رمان زهر تاوان

رمان زهر تاوان پارت 8

5
(3)

 

*******************
آنچنان با دقت توصیه های دکتر را گوش می دهد و مرتب سوال می پرسد که هرکس نداند فکر می کند یک آدم عادی و فاقد هرگونه
اطلاعات پزشکی است.
دکتر سن فرزندمان را یک ماه و چند روز تخمین می زند…برایم دارو و چند نوع آزمایش می نویسد و توصیه میکند تا چند وقت هیچ
ارتباطی با هم نداشته باشیم.چون ماهیچه های رحم کمی ضعیف به نظر می رسند.از مطب که بیرون می زنیم زیر گوشم زمزمه
می کند:
-دیدی گفتم؟کارمون دراومد…بیچاره شدیم رفت…

و من از دیدن قیافه تو هم و آویزانش با لذت و از ته دل می خندم.

بی حال و خواب آلود و سنگین از غذایی که به زور توی معده ام ریخته است…خودم را روی مبل رها می کنم…سوییچش را روی
میز می اندازد و برای تعویض لباس به اتاق می رود.فکری به ذهنم خطور می کند…به زحمت از روی مبل بلند می شوم و در اتاق
دیگر را که تا امروز برای مطالعه استفاده می شد، باز می کنم و تمام زوایایش را از نظر می گذرانم.لبخند ذره ذره روی لبم می
نشیند و از تصور تزیین این اتاق برای بچه ای که به زور یک ماهش شده دلم ضعف می رود.با استشمام بوی عطر کیان برمیگردم
و با هیجان به او که دست به سینه و لبخند به لب نگاهم می کند می گویم:

-کی بریم خرید؟

با انگشتش ضربه ای به بینیم می زند و می گوید:

-الان خیلی زوده موش موشک.بذار حداقل جنسیتش معلوم شه.

پیشنهادش را نمی پسندم.اخمی می کنم و می گویم:

-چیکار به جنسیتش داریم؟یه جوری خرید می کنم که هم واسه پسر مناسب باشه هم دختر!

ناگهان با اشتیاق از جا می پرم و دست در گردنش می اندازم.

-تو دوست داری پسر باشه یا دختر؟

لبخند مردانه و پرمحبتش را حفظ می کند و می گوید:

-صد در صد دختر!پسر بشه به فرزندی قبولش ندارم.

با تعجب به چشمانش نگاه می کنم.بلند می خندد و می گوید:

-خب چیکار کنم؟دختر دوست دارم.از پسربچه خوشم نمیاد.

مشتی به سینه اش می زنم و از بدنش فاصله می گیرم.

-ولی من پسر دوست دارم.عاشق اینم که از دو سالگی کت و شلوار تنش کنم.

به سمتش می چرخم و انگشت اشاره ام را تهدیدکنان در هوا تکان می دهم:

-یادتم نره که قول دادی چشماش سبز بشه.وای به حالت اگه رنگ دیگه ای باشه.

چشمکی می زند و در حالیکه خنده اش شدت می گیرد می گوید:

-به نفعته که دختر باشه.چون من به هیچ پسری اجازه نمی دم نزدیکت شه حتی اگه پسر خودت باشه.رنگ چشمشو هم من تقبل می
کنم.اما جنسیتش باید به مامانش بره.والسلام.

چشمهایم را گرد می کنم و زبانم را برایش در می آورم و به اتاق خواب می روم.رو به روی آینه می ایستم و دستم را روی شکمم
می گذارم.شکمی که تخت تر از هر زمانی به نظر می رسد.اما گهواره بچه کیان است…چشمم را می بندم و تکرار می کنم…با
لذت…بچه کیان…بچه من و کیان…
از پشت میان بازوهایش محصورم می کند…گرمای تنش در تک تک سلولهای تنم جاری می شود…دستش را روی دست من…روی
شکمم…می گذارد…صورتش را به صورتم می چسباند و نجوا می کند:

-دوستتون دارم…هردوتون رو….

یک لحظه از تصور تقسیم شدن محبت کیان…از اینکه به جز من کسی را دوست داشته باشد…از این تبدیل دوستت دارم به دوستتان
دارم…حالم گرفته می شود…می دانم افکارم بچگانه ست و اگر دکتر نبوی اینجا بود قطعاً سرم را می کند اما سریع توی آغوشش
می چرخم و در حالیه انگشتم را به سمت چشمش می برم تند و تلخ می گویم:

-آی آقا…یه کاری نکن که حسودیم بشه…می زنم چشماتو در میارما…حق نداری کسیو به اندازه من دوست داشته باشی…هیچ
کسو…فهمیدی؟..هیچ کسو…

هیچ کس آخر را بلند و کشیده ادا می کنم…نمی خندد…تنها نگاهم می کند و زیرلب می گوید:

-هیچ کی نمی تونه جای تو رو واسم بگیره…واسه رسیدن به این لحظه…واسه گرفتن حقم…له شدم…داغون شدم…نابود شدم…دیگه
نمی ذارم کسی ازم جدات کنه…حتی این بچه…

حرفهایش بوی غم می دهند…بوی دلتنگی…بوی خشم…سرم را روی سینه اش می گذارم و آهسته می گویم:

-این بچه ثمره عشقمونه کیان…یه رابط واسه مستحکم تر کردن زندگیمون…من از حالا به حالش غبطه می خورم که پدری مثل تو
داره…حساس و مسئولیت پذیر…چیزی که خودم ازش محروم بودم…

سرم را بلند می کند و در چشمانم خیره می شود و می گوید:

-واقعاً محروم بودی؟

منظورش را می فهمم…در دلم داد می زنم…تو پدر من نیستی کیان…نبودی و نیستی…اما با لبخند می گویم:

-آره…پدر من هیچ وقت اونقدر که باید روی زندگی و آینده من نظارت نداشت…درسته که من این شانسو داشتم که یکی مثل تو وارد
زندگیم بشه و همه جوره حمایتم کنه…اما جای خالی پدر هیچ وقت…هیچ جوری توی زندگیم پر نشد و همیشه خلاش رو حس می
کردم…اما الان آرومم…خیالم راحته…چون مطمئنم بچه من شرایط بدی رو که مادرش داشته تجربه نمی کنه…به خاطر اینکه تو
بهترین پدر دنیایی…

نگاهش رنگ عشق می گیرد…مخلوطی از عشق همسر و پدر…زیر گوشم زمزمه می کند:

-در واقع من خوشبخت ترین پدر دنیام…چون مادر بچمو هم خودم بزرگ کردم و فقط من می دونم که چه جواهریه…

پیشانیم را به سینه پهنش تکیه می دهم و در دل خطاب به بچه ام می گویم:

-گهواره و مأمن من…حتی از مال تو هم ایمن تر است…

خسته و کلافه از عق زدنها و انقباضهای پی در پی معده ام…دستم را به دیوار دستشویی می گیرم و از آن خارج می شوم…مسیر
سرویسها تا استیشن به چشمم فرسنگها می آید…زیر دلم هم عجیب و غیرطبیعی تیر می کشد….همانطور که یک دستم به دیوار
است و دست دیگر روی شکمم…سلانه سلانه جلو می روم…دعا می کنم کسی ازپرسنل مرا در این حال نبیند…سعی می کنم با چند
نفس عمیق و اکسیژن رسانی به بافتهایم کمی دردم را تسکین دهم اما بی فایده ست….به نزدیکی راهرو که می رسم صدای خفه
کیان متوقفم می کند…

-به وحدانیت خدا…اگه ببینمت دور و بر جلوه می پلکی و واسش مزاحمت ایجاد می کنی…خودم با همین دستام سرتو گوش تا گوش
می برم…

همان اندک رمق هم از دست و پایم می رود…صدایی از مخاطبش نمی شنوم…کمی سرم را از گوشه دیوار خم می کنم…کاوه را
دست در جیب و پوزخند بر لب رو به روی کیان می بینم…سرم را عقب می کشم و به دیوار تکیه می دهم…این بار چندمی ست که
این دو را در حال مشاجره می بینم ….دوباره صدای کیان را می شنوم…

-خودت خوب می دونی که با یه اشاره می تونم کل هستیت رو به باد بدم…تا الانم فقط به حرمت همکار بودنمون و نون نمکی که یه
روزی به عنوان دو تا رفیق با هم خوردیم سکوت کردم…اما اگه بخوای غلط زیادی کنی دمتو می چینم…بدجورم می چینم…

صدای قدمهای سنگینش را می شنوم…می خواهم از آنجا دور شوم…اما پاهایم یاری نمی کنند…از دیدن من و حال روزم جا می
خورد…سریع نزدیکم می شود و دستانم را می گیرد:

-جلوه…عزیزم…چی شده؟اینجا چیکار می کنی؟چرا اینقدر رنگت پریده؟

احساس می کنم الان است که تمام محتویات نداشته معده ام از دهانم بیرون بریزد…هر دو دستم را جلوی صورتم می گیرم و کمی
خم می شوم.صدای نفرت انگیز کاوه گوشم را می آزارد:

-چی شده دکتر؟خانوم دکتر مشکلی دارن؟کمکی از من برمیاد؟

و صدای کیان که سرد و خشن می گوید:

-نخیر…شما تشریف ببرید…

ندیده می توانم آن نیشخند مسخره همیشگی را روی لبش تجسم کنم…دست کیان دور کمرم حلقه می شود…تکیه ام را به خودش می
دهد و آرام می گوید:

-چیزی نیست عزیزم…بیا بریم اتاق من یه کم دراز بکش…

به زحمت همراهیش می کنم و روی تخت دراز می کشم…با احساس خیسی پوستم و سپس سوزش ناشی از سوزن چشم می
گشایم…از رنگ محلولی که توی سرنگ است می فهمم که برایم تقویتی تزریق کرده…عرق سرد نشسته روی پیشانیم را پاک می کند
و فشارم را می گیرد…قیافه درهمش گرفته تر می شود…

-فشارت خیلی پایینه…با این شرایط دیگه نمی تونی بیای بیمارستان…الانم که نمی تونی مرخصی بگیری…چون آخر ترمه…

سکوت می کند…از نگاهش حرفش را می خوانم…به زحمت نیم خیز می شوم و می گویم:

-من خوبم کیان…می تونم این ترمو دووم بیارم…

گوشی طبی اش را دور گردنش می اندازد و با عصبانیت می گوید:

-اینجوری؟با این حال و روز؟چه جوری می خوای شیفت بدی؟چه جوری می خوای درس بخونی و امتحان بدی؟اگه یه کم دیرتر
بهت رسیده بودم همون گوشه دیوار از حال رفته بودی…غذا هم که نمی خوری…روز به روزم داری ضعیف تر می شی…یه نگاهی
به خودت بنداز…همش داری وزن کم می کنی…رنگت عین گچ این دیواره…بدنت می لرزه…با این شرایط توقع داری دست رو
دست بذارم و بشینم تماشات کنم؟

پشت میزش می نشیند و برگه سفیدی از کشویش در می آورد:

-اینجوری نمیشه…انصرافتو می نویسم…امضاش می کنی…تموم…

سعی می کنم برخیزم…از این همه ناتوانی که بر وجودم چنگ انداخته اشک در چشمم جمع می شود…هر خطی که بر کاغذ می کشد
انگار خنجری است که به قلب من فرو می کند.با التماس می گویم:

-نکن کیان…ننویس…خوب می شم به خدا…یکی دو روز استعلاجی می گیرم…خوب که شدم میام…نذار زحمتی که توی این چند ماه
کشیدم هدر بره…

عصبانی است…خیلی…انگار خشمی هم که از کاوه دارد بر سر من خالی می کند:

-به چه قیمتی؟ها؟به قیمت از بین رفتن خودتو و اون بچه؟نگفته بودم الان وقت بچه دار شدن نیست؟نگفتم درس خوندن و بچه دار
شدن با هم منافات دارن؟نگفتم تو بدنت ضعیفه…نمی تونی…نمی کشی؟نگفتم؟

بغضم می شکند…با تن لرزان و سرما زده ام می گویم:

-مگه تقصیر منه؟مگه من خواستم؟مگه از عمد بوده؟

با خشم از جا بلند می شود…آنقدر خشن که صندلیش از پشت واژگون می شود…روپوشش را از تنش بیرون می کشد و روی میز
پرتش می کند و می گوید:

-همین جا بمون تا بگم بیان واست یه سرم بزنن.فشارت رو هفته…چطور سرپایی…من که موندم…

با نگرانی نگاهم را به پرستاری که با اخم دنبال رگم می گردد می دوزم…کیان کلافه و عصبی رو به پنجره ایستاده است و با
موبایلش ور می رود.پرستار مضطربانه رو به سمت کیان می کند و می گوید:

-آقای دکتر….خیلی دهیدراته شدن…رگاشون کلاپسه…پیدا نمیشه…

کیان پوفی می کند و با خشم آنژیوکت را از دست پرستار می کشد…با صدای ضعیف شده ام می گویم:

-من خوبم.سرم نیاز ندارم.

چنان نگاهم می کند که همان نیمچه صدا هم در گلویم خفه می شود…پنبه الکلی را چند بار روی پوستم می کشد و با دستش چند
ضربه به ناحیه مورد نظرش می زند و سوزن را فرو می کند…آخ آهسته ای می گویم و چشمانم را می بندم.صدایش را می شنوم
که به پرستار می گوید:

-لطفاً بگین از انبار واسش پتوی نو بیارن…

پتوی خودش را روی تنم می کشد…جرات ندارم از سرمای بیش از حدی که وجودم را احاطه کرده شکایت کنم…اما با لذت و
اشتیاق از پتوی جدیدی که از راه می رسد استقبال می کنم.مقنعه ام را از سرم بیرون می آورد و گیره موهایم را باز می کند.با بی
حالی چشم باز می کنم و به چهره اخمویش لبخند می زنم…سرعت قطرات سرم را تنظیم می کند….دستش را روی پیشانیم می
گذارد و می گوید:

-سرمت که تموم شد می برمت خونه…تا آخر هفته رو واست استعلاجی گرفتم…اونم با هزار بدبختی و پارتی بازی…چون الان با
هیچ گونه مرخصی موافقت نمیشه…اگه حالت بهتر شد که هیچ…وگرنه دیگه محاله اجازه بدم پاتو اینجا بذاری…

دستم را روی دستش می گذارم و آهسته می گویم:

-چرا اینقدر بزرگش می کنی؟این حال و روز من کاملاً طبیعیه…واسه هر زن بارداری پیش میاد!

دوباره آتش خشمش شعله ور می شود:

-فشار هفت واسه هر زن بارداری پیش میاد؟گیرم که اینجوریم باشه…همچین زن بارداری با همچین شرایط خطرناکی باید
استراحت مطلق باشه نه اینکه شب تا صبح بیدار…رو پاهاش وایسه…از بس تو این یه ماه استرس کشیدم پدرم در اومده….نه می
ذاری بهت نزدیک بشم…نه می ذاری بهت دست بزنم…از اتاقم که انداختیم بیرون…تا صبح صد بار بیدار میشم میام بهت سر می زنم
که حالت بد نشه…آخه زندگیه واسه ما درست کردی؟

از یادآوری ظلمی که در حقش کرده ام خجل می شوم و سرم را پایین می اندازم…نمی دانم چه دردی ست که نسبت به همان
عطری که عاشقش بودم…نسبت به بوی تنش که هلاکش بودم…حساس شده ام…حالم را به هم می زند…خواستم اتاقم را عوض
کنم…تنها با دلخوری و سرزنشگرانه نگاهم کرد و خودش از اتاق رفت…زیرلب زمزمه می کنم:

-دست خودم که نیست کیان….میگی چیکار کنم؟

دستی به صورتش می کشد و می گوید:

-خودتم همکاری نمی کنی عزیزم.غذا واست میارم طوری نگاش می کنی که از کرده خودم پشیمون می شم…داروهاتو سر موقع
نمی خوری…یه قاشق شربت تقویتی می خوای بخوری کلی اخ و پیف میکنی و غر می زنی…ورزشها و حرکاتی که دکتر دستور
داده انجام نمی دی…بهانتم اینه که دست خودم نیست…نمی تونم…بارداری این چیزا رو هم داره دیگه…چه بخوای چه نخوای باید این
شرایط رو بپذیری و تو بهبودش کمک کنی…

یا من حساس و دل نازک شده ام یا کیان بداخلاق و بی رحم…نمی فهمم که چرا شرایطم را درک نمی کند…صدایش را از فاصله
نزدیکتر می شنوم:

-بیا…تا حرفم می زنیم..خانوم بغض می کنه و روشو برمی گردونه…نمی دونم تو بچه ای یا اونی که تو شکمته…

با ناراحتی می گویم:

-تو اعصابت از جای دیگه خرابه…واسه چی سر من خالی می کنی؟

راست می ایستد و دستانش را پشتش می گذارد:

-میشه بگی اعصابم از کجا خرابه؟

توی چشمان براقش زل می زنم و میگویم:

-از کاوه…حرفاتونو شنیدم…همیشه می بینم که دارین با هم بحث می کنین.امروزم داشتی سرش داد می زدی…تو مشکلت با کاوه
چیه؟چرا اسم من قاطی دعواتون بود؟

در حالیکه تیرگی و جدیت چشمانش غلیظ تر از هر وقت دیگر شده…روی بدنم خم می شود و شمرده و خشن می گوید:

-هنوز یاد نگرفتی که نباید فال گوش وایسی؟

اینقدر از نگاهش می ترسم که سکوت می کنم و صورتم را به سمت مخالف می چرخانم…روپوشش را بر میدارد و به سردی می
گوید:

– یه سر می رم تو بخش…خودت حواست به سرمت باشه تا من برگردم..

آخرین قطره سرم که وارد رگم شد می نشینم و آنژیو رو از دستم بیرون می کشم و بلافاصله آرنجم را خم می کنم تا از خروج
خون جلوگیری کنم.با احتیاط بلند می شوم و از روی میز کیان دستمال کاغذی بر میدارم و روی دستم می گذارم و کمی فشارش می
دهم.موهایم را می بندم و مقنعه ام را می پوشم و از اتاق بیرون می زنم.با کیان سینه به سینه می شوم…هم دلخورم هم از
عصبانیتش می ترسم.او هم انگار دل خوشی از من ندارد.چون فقط می گوید:
-صبر کن لباسمو عوض کنم و بیام.
تمام مسیر خانه را هم با اخم طی می کند.مظلومانه سرم را به زیر انداخته ام و با دکمه های مانتویم بازی می کنم.نمی دانم به خاطر
کدام گناهم مستحق این تلخی و تندیم…کیان بداخلاق…واقعاً ترسناک است…مدتها بود که این جنبه از شخصیتش را فراموش کرده
بودم…
توی آسانسور به خاطر اختلاف فشار چشمانم سیاهی می روند…جرأت نمی کنم حرفی بزنم…اما خودش می فهمد…سری به علامت
تاسف تکان می دهد و زیر بازویم را می گیرد…در آپارتمان را باز می کند و منتظر می می ماند تا وارد شوم. کیفم را روی مبل
می اندازم و به سمت اتاق می روم…زیر لب می گوید:
-کجا؟نری تو اتاق بخوابی.باید غذا بخوری.
دلیل این رفتار سرد و خشنش را نمی فهمم…بغض کرده و عصبی نگاهش می کنم.با خشم می گویم:
-غذا نمی خوام…می خوام دلیل این بدرفتاریاتو بدونم…مگه من این بچه رو از خونه بابام آوردم؟یعنی نمی تونی یه چند وقت بدحالی
منو تحمل کنی؟این بچه…بچه تو هم هستا…
چنگی به موهایش می زند و می گوید:
-من چی میگم…تو چی می گی… لباسات رو عوض کن و بیا یه چیزی بخور

با حرص روی پاشنه پایم می چرخم و به اتاق می روم…لباسهایم را در می آورم….خون دستم به بافتنی شیری رنگم نفوذ کرده…
توان حمام رفتن ندارم…اما دیدن این صحنه حالم را دگرگون می کند…دوش می گیرم و پیراهن بافت زرشکیم را می پوشم و از
حمام بیرون می زنم…روی تخت منتظرم نشسته…از دیدنش جا می خورم و بی اختیار می گویم:

-اینجایی؟

دستهایش را از هم باز می کند و می گوید:

-چیه؟اشکالی داره؟نکنه اینجا نشستنم هم حالتو بهم می زنه؟

دلم می خواهد خودم را خفه کنم…. پشت میز توالتم می نشینم و با سشوار موهایم را خشک می کنم و شانه می زنم…با دقت
حرکاتم را زیر نظر گرفته….بلوز کثیفم را برمی دارم تا توی ماشین بیاندازم…مچم را می گیرد….دلخور نگاهش می کنم….بلند
می شود و رو به رویم می ایستد…نگاهم به سینه اش است…موهایم را کنار می زند و آهسته می گوید:
-من نگرانتم….اینو بفهم…این حال وخیم جسمانیت…شیفتا و درسای سنگینت…کم خونی شدید و ضعف بیش از حدت…داره دیوونم
می کنه…..
نزدیک تر می شود….
-از همه بدتر….دیگه نمی تونم این دوری رو تحمل کنم….دلم واست تنگ شده….
از عطر تنش چینی روی بینی ام می اندازم…سعی می کنم خودم را کنترل کنم….معذب…توی آغوشش جا به جا می شوم….
سرش را توی گودی گردنم فرو می برد و زمزمه می کند:
-فکر نکنم بچمونم از این همه دوری راضی باشه…
هجوم اسید معده ام را به درون مری حس می کنم…با دست کمی عقبش می زنم…اما دوباره محکم بغلم می کند و می گوید:
-بیا اینجا…دیگه طاقت ندارم…نمی ذارم اذیت شی…نه تو…نه بچه…
اسید به دهانم رسیده…هر دودستم را روی سینه اش می گذارم و به شدت هلش می دهم و به سمت دستشویی می دوم…

وقتی بیرون می آیم کیان خانه را ترک کرده است….!!

بی حس و حال تر از هر وقتی…روی کاناپه دراز می کشم و پاهایم را توی شکمم جمع می کنم.سردم است..اما انگار لج کرده
ام…با خودم..با کیان و با این بچه….نه…با این بچه نه…با وجود تمام عذابی از که حضورش می کشم…اما هر دم و بازدمم به
ضربانهای ضعیف قلبش وابسته شده…دستی به شکمم می کشم و زیرلب می گویم:

-غصه نخور مامانی…بابا عصبانیه…اما مطمئنم تو رو از منم بیشتر دوست داره…

با لمس گرما و نرمی پتو چشم باز می کنم….کیان برگشته…چهره اش خسته و بهم ریخته است و چشمان سرخ و بوی الکلی که به
مشام می رسد خبر از خرابی حالش می دهد…با صدای خش دار شده اش می گوید:

-چرا اینجا خوابیدی؟چیزی خوردی؟

سرم را به علامت نفی تکان می دهم و می گویم:

-نه منتظر تو بودم.غذا که نخوردی…

با دستش میز ناهارخوری را نشان می دهد و می گوید:

-من خوردم…واسه تو هم گرفتم…پاشو بخور….

حتی تصور غذا خوردن هم حس تهوعم را تشدید می کند…اما مخالفت نمی کنم…پتو را کنار می زنم…دست و صورتم را می شویم
و به آشپزخانه می روم…سلفون روی ظرف را بر می دارم و از دیدن جوجه ی کباب شده دوباره دستم را روی دهانم می گذارم و
به دستشویی می روم…
تمام ماهیچه های شکمیم درد گرفته اند…چند مشت آب به صورتم می پاشم…کمی مقابل آینه می ایستم و به صورت بی رنگ و رویم
نگاه می کنم…شیر آب را می بندم و از دستشویی خارج می شوم…روی مبل نشسته و گوشیش را بی هدف میان دستانش می
چرخاند…با دیدن من از جا بلند می شود و می گوید:

-هر چی با مامانت تماس می گیرم گوشیش خاموشه…مادر منم که تجربه بارداری نداشته…نمی دونم به کی زنگ بزنم که بیاد اینجا و
یه کم بهت برسه…

بدون اینکه منتظر جواب من باشد شماره می گیرد و گوشی را روی گوشش می گذارد…چند ثانیه بعد با غیظ می گوید:

-آدم اینقدر بی خیال؟خوبه می دونه دخترش حامله ست و انگار نه انگار…

دوباره شماره می گیرد…دستش را روی گلویش می گذارد و عرض خانه را طی می کند…

-الو..سلام مامان…ممنون..شما خوبین؟؟؟راستش واسه همین تماس گرفتم.جلوه حالش خوب نیست..

شرایطم را توضیح می دهد…تماس را که قطع می کند…رو به من می گوید:

-وسایلت رو جمع کن…این چند روز که استراحتی خونه ما بمون…من دیگه عقلم به جایی قد نمی ده….می ترسم با این وضعیت
از دست بری…

حرفش را قطع می کنم و می گویم:

-تو هم میای؟

لبخند می زند…شاید هم پوزخند…

-اونجا که دو تا خواب بیشتر نداره…یکیش مال مامان اینا…یکیشم واسه تو…من کجا بخوابم؟

کمی من و من می کنم و می گویم:

-پس نریم…من همین جا می مونم…

در حالیکه تمام توجهش جمع اس ام اس تازه اش شده می گوید:

-نمیشه خانوم…این چند روز رو که من نمی تونم خونه بمونم…مامان هم که نمی تونه خونه زندگیش رو ول کنه…چاره ای نیست…
اینجوری منم خیالم راحت تره…

آهسته می گویم:

-پس می رم خونه خودمون…اونجا راحت ترم…

پوزخندش اینبار کاملا واضح و صدا دار است…چشم از گوشیش می گیرد و می گوید:

-اونجا چه فرقی با خونه خودمون داره آخه؟کسی هست که مراقبت باشه؟؟؟

از بازگشت به کوی…آنهم درست در همسایگی ماهان راضی نیستم…اما خودم هم می دانم که نیاز به مراقبت دارم و با این شرایط
ممکن است حتی بچه ام را هم از دست بدهم…پس وسایلم را جمع می کنم و به کوی می روم…

***********
غرغرهای بی وقفه و پشت سر هم عمه…خنده بر لبم می آورد…لباسهایم را از ساکم در می آورم و روی تخت سابق کیان می
چینم…اما تمام حواسم به مکالمه دو نفره عمه و پسر سرتقش است…
-تو می بینی حال و روز دختره اینجوریه…این همه مشروب چیه خوردی…؟؟کل هیکلت بو گند الکل گرفته…والا با وجود آدم بی
خیالی مثل تو تا الانشم بلایی سرش نیومده شانس آورده…
کیان معترضانه صدایش را بالا می برد و می گوید:
-من بی خیالم؟دیگه باید چیکار میکردم که نکردم؟بعد از یه ماه این اولین باریه که یه کاریو واسه دل خودم می کنم…تازه اونم در
حدی خوردم که هوش از سرم نپره و حواسم بهش باشه…یه ماهه حتی عطرم نمی زنم که اذیت نشه…همش حس می کنم بو می
دم…از هیچی به اندازه من عقش نمیگیره…
بی اختیار بلند بلند می خندم…معلوم است که عمه هم خنده اش گرفته…چون با ملایمت می گوید:
-پسر جان…زن باردار همینه دیگه…تو هم یه ذره دندون رو جیگر بذار…همیشه که نباید همه چی باب میل تو باشه…
صدای کوبیدن چیزی را روی میز می شنوم..
-چقدرم که همیشه همه چی باب میل من بوده!!!
از اتاق بیرون می روم…کتش را در دست گرفته و آماده رفتن است…دلم می گیرد…من به همان دوری زیر یک سقف راضی
ترم…به خوابیدن توی خانه ای که نفسهای او در آن جاری نباشد عادت ندارم…
عمه پای گاز ایستاده و مشغول غذا پختن است…نمی دانم چه درست می کند اما هر چه هست بوی محرکی ندارد…کیان با دیدن من
لبخندی می زند و می گوید:
-بیا…عامل فتنه هم اومد…آتیشو درست می کنه و خودشو می کشه کنار…
مقابلش می ایستم و می گویم:
-نمیشه نری…؟؟؟همین جا بمون دیگه…
با شیطنت یک لنگه ابرویش را بالا می اندازد و می گوید:
-کجا بخوابم اونوقت؟
با خجالت به عمه که زیر چشمی هوایمان را دارد…نگاه می کنم و می گویم:
-خب تو اتاق خودت…
چشمکی می زند و می گوید:
-تو کجا می خوابی؟
با مشت به بازویش می زنم و می گویم:
-اذیت نکن کیان…منم همونجا می خوابم خب…
می خندد و می گوید:
-رو تخت دو نفره رامون نمی دی…الان چطور رو تخت یه نفره بخوابیم؟؟؟
عمه پادرمیانی می کند:
-خب تو رو زمین بخواب مادر جون…چرا اینقدر سختش می کنی؟
شیطنت از تمام اجزای صورتش می بارد…دستانش را به سینه می زند و می گوید:
-نچ…رو زمین خوابم نمی بره…
مستاصلانه نگاهش می کنم و می گویم:
-خب من رو زمین می خوابم…
می خندد و لپم را می کشد:
-میام بهت سر می زنم خانومی…تو راحت باش…
کتش را می پوشد و رو به عمه می گوید:
-اهل و عیال ما دست شما امانت…هر وقت کاری داشتین تماس بگیرین…موبایلم همیشه روشنه…

صورت مادرش را می بوسد…با دستش موهای مرا بهم می ریزد و می رود…و من درست همان لحظه که در را می بندد دلتنگش
می شوم.

محتاطانه سوپ ماهیچه خوشمزه ام را می خورم…بعد از مدتها معده ام غذا را پس نمی زند…عمه با لبخند نگاهم می کند…می
خواهد کاسه دوم را برایم بکشد که ممانعت می کنم:

-کافیه عمه جون…معده م بیشتر از این پر نشه بهتره…

قبول می کند اما تا لیوان حاوی مخلوط آب پرتقال و لیموشیرینی که خودش گرفته را توی حلقم خالی نمی کند رضایت نمی دهد…
خوشبختانه چون ترشی آب میوه به شیرینی اش غالب است حالم را بد نمی کند…زنگ در را می زنند…به خیال اینکه کیان است ذوق
زده از جا می پرم…اما با دیدن پدر و مادرم هیجانم فروکش می کند…ابراز احساسات شدید مادر و فشاری که به تنم می دهد دوباره
پایم را به دستشویی باز می کند…

مادر اصرار دارد که به خانه خودمان بروم…اما عمه سرسختانه مقاومت می کند…

-کیان این دوتا عزیز دردونه ش رو دست من سپرده…از منم تحویلشون می گیره…بعدشم شما دوتا که از صبح تا شب خونه
نیستین…این طفلکی کجا بیاد آخه؟؟؟

پدرم هم تایید می کند:

-راست میگه خانوم…پیش عمه ش باشه بهتره…شما می تونی این چند روزه رو مرخصی بگیری؟

سکوت مادر یعنی….نه…دلم به حال بی کسی خودم می سوزد…پوزخندی می زنم و به بهانه اینکه حالم خوب نیست شب بخیر می
گویم و به اتاقم پناه می برم…

گوشی ام را چک می کنم…نه تماس از دست رفته ای دارم نه اس ام اس نخوانده ای…آهی می کشم…مسواک می زنم و روی تخت
می نشینم…دوباره گوشی ام را نگاه می کنم…هیچ خبری نیست…دستم روی اسمش می لغزد…اما غرورم سرکشی می کند…به
نظرم وظیفه اوست که تماس بگیرد و حالم را بپرسد…دراز می کشم و سرم را توی بالشش فرو می برم..هنوز بوی ضعیفی از
عطرش باقی مانده…حالا که خودش نیست…همین کمترین هم غنیمت است…

پتو را تا زیر گردنم بالا می کشم و چشمانم را می بندم…اما از شنیدن صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت…سریع برمی
خیزم…آنقدر سریع که چشمم سیاهی می رود و برای حفظ تعادلم مجبور می شوم دستم را به دیوار بگیرم…پاورچین پشت پنجره
می روم و گوشه پرده را کنار می زنم…کیان نیست!!! ماهان از ماشینش پیاده می شود…مثل همیشه مرتب و شیک… با کت و
شلوار تیره و موهای رو به بالا شانه شده…حتی از همین فاصله هم می توانم خط اتوی شلوارش را ببینم….ماشین را دور می
زند…کمی مکث می کند و کاملاً ناگهانی سرش را بالا می گیرد و به پنجره خیره می شود…سریع پرده را می اندازم و خودم را
کنار می کشم…ضربان قلبم اوج گرفته….کاش مرا ندیده باشد…کاش ندیده باشد…

به تختم بر می گردم…پلکهایم سنگین شده…با نومیدی نگاه مجددی به گوشیم می کنم و صدایش را می بندم…دستم را نوازش گونه
روی شکمم می کشم و به بچه دو ماه و خرده ایم که تمام زندگیم شده شب بخیر می گویم و می خوابم…

******
نیمه های شب صدای جلوه گفتنش توی گوشم طنین می اندازد و خیسی لبهایش به تمام صورتم خنکا می دهد…میان خواب و بیداری
چشم می گشایم..روی تخت نشسته و تقریباً در آغوشم گرفته…فکر می کنم خواب می بینم…اما بوسه ای که به گردنم می زند
هشیارم می کند…به صورتش دست می کشم . به موهای نامرتبش…خوابالود زمزمه می کنم:

تقه ی محکمی به در می خورد و متعاقب آن عمه وارد اتاق می شود…من و کیان هراسان سرجایمان سیخ می نشینم…عمه متحیر و
با چشمان گرد شده به ما زل زده…شرمزده نگاهی به کیان می کنم که با عصبانیت پوفی می کند و به مادرش می گوید:

-زهرمون ترکید مادر من…آخه این چه وضع داخل اومدن بود؟

عمه همچنان متعجب گاهی به من…گاهی به کیان نگاه می کند و میگوید:

-تو اینجا چیکار می کنی؟کی اومدی؟

کیان انگشتهایش را میان موهایش فرو می برد و می گوید:

-نصفه شب اومدم…ساعت چنده…

لبخند…ذره ذره…روی لب عمه می نشیند و در حالیکه سرش را تکان می دهد می گوید:

-تو که می دونی طاقت دوری زنتو نداری واسه چی ناز می کنی و می ری… که نصفه شب مجبور شی برگردی و این طفل
معصوم رو زابرا کنی…

کیان ساعتش را از کنار بالش بر می دارد و هراسیمه از جا بلند می شود…

-وای ساعت از نه هم رد شده…چرا منو بیدار نکردی مادر؟

عمه بلند می خندد و می گوید:

-نه اینکه من خبر داشتم تو اینجایی…حق داری شاکی باشی…زود دست و روتونو بشورین…صبحونه حاضره..

لحاف را دورم می پیچم و همانجا…توی رختخواب می مانم…دست و صورت شسته و تمیز برمیگردد و مشغول تعویض لباس می
شود…در همان حال هم توصیه های لازم را ارائه می دهد:

-یادت نره داروهاتو بخوری…تا اونجایی که می تونی دراز بکش…سرپا نباشی واست بهتره…من چندتا عمل پشت سرهم دارم…
معلوم نیست تا کی طول بکشه…کارم تموم شد باهات تماس می گیرم که حاضر شی بریم بیرون یه چرخی بزنیم…

شانه را توی موهایش فرو می برد و چند بار هم با دست مرتبشان می کند..کتش را بر می دارد و رو به من می چرخد…لبخندی می
زند و کنارم می نشیند…دستش را روی گونه ام می گذارد و می گوید:

-امروز حالت بهتره؟

چشمانم را باز و بسته می کنم…انگشتانش را روی گردنم می کشد…

-چیزی احتیاج نداری واست بگیرم؟

سرم را به چپ و راست تکان می دهم…

لحاف را از تنم جدا می کند و شکمم را می بوسد.سرش را بلند می کند…دستم را می گیرد و لبهایش را روی آن می گذارد و آهسته
می گوید:

-مواظب دخمرم و مامان خوشگلش باش…

دستی به صورت زبر شده اش می کشم و با تمام احساسم نگاهش می کنم…کف دستم را می بوسد و بر می خیزد…قبل از خروجش
از اتاق آهسته می گویم:

-یه چیزی بخور بعد برو…

در حالیکه دستش را به دستگیره گرفته چشمکی می زند و می گوید:

-منتظرم خدا قسمت کنه… شما رو درسته قورت بدم….

و می رود…و دلم می گیرد…و تازگیها این رفتنهای کیان…چقدر سنگین شده اند.

صبحانه ام را با هزار ضرب و زور می خورم و همه را هم بالا می آورم…عمه با نگرانی نگاهم می کند و می گوید:

-چیکارت کنم مادر…هیچی تو معدت بند نمیشه…اینجوری که از بین می ری…

گونه تپل و سفیدش را می بوسم و می گویم:

-چیزی نیست عمه جونم…نترس…این یکی دوماه که بگذره خوب می شم…فقط تو رو خدا چیزی به کیان نگین…از درس و دانشگاه
محرومم می کنه…

حوصله ام سر رفته…قرصهایم را می خورم…شنلم را روی دوشم می اندازم و به محوطه می روم…می دانم این وقت روز کوی
خلوت است و می توانم با آرامش کمی قدم بزنم…به خاطر ضعفی که دارم نمی توان زیاد پیاده روی کنم…آفتاب کم جان زمستانی
هوای ملایم و پاکی را رقم زده…نمی توانم از این موهبت دل بکنم…کمی که می چرخم برمیگردم و روی نیمکت خاطره هایم می
نشینم…نیمکت مقابل پنجره کیان…اینبار اشک نمی ریزم…بلکه با لبخند تمام آن روزهای بد تنهایی را برای فرزندم تعریف می کنم…
از پدرش می گویم…از روزهای با او بودن…بی او بودن…می خواهم عشقی که در رگهایم جریان دارد از طریق جفت در جان او
هم بنشیند و نهادینه شود…هر دو دستم را روی گهواره فرزندم می گذارم و زیرلب می گویم:

-پس کی میای؟دارم واسه بغل کردنت..بوسیدن اون دستای کوچولوت…بوییدن تن قشنگ و ظریفت…نوازش کردن پوست نرم و
لطیفت…له له می زنم…یه چیزی می گم بین خودمون بمونه…گاهی احساس می کنم…تو رو از باباتم بیشتر دوست دارم…

از سنگینی نگاه آشنایی سرم را می چرخانم…ماهان کنار نیمکت ایستاده و زیر نظرم گرفته…آنقدر از حضور فرزندم آرامم که
حضور هیچ کسی باعث تلاطمم نمی شود…لبخند محوی می زنم و میگویم:

-سلام دکتر…

مثل اینکه او هم امروز قصد جنگ ندارد…چون سوییچش را توی جیبش می گذارد و کنارم می نشیند…نگاهی به نیم رخ جدی و گرفته
اش می کنم…دستانم را زیر بغلم می زنم…هوا را با لذت به داخل ریه هایم می کشم و می گویم:

-هوا فوق العاده ست….

بازدمش را پر صدا بیرون می دهد و بدون اینکه نگاهم کند می گوید:

-آره..ولی سوز داره…با شرایطی که شما دارین بهتره زیاد اینجا نشینین…

پس خبر دارد…از بارداریم…از مادر شدنم….از مادر بچه کیان شدنم…

برمی خیزد که برود…صدایش می زنم…

-ماهان…

برای برگشتن تعلل می کند…اما بالاخره بر می گردد…رو در رویش می ایستم و در چشمان سیاهش خیره می شوم…صورتش
سخت و بی انعطاف است…نگاه سرد و نافذش حرف زدن را برایم سخت می کند…سرم را پایین می اندازم و می گویم:

-می دونم که بد کردم…خیلی هم بد کردم…می دونم هیچ وقت نمی تونی جنایت منو فراموش کنی…

حرفم را قطع می کند:

-علاقه ای به شنیدن این حرفا ندارم…

دوباره عقبگرد می کند که برود…لبه کتش را می گیرم و نگهش می دارم…

-می دونم…ولی بذار فقط یه بار برات توضیح بدم…بذار حداقل یه کم از این بار عذاب وجدانم کم کنم…

پوزخند صدا داری می زند و می گوید:

-واقعاً با حرف زدن از عذاب وجدانت کم میشه؟

خشمگین کتش را رها می کنم و می گویم:

-آره…چون من تو اون اتفاق مقصر نبودم…چون نفهمیدم چطوری اون مشروب لعنتی رو به خوردم دادن…چون نفهمیدم چطور به
اون اتاق برده شدم….چون بچه بودم…آره…کتمان نمی کنم…تمام مدتی که زن تو بودم کیانو فراموش نکردم…اما بچه تر از اون
بودم که معنی خیانت رو بفهمم یا بخوام خیانت کنم…به خدا تا اون روز نه من پامو کج گذاشتم نه کیان…داشتم بهت علاقه مند می
شدم…وابسته می شدم..خودت که می دونی…خودت که فهمیده بودی…نمیگم بی تقصیرم…اما به خدا قسم من نفهمیدم چی شد…اونقدر
واست احترام قائل بودم که حسمو نسبت به کیان…یه گوشه دلم چال کنم و پاک و منزه…فقط و فقط با تو باشم…تازه هر جا هم که
سر خوردم…هر جا هم که لغزیدم…کیان گوشمو پیچوند…اصلاً ممنوع کرده بود بدون تو دور و برش برم…تو اینا رو می دونی؟

دستانش را توی جیبش فرو می کند و می گوید:

-آره…اینا رو می دونم…اگه حرف تازه تری داری می شنوم…

با تعجب نگاهش می کنم…در چشمانش هیچی پیدا نیست…زمزمه می کنم…

-فقط می خوام منو ببخشی…همین…

نیشخندش تمام صورتش را فرا می گیرد..و می رود..

به ساعت نگاه می کنم…دو صبح…کیان هنوز نیامده و در پاسخ تمام تماسهای بی پاسخم فقط یک پیام داده که کار دارم…دیر برمی
گردم…غصه مثل خوره به جان قلبم افتاده…ذره ذره رگ و پیم را می خورد…چیزی راه گلویم را بسته…چیزی شبیه بغض…شبیه
خشم….شبیه شک…

تخت مثل عزرائیلم شده…خواب از چشمانم فراری ست…بچه ام بی طاقت تر از من به دیواره رحمم چنگ می زند و درد به جانم
می ریزد…کجایی کیان؟کجایی؟قرار بود زود بیایی…قرار بود بیرون برویم…برای روحیه ام…اما نیستی…بیمارستان که نیستی…
پیش دکتر نبوی هم که نیستی…خانه هم که نیستی…اینجا پیش من هم که نیستی…پس کجایی؟کجا؟
روی زمین…سه کنج دیوار…می نشینم و پاهایم را در آغوش می گیرم…سرم را روی زانویم می گذارم…می لرزم…از سرما…
نه…از بارداری…نه…از غصه…نه…از ترس…از ترس…از ترس…
بچه ام بی تابی می کند…او هم استرس دارد انگار…شکمم را چنگ می زنم…می خواهم آرامش کنم…اما هیچ روشی برای آرام
کردن یک جنین دوماهه بلد نیستم…بیشتر در خودم مچاله می شوم و نمی فهمم کی و چطور خوابم می برد…
دستانش را زیر زانویم حس می کنم و خالی شدن زیر پایم را…اما چشمم را بسته نگه می دارم…روی تخت درازم می کند…پتو را
رویم می کشد…بدنم خشک شده…گرمی نفسش را روی صورتم حس می کنم…سرم را می چرخانم…صدای نوازشگرش را می
شنوم…
-بیداری نفس؟
پشت می کنم…پتو را روی سرم می کشم و در حالیکه سعی می کنم بغضم را فرو دهم…می گویم:
-برو همونجایی که تا الان بودی….
دستش را روی بازویم می گذارد و زمزمه می کند:
-جلوه…
روی تخت می نشینم….مشت گره کرده ام را روی سینه اش می کوبم….فریادم را خفه می کنم…به خاطر عمه و شوهرش…
-برو بیرون…برو همونجایی که این بوی عطر رو….رو تنت یادگاری گذاشتن…
متحیر پیراهنش را نزدیک بینی اش می برد و می گوید:
-کدوم بو؟داری اشتباه می کنی جلوه…
با دست در اتاق را نشانش می دهم و نیمه بلند می گویم:
-بیروووون…

بر می خیزد…چند ثانیه نگاهم می کند…و می رود..

سرمای خشک شش صبح اواخر دی صورتم را تازیانه می زند…باید قبل از بیدار شدن عمه بروم…اما خروجم از خانه همزمان با
بیرون آمدن ماهان می شود…متعجبانه سر تا پایم را برانداز می کند…نگاهش روی بار و بندیلم خیره می ماند…ساکم را توی دستم
جا به جا می کنم….سرم را پایین می اندازم و می روم…مردد صدایم می کند:

-جلوه…

دندانهایم از شدت سرما بهم می خورند….

-این وقت صبح…با این ساک سنگین…تو این سرما…تنهایی؟؟؟

تنهایم ماهان…تنهایم…

سرم را به علامت مثبت تکان می دهم…

دستش را توی موهایش فرو می برد…نگاهی به ساختمان عمه ام می کند و می گوید:

-می خوای…یعنی…کجا می ری…اگه بخوای…

نفسش را به بیرون فوت می کند و می گوید:

-سوار شو…می رسونمت…

سرما قدرت فکر کردن را از سلولهای خاکستریم گرفته…چاره ای هم جز این ندارم…کنارش می نشینم…سریع بخاری ماشین را
روشن می کند و می پرسد:

-کجا بریم؟

من کجا را دارم برای رفتن؟من بی کس کجا را دارم؟

با سری که تا آخرین حد انعطاف مهره های گردنم در یقه فرو رفته می گویم:

-خونه خودم…همونجایی که مهمونی دادم…

برای لحظه ای گذارا سنگینی نگاهش را حس می کنم…باشه زیر لبی می گوید و پایش را روی گاز می گذارد…تا رسیدن به مقصد
سکوت می کند…و من شرمزده و سرافکنده…در دل از این کم حرفی ذاتیش تشکر می کنم…

ترمز که می کند به خودم جرات می دهم و گردن خشک شده ام را راست می کنم…با دیدن دیوارهای کوتاه خانه ام…تشکری بر لب
می رانم و دستم را به سمت دستگیره می برم…صدایش متوقفم می کند:

-فکر می کنی تنها موندن تو این خونه ویلایی و درندشت صحیح باشه؟

با چشمان اشکیم نگاهش می کنم…مردمکش توی نگاهم قفل می شود…دستش را روی لبش می کشد و می گوید:

-کمکی از دست من برمیاد؟

فقط می گویم:

-ممنون…

آهی می کشد…کارتی از جیبش در میاورد شماره موبایلش را پشتش می نویسد و به طرفم می گیرد:

-کاری داشتی….تماس بگیر…

کارت را از دستش می قاپم و سریع از ماشین پیاده می شوم….

بدتر از حال خرابم…بدتر از نبود کیان…بدتر از این همه تنهایی…بدتر از این همه سرما…بدتر از این همه ترس…حس حقارت
شدیدی ست که وجودم را در برگرفته..!!!

خانه ام یخ زده…درست مثل تمام اعصاب حسی و حرکتی من…شومینه ها را روشن می کنم…هر چه پتو دارم در میاورم و با همان
پالتوی تنم خودم را زیر آنها مدفون می کنم…گوشیم را در دست می گیرم…نگاهم روی اسم دکتر نبوی در رفت و آمد است…اما با
این بغض و تهوع شدید…نمی توانم حرف بزنم…گوشی را آف می کنم…پلکهای متورمم را می بندم…قطره قطره اشک روی بالشم
می چکد…اشکهایی که از سر ناتوانی و عجز و حال بدم است…نمی دانم چند ساعت گذشته…صدای ممتد زنگ خانه…تن خرد و
خمیرم را از تخت جدا می کند…به تصویری که در مانتور نقش بسته نگاه می کنم و به حیاط می روم…

ماهان با بسته های خرید…پشت در ایستاده…نگاه ماتم زده و بی روح مرا که می بیند…کنارم می زند و داخل می شود…پشت سرش
می روم…از حضورش ناراضی ام و نیستم…قلب بیچاره ام این همه تنهایی را برنمی تابد…..پلاستیکها را روی کابینت می گذارد
و دست به کار می شود…نمی دانم چه می کند…مقابل شومینه می نشینم و سرم را روی پایم می گذارم…چقدر خوابم می آید…بوی
قهوه شامه ام را نوازش می کند و دست ماهان…بازویم را…نگاهم را به سینی مقابلم می دوزم…می گوید:

-واست شیر گرم کردم…یه کمی هم قهوه و شکر قاطیش کردم که معده ت رو اذیت نکنه…بخور تا گرم شی….

تکیه ام را به دیوار می دهم….پتویی می آورد و روی پاهایم می اندازد…فنجان را بر میدارد و به دستم می دهد…زیرلب می گویم:

-چرا اومدی؟

رو به رویم می نشیند…مستقیم و خیره نگاهم می کند.

-چون من یه پزشکم…

نگاهم را میان اجزای صورتش می چرخانم…صورتی که انگار مهربان تر شده…موبایلش زنگ می خورد…ببخشید کوتاهی می گوید
و از من فاصله می گیرد…کمی از شیر قهوه شیرین را می چشم…سرم سنگین است…نمی توانم گردنم را نگه دارم…دوباره پیشانی
دردناکم را روی زانوانم می گذارم…صدای قدمهایش را می فهمم…و نزدیک شدنش را…ودر آغوش کشیده شدنم را…جا می
خورم…سریع واکنش نشان می دهم…و با دو چشم سبز نگران رخ به رخ می شوم…مبهوت نگاهش می کنم…سر می چرخانم و
ماهان را دست در جیب و معذب مقابلم می بینم…خودم را از آغوش کیان کنار می کشم…رهایم می کند…می ایستد…رو در روی
ماهان…دستش را جلو می برد…ماهان مردد نگاهش می کند…کیان گرفته و درهم…زمزمه می کند:

-نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم…

ماهان هم دستش را بالا می آورد…بی لبخند و کاملاً جدی…دست کیان را می فشارد…نیم نگاهی به من می کند و می رود…

کیان به سمتم می چرخد…نگاه نگران چند لحظه پیشش رنگ خشم گرفته…تمام رگهای گردن و پیشانیش بیرون زده…انگشتش را به
سمت آسمان نشانه می گیرد و با صدایی که خروجش از میان دندانهای کلید شده…خشن ترش کرده می گوید:

-به خداوندی اون خدا…به یگانگی اون خدا….به عظمت اون خدا…به جون مادرم…اگه به خاطر اون بچه تو شیکمت نبود اونقدر
می زدمت تا همین جا جون بدی…

سرد و بی حال نگاهش می کنم…به سختی از جایم بلند می شوم…پتور را با پایم کنار می زنم…چشم توی چشمش می دوزم و می
گویم:

-از خونه من برو بیرون…

ضرب کشیده اش برق از چشمم می پراند…تلو تلو می خورم…اما نگهم می دارد و نمی گذارد زمین بخورم…گرمی خون را حس
می کنم…شوک زده دستم را به سمت بینی ام می برم…بازویم را از دستش بیرون می کشم و داد می زنم…

-وحشی…

و کشیده دوم سمت دیگر صورتم را لمس می کند…از رو نمی روم…جیغ می کشم…

-گمشو برو بیرون…به چه جراتی رو من دست بلند می کنی؟؟

دستش را روی دهانم می گذارد و به دیوار می کوبدم…درد در کمرم می پیچد…صدایش را نزدیک صورتم می شنوم:

-خفه می شی یا همین جا خفه ت کنم؟

چشمهایم از وحشت و درد گشاد شده اند…دست و پا می زنم…صدای فریادش چهار ستون خانه و چهار ستون مرا می لرزاند…

-گفتم خفه خون بگیر…دختره احمق خیره سر…خستم کردی…بریدم دیگه…کم آوردم…می فهمی؟کم آوردم…

اشکم سرازیر می شود…دستش را از روی دهانم بر می دارد…اَه بلندی می گوید و از من دور می شود…هر دو دستش را مشت
کرده و طول و عرض خانه را با قدمهای بلندش می پیماید…لحظه ای می ایستد…رد نگاه خیره اش را می گیرم…روی بسته های
خرید ماهان متمرکز شده…مشت گره شده اش را به سمت من می گیرد و می گوید:

-یالا راه بیفت…یه کم دیگه تو این خونه بمونیم کشتمت…

با پشت دستم…خون بینی ام را پاک می کنم…اشکم را هم…گلویم خراش برداشته…من از او خشمگین ترم…

-چته رم کردی؟هر غلطی دلت می خواد می کنی…یه چیزی هم طلبکاری…

چشمانش برق می زنند…از همان برق های قبل از طوفان…رعد هم از راه می رسد…

-غلط رو تو می کنی…هر کاری کردم دستم درد نکنه…حقمه…همینه که هست…اصلاً از این به بعد اوضاع همینه…کی گفته من باید
واسه هر کارم توضیح بدم؟زن گرفتم یا شوهر کردم؟

صدایم را از او بلندتر می کنم…

-باشه…پس برو…منو دیگه می خوای چیکار؟خب مستقیم حرف دلتو می زدی…نیاز نبود منو به بهونه های واهی از خونه دور
کنی…می گفتی من عادت ندارم سه شب متوالی تختم بی زن باشه…می گفتی زن بارداری که مرتب مشغول استفراغ کردنه نمی
خوام…من حالیمه…درکت می کردم…لازم نبود رو سر عمه…خرابم کنی…

داد می زند…بلندتر از قبل…

– حرف دهنتو بفهم جلوه…ببین داری چه گ…اضافه ای می خوری!!!

محکم می ایستم…به اشکهایم اجازه خودنمای نمی دهم…

-تو منو چی فرض کردی کیان؟خر؟اصلاً منی که بوی تو رو از بین هزاران بو…تو یه لحظه تشخیص می دم…هیچی…ولی کدوم
زنیه که بوی عطر زنونه ی شدیدی رو که از تن شوهرش بلند میشه حس نکنه…ها؟قرار بود چهار عصر بیای…چهار صبح
اومدی…کجا بودی که حتی نتونستی جواب تلفنم رو بدی…من به هر جا که می دونستم زنگ زدم…کجا بودی که پیرهنت اینجوری بو
گرفته؟درگیر چی بودی که تا خود صبح زن باردارت رو چشم انتظار گذاشتی؟کجا بودی؟

سبزی چشمانش کاملاً محو شده و جز رگه های سرخ هیچ چیز قابل تشخیص نیست…دندانهایش را روی هم می سابد و می گوید:

-می خوای بدونی کجا بودم…باشه…عین آدم ازم بپرس…نه اینکه سر صبحی ساکتو برداری و بی خبر از خونه بزنی بیرون…نه
اینکه آبروم رو پیش هر کس و ناکسی ببری…نه اینکه به مرز دیوونگی بکشونیم…مطمئن باش اینقدر جسارت دارم که از پس جواب
دادن به تو یکی بربیام…

از بس بغضم را کنترل کرده ام…به هق هق افتاده ام…با استرس نگاهش می کنم…دستش را توی موهایش فرو می کند و می گوید:

-حدست کاملاً درسته…من تا اون موقع صبح با سونیا بودم…پیش اون بودم…پیرهنم بو می داد؟؟؟درسته…چون اونو بغل کردم…

این اعتراف صریح…جان از تنم می گیرد…سقوط می کنم..

قبل از اینکه تنم به زمین برسد خیز برمی دارد و کمرم را می گیرد…مرا به خودش می چسباند..تنش از شدت خشم می لرزد…

-آره…با سونیا بودم…بغلش کردم…چون مجبور شدم…چون خودکشی کرده بود…چون داشت می میرد…

گنگ نگاهش می کنم…چانه ام را با دستش می گیرد…

-وقتی یه آدم داره می میره…قاتل باشه…دزد باشه…رییس جمهور باشه…زن باشه…مرد باشه…سونیا باشه…هیچ فرقی نمی کنه…
من وظیفه دارم کمکش کنم…نه فقط من….به عنوان یه پزشک…این وظیفه انسانی هر انسانیه…می تونی بفهمی؟می تونی درک
کنی؟

چانه ام را رها می کند…سرم پایین می افتد…

-تا ساعت هشت اتاق عمل بودم…دقت کن…از یازده صبح تا هشت شب یکسره اتاق عمل بودم…اومدم بیرون…گوشیمو چک
کردم…دیدم چند تا میس کال ازش دارم….و یه اس ام اس…با مضمون خداحافظی…نوشته بود خانواده شوهرش با حکم دادگاه بچش
رو ازش گرفتن و بردن…واسش عدم صلاحیت گرفتن…نوشته بود دیگه انگیزه ای واسه زنده موندن نداره…چون همه چیشو از
دست داده…خواستم نرم…گفتم داره دروغ می گه که منو بکشونه اونجا…گفتم جلوه واجب تره…گفتم زن و بچم مهمترن…تا دو تا
چهار راه مونده به خونه هم اومدم…اما نتونستم…وجدانم راحتم نذاشت…گفتم اگه راست باشه چی…اگه بمیره…اگه بمیره منم
مقصرم…دور زدم…رفتم دم خونش…در زدیم…باز نکرد…با همسایه ها درو شکستیم…افتاده بود روی تختش…سیانوزه…رو به
کما…بغلش کردم…بردمش درمانگاه…جایی که نزدیک به خونه اون بود…نه بیمارستان خودمون…چون تا اونجا دووم نمی آورد…دکتر
کشیکشون یه پزشک جوون و تازه کار بود…دیدم دست و پاشو گم کرده…یه اس ام اس به تو دادم و خودم دست به کار شدم…تا
ساعت سه صبح…یه لنگه پا رو سرش بودم…داشتم از خستگی می افتادم…به هوش که اومد با سر اومدم پیش تو…به عشق تو…که
بغلت کنم…تا این همه فشار و استرس از تنم بره…اما تو چیکار کردی؟حتی نذاشتی توضیح بدم…به بدترین شکل منو از خودت
روندی…

روی مبل می نشاندم…چند نفس عمیق می کشد..رو به پنجره می ایستد و می گوید:

-با تمام این وجود…صبح برگشتم پیشت…گفتم حق داری…ازم بی خبر موندی…بهت قول داده بودم ببرمت بیرون…زیر قولم
زدم..اونم تو این شرایط سختی که داری…این حال خرابت…این روحیه حساست…ولی دیدم نیستی…ساکتو جمع کردی رفتی…دنیا
رو سرم خراب شد…رفتم خونه خودتون نبودی…رفتم خونه خودمون…نبودی…موبایلت خاموش بود…اصلاً وجود این خونه رو
فراموش کرده بودم…عین دیوونه ها تو خیابون می چرخیدم…پدر مادر و عمه ت که داشتن سکته می کردن…دیدم موبایلم داره زنگ
می خوره…حتی به شمارشم نگاه نکردم…گفتم شاید تویی یا خبری از تو…اما صدای ماهان…سومین پتکی بود که تو سرم خورد و تو
باعثش بودی…گفت چی شده…گفت آوردت اینجا…الانم داره واست خرت و پرت میخره…آخ…اگه بدونی با این کارت چطوری
غرور منو شکوندی…اگه بدونی…

به سمتم می چرخد…دوباره صدایش را بالا می برد و می گوید:

-منم با ماهان مشکل دارم…ندارم؟روش حساسم…نیستم؟اگه می خواستم مثل تو رفتار کنم باید الان خون هردوتون رو ریخته
بودم…خصوصاً تو رو…که هنوز تو شوکم که با چه جراتی…به چه حقی سوار ماشینش شدی و تو این خونه راهش دادی…اما
خودمو کنترل کردم و چون در حق زنم جوانمردی کرده بود…دستشو گرفتم و ازش تشکر کردم…سخت ترین کار دنیا…

ساعدش را به دیوار می زند و پیشانیش را به آن تکیه می دهد…صدایش ضعیف شده…خیلی ضعیف…

-تا کی می خوای منو اذیت کنی جلوه؟تا کی باید از دست تو و کارات بکشم؟منم آدمم به خدا.تا یه حدی ظرفیت دارم.تا یه جایی کش
میام و انعطاف نشون می دم.چرا نمی فهمی؟چرا؟

از جایم بلند می شوم و به سمتش می روم…اشک مجال نفس کشیدن را هم از من گرفته…دستم را روی بازویش می گذارم…لب می
زنم تا صدایی از گلویم خارج شود…اما نگاه سردش…نگاهی که تا امروز هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم…دهانم را می بندد…دستی
به صورتش می کشد و می گوید:

-برو ساکتو بردار…تو ماشین منتظرتم…

و رفت…حتی نخواست برای حمل ساک کمکم کند…حتی نخواست خون خشکیده روی صورتم را پاک کند…حتی نخواست…یک
لحظه…فقط یک لحظه بیشتر مرا ببیند…حرص می خورم…از دست خود بیخودم…از دست شخصیت نابودم…از این همه کم تحملی
و بی ظرفیتیم و از این سوالی که همچنان توی سرم جولان می دهد:

-آدمی که اینقدر حالش بده و می خواد خودکشی کنه چطور اینهمه عطر می زنه؟؟؟طوریکه ردش حتی روی لباس شوهر منم
بمونه؟

ساکم را توی اتاقم می گذارم…بدون اینکه بازش کنم…دست و رویم را می شویم…کنار لبم پارگی کوچک دردناکی وجود دارد….با
کم کرم پودر زخم ها و کبودیها را می پوشانم…دوباره پالتویم را تنم می کنم و از اتاق خارج می شوم…کیان را نمیبینم…کتش روی
دسته مبل است…پس بیرون نرفته…به اتاقهای دیگر سرک می کشم…روی تخت دراز کشیده…صدایش می زنم…چشمش را باز نمی
کند و تنها می گوید:

-هووم؟

نه جانمی…نه نفسی…هیچی…آرام می گویم:

-من دارم می رم بیرون…

گوشه چشمش را باز می کند و با بی حوصلگی می گوید:

-دوباره کجا؟

صورت درهم و بداخلاقش را از نظر می گذرانم و کوتاه می گویم:

-می خوام یه کم قدم بزنم…زود برمیگردم…

منتظر جوابش نمی شوم و می روم…حوصله رانندگی ندارم…ماشینی دربست می کنم و آدرس مطب دکتر نبوی را می دهم…باید
حرف بزنم…وگرنه می میرم…

مثل همیشه با آرامش به استقبالم می آید و با یک نگاه وخامت حالم را می فهمد…با دقت به تیرگیهای نشسته روی پوستم نگاه می کند
اما چیزی نمی پرسد…می نشینم…مثل تمام وقتهایی که ناراحتم…که اضطراب دارم…با بند کیفم بازی می کنم…دکتر کنارم می نشیند
و دست پیر اما گرمش را روی شانه ام می گذارد و زیرلب می گوید:

-کم آوردی…درسته؟

در حالیکه چانه ام از بغض می لرزد…به صورت جدی اما مهربانش خیره می شوم…بی اختیار سرم را توی سینه اش مخفی می
کنم…چون تنها آغوشی ست که به رویم باز مانده…اجازه می دهد گریه کنم…آنقدر که تر شدن لباسش حس می شود…چقدر این
سکوت و دست نواشگر دکتر…در این شرایط می چسبد…نه تلاشی برای آرام کردنم می کند…نه حرفی برای دلداریم می زند…فقط
دستش را روی سرم می کشد…بارها و بارها…و با این کارش…گرمایی که مدتهاست از آن محرومم…از نوک انگشتانش به سرم و
از آنجا به تک تک اندامهای بدنم رسوخ می کند…زبانم باز می شود…همانطور که سر بر سینه اش دارم…تعریف می کنم…همه چیز
را…بی کم و کاست…بی خجالت…جزیی ترین ها را…شخصی ترین ها را…می گویم و اشک می ریزم…می شنود و نوازش می
کند…صدایش در عمق جانم می نشیند….

-باشه دخترم…همشو شنیدم…حق با توئه…

متعجب..در حالیکه آب بینی ام را بالا می کشم..نگاهش می کنم…به دکتری که برای اولین بار حق را به من داده است…لبخندی به
چهره مبهوتم می زند و از جا بر می خیزد…پشت میزش می نشیند و در قالب پزشکیش فرو می رود:

-توی امریکا…یه قانون وجود داره…شاید بدونی…اگه یه زنی جرمی رو توی دوران عادت ماهیانه یا چهار ماه ابتدای بارداریش
مرتکب بشه…توی مجازاتش تخفیف داده میشه یا بسته به جرم و صلاحدید دادگاه ازش چشم پوشی میشه…از لحاظ علم روانشناسی
بیشترین آمار خودکشی واسه زنها…تو همین دورانه…چون تغییرات هورمونی بسیار شدید و ناگهانیه و می تونه عواقب سنگین و
خطرناکی داشته باشه…خصوصاً واسه زنی که توی زندگی شخصی یا اجتماعیش درگیری داشته باشه یا سابقه افسردگی تو
کارنامه ش موجود باشه…من با این بارداری مخالف بودم…چون می دونستم آمادگیشو نداری…و الان نسبت به این قضیه
مطمئنم…تو یه دوران سخت رو قبل از ازدواجت با کیان داشتی و یه دوران سخت تر رو بعد از ازدواجت…ماههاست که داری با
خودت و برای حفظ زندگیت می جنگی…تا یه حدی هم موفق بودی…اما همین تغییرات هورمونی که گفتم دوباره ضعیفت کرده…
هیچ خرده ای هم بهت وارد نیست…چون بارداری یه زن معمولی رو هم ممکنه از پا در بیاره وای به حال تو…درسته که کارایی
که کردی اشتباه محض بوده…اما خب از یه طرفم تو مثل خیلی دیگه از زنها رفتار کردی…حسادت..شک و بدبینی می تونه از یه
زن آروم و منطقی یه قاتل روانی بسازه…به همین خاطر درکت می کنم…اما واسه از این به بعدت می گم…برخلاف تصورات
عامیانه که میگن غیرت مردانه همون حسادت زنانه ست این حرف کاملاً اشتباهه…بخش احساسات مردا فقط 10% حجم کل مغز
رو اشغال می کنه…در حالیکه این نسبت در زنها حدوداً سه برابره…پس اون چیزی که غیرت نامیده میشه احساس کمتری قاطیشه
و معمولا از طریق نتیجه گیریهای منطقی به جوش میاد و به صورت ذاتی توی وجود یه مرد برای پاسداری از حریم خانوادش
قرار داده شده…یه مرد معمولی…هیچ وقت نسبت به یه هنرپیشه مرد که زنش عاشقشه…یا مردایی که توی جامعه به صورت
گذری از کنار زنش عبور می کنند حساسیت نداره…در حالیکه زنا حتی توی خیابون وقتی یه زن زیبای دیگه رو می بینن زیر
چشمی به شوهرشون نگاه می کنن که ببینن عکس العملش چی بوده یا اگه یه مرد به قیافه و اندام یه زنی که فرسنگها ازشون فاصله
داره و فقط از صفحه تلویزیون قابل رویته…نظر مثبت بده…به طور معمول خانومش سعی می کنه با یه ترفندی اون زنو بکوبه و از
چشم شوهرش بندازه…در حالیکه خودش هم خوب می دونه اون زن هیچ خطری واسه زندگیش نمی تونه داشته باشه…اما
احساساتش اجازه منطقی فکر کردن رو بهش نمی ده…درسته این حجم زیاد احساسات هم برای حفظ گرما و پیوستگی کانون
خانواده واجبه…اما باعث میشه زنها توی تصمیم گیریهای مهم و حیاتی ضعیف تر عمل کنند……اما…این وسط یه وجه تشابه وجود
داره…همونطور که حسادت چشم یه زن رو کور میکنه…مرد اگه غیرتش طغیان کنه…اگه مرتب به مغزش سیگنال فرستاده بشه که
یه شیر نر دیگه داره وارد بیشه ت می شه…چنگ و دندونش رو نشون می ده…بد هم نشون می ده…مردا رو اینکه زنشون به کی
نگاه می کنه حساسیت زیادی نشون نمی دن اما وای به حال روزی که بفهمن یکی داره بد به زنشون نگاه می کنه…اون موقع است
که هر لحظه ممکنه یه فاجعه به بار بیاد…حالا تو خودت رو بذار جای کیان…تو به خاطر حسادت و به خاطر چیزی که حتی ازش
مطمئن نبودی…کسی که اینقدر دوسش داری رو رها کردی و رفتی…تو حتی کیان و سونیا رو با هم ندیدی و فقط با استشمام یه
بو…که حتی ممکنه ساخته ذهن درگیر شده خودت و ناشی از شامه حساس شده ت بوده باشه نتیجه گیری کردی…اما کیان
چی؟اونی که می خواد سر به تن ماهان نباشه…می بینه تو…زنش…میون این همه آدم به اون پناه بردی و حتی تو خونه با هم تنها
می بیندتون…تو این وضع چه توقعی از کیان داری؟تو اجازه نداری مشکلات بین خودت و شوهرت رو حتی به مادرتم بگی…چه
رسیده به ماهان…به شوهر سابقت…به خار توی چشم کیان…خبط بزرگی کردی دخترم…خیلی بزرگ…نمی خوام کار کیان رو
توجیه کنم…تحت هیچ شرایطی حق نداره دست رو زنش بلند کنه…چه زنش باردار باشه…چه نباشه…اما به عنوان یه مرد می تونم
درک کنم وقتی که ماهان باهاش تماس گرفته و از جا و مکان تو بهش خبر داده چه حالی شده…تو نه تنها با غرور و غیرت
کیان…بلکه با شخصیت اجماعیش به عنوان یه فرد سرشناس تو جامعه بازی کردی…آبروش رو نه تنها جلوی شوهر سابقت و
رقیبش…بلکه جلوی همکارش بردی…شاید من به عنوان یه روانشناس که از بیرون به این قضیه نگاه میکنم…شرایط تو رو بفهمم…
اما به عنوان یه مرد…شاید اگه زن من هم همچین کاری ازش سر می زد همین رفتار کیان…بلکه بدترشو نشون می دادم…در کنار
همه اینها…حال امروز کیان…حال پدری بوده که دو تا بچشو با هم گم کرده…این خیلی فراتر و بدتر از حال مردیه که از زنش بی
خبر مونده…نباید فراموش کنی که مشکلات روحی مثل ویروس تبخالن…تا وقتی همه چی خوب باشه…مخفی و آرومن…اما یه
تنش…یه شرایط استرس زا…حتی یه خواب بد…می تونه باعث فعال شدن و سرکشی مجددش بشه…پس بیشتر از این حرفا مراقب
شوهرت باش…یه چیز رو هم به عنوان یه نصیحت پدرانه…همیشه آویزه گوشت کن…هیچ وقت غرور و غیرت یه مرد رو دست
مایه رسیدن به خواسته هات قرار نده…شاید یه سری چیزا رو به دست بیاری…اما چیزایی رو از دست می دی…که ممکنه دیگه
هیچ وقت قابل جبران نباشن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا