رمان زهرچشم پارت 88
نگاهش را میچرخاند
– خودت چطور اومدی اینجا؟
– با تاکسی… البته تو از راه اشتباهی اومدی سید…
با انگشت شست به پشت اشاره کرده و ادامه میدهد
– یه راه میانبر اینطرف هست که با ماشن تا بیست متری کلبه میتونی بیای.
میگوید و لیوانهای مقوایی را از هم جدا میکند
– سینا همیشه میگه چای اجاق یه طعم دیگه داره… واسه همین آتیش که درست میکنم، حتما باید چای هم بذارم.
توی لیوانهای مقوایی چای میریزد و نگاهش را از زیر چتریهای بلند شدهاش، به چشمان علی میدوزد
– اینجا واسه سیناس…
کوتاه میخندد و یکی از لیوانها را سمت علی میگیرد
– بهش میگم شبیه کلبهی احزان یعقوبه شاکی میشه… یعقوب هم واسه خودش بالای کوه یه همچین کلبهای ساخته بود. به نظر تو اینطوری نیست؟
علی بیتوجه به سوال ماهک، آرام میپرسد
– با سینا چطور آشنا شدی؟ چطور آدمیه؟
لبهایش را جمع میکند و علی نگاهش را به چای خوشرنگ توی لیوان سر میدهد
– تازه از تیمارستان فرار کرده بودم… با ماشین زد بهم و بعد بیمارستان و دوا درمون که من عین خروس جنگی بعد از به هوش اومدنم سر و صورتش رو نقاشی کردم.
قسمت اول جملهاش اخم غلیظی بین ابروهای مرد مقابلش مینشاند و او اما با یادآوری آن روزها لبخند میزند.
– اعصابش چیز مرغی بود… از کار اخراجش کرده بودن و منم عین بلا یهو رو سرش نازل شده بودم. اینقدر سلیطه بازی درآوردم تا ازش ده میلیون گرفتم.
– آسیب دیده بودی تو تصادف؟
اینبار با صدا میخندد
– نه، فقط از ترس غش کرده بودم… ولی اون چون اعصاب نداشت تا با یه جیغ جیغوی از تیمارستان فرار کرده که عین یه رادیوی کهنه یه سر وِر میزد تا کنه پول و داد و رفت.
علی تنها نگاهش میکند…
به لبخندی که انگار با تمام لبخندهایش فرق داشت…
انگار دخترک داشت برای اولین بار، از ته دلش لبخند میزد.
– اما یه هفته نگذشته بود عین کرکس گیرم انداخت و خواست پولش و پس بدم.
ابرو بالا میاندازد و متعجب میپرسد
– چرا؟ مگه خودش پول رو نداده بود بهت؟
لبخند ماهک روی لبهایش محو میشود و خیره به لیوان مقوایی بین انگشتانش جواب علی را میدهد
– چرا خودش داده بود… چون اون موقع نمیدونست باباش به خاطر تهمتی که بهش زده بودن، از خونه بیرونش کنه. تازه یادش اومده بود که ده میلیون هم پوله و نباید همینطوری بخل و بخششش کنه.
علی سر تکان میدهد و نگاهش را از چتریهای دخترک میگیرد و با تردید میپرسد
– چقدر بستری بودی؟
دخترک بزاق دهانش سخت قورت میدهد و اما سعی میکند لبخندی روی لبهایش بنشاند تا علی به ضعفش پی نبرد…
نگاهش روی محتوای توی لیوان مقوایی ثابت میماند و لرزش دستانش از تکان خوردن چای پیداست…
– پونصد و دوازده روز…
تند تند آب دهانش را قورت میدهد و لعنت به بغضی که بیموقع بیخ گلویش میچسبد…
– بده برات چایی بریزم…
علی نگاهش را ابتدا به دست لرزان ماهک و سپس لیوان نیمه خوردهی خودش میدهد. محتوای داغ لیوان را مینوشد و لیوان را در دست ماهک میگذارد.
با اینکه ماهک با عوض کردن بحث نشان داده بود هیچ علاقهای به بحث در مورد گذشتهاش ندارد، علی اما بیخیال نمیشود.
– چطور فرار کردی از اونجا؟
مشغول ریختن چای توی لیوان میشود و لرزش انگشتانش از دید مرد روبرویش دور نمیماند…
مردی که تک تک حرکات ریز و درشتش را زیر نظر گرفته است.
برمیگردد و بالاخره نگاه سیاهش را بند چشمان منتظر علی کرده و با تحکم میگوید.
– میخوای از گذشتهم بدونی؟
جوابی که از جانب علی نمیشنود، لیوان پر شده از چای خوشرنگ را سمتش میگیرد و شقیقههایش طبق عادت به خاطر یادآوری آن روزهای جهنمی، نبض میزند
– چطور فرار کردن از اون جهنم مهم نیست… مهم اینه که اون پونصد و دوازده روز چطور گذشت…
علی بلافاصله میپرسد
– چطور گذشت؟
پوزخند میزند…
آن دردها و آن گیجیهای بعد از آرامبخشهای قوی، قابل توضیح دادن بودند؟
مگر میشد توصیفشان کرد؟
– تو نمیتونی درکش کنی علی… میدونی چرا؟
چای سرد شدهاش را یک نفس سر میکشد و اجازه نمیدهد علی چیزی بگوید
– چون تو عمویی مثل حاج محمد داری… شاید اگه منم یکی مثل حاج محد پشتم بود هیچ وقت اینی نمیشدم که روبهروته.
نفس عمیقی میکشد و ماهک با دو انگشت گوشهی چشمان آرایش شدهاش را میفشارد
– گذشتهی من گنده سید… اونقدر گند که خودم وقتی بهش فکر میکنم سردرد میگیرم… چیزی واسه کنجکاو شدنت نیست. پر از درداییه که نمیشه توضیحشون داد .
بلند میشود، شالش را روی شانهاش سر میدهد و در کلبه را باز میکند…
– گفتم بیای اینجا که بگم قبول میکنم زنت شم.
سمت علی برنمیگردد…
شانهاش را به در تکیه میدهد و نگاهش را به کوهها میدوزد..
کوهایی که توی تاریکی باابهتتر به نظر میرسند
– کس و کار ندارم… یه عموی عوضی دارم که وقتی خواهرم خودکشی کرد، واسه از سر باز کرد من، بهم انگ دیوونگی زد و به خاطر حرفای اون، نزدیک دو سال تو یه جهنم حبسم کردن.
مکث میکند و با صدای ضعیفی ادامه میدهد
– جریان استوارها رو هم که میدونی خودت…
برمیگردد و خیره به چشمان سبز علی شانه بالا میاندازد و دستانش را به طرفین باز میکند.
– هیچ چیز پنهونی ازت ندارم… من همینم که اینجام.