رمان زهر چشم پارت 181
علی هم کنار پدربزگش مینشیند و آقاسید دست روی زانویش میگذارد
– سوگل و صنم…
دختران با سری پایین سمتشان میآیند و رشید میگوید
– دخترای منیژه و محمودن… صنم تازه نامزد کرده، نامزدش هم سربازه.
علی با لبخند نگاهی گذرا سمتشان انداخته و رو به منیژه میگوید
– خدا حفظشون عمه…
منیژه با صدای آرام قربان صدقهی برادرزادهاش میرود و رشید اینبار با صدای بلند نوههای خودش را صدا میکند
– حسین و محسن بچههای امیرن، رضا و عسل هم بچههای فردین…
نگاه علی روی پسرک هفت، هشت ساله ای که هم اسم پدرش بود، ثابت میماند و او را قبلا، حین ورود به این عمارت دیده بود…
پسرکی که با افتخار گفته بود
« من نوهی آرشیدم…»
حسین جلوتر میآید
– دستتون رو ببوسم…
علی اما دستش را روی شانهی کودک گذاشته و میگوید
– خدا برای پدر و مادرت نگهت داره حسین جان… شیرمرد…
رشید رو به خواهرش میگوید
– منیژه دخترم ماه بانو رو ببر با خانوما آشنا شه…
منیژه به آنی جلو میآید
– چشم داداش…
کنار ماهک که میرسد، ماهک با لبخند رو به رشید میگوید
– من ماهکم آقا رشید… از آشنایی باهاتون هم خیلی خوشبخت شدم.
#زهــرچشـــم
#پارت706
*
باورم نمیشود…
مانند یک فیلم تاریخی میماند اوضاع پیش رویم…
منیژه با مهربانی خانمهای حاضر را معرفی میکند و همه طوری نگاهم میکنند که انگار لخت مقابلشان ایستادهام…
توجهم را کمی آنطرفتر زن جوان و سیاه پوشی جلب میکند که نه معرفی شده بود، نه برای آشنا شدن جلو آمده بود…
گردن کشیده و صدایش میکنم
– خانم با شما آشنا نشدم، من ماهکم.
نگاهش را پایین میاندازد و با حلقهی گلدوزی میان انگشتانش ور میرود.
عمه منیژه دستم را گرفته و با لبخند دست و پا شکستهای میگوید
– چه وقته عروس رفتی دختر؟!
نگاهم را از آن زن جوان گرفته و با لبخند میگوید
– عید میشه یه سال…
– از بچه خبری نیست دخترم؟!
میخواهم چیزی بگویم که عصمت باجی مانع میشود
– چطور با علی آشنا شدی؟!
لبی تر کرده و صدایی صاف میکنم. آنقدر برای صاف نشستن تلاش میکنم که حس میکنم عضلاتم گرفتهاند
– من دوست دانشگاهی رها بودم.
منیژه میپرسد
– رها؟!
سرم را بالا و پایین کرده و اضافه میکنم
– بله، منظورم خواهر علیه!
#زهــرچشـــم
#پارت707
منیژه با چشمانی گشاد شده میگوید
– دختر داداش محمد و…
میان جملهی مبهوتش اما عصمتباجی میگوید
– علی بهت گفت نباید از این لباسها بپوشی اینجا؟!
بزاق دهانم را قورت میدهم و نگاهم بیاراده سمت لباسهایم کشیده میشود. به گفتهای پوشیدهترینشان بود.
– بله…
سرش را تکان میدهد
– خوبه، به منیژه میگم برات لباس بدوزه امشب.
نمیدانم در جواب جملهاش چه بگویم و در واقع احترامش را نگهمیدارم و دلم نمیخواهد همین اول بسمالله، خوی وحشیگریام را نشانشان دهم.
بحثهایشان را اصلا دوست ندارم، یا شاید هم با آن غریبهام. تنها دلم میخواهد توی این لحظه کنار علی بنشینم و دستش را بگیرم.
منیژه در مورد غذا حرف میزند، دخترها گوشهای نشسته و جیکشان درنمیآید و عروسها توی گوش هم پچ پچ میکنند و گاهی هم حرفهای منیژه را تأیید میکنند.
واقعاً خسته کننده است…
خانهی گرم و دوست داشتنی حاج محمد کجا و این جا کجا!
آن جمع کوچک و دوست داشتنی مانند خانوادههای دوستداشتنی قصهها بود.
– عروس؟!
تکان شدیدی میخورم و سمت عصمت باجی میچرخم که با اخم میگوید
– با رقیه میز رو بچین…
#زهــرچشـــم
#پارت708
خیلی سریع از جایم بلند میشوم
– بله حتماً…
همراه رقیه از سالن خارج میشوم و به محض خروجمان میپرسم
– همیشه اینطوری از مردا جدا میشینین؟!
لبش را میگزد و پچ میزند
– بله، چه دلیلی داره پیش آقاقون بشینیم؟
متعجب میخندم و نشستن کنار هم دلیل میخواست؟!
با او در این مورد بحث نمیکنم و بحث دیگری باز میکنم
– همگی با هم اینجا زندگی میکنین؟! من خیلی دوست دارم خونوادهی بزرگ و پر جمعیت رو!
او اما تنها در جوابم لبخند میزند و از ویلا خارج میشویم
– آشپزخونه بیرونه؟!
– آره، بیا…
دنبالش روانه میشوم و آشپزخانهی بزرگی که بیرون از ساختمان قرار دارد و باعث میشود نگاه مبهوتم در اطراف بچرخد
– اینجا چقدر بزرگه!
سر دیگ بزرگی که روی اجاق قرار را با دستمال برمیدارد و بوی برنج و خورشت قیمه توی فضای بزرگ آشپزخانه پخش شده است.
– من چیکار کنم؟!
– اگه شوهرت رو دوست داری دستش رو بگیر برگرد همون جایی که بودی.
نگاهم گرد میشود و آوایی شبیه «ها؟!» از ته هنجرهام بیرون میآید.
#زهــرچشـــم
#پارت709
غیر از شوکه بودن نمیدانم چرا جملهاش ترس توی دلم مینشاند.
اخم میکنم و قبل از اینکه او چیزی بگوید خودم را جلو میکنم
– چی میگی تو؟!
☬𝐧ØŘ☬, [21/03/1403 11:00 ق.ظ] حرفی که نمیزند، مخم سوت میکشد آن تلاشی که برای خانوم ماندن میکنم، دود میشود و توی هوا میرود.
بازویش را با خشم میان دستانم میگیرم و غرش میکنم
– ببین من! من سلیطه بازیم گل کنه این عمارت که هیچی، روستا رو وارونه میکنم… پس با من که میحرفی رک بگو ببینم چی به چیه. یعنی چی دست شوهرم رو بگیرم برم؟
ترسیده و با چشمهای گرد شده سعی میکند بازویش را از میان انگشتانم بکشد و انتظار هندارد تا این حد روانی و خیرهسر باشم.
– چیکار میکنی؟! آروم!
– حرف میزنی یا برم از بزرگ این خونه بپرسم چی به چیه؟
– چی شده؟!
با صدای زنی از پشت سرم، به عقب میچرخم و منیژه داخل آشپزخانه میشود.
نگاه بدی به رقیه میاندازد که دختر عقب میرود و رو به من میپرسد
– چی شده؟
دندان هایم روی هم چفت میشوند، با عصبانیت میخواهم چیزی بگویم که رقیه مانع میشود
– هیچی، داشتم میفتادم تازه عروس دستم رو گرفت.
سپس رو به من عاصی با لبخند میگوید
– ممنون عزیزم.
#زهــرچشـــم
#پارت710
شالم را بیتوجه به نگاههایشان روی شانهام عل میدهم و با نفس های که طبیعی نیستند، عقب میکشم
همه چیز این عمارت عجیب و غریب به نظر میرسد.
نگاهم میان دستان آنها که تند تند کارها را انجام میدهد و ظرفها را توی سینی میچینند، میچرخد و با صدای منیژه به خودم میآیم.
– ماه جان، از اونجا دبهی ترشی رو میاری؟!
رد انگشتش را دنبال کرده و میان فلفلهای خشک شدهای که از دیوار آویزانند، دبهی ترشی را میبینم.
دبه را به زحمت تا کنار آن ها میکشم و او کاسههای سفالی را سمتم هل میدهد
– توی اینا بریز…
آستین بالا که میزنم، اضافه میکند
– موهات رو بپوشون بعد عزیزم.
نگاهم در اطراف میچرخد
– اما اینجا که نامحرم نیست!
با لبخند او هم مانند من به اطراف اشاره میکند
– آره دخترم، ولی اینجا آشپزخونهس، ممکنه مو بیوفته توی غذا…
شالم را که روی سرم میکشم اینبار میگوید
– بیزحمت دستعات هم آب بکش…
دستانم تمیز بودند ولی بدون مخالفت دستانم را توی سینک آشپزخانه میشویم و توی کاسههای سفالی از ترشی قرمز رنگ میریزم.
آنها هم غذا را توی دیس میریزند و خورشت را اما با همان دیگ سفالی توی سینی میگذارند.