رمان زهر چشم پارت 5
– ام دی اف هایگلاس روکشش از جنس پلکسی گلاس هستش که ظاهر شفاف و شیشهای داره.
فرهاد همانطور که کف دستش را به بدنهی چوب میکشد، رو به مشتری با چرب زبانی ادامه میدهد
– این نوع کابینتها بهخاطر شفافیتشون فضای آشپزخونه رو با انعکاس نور روشنتر نشون میدن.
مشتری هم به تبعیت از حرکت فرهاد کف دستش را روی چوب شفاف و نوکمدادی رنگ میکشد و سر تکان میدهد.
– قیمتش چی؟! فرق داره؟
زنگخور تلفن همراهش باعث میشود حواسش از فرهاد و مشتری پرت شود و خودکار آبی رنگ را روی میز میگذارد و نگاهش را به سمت صفحهی گوشیاش میچرخاند.
اسم رها روی عکس خندانش نقش میبندد و او با اخم، از روی صندلی بلند میشود. با عذرخواهی کوتاهی وارد اتاق کوچک که مخصوص استراحت بود میشود و تماس را وصل میکند.
– بله؟!
صدای فین فین رها باعث کور شدن اخم و نگرانیاش میشود و بدنهی گوشی بین انگشتانش فشرده میشود..
– داداش؟
نگرانی بیشتر توی دلش میجوشید و دستی به صورتش میکشد
– چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟!
رها هق کوتاهی میزند و او با بیطاقتی دوباره میپرسد
– چی شده عزیز دلم؟! چرا گریه میکنی؟
رها آنسوی خط، به گریه میافتد و او با عصبانیت از گنگی به موهایش چنگ میزند
– داداش… ماهی نمیدونم چهش شد… سرش رو گرفته بود، یهو از حال رفت. من خیلی میترسم.
تصویر دختری که روز قبل با بیپروایی نگاهش را در چشمانش قفل کرده بود و میتازید توی ذهنش نقش میبندد و اخمهایش بیشتر در هم فرو میروند.
– کجایی تو الآن رها؟!
رها باز فین فین میکند و او عصبی در اتاق را باز میکند، تک کت مردانهاش را از روی صندلی برمیدارد.
– تو بیمارستانم…
با سر به فرهاد اشاره میکند و از بین کابینتها رد میشود، به بوی فوقالعادهی چوب دیگر عادت کرده بود.
– کدوم بیمارستان؟!
رها اسم بیمارستان را میگوید و او سوار ماشینش میشود.
– باشه، من دارم میآم عزیز دلم، نترس و نگران نباش، باشه؟! دوستت خوب میشه.
رها بیشتر هق میزند و او با کلافگی سرعت ماشینش را بالاتر میبرد، رها در آن دخترک بیپروا و سبکسر چه دیده بود که اینگونه دوستش داشت؟!
تماس را تا وقتی که به بیمارستان برسد قطع نمیکند و سعی دارد با حرفهایش، رها را آرام کند و اما رها ترسیده است.
وقتی او را از دور میبیند، تماس را قطع میکند و با قدمهای بلند خودش را به خواهر کوچک و ترسیدهاش میرساند. دست راستش را دور شانههای نحیف و لرزان خواهرکش میپیچد و بوسهای روی شال فیروزهای رنگش میزند.
– اومدم عزیزم…
کمک میکند دخترک روی صندلی بنشیند و نگاهش در اطراف میچرخد، انسانیتش تشر میزند حال آن دختر را بپرسد و دستی به صورتش میکشد.
– چی شده دوستت؟!
رها با چشمانی پر اشک نگاهش میکند
– مطمئنم قرص آرامبخش مصرف کرده، دکترش گفته بود اصلا نباید بخوره. قرصهای خودش قویه و نباید با اونها از آرامبخش هم استفاده کنه.
اخمی بین ابروهایش مینشیند و دستش را روی شانهی رها میگذارد.
– قرصهای خودش؟! چه جور دارویی مصرف میکنه مگه؟
رها لبهایش را روی هم میفشارد و با پشیمانی از حرفهایی که زده، دستی به گونههای خیسش میکشد.
– هیچی، مهم نیست.
مهم نبود و روی تخت بیمارستان افتاده بود؟ خواهرش دروغ میگفت و مسببش آن دخترک سبکسر بود و رازهایش.
چیزی نمیگوید؛ اما افکار بیپدرش اجازهی راحتی به مغزش را نمیدهد. حرفهای روز قبل دخترک توی سرش چرخ میخورد و رها کجای بازیهای آن دخترک سبک سر بود؟!
دکتر که از اتاق خارج میشود، رها مانند فنر از جا میپرد و او هم با خونسردی کنارش میایستد.
– آقای دکتر حالش خوبه؟!
دکتر نگاه کوتاهی به علی میاندازد و رو به رها میپرسد
– من باید با پدر یا مادرشون حرف بزنم… شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
رها با بغض گونههای خیسش را پاک میکند
– پدر و مادرش در قید حیات نیستن…
نگاهش را به برادرش میدوزد و خیلی سریع دستش را دور بازوی علی حلقه میکند و رو به دکتر لب میزند
– اما داداشم شوهرشه…
دکتر عینک طبیاش را از روی چشمهایش برمیدارد و بعد از جمع کردنش، توی جیب روپوش سفید رنگش میگذارد
– شما خبر داشتید از بیماری همسرتون؟!
علی با خشم نگاهش را به خواهر کوچکش که با نگاهش التماس میکند، همکاری کند، میدوزد و او دندانهایش را روی هم چفت میکند. تنها سر تکان میدهد.
دکتر دست روی شانهاش میگذارد و کوتاه میگوید
– با من تشریف بیارید، باید تنها باهاتون حرف بزنم.
رها مداخله میکند
– منم باید باشم دکتر. من بیشتر از داداشم میدونم.
دکتر با تردید نگاه بین خواهر و برادر میچرخاند و روی پاهایش جابهجا میشود.
– میدونستید همسرتون «MAOI» مصرف میکنن؟!
رها ناخودآگاه به بازوی برادرش چنگ میزند و او عصبی از موقعیتی که گرفتارش شده، دستی میان موهایش میفرستد و صدایش سخت از ته گلویش بیرون میآید
– نه.
دکتر سرش را با تأسف تکان میدهد
– یه دکتر ممکن نیست همچین دارویی رو با داروی «SSRI» تجویز کنه و اما همسرتون این داروها رو مصرف کردن.
رها هق میزند و او با مغزی گر گرفته از دکتر میپرسد
– یعنی چی؟! الآن چه مشکلی داره؟ حالش خوب میشه؟
دکتر باز روی پاهایش جابهجا میشود و او دلش میخواهد بر سر خواهرش فریاد بکشد.
– یعنی به احتمال زیاد همسرتون، به خاطر اختلال دارویی دچار مسمویت سروتونین شدن.
صدای ریز گریههای رها توی مغزش کشیده میشود و او جان میکند تا عصبی نشود.
– راه درمانش چیه؟!
دکتر نگاه دیگری به رها میاندازد و دخترک از ترس رنگ به رو ندارد.
– به دکترشون اطلاع بدید بیان اینجا، باید ایشون هم جواب آزمایشاتشون رو ببینن و داروهایی که قراره براشون تجویز کنیم رو تأیید کنن، به احتمال زیاد باید فعلاً مصرف داروهاشون رو قطع کنن.
سرش را بالا و پایین میکند و چیزی ندارد که بگوید، آرام از دکتر تشکر میکند و دست رها را از روی بازویش پس میزند.
صدای خواهرش برای اولین بار آزاردهنده است.
– داداش؟!
دست بر صورتش میکشد و اما حریف خشمش نمیشود، توی صورت دخترک ترسان خم میشود و از بین دندانهای کلید شدهاش، با صدای کنترل شدهای غرش میکند
– معلوم هست داری چیکار میکنی رها؟!
دخترک بیشتر میلرزد و نگاه فراری میدهد و او اما… پر است از بلاتکلیفی و خشم و نگرانی برای خواهر لجوجش…