سینه اش قرار گرفت و درحالیکه به سمت حمام میرفت شنیدم زیرلب زمزمه وار گفت :

_لجباز !!

 

با مشت لرزونم ضربه ای به سینه ی ستبرش کوبیدم و با بغض نالیدم :

_بزارم زمین !!

_تا توی حمام نریم من پایینت نمیزارم پس به نفعته که آروم بگیری

میدونستم اگه بیشتر تقلا کنم و تکون بخورم هیچ فایده ای نداره و فقط خودم رو آزار دادم چون بدنم کم کم داشت بی جون میشد و نای برای دعوا و بحث بیشتر نداشتم

با ورودمون به حمام زودی توی وان گذاشتم و شیر آب رو باز کرد و سرش دوش متحرک رو به سمتم کشید و با دقت شروع کرد به شستن خون روی پاهام

سرم رو به لبه وان تکیه دادم و توی سکوت به حرکاتش خیره شدم ، دستش روی پاهام میکشید و سعی در تمیز کردن پاهام داشت تموم وان رو خون گرفته بود

نگاهم روی خون ها چرخید و بی اختیار دلم پیچ زد و با عوقی که زدم دستمو جلوی دهنم گذاشتم و چشمامو با درد بستم

_حالت خوبه ؟؟

چشمامو باز کردمو درحالیکه به سختی آب دهنم رو قورت میدادم نالیدم :

_حالم داره بهم میخوره

پووووف کلافه ای کشید و دستش به سمت تنها لباس تنم رفت و درحالیکه سعی میکرد از تنم درش بیاره گفت :

_دوش بگیری سرحال میای !!

وحشت زده دستمو روی دستش گذاشتم

_می…خوای چی…کار میکنی ؟؟

کلافه چشماش رو توی حدقه چرخوند

_دربیارم راحت حمام کنی دیگه !!

با فکر به نگاهش روی بدنم و دست درازی دوبارش وحشت به جونم افتاد و لرزون نالیدم :

_نه نه نمیخوام

نگاهش روی دست لرزونم که یقه لباسم رو سفت چسبیده بودم که مبادا از تنم درش بیاره چرخید ، یکدفعه نگاهش رنگ باخت و ازم فاصله گرفت دستی به صورت کلافه اش کشید و درحالیکه پشت بهم به وان تکیه میداد با صدای گرفته ای گفت :

_اوکی خودت درشون بیار

 

با اینکه پشتش بهم بود ولی بازم مطمعن نبودم که به سمتم برنمیگرده ، ولی حالمم داشت از وضعیتی که داشتم بهم میخورد پس مجبور بودم بهش اعتماد کنم که قصد آزارم رو نداره

دودلی و شک رو کناری گذاشتم و آروم پیراهن رو از تنم بیرون کشیدم و با دستای لرزون کنارم انداختمش ولی همین که دستم به سمت سردوشی رفت تا خودم رو بشورم

باز سرم گیج رفت و آخ آرومی از بین لبهام بیرون اومد درحالیکه دستمو به سرم تکیه میدادم چشمام رو بستم ، با شنیدن صدام به سمتم برگشت و عصبی گفت :

_پوووف از دست تو ….من دیوونه ام که به حرفای تو گوش میدم آروم بگیر تا زودی تمومش کنم ببرمت بیرون

و بدون اینکه منتظر پاسخ و تاییدی از طرف من باشه شیرآب رو باز کرد و گذاشت آب کم کم بالا بیاد خجالت زده توی خودم جمع شدم و سعی در پوشوندن بدنم داشتم که پوزخندی زد و گفت :

_سعی داری خودت رو از کی پنهون کنی ؟! از منی که همه ی بدنت رو دیدم ؟؟

با این حرفش غم عالم توی دلم نشست و دستام روی بدنم سست و بی حس شدن و کنارم افتادن ، راست میگفت قصد داشتم چی رو پنهون کنم ؟؟ با چشمایی به اشک نشسته نگاهم رو به چشماش دوختم

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی دید که پوزخند از روی لبهاش محو شد و با ناراحتی نگاهش رو ازم دزدید

وان که پُر شد چند نوع شامپو داخلش ریخت و شروع کرد بدن بی جون و لرزون من رو تمیز کردن همین که دستش توی‌ موهام نشست ناراحت سرم رو کج کردم و با بغضی که هر لحظه آماده ترکیدن بود نالیدم :

_دستت رو بکش خودم میتونم !!

ولی‌ اون انگار نه انگار صدای‌ من رو شنیده به کارش ادامه میداد از اینکه من رو‌ نادیده میگرفت و هرکاری که دلش میخواست انجام میداد حرصی دندونامو روی‌ هم فشردم

ولی مجبور بودم سکوت کنم چون از بس ازم خون رفته بود که بدنم ضعیف شده و قدرت هیچ کاری رو نداشتم تموم مدت زیر دستش درست عین مرده متحرکی موندن بودم

حرکت دستش روی بدنم درست عین مرگ برام میموند مرگ تدریجی که داشت ذره ذره نابودم میکرد و تموم قدرتم رو از بین میبرد

بعد از اتمام کارش حوله ای آورد و دور من بی جون پیچید و درحالیکه توی آغوشش میکشیدم بیرون بردم و روی تک مبل توی اتاق گذاشت تا بره و روتختی رو عوض کنه

 

تموم مدت اخماش توی هم بود و کارها رو میکرد روتختی و پتو های کثیف و خونی رو برداشت و بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه برد و توی حمام انداختشون

بعدش سراغ کمد رفت و رو تختی جدیدی درآورد و با دقت روی تخت پهنش کرد تموم مدت داشتم خیره خیره نگاهش میکردم

ولی همین که به سمتم اومد میدونستم چیکار میخواد بکنه ناخودآگاه توی خودم جمع شدم و لرزوم نالیدم :

_خودم میام !!

دستای لرزونم رو به مبل گرفتم ولی همین که میخواستم بلند شم سرم گیج رفت و پاهام خم شد و باز بی حس روی مبل افتادم دستی به ته ریشش کشید و حرصی زیرلب غرید :

_لجباز !!!

معلوم بود از دستم زیادی کلافه شده چون مدام این جمله رو زیرلب تکرار میکرد به سمتم خم شد و با یه حرکت دستش رو زیر پا و کمرم گذاشت و به آغوشش کشیدم

از برخورد بدنش با بدنم توی خودم جمع شده و از ترس بدنم به لرزه افتاده بود که زودی روی‌ تخت گذاشتم ولی بدون اینکه ازم جدا بشه

با حالت خاصی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و توی فکر فرو رفت هُرم نفس هاش توی صورتم پخش میشد و نزدیکی بیش از حد بهش باعث شده بود بی اختیار توی چشماش خیره بشم

نمیدونم چقدر توی این حال بودم که با نشستن دستش روی گونه ام به خودم اومدم و وحشت زده سرمو عقب کشیدم و لرزون نالیدم :

_بهم دست نزن !!

برای ثانیه ای حس کردم غم توی چشماش نشست ولی زودی توی جلد سرد و مغرورش فرو رفت و درحالیکه از کنارم بلند میشد با تمسخر گفت :

_فعلا مجبورم !!

به سمت کمد لباسی رفت و بازش کرد با دیدن اون همه لباس دخترونه داخلش جفت ابروهام با تعجب بالا پرید و با چیزی که به ذهنم رسید ناباور گفتم :

_نگو که همه اینا رو از قبل برای من آماده کردی ؟؟!

یکدست لباس از بینشون بیرون کشید و با پوزخندی گوشه لبش به سمتم برگشت این پوزخند و نگاه پر از نفرتش آنچنان آتیشی به وجودم زد که حرصی زیرلب زمزمه کردم :

_کثافت !!

فکر به اینکه مدتها توی فکر دزدیدن من بوده و از قبل همه این چیزا رو برای من آماده کرده آتیش توی‌ وجودم شعله ور تر میشد آتیشی که قلبم رو میسوزوند و داشت ذره ذره نابودم میکرد

بیخیال به سمتم قدمی برداشت و دستش به سمت حوله ام اومد تا بازش کنه که خشمگین مُچ دستش رو گرفتم و با چیزی که گفتم منتظر بودم عصبی شه ولی با عکس العملی که انجام داد

دستم دور مُچش محکم شد و خشن دندونانمو روی هم سابیدم عجب هیولایی بود که من خبر نداشتم

_دست نجست رو به من نزن !!

بی تفاوت سرش رو نزدیک آورد و با حالتی که انگار قصد بوسیدن لبهام رو داره باعث شد ترس‌ توی جونم بیفته و خودم رو عقب بکشم

نیم نگاهی به دستم که دور مُچش محکم شده بود انداخت و با پوزخندی گفت :

_هه نکنه یادت رفته این دست نجس تموم تنت رو لمس کرده؟؟

داشت تجا…وزی که بهم کرده بود رو برام یادآوری میکرد از گفتنش داشت لذت میبرد ولی نمیدونست هر کلمه ای که از دهنش بیرون میاد چطوری روح و روان من رو بهم میریزه

صورتم درهم شد و سرم کج شد که پوزخند گوشه لبش پررنگ تر شد و درحالیکه دستش رو نوازش وار روی قسمت برهنه بدنم که در معرض دیدش قرار داشت میکشید

با لذت خاصی ادامه داد :

_اووووف چطور زیر….م بودی و داشتم با تموم قدرت می……

دستام روی گوش هام گذاشتم و با بدنی که لرزشش زیاد و زیادتر میشد توی حرفش پریدم لرزون نالیدم :

_بسههههههه لعنتی

مثل بید میلرزیدم ولی اون بیخیال با لبخندی گوشه لبش خیرم بود و پلکم نمیزد ، اون یه روانی به تمام معنا بود که از دیدن درد من اینطوری خوشحال میشد و لذت میبرد

دستش به سمت باز کردن حوله ام اومد که بی روح و خسته نگاهش کردم و بی حرکت موندم چون فهمیده بودم هرچی بیشتر باهاش لج کنم بدتر میکنه

و تنها راه مقابله باهاش آروم و مطیع بودن در برابرش بود شاید اینطوری میتونستم کم کم راه فراری پیدا کنم و از دستش نجات پیدا کنم

با این فکر آروم موندم و گذاشتم کاری رو که میخواد انجام بده بلکه هرچه زودتر عقب بره و ازم فاصله بگیره بعد از اینکه به هر بدبختی بود لباسام رو تنم کرد

نفس حبس شده ام رو به سختی بیرون فرستادم و توی خودم جمع شدم که بالاخره ازم فاصله گرفت و بلند شد

آخیش لعنتی داشت خفه ام میکرد !!
به سختی دراز کشیدم و پتو روی خودم کشیدم که وسط اتاق ایستاد و درحالیکه نگاهش رو بهم میدوخت با یه حرکت پیراهن خیسش رو از تنش بیرون کشید

نگاه سرد و یخ زده ام روی سیکس پکش چرخید هه فکر میکرد با دیدن عضله هاش براش غش و ضعف میرم و عاشقش میشم نمیدونست همه چیش برام نفرت انگیز بود !!

چشم ازش گرفتم و با یه حرکت پتو روی خودم کشیدم و سعی کردم نسبت به حرکاتش بی تفاوت باشم و کمتر حرص بخورم

” جورج “

کلافه چرخی دور خودم زدم و با حرص مشت محکمی به دیوار کنارم کوبیدم کم مونده بود تا دیوونه بشم و به سیم آخر بزنم

باورم نمیشد این چندمین روزیه که از آیناز بیخبرم و نمیدونم چه بلایی سرش اومده اون هیچ وقت من رو از خودش بیخبر نمیزاشت اونم چی ؟؟ تو همچین موقعیت بدی !!

یکدفعه با یادآوری روز آخر عصبی به جون لبهام افتادم و زیرلب حرصی گفتم :

_چرا آخه جواب منفی دادی !!

مطمعن بودم بلایی سرش اومده !!!
لعنتی اگه اون روز مست نمیکردم و از دور اطرافم غافل نمیشدم این اتفاق نمیفتاد و میتونستم ازش محافظت کنم

یاد تماس آخرش که افتادم آنچنان روح و روانم بهم ریخت که پامو بلند کردم و لگد محکمی به صندلی وسط اتاق کوبیدم با صدای بدی چپه شد و صدای بلندش توی اتاق پیچید

منشی با نفس نفس و وحشت زده وارد اتاق شد و لرزون گفت :

_چی شده قربان ؟؟!

چشمای به خون نشسته ام رو بهش دوختم و تموم خشمم رو با صدای داد بلندم سرش خالی کردم

_کی به تو اجازه داده سرت رو بندازی پایین همینطوری بیای داخل هاااااااا

وحشت زده نگاهش رو به من خشمگین دوخت و لرزون گفت :

_ببخشید قربان

دستم رو به سمت در خروجی گرفتم و خشمگین غریدم :

_گمشووووو بیرون

_چشم چشم !!

با دست و پایی لرزون به سمت در خروجی رفت ولی قبل اینکه بیرون بره با چیزی که به خاطرم رسید لبهامو بهم فشردم و گفتم :

_صبر کن !!!

با استرس به سمتم برگشت و درحالیکه دستای لرزونش رو توی هم قفل میکرد سوالی پرسید :

_بله قربان

_متیو رو هرجایی که هست پیدا کن و بهش اطلاع بده زود خودش رو به شرکت برسونه چون کار خیلی مهمی باهاش دارم خیلی مهم

_چشم زودی پیداشون میکنم

و بعد از اینکه سرش رو به نشونه احترام خم کرد با عجله از اتاق بیرون رفت ، چند وقتی بود از متیو خبر نداشتم حتما طبق معمول جایی برای تفریح و آب و هوا عوض کردن رفته که حتی گوشیشم خاموش کرده بود

ولی من وقتی برای تلف کردن نداشتم باید زودی این دخترو پیدا میکردم چون میترسیدم بلایی سرش اومده باشه با یادآوری نیما دستم مشت شد

خشمگین پشت میز کارم نشستم و با اعصابی متشنج درحالیکه سرم رو به پشتیش تکیه میدادم و نگاه یخ زده ام رو به رو به رو میدوختم

حرصی زیرلب زمزمه کردم :

_الان چه وقت برای گم و گور شدنت بود متیو !!

 

زودی بلند شدم و بعد از اینکه خودم رو جمع و جور کردم به سمت در برگشتم خداروشکر قبل از اینکه سراغ مخفیگاهم برم پرده جلوی در اتاقم رو کشیده بودم

و حالا مطمعن بودم مرادی که اون سمت در ایستاده دیدی به داخل نداره ولی چطور فهمیده من به خونه برگشتم خدا عالمه !!

بعد از اینکه بار دیگه نیم نگاهی از سر اطمینان به اطرافم انداختم به سمت در رفتم و با یه حرکت بازش کردم که با تکون محکمی که خورد بالاخره باز شد

مراد با اخمای درهم نگاهی به سر تا پام انداخت و حرصی گفت :

_چیه باز که سر و کلت اینجا پیدا شده ؟!

لبامو بهم فشردم و عصبی گفتم :

_تو رو سَنَنَه

عصبی دستش رو لبه در گذاشت و سمتم خم شد

_هه انگار یادت رفته که صاحب اینجا منم ؟!

حوصله کلکل و بحث جدید باهاش رو نداشتم نگاه ازش گرفتم و بی حوصله گفتم :

_چی میخوای اینو بگو ؟!

دستی به سیبیل های بدریخت و زردرنگش کشید و با طمع خاصی گفت :

_کلیدای اتاق

سرم رو کج کردم و بُهت زده پرسیدم :

_هاااا کلیدای اتاق کی ؟؟ نکنه من ؟؟؟

با تمسخر :

_نه کلیدای آقامو میگم ….تو رو میگم دیگه

عصبی سینه به سینه اش ایستادم

_اون وقت دلیلش ؟؟

سیگاری از جیبش بیرون کشید و درحالیکه لای لبهاش میزاشتش و با فندک توی دستش سعی در روشن کردنش داشت گفت :

_دلیل بالاتر از اینکه چندماهه کرایه ندادی ؟؟

مِک عمیقی به سیگار توی دستش زد و حرصی ادامه داد :

_بابا خرجی بریدم میخوام کرایه بدم توام که قصد اینجا برگشتن نداری

ای بابا حالا وقتی برای گیر دادن این لندهور بود ؟! اونم موقعی که این همه پول و طلا اینجا جاساز کردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا