رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 5

3.9
(14)

– ام دی اف هایگلاس روکشش از جنس پلکسی گلاس هستش که ظاهر شفاف و شیشه‌ای داره.

فرهاد همانطور که کف دستش را به بدنه‌ی چوب می‌کشد، رو به مشتری با چرب زبانی ادامه می‌دهد

– این نوع کابینت‌ها به‌خاطر شفافیتشون فضای آشپزخونه رو با انعکاس نور روشن‌تر نشون می‌دن.

مشتری هم به تبعیت از حرکت فرهاد کف دستش را روی چوب شفاف و نوک‌مدادی رنگ می‌کشد و سر تکان می‌دهد.

– قیمتش چی؟! فرق داره؟

زنگخور تلفن همراهش باعث می‌شود حواسش از فرهاد و مشتری پرت شود و خودکار آبی رنگ را روی میز می‌گذارد و نگاهش را به سمت صفحه‌ی گوشی‌اش می‌چرخاند.

اسم رها روی عکس خندانش نقش می‌بندد و او با اخم، از روی صندلی بلند می‌شود. با عذرخواهی کوتاهی وارد اتاق کوچک که مخصوص استراحت بود می‌شود و تماس را وصل می‌کند.

– بله؟!

صدای فین فین رها باعث کور شدن اخم و نگرانی‌اش می‌شود و بدنه‌ی گوشی بین انگشتانش فشرده می‌شود..

– داداش؟

نگرانی بیشتر توی دلش می‌جوشید و دستی به صورتش می‌کشد

– چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟!

رها هق کوتاهی می‌زند و او با بی‌طاقتی دوباره می‌پرسد

– چی شده عزیز دلم؟! چرا گریه می‌کنی؟

رها آنسوی خط، به گریه می‌افتد و او با عصبانیت از گنگی به موهایش چنگ می‌زند

– داداش… ماهی نمی‌دونم چه‌ش شد… سرش رو گرفته بود، یهو از حال رفت. من خیلی می‌ترسم.

تصویر دختری که روز قبل با بی‌پروایی نگاهش را در چشمانش قفل کرده بود و می‌تازید توی ذهنش نقش می‌بندد و اخم‌هایش بیشتر در هم فرو می‌روند.

– کجایی تو الآن رها؟!

رها باز فین فین می‌کند و او عصبی در اتاق را باز می‌کند، تک کت مردانه‌اش را از روی صندلی برمی‌دارد.

– تو بیمارستانم…

با سر به فرهاد اشاره می‌کند و از بین کابینت‌ها رد می‌شود، به بوی فوق‌العاده‌ی چوب دیگر عادت کرده بود.

– کدوم بیمارستان؟!

رها اسم بیمارستان را می‌گوید و او سوار ماشینش می‌شود.

– باشه، من دارم می‌آم عزیز دلم، نترس و نگران نباش، باشه؟! دوستت خوب می‌شه.

رها بیشتر هق می‌زند و او با کلافگی سرعت ماشینش را بالاتر می‌برد، رها در آن دخترک بی‌پروا و سبک‌سر چه دیده بود که اینگونه دوستش داشت؟!

تماس را تا وقتی که به بیمارستان برسد قطع نمی‌کند و سعی دارد با حرف‌هایش، رها را آرام کند و اما رها ترسیده است.

وقتی او را از دور می‌بیند، تماس را قطع می‌کند و با قدم‌های بلند خودش را به خواهر کوچک و ترسیده‌اش می‌رساند. دست راستش را دور شانه‌های نحیف و لرزان خواهرکش می‌پیچد و بوسه‌ای روی شال فیروزه‌ای رنگش می‌زند.

– اومدم عزیزم…

کمک می‌کند دخترک روی صندلی بنشیند و نگاهش در اطراف می‌چرخد، انسانیتش تشر می‌زند حال آن دختر را بپرسد و دستی به صورتش می‌کشد.

– چی شده دوستت؟!

رها با چشمانی پر اشک نگاهش می‌کند

– مطمئنم قرص آرامبخش مصرف کرده، دکترش گفته بود اصلا نباید بخوره. قرص‌های خودش قویه و نباید با اون‌ها از آرامبخش هم استفاده کنه.

اخمی بین ابروهایش می‌نشیند و دستش را روی شانه‌ی رها می‌گذارد.

– قرص‌های خودش؟! چه جور دارویی مصرف می‌کنه مگه؟

رها لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و با پشیمانی از حرف‌هایی که زده، دستی به گونه‌های خیسش می‌کشد.

– هیچی، مهم نیست.

مهم نبود و روی تخت بیمارستان افتاده بود؟ خواهرش دروغ می‌گفت و مسببش آن دخترک سبک‌سر بود و رازهایش.

چیزی نمی‌گوید؛ اما افکار بی‌پدرش اجازه‌ی راحتی به مغزش را نمی‌دهد. حرف‌های روز قبل دخترک توی سرش چرخ می‌خورد و رها کجای بازی‌های آن دخترک سبک سر بود؟!

دکتر که از اتاق خارج می‌شود، رها مانند فنر از جا می‌پرد و او هم با خونسردی کنارش می‌ایستد.

– آقای دکتر حالش خوبه؟!

دکتر نگاه کوتاهی به علی می‌اندازد و رو به رها می‌پرسد

– من باید با پدر یا مادرشون حرف بزنم… شما چه نسبتی با بیمار دارید؟

رها با بغض گونه‌های خیسش را پاک می‌کند

– پدر و مادرش در قید حیات نیستن…

نگاهش را به برادرش می‌دوزد و خیلی سریع دستش را دور بازوی علی حلقه می‌کند و رو به دکتر لب می‌زند

– اما داداشم شوهرشه…

دکتر عینک طبی‌اش را از روی چشم‌هایش برمی‌دارد و بعد از جمع کردنش، توی جیب روپوش سفید رنگش می‌گذارد

– شما خبر داشتید از بیماری همسرتون؟!

علی با خشم نگاهش را به خواهر کوچکش که با نگاهش التماس می‌کند، همکاری کند، می‌دوزد و او دندان‌هایش را روی هم چفت می‌کند. تنها سر تکان می‌دهد.

دکتر دست روی شانه‌اش می‌گذارد و کوتاه می‌گوید

– با من تشریف بیارید، باید تنها باهاتون حرف بزنم.

رها مداخله می‌کند

– منم باید باشم دکتر. من بیشتر از داداشم می‌دونم.

دکتر با تردید نگاه بین خواهر و برادر می‌چرخاند و روی پاهایش جابه‌جا می‌شود.

– می‌دونستید همسرتون «MAOI» مصرف می‌کنن؟!

رها ناخودآگاه به بازوی برادرش چنگ می‌زند و او عصبی از موقعیتی که گرفتارش شده، دستی میان موهایش می‌فرستد و صدایش سخت از ته گلویش بیرون می‌آید

– نه.

دکتر سرش را با تأسف تکان می‌دهد

– یه دکتر ممکن نیست همچین دارویی رو با داروی «SSRI» تجویز کنه و اما همسرتون این داروها رو مصرف کردن.

رها هق می‌زند و او با مغزی گر گرفته از دکتر می‌پرسد

– یعنی چی؟! الآن چه مشکلی داره؟ حالش خوب می‌شه؟

دکتر باز روی پاهایش جابه‌جا می‌شود و او دلش می‌خواهد بر سر خواهرش فریاد بکشد.

– یعنی به احتمال زیاد همسرتون، به خاطر اختلال دارویی دچار مسمویت سروتونین شدن.

صدای ریز گریه‌های رها توی مغزش کشیده می‌شود و او جان می‌کند تا عصبی نشود.

– راه درمانش چیه؟!

دکتر نگاه دیگری به رها می‌اندازد و دخترک از ترس رنگ به رو ندارد.

– به دکترشون اطلاع بدید بیان اینجا، باید ایشون هم جواب آزمایشاتشون رو ببینن و داروهایی که قراره براشون تجویز کنیم رو تأیید کنن، به احتمال زیاد باید فعلاً مصرف داروهاشون رو قطع کنن.

سرش را بالا و پایین می‌کند و چیزی ندارد که بگوید، آرام از دکتر تشکر می‌کند و دست رها را از روی بازویش پس می‌زند.

صدای خواهرش برای اولین بار آزاردهنده است.

– داداش؟!

دست بر صورتش می‌کشد و اما حریف خشمش نمی‌شود، توی صورت دخترک ترسان خم می‌شود و از بین دندان‌های کلید شده‌اش، با صدای کنترل شده‌ای غرش می‌کند

– معلوم هست داری چیکار می‌کنی رها؟!

دخترک بیشتر می‌لرزد و نگاه فراری می‌دهد و او اما… پر است از بلاتکلیفی و خشم و نگرانی برای خواهر لجوجش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا