رمان زهرچشم پارت 90
علی سرش را تکان میدهد و بعد از گرفتن لبههای کت، دستانش را پشت سر دخترک میبرد و ماهک اما دست از شیطنت برنمیدارد
– میدونی در شرف ازدواجها تو این مواقع چیکار میکنن؟
علی که نگاهش میکند لبش را میگزد و سپس چشمک میزند
– کت رو که انداختن رو شونهی دختره بغلش میکنن و میبوسنش. میخوای من اقداماتش رو برات فراهم کنم سید؟
علی کوتاه میخندد و بعد از انداختن کت روی شانههای نحیف ماهک، دستانش را عقب میکشد
– این میشه اولین صحنهی عاشقانهمون زیر بارون…
سرش را بلند میکند و بیتفاوت به برخورد قطرات باران روی صورتش، میگوید
– خدایا من با این دختر چیکار کنم؟
ماهک بلند میخندد و صدای خندهاش دلنشین است…
خودش را جلو میکشد و مشتش را آرام روی سینهی علی میکوبد
– خدا که نمیاد بهت بگه چیکارم کنی… میخوای خودم برات با نکات ریز و درشتش بگم؟
از کنار دخترک عبور میکند
– بیا دیگه بسه… زیاد حرف میزنی!
ماهک به دنبالش روانه میشود و دستانش را تند توی آستینهای کت علی فرو میکند.
– من زیاد حرف میزنم؟ تو الآن هیچی نشده به من گفتی وراج؟
علی باز هم میخندد بدون اینکه دخترک خندهاش را ببیند
– بدو ماهک… به جای تکون دادن زبونت پاهات رو تکون بده الآن خیس میشیم زیر بارون.
قدمهای بلند برمیدارد و خیلی زود خودش را به علی میرساند
– همهش به خاطر توعه… اگه یکم تو کلبه میموندیم بارونم قطع میشد.
به خاطر تند رفتن، سکندری میخورد پ اما در آستانهی افتادن، علی بازویش را میگیرد
– آرومتر دختر…
ماهک میخندد و علی به محض صاف ایستادن دخترک، بازویش را رها میکند
– الآن اگه بیوفتم و پام پیچ بخوره و نتونم راه برم چیکار میکنی؟
– الله و اکبر…
اینبار بلندتر میخندد و از علی جلو میزند، راهش را سد میکند و با چشمانی باریک شده بخاطر باد و باران، میگوید
– تو شرایط عادی باید بغلم کنی و تا ماشین ببری… ولی چون تو یکم شرایطتت با ما فرق داره و اسلامت به خطر میوفته میخوام بدونم چیکار میکنی تو این مواقع…
علی نیشخند میزند و به تبعیت از شیطنت کودکانهی ماهک، سرش را جلو میکشد و آرام میگوید
– صیغه میخونیم تا محرم بشی…
ماهک که چشم گرد میکند، با همان خنده عقب می کشد و به راهش ادامه میدهد
– اگه به جواب رسیدی زود باش بارون داره تندتر میشه.
دخترک طول میکشد تا به خودش بیاید و در این مدت علی چند قدمی از او فاصله گرفته است.
متعجب سمت او برمیگردد و تند خودش را به مرد میرساند…
– مگه خودت میتونی؟
علی بدون اینکه نگاهش کند میپرسد
– خودت چی فکر میکنی؟!
دوباره سکندری میخورد و اما اینبار خودش تعادلش را حفظ میکند…
– لابد میتونی دیگه… تا حالا به هوای کمک کردن با چند نفر صیغه خوندی؟
علی اینبار بلند و مردانه میخندد و سرش را تکان میدهد…
– والا تا حالا با هیچ کس تو کوه گیر نیوفتادم که پاش پیچ بخوره و مجبور باشم بغلش کنم.
– علی واقعنی تو این مواقع صیغه میخونن؟
ماشین را میبیند و سرعت قدمهایش را بالا میبرد و در همان حین جواب ماهک را میدهد
– نه…
– پس چیکار میکنن؟ میذارن طرف بمیره؟
– با پیچش پا کسی تا حالا نمرده ماهک… اینقدر بزرگش نکن.
با پرخاش میپرسد
– یعنی عین خیالت هم نیست اگه من پام پیچ بخوره و وسط کوه بمونم و نتونم راه برم؟
دست پشت گردنش میبرد و چرا نمیتواند هیچگونه حریف دخترک بشود؟
– کی گفتم عین خیالم نیست ماهک؟ بدو ببین داریم میرسیم به ماشین داری میلرزی بعد زبونت هم یه لحظه استراحت نمیکنه.
– میترسی سرما بخورم؟
نگاه عاقل اندرسفیهش روی چهرهی دخترک میچرخد و سرش را تکان میدهد
– تو بچهای ماهک؟!
ماهک موهای جلوی صورتش را که باد توی هوا میرقصاند را میگیرد و پشت گوش میزند
– آره بچم… اصلا تو چرا اینقدر خشک و سردی؟ ناسلامتی همسر آیندهتم. یه توجه ریز اسلامت رو خش نمیندازه اخوی…
میایستد و با اخم کلمهی آخر جملهی ماهک را تکرار میکند
– اخوی؟!
ماهک با خنده شانه بالا میاندازد و کنار ماشین میایستد
– اخوی نگم بهت؟
علی با اخم قفل ماشین را میزند و سرش را تکان میدهد
– یادم نبود نمیشه فهمیدت…
لبش را کج میکند و در سمت شاگرد را باز میکند. سردش است و به گفتهی علی میلرزد اما اصلا دلش نمیخواهد برگردد…
اینجا و کنار علی بودن را دوست دارد…
– سوار شو بلای جون…
با خنده مینشیند و در را میبندد
– خیلی زود داریم برمیگردیم…
علی سرش را با تأسف تکان میدهد و استارت میزند اما روشن نشدن ماشین باعث میشود متعجب سمت علی برگردد و با دقت او را زیر نظر بگیرد.
دوباره استارت میزند و ماهک آرام میگوید
– نگو اینجا ماشین خراب کردیم!