رمان زهرچشم پارت 73
حرفی نمیزند…
با اخم نگاه میگیرد و من ادامه میدهم
– میدونم شغلت برات مهمتر از هر چیزیه ولی پلیسها دارن چیکار میکنن سینا؟ چرا نمیتونن پیداش کنن؟ رد موبایلی چیزی نداره این حیوون؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بدون اینکه نگاهم کند، عقب کشیده و به مبل تکیه میدهد
– عامر زرنگه… هیچ ردی به جا نمیذاره… تو رو هم با ردیابی گوشی خواهرت تونستیم پیدا کنیم.
– هیچ کس نباید زرنگتر از پلیسها باشه سینا… باید زودتر اون عامر حیوون رو هم بندازن زندان.
نگاهم کرده و ابرویی بالا میاندازد…
– مگه پلیسها بتمنن؟!
شانه بالا میاندازم و من هم همانند او به مبل تکیه میدهم
– این چیزیه که تو بچگی به همه یاد دادن… رویاهای بچگیمون رو خراب نکنین ناموسا.
خندهاش میگیرد و من حین تکان سرم میخوانم
– وقتی که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره، ما خواب خوش میبینیم، اون دنبال شکاره…
این بار بلندتر از قبل میخندد و من حین تکیهی سرم به پشتی مبل و بستن پلکهایم پچ میزنم
– دنبال شکار باشین آقا پلیسا.
میخواهد چیزی بگوید که زنگ گوشیاش مانع میشود و او با دیدن شماره چشمک ریزی به من میزند. تماس را وصل میکند و روی مبل لم میدهد
– جونم عشق لپ قرمزی من؟!
چینی به بینیام داده و از روی مبل بلند میشوم که بلند میخندد
– آخ قربون اون سینا گفتنات… چه طوریایی جیرجیرکم؟!
با همان چهرهی جمع شده نگاهش میکنم و علی خبر دارد خواهرکش جیرجیک سینا شده است؟
لگدی به پای سینا میکوبم که بلند میخندد و کامل روی کاناپه دراز میکشد…
مردک حتی دردش هم نیامده بود انگار…!
– خب چی بگم بهت لپ قرمزی؟ عشقم نگم، نفسم نگم، عمرم نگم، جیرجیکرم نگم… بگم حاج خانم خیالت راحت میشه؟
سرم را با تاسف برایش تکان میدهم و سمت آشپزخانه قدم برمیدارم.
– یکم از خواهرت یاد بگیر سید… ببین چه خوشگل جیرجیرک آق پلیسه شده! تو هم آپ دیت کن خودت رو یکم.
از توی یخچال برای خودم آب میریزم و قرص مسکن را همراه آب توی معدهام میفرستم.
صدای خندهها و پچ پچهای سینا به گوشم میرسد و من ترجیح میدهم تا تمام شدن تماسش، همینجا بمانم.
روی صندلی پایه بلند مقابل جزیره مینشینم و بعد از گذاشتن دستهایم روی میز، سرم را روی دستانم میگذارم.
پلک میبندم و سعی میکنم حرفهای عماد و تماسش را فراموش کنم و من طبق معمول برای پس زدن افکار آزاردهندهام، به علی و یادش چنگ میزنم.
چرا باید اینجا مینشستم و با یاد و توهمش زندگی میکردم؟!
چرا برای به دست آوردنش تلاش نمیکردم؟!
دم عمیقی میگیرم و بازدمم را آرام بیرون میفرستم
– بسه ماهک… دست از سر این خانواده بردار. به محالات فکر نکن.
سرم را بلند میکنم و پلکهایم را محکم روی هم میفشارم.
حسادت حس مضخرف و قوی بود…
حسی که، توی دل منی که عقدهها و حسرتها توی دلم تلنبار شده بود، بیشتر خودنمایی میکرد.
نفس عمیق دیگری میکشم و دلم میخواهد برای یک بار هم که شده به خودم و دلم فکر کنم.
– فردا شب، شام، خودم رو انداختم خونهی حاج محمد…
نگاهم سمت اویی که آرنجهایش را روی اوپن گذاشته و بالاتنهاش را خم کرده میچرخد و سعی میکنم افکارم را همانجا توی مغزم چال کنم.
– سینا؟!
چشم باریک کرده و سرش را سوالی تکان میدهد که بزاق دهانم را فرو داده و میپرسم
– تو هم به اونا حسودیت میشه؟ یا فقط من عقدهای هستم؟
گوشهی چشمانش به خاطر باریک شدن بیاندازهشان چین میافتد و آرام و جدی میپرسد
– به کیا؟
پوست لبم را میگزم و دست زیر چانهام میزنم…
یاد خندهها و حرفهایشان…
یاد صمیمیت بیش از اندازهشان…
یاد مهمان نوازی کمنظیرشان…
حتی درخت خرمالوی میان حیاطشان هم باعث غبطه خوردنم میشود.
– خونوادهی حاج محمد… بهشون حسودیم میشه.
تکیه از اوپن میگیرد و وارد آشپزخانهی کوچک میشود
– خونوادهشون پر از صمیمت و مهر و محبته… منم به حالشون غبطه میخورم.
روبروی من مینشیند و آرنجش را به پشتی مبل تکیه میدهد و اضافه میکند
– به همدیگه اعتماد دارن… چیزی که تو خونوادهی من یکی، یه گرم هم پیدا نمیشه.
حین خشک کردن موهایم با حوله سمت آیفون قدم برمیدارم و کلافه از آمد و رفتنهای پی در پی سینا، ناسزایی زیر لب نثارش میکنم.
دیدن علی اما توی صفحهی کوچک نمایشگر آیفون باعث شوکگیام میشود و من با بهت چند بار پلک میزنم.
چطور امکان داشت این جا باشد؟
خیال و توهم بود؟
صدای دوبارهی زنگ تکان خفیفی به تنم میدهد.
تند و سریع حوله را از روی موهایم برمیدارم و دور خودم میچرخم…
این جا چه کار میکند؟
هیچ پوششی جز حولهی بسته شده دور تنم ندارم و دیدن من توی این اوضاع، آن هم توی خانهی سینا اصلا خوب نبود.
گوشی آیفون را برمیدارم و سعی میکنم ریتم نفسهای یکی در میانم را به حالت عادی برگردانم.
– علی!
سرش را بالا گرفته و نگاهش را به لنز دوربین میدوزد
– میشه بیای پایین؟ باید با هم حرف بزنیم.
بزاق دهانم را قورت داده و نگاهی به خود عریانم میاندازم.
نمیتوانستم با این اوضاع به داخل خانه دعوتش کنم.
– من یکم طول میکشه لباس بپوشم، میتونی منتظر بمونی؟
– البته، اونطرف خیابون توی ماشین منتظرتم.
بیتوجه به این که او قادر به دیدنم نیست، تنها سری تکان داده و گوشی را میگذارم.
با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم، لباس پوشیده و بدون اینکه آرایشی روی چهرهی رنگ پریدهام بنشانم، از خانه خارج میشوم.
درود*
ببخشید چقدر دیربه دیر قسمت• پارت این داستان، رمان▪ میاد😐😕