رمان زهر تاوان

رمان زهر تاوان پارت 7

4.2
(6)

 

-دستم را توی موهای خیسش فرو می برم و می گویم:

-واست شیربرنج درست کردم…اینو بخور که بتونی دارو مصرف کنی…با معده خالی که نمیشه…

به زحمت می نشیند و کاسه را از دستم می گیرد…لبخند پرمهری روی لبش می نشیند و می گوید:

-راضی به زحمتت نبودم خوشگل خانومم…

قاشق را به دهانش می برد…کمی مزمزه می کند…

-اوووم…عالیه…دستت درد نکنه…خودت چیزی خوردی؟

خم می شوم و موهایش را می بوسم.

-منم می خورم…فعلاً تو واجب تری…

نگاهش پر از محبت و قدرشناسی می شود…داروهایش را هم به خوردش می دهم و بدون اینکه غذایی به معده دردناکم برسانم
کنارش بیهوش میشوم…همین که نفس کشیدنش راحت تر شده برای من کافیست…میان خواب و بیداری صدایش را می شنوم:

-می خوای من برم اون یکی اتاق؟می ترسم مبتلا شی…

دستم را دور بازویش حلقه می کنم و پیشانیم را به شانه اش می چسبانم و می گویم:

-واسه من از این تجویزا نکن آقای دکتر…تو ویتامین سی من هستی…بدنمو مقاوم می کنی….

از اینکه ادایش را در آورده ام و حرفهایش را به خودش برگردانده ام بلند می خندد…نیشگونی از بازویم می گیرد و می گوید:

-به این حال و روزم نگاه نکن شیطون کوچولوی زبون دراز…بلبل زبونی کنی خواب تعطیل میشه ها…

خمیازه کشداری می کشم و می گویم:

-نه تو رو خدا…بذار بخوابم…وقتی بیدار شدم تلافی کن….

دستش را به زیر سرم هل می دهد و می گوید:

-حرفت یادم می مونه خاله سوسکه..

از تماس دستش با تنم هوشیار می شوم…اما چشمم را باز نمی کنم….حرکت انگشتانش را به زیر تاپم می فهمم….همین که به
نزدیکی قلبم می رسد سریع پلک می گشایم…چون می دانم ضربانش بیدار بودنم را لو می دهد….نگاهم در چشمان مشتاق و ملتهبش
قفل می شود….من از او پر تمنا ترم..اما می دانم که وقتش فرا نرسیده…دستم را روی بازویش میگذارم و کمی خودم را عقب می
کشم…نگهم می دارد….چشمانش خندان و شیطان می شود..

-کجا؟؟؟؟
دستم را روی عضلات بازویش می لغزانم و می گویم:
-گشنمه…
سرش را توی گردنم فرو می کند و می گوید:
-منم…
در دلم التماسش می کنم…نکن کیان…نکن…خراب می کنم….
موهایش را می کشم و خودم را از زیر دستش نجات می دهم…چشمانش را ریز می کند…دستم را می کشد و می گوید:
-مگه نگفتم حرفت یادم می مونه؟
معترض می شوم…
-ولم کن کیان….همین جوری دراز کشیدنی سرم داره گیج می ره…بذار برم یه چیزی بخورم خب…
به غرورش برمیخورد…این را از طرز نگاه کردن و اخمهای در هم فرو رفته اش می فهمم…اما او که نمی داند…من دیگر طاقت
رفتارهای عصبی و کلافه بعد از معاشقه را ندارم…چون حالا علتش را می دانم…نمی توانم با کسی که حس می کند پدرم است
ارتباط داشته باشم…باید خوب شوی کیان…باید خوب شوی…
نوک بینیش را می بوسم واز تخت پایین می پرم…دست و صورتم را می شویم و به آشپزخانه می روم…اشتهایم را از دست داده
ام….اما کتلتها را توی مایکرو می گذارم و به محض گرم شدن مشغول خوردن می شوم…
دوش گرفته و مرتب از اتاق خارج می شود…هنوز چشمهایش سرخ است و سرفه می زند…اخمهای درهمش خنده به لبم می
آورد…به ظرف غذایم اشاره می کنم و می گویم:
-نمی خوری؟
سرش را به چپ و راست تکان می دهد…برایش شیر گرم می برم و به دستش می دهم…
کنارش می نشینم و می گویم:
-واسه همین پنجشنبه خوبه مهمونی بگیریم؟
کنترل تلویزیون را بر می دارد و با بی تفاوتی می گوید:
-نمی دونم…میل خودته…
دلم از سردی رفتارش می گیرد…آه بلندی می کشم و به اتاق می روم…تخت را مرتب می کنم…موهایم را شانه می زنم…آرایش می
کنم…لباس عوض می کنم…کتابی بر میدارم و مشغول مطالعه می شوم….فقط و فقط… به خاطر اینکه دوباره رفتار بچگانه ای
ازم سر نزند…دلم می خواهد با دکتر نبوی تماس بگیرم…درباره این رفتارهای ضد و نقیض بپرسم…اگر تن به خواسته اش بدهم یک
درد است…ندهم یک درد دیگر…هر لحظه حس می کنم الان است که کم بیاورم…
در اتاق را باز می کند و داخل می شود…دستانش را پشتش می گذارد و به دیوار تکیه می زند…موهایش توی پیشانیش ریخته…
خرابم…اما با لبخند از حضورش استقبال می کنم…مظلومانه نگاهم می کند و می گوید:
-چرا اومدی اینجا؟
وسوسه غیر قابل اجتنابی به جانم می افتد…که مثل همیشه قهر کنم…به بدخلقی اش اعتراض کنم…تا بیاید و ناز بکشد و از دلم در
آورد…اما کتابم را می بندم و به سمتش می روم…دستم را دور کمرش حلقه می کنم و سرم را روی سینه اش می گذارم…
-دیدم تو زیاد سرحال نیستی….گفتم بیام تو اتاق یه کم درس بخونم…
چقدر هم که خوانده بودم…!!!
دستش را از دیوار جدا می کند و روی کمر من می گذارد:
-هفته بعد باید برم تبریز…یه کنگره یه هفته ایه…

وحشت زده نگاهش می کنم…همین یک قلم را کم داشتم..

نگاه موشکافش را به صورتم دوخته است….دستم را روی سینه اش مشت می کنم…چشمم را می بندم…صدای دکتر نبوی تو سرم
می پیچد…باید زن باشم…نه بچه…بازدمم را پر صدا بیرون می دهم…تمام انرژیم را برای لبخندی…به کار می گیرم که جز یک تکان
کوچک چیزی روی لبم ظاهر نمی شود….دلم می خواهد با همان دست مشت شده به سنه اش بکوبم و بگویم نرو…می میرم…چطور
بدون تو بخوابم…چطور غذا بخورم…چطور نفس بکشم…اصلاً چطور زندگی کنم…دلم می خواهد داد بزنم که دکتر نبوی…واقعاً در
مورد من چه فکر کرده ای؟؟؟؟؟اما با صدایی که خودم هم به زحمت می شنوم می گویم:

-یه هفته؟

سرش را تکان می دهد و به گفتن آره کوتاهی اکتفا می کند…بدون اینکه توی چشمانش نگاه کنم می گویم:

-به سلامتی….جمعه می ری؟

چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند.

-نه شنبه با پرواز پنج صبح…

بزاق تلخ ترشح شده درون دهانم را به زحمت قورت می دهم و زمزمه می کنم.

-پس بهتره مهمونی رو عقب بندازیم

این تنها جمله ای است که به ذهنم می رسد….تنها جمله نامربوط…

تبسم کمرنگی می کند و می گوید:

-مگه نگفتی پنجشنبه می خوای مهمونی بگیری؟چه ربطی به سفر من داره؟

بین تن یخ زده خودم و کوره تن او فاصله می اندازم و روی تخت می نشینم.

-همینطوری… گفتم شاید نخوای قبل از مسافرتت خسته بشی…

لبخندش رنگ می گیرد…عمق می گیرد…مگر می شود کیان حال مرا نفهمد؟مگر می شود درد مرا نداند؟کنارم می نشیند…موهای
ریخته در صورتم را پشت گوشم می زند و می گوید:

-می خوای این یه هفته رو چکار کنی؟

عزاداری…!!!

-هیچی…می شینم سر درسم…

شرمنده ام دکتر نبوی….تاب ندارم…

دستم را دور گردنش حلقه می کنم و با صدایی که از زور بغض می لرزد می گویم:

-فقط زود برگرد….من بدون تو….من…دلم خیلی تنگ میشه…

کمرم را نوازش می کند و می گوید:

– اگه راهی بود که نرم…بدون شک نمی رفتم…اما مجبورم…

نیشگونی از رانم می گیرم…بلکه این بغض کشنده فراموشم شود…سرم را تکان می دهم و می گویم:

-می فهمم…

ولی فقط خدا خبر دارد که در حال حاضر هیچی نمی فهمم…

بوسه ای بر پیشانیم می زند و می گوید:

-زود تموم میشه عزیزم…تا چشم بهم بزنی…همینجا روی این تخت پیشت نشستم…

دستی به صورت برنزه جذابش می کشم و می گویم:

-از همین الان منتظر اون لحظه ام….

به عادت همیشه ام مقابل آینه ایستاده ام و ظاهرم را بررسی می کنم.پیراهن مشکی بلند که بلندی آستینش تا ابتدای بازویم می
رسد…موهای تازه رنگ شده که شکوفه پیچشان کرده ام و روی شانه چپم ریخته ام و آرایش بی نقص اما مثل همیشه کمرنگ و
ملیحم…شرایط روحی خوبی ندارم…اما نمی دانم این همه توانایی در حفظ ظاهر را از کجا آورده ام.؟؟؟عطر گرمم را روی موها
و گردنم خالی می کنم و از اتاق بیرون می روم…کیان با بلوز کتان سفید جذب و شلوار جین تیره کنار یخچال ایستاده و آب می
خورد…از همین فاصله بوی سرد و مطبوعش شامه ام را نوازش می کند…و عضلات بیرون زده از پیراهنش چشمم را….مرا که
می بیند دستش بی حرکت می ماند….نزدیکش که می شوم آرام آرام لبخند روی لبش نقش می بندد…من هم می خندم…بیرون از
آشپزخانه کنار دیوار می ایستم و شانه ام را به دیوار کنارم تکیه می دهم…دستم را به کمرم می زنم و خیره نگاهش می کنم…لیوان
آب را روی میز می گذارد و با قدمهای سنگین و محکمش به سمتم می آید…با هر قدمش دل در سینه ام می لرزد…هنوز به توصیه
دکتر نبوی….علی رغم تمایل های گاه و بیگاه کیان…از او دوری می کنم….می دانم رفتارم گیجش کرده و گاهی آزرده اش می
کند اما هنوز اعتراضی نکرده…مغرورتر از این حرفهاست…حتی در برابر من…حتی برای جلوه….
مقابلم که می ایستد تمام عضلاتم را منقبض می کنم که آویزانش نشوم…او هم دستانش را پشتش می گذارد و با شیطنت سرتاپایم را
نگاه می کند….برای عطر تنش له له می زنم اما همچنان مقاومت می کنم….ابروهایش را در هم فرو می کند و در حالیکه
همچنان لبخند بر لب دارد می گوید:

-مطمئنی من اجازه می دم با این سر و وضع تو مهمونی امشب حاضر شی؟

چشمکی می زنم و می گویم:

-مگه سر و وضعم چشه؟من که مشکلی نمی بینم…

موهای حلقه شده ام را بین انگشتانش به بازی می گیرد….

-سرتاپات اشکاله نفس خانومی…امشب دو تا پسر جوونو و مجردم حضور دارنا….منو سیب زمینی فرض کردی عزیزم؟

فاصله بینمان را با یک قدم بر می دارم و در حالیکه سینه ام مماس سینه اش شده است دستم را به یقه اش بند می کنم و می گویم:

-من جای تو باشم به جای این حرفا یه لحظه هم خانومم رو تنها نمی ذارم….چون من گونی ام بپوشم باز به همین خوشگلیم….

قهقهه بلندی می زند و می گوید:

-قربون این اعتماد به نفست برم خانومم….

گردنم را کج می کنم….دستم را به سمت گردنش می برم …روی پنجه ام می ایستم و مستقیم در چشمان بی نظیرش زل می زنم:

-یعنی قبول نداری؟

خنده لبانش به چشمانش سرایت می کند…محکم کمرم را در بر می گیرد و می گوید:

-می دونی شیطونی کردن عوارض داره…؟؟مثلا ممکنه این آرایش خوشگلت خراب بشه یا لباست اساسی چروک شه…می تونیم
عجالتاً از لبات شروع کنیم…به نظرم رژت زیادی پررنگه….

سرش را نزدیک می آورد…قصد مقاومت ندارم…اما به محض تماس لبانش زنگ در به صدا در می آید…سریع از هم فاصله می
گیریم…دستی به موهایش می کشد و زیرلب می گوید:

-به خشکی شانس….

نمی توانم خنده ام را کنترل کنم….دستش را زیر بازویم می اندازد و می گوید:

-بخند عزیزم…بخند…می خوام ببینم آخر شب….بعد از رفتن مهمونا…کی اینجوری از ته دل می خنده….

دستم را روی دستش می گذارم و می گویم:

-تا آخر شب خدا بزرگه عزیزم…زیاد دلتو صابون نزن….من خوب بلدم خوابت کنم….

ابروهایش را بالا می اندازد و می گوید:

-شتر در خواب بیند پنبه دانه….

و در را باز می کند….چشمان متبسم دکتر نبوی روی دستان در هم گره خورده ما میخ می شود…

نمی دانم چرا…اما مثل آدمهای گناهکار دستم را از روی انگشتان کیان برمیدارم…در نگاه دکتر….نمی دانم چیست…چیزی شبیه
دیواری که بین من و شوهرم…یا شاید من و پدرم…فاصله می اندازد…کیان بی خیال و خونسرد است…رسم مهمانداری را به جا می
آورد…درست برعکس من…که به طرز رقت باری دست و پایم را گم کرده ام…دکتر می فهمد انگار….سریع سرم را در آغوش
می کشد و تمام گرما و نیروی تنش را به وجودم تزریق می کند…از آرامش آغوشش کمی آرام می گیرم و با اعتماد به نفس بیشتری
با خانواده اش برخورد می کنم…با زنش…مهرداد و مهران دوقلویش و مهکامه جوان و زیبایش…نگاه همه به من پر از محبت
است…به جز دختر خانواده….نمی دانم چرا فرم نگاه کردنش حس غاصب بودن را به من القا می کند…!
با تعارفات من و کیان می نشینند…هنوز کامل جاگیر نشده اند که پدر و مادر من و کیان هم از راه می رسند…به آشپزخانه می
روم….چند نفس عمیق می کشم…نه اینکه از میهمان بترسم…نه اینکه بلد نباشم…از بودن زیر ذره بین دکتر نبوی هراس دارم…از
اینکه درسم را خوب پس ندهم و برق رضایت را در چشمان متفکرش نبینم…حضور عطرآگین و حمایتگرانه کیان را کنارم حس می
کنم…لبخند مطمئنی به رویش می زنم…صدای زمزمه وارش…پوست زیر گوشم را قلقلک می دهد..

-چرا اینجا ایستادی؟

لبخندم را حفظ می کنم…به زحمت….

-می خوام شربت بیارم!

کاش یکی کمی شربت قند به من و این فشار افتاده ام برساند….

با همان صدای کنترل شده اش می گوید:

-کمک نمی خوای؟

چراااااااا…..خیلی….به اندازه تمام درد و استرسی که درونم را متلاشی کرده….

-نه عزیزم…تو برو پیش مهمونا…نگران هیچی هم نباش…

لبخند می زند….پر مهر….پر عشق….و می رود…

لیوانهای کریستال سیاه و سفیدم را در سینی می چینم و قاشکهای شیشه ای همرنگشان را کنارشان می گذارم…بعد از مدتها…بعد
از سالها….بسم اللهی روی لبم جاری می شود….و همین عبارت دو کلمه ای جان تازه ای به پاهای متزلزلم می بخشد….با
ورودم به پذیرایی…نگاه همه روی من ثابت می شود…چهره ام آرام و خندان است….اما دلم…..!!!مرتب تکرار می کنم…
زن باش جلوه…زن…به خاطر کیان….زن کیان…
بین آنهمه چشم…اشعه نگاه دکتر نافذتر است…کاش اینطور دقیق نگاهم نکند…کاش…

سینی را دور می چرخانم..به جز مهکامه که نگاه از بالا تا پایینی به من می اندازد..همه تشکر می کنند و با به به و چه چه
برمیدارند…تنها فضای خالی کنار کیان است…بهترین فضای خالی…با لبخند دلگرم کننده اش از نشستنم استقبال می کند…باید حرف
بزنم…مجلس را گرم کنم…درست مثل یک زن….حال و احوال و تعارفات مجدد را از خانم دکتر شروع و به پدرم ختمش می
کنم….متین و با وقار….حداقل این یک کار را بلدم…به لطف مهمانیهای شبانه ام در فرانسه….بی اختیار چشمانم در چشمان دکتر
قفل می شود…هیچی نمی خوانم….می خواهم نا امید شوم…اما به خودم نهیب می زنم:

-اگه قرار بشه همه چی از نگاهش معلوم باشه که روانپزشک نیست…!

این دلداری آرامم می کند…نه…نمی کند….!!

تمام حواسم را به جمع می دهم….نگاه های خصمانه مهکامه بدتر عصبیم می کند…کلافه کننده تر از آن…اشتیاق واضح و اعصاب
خردکنش نسبت به کیان است…کیان من….

شام را میان خنده و شوخیهای کیان و دکتر و پسرهایش سرو می کنم….من هم عمه و مادر و خانم دکتر را سرگرم کرده ام…
مهکامه علاقه بیشتری به جمع مردانه نشان می دهد…راحتش گذاشته ام….تعاریف همه از سه نوع غذایی که با دستان خودم پخته
ام…انواع مختلف سالادهایی که با دستان خودم درست کرده ام….دو نوع دسری که با دستان خودم ساخته و تزیین کرده ام …میز
خوش آب و رنگ و قشنگی که با دستان خودم چیده ام….دل بیچاره ام را…این دل ترسیده و سرما زده بیچاره ام را… میزبان
شادی کوچکی می کند…اما آن برق گذرای چشمان دکتر به تمام این شب می ارزد…یعنی راضی است؟یعنی کارم را درست انجام
داده ام؟یعنی مقبول واقع شده ام؟؟؟؟

خدا………..این زندگی ست که من دارم؟؟؟

*********************************کفشهای پاشنه بلندم را از پا در می آورم و کناری می اندازم و با رخوت روی مبل
مینشینم…پایم درد گرفته…بس که سرپا بودم…چشمانم را می بندم و به جمله آخر دکتر نبوی که آهسته و دور از چشم هم توی گوشم
زمزمه کرده بود فکر می کنم.
-گفته بودم که نیروی عشق از نیروی علم قویتره…یادت میاد؟به حرفم رسیدی؟شاید به زودی بتونیم به جفتتون یه آوانس بدیم….
دهانم باز مانده بود…این یعنی تعریف؟یعنی رضایت؟یا نه؟؟؟یعنی هنوز باید کار کنی…بیشتر از این…شدیدتر از این….
حداقل این را مطمئنم که میزبان خوبی بوده ام…وقتی عمه سختگیر و جدی من لب به تعریف باز کرده بود…یعنی همه چیز در حد
عالی بوده است…اما نگاه عمه…نگاه همه…با نگاه دکتر متفاوت است…باید بفهمم در چشم تیزبین و دقیق او چگونه بوده ام…
از تکانهای مبل چشم باز می کنم….کیان کنارم نشسته…او هم خسته است…هر دو تمام شب گذشته را نخوابیده ایم….از صبح هم
که درگیر مراسم میهمانی بوده ایم…دستم را روی دستش می گذارم و آهسته می گویم:
-برو بخواب عزیزم….خستگی از سر و روت می باره…
چشمانش باز و چهره اش متفکر است…جوابم را نمی دهد…انگار اصلا حرفم را نشنیده…صدایش می زنم.
-کیان…
سرش را به سمتم برمیگرداند و می گوید:
-تو که از من خسته تری…دیشب شیفت بودی…امروزم که یه لحظه ننشستی…باز من یکی دو ساعت خوابیدم…
از روی مبل می لغزم و تن خسته ام را به خنکای پارکت کف می سپارم….شقیقه ام را به زانیش می چسبانم و در دل می گویم…
-به خاطر تو حاضرم تا ابد نخوابم و نشینم…کاش می دونستی….
خزش دستانش را به زیر موهایم حس می کنم و صدای گرفته و آرامش را با گوش جانم می شنوم…
-امشب احساس کردم نمی شناسمت….باورم نمی شد بتونی اینقدر قشنگ و تمیز مهمونداری کنی…هر لحظه بیشتر جلوه چهار
ساله از جلو چشمام محو می شد…انگار واقعا بزرگ شدی…خانوم شدی…راستشو بخوای اصلا انتظار نداشتم از پس این مهمونی
بر بیای…باعث افتخارم شدی….
خستگی به چشم بهم زدنی از جانم پر می کشد…بالاخره دیده است…بالاخره جلوه 27 ساله را دیده است…بالاخره به چشمش آمده
ام…به عنوان یک زن…یک زن کدبانو و هنرمند…
هجوم تند و شدید آرامش را به قلبم حس می کنم…
راهکارهای دکتر نبوی معجزه می کند!!!
او هم از مبل پایین می آید…کنارم می نشیند…صورتم را میان انگشتان یک دستش می گیرد و موشکافانه نگاهم می کند….سبزی
چشمانش روشن شده…خیلی روشن…انگشتش را روی لبم می کشد و نگاهش تا گردنم پایین می آید.
-کی بزرگ شدی جلوه…کی اینقدر بزرگ شدی….
بزرگ شدم کیان…طی همین چند روز بزرگ شدم…با هزار عذاب و درد بزرگ شدم…اینبار….بدون تو بزرگ شدم….به خاطر تو
بزرگ شدم…
نفس می کشم…عمیق…دستم را روی صورتش می گذارم…به چشمان سرگردانش خیره می شوم…
-من خیلی وقته که بزرگ شدم کیان…از اون زمانی که روی پات نشستم و انگشتمو توی چشمت فرو کردم….بیست و سه سال می
گذره….درسته همیشه بچگانه رفتار کردم…می دونم که هیچ وقت حرکاتم باب سنم نبوده…اما اینا واقعیت بزرگ شدن منو تغییر
نمی ده….دیگه باید زن بودن رو یاد بگیرم…و بعدش مادر بودن رو….فقط خدا می دونه چقدر دلم می خواد بچه تو رو به دنیا بیارم
و درست مثل پدرش تربیتش کنم…مثل تو…قوی و محکم…
روی کلمه مادر بودن…پدر شدن…تاکید می کنم…مردمکش ثابت می شود…خنده به صورتش بر می گردد…شیطنت هم…
-پس بزرگ شدی!
چشمانم را باز و بسته می کنم.
-زن شدی!
سرم را تکان می دهم
-دوست داری مادر شی!
می خندم…
شانه هایم را می گیرد و مجبورم می کند که روی زمین دراز بکشم…گرمای بدنم بلافاصله به پارکت منتقل می شود…بس که
داغم…دستانش را دو طرفم قرار می دهد و روی تنم خیمه می زند…از نگاه سرخش آتش می بارد…
-پس اونقدر بزرگ شدی که بدونی باید از شوهرت تمکین کنی! نه؟؟
با خنده سرم را به چپ و راست تکان میدهم…او هم می خندد…
-پس جهت اطلاع باید بگم خانومایی که اینقدر ادعای خانومیشیون می شه باید در عملم اثباتش کنن…با گرده افشانی که نمی تونی
مادر شی خوشگل خانوم..پروسه ش طولانیه…
سرخ می شوم…با خشم ساختگی هلش می دهم…بلند می خندد. هر دو دستم را بین یک دستم می گیرد و سرش را در گردنم فرو می
برد و زمزمه می کند:
-مجبورم نکن به زور متوسل شم….من راه و روش تجاوز کردن رو هم بلدما…
سرش را بالا می گیرد و چشمکی حواله چشمان گرد شده ام می کند:
-یادت که نرفته؟؟؟؟
نمی توانم خنده ام را پنهان کنم….اشتیاقم را هم…به خواسته اش تن می دهم…به خواسته شوهرم…
میان هیجانات غیر قابل کنترل کیان…زیر لب می گویم:
من هم آدمم دکتر نبوی…من هم آدمم..احساس سرما می کنم…پتو را محکم تر دور خودم می پیچم و سرم را بیشتر میان بازوی دراز
شده کیان فرو می برم…اینکه نهایت کلافگیش را با روشن کردن یک سیگار نشان داد و از کنارم بلند نشد دلم را مالامال از خوشی
کرده است…حرف نمی زند…سکوت کرده و فقط سیگار دود می کند…اما همین هم برای من یک پیروزی بزرگ به شمار می رود…
از طرفی هم دلم می سوزد…برای عذابی که کشیده و هنوز هم می کشد….حالا می فهمم چرا همیشه توی کشوی تختش آرام بخش
می گذارد…کیان من گاهی آنقدر بهم می ریزد که چاره ای جز پناه بردن به قرصهای صناعی و شیمیایی ندارد…و من …من
احمق…با این همه ادعای عاشقی…اینها را نفهمیده بودم…

با سرفه من تکانی می خورد و به خودش می آید….سریع سیگار را خاموش می کند و می گوید:

-دود اذیتت کرد؟

آه بی اختیاری می کشم و می گویم:

-نه…راحت باش…فقط…

سرم را بلند می کنم…پرده ضخیم اشک اجازه نمی دهد چهره گرفته اش را واضح ببینم…موهایم را پشت گوشم می زند و به آرامی
می پرسد:

-فقط چی؟

می خواهم بگویم ممنونم که اینبار رهایم نکردی و نرفتی…ممنونم که این همه درد را به خاطر من…تنهایی….روی دوش می
کشی…ممنون که اینهمه وقت… این من غیر قابل تحمل را…. اینطور صبورانه تحمل کردی و دوست داشتی….ممنونم که
هستی…که اینقدر مقتدرانه و حمایتگرانه…هستی…
اما تنها نوک انگشتانی که اشک از صورتم می زدایند را می بوسم و زمزمه می کنم:

-خیلی دوست دارم…خیلی…

چشمان غمگینش…در تاریکی شب ستاره باران می شوند و می درخشند…با تمام قدرتش جسم محتاجم را در آغوش می کشد و زیر
گوشم نجوا می کند:

-نه به اندازه من نفسم…

******************
نفس کشیدن سخت می شود…وقتی به این چمدان بسته شده نگاه می کنم…چمدانی که خودم با بغض و آه و ناله…اما دور از چشم
کیان…برایش آماده کرده ام…یکی دو ساعت دیگر به فرودگاه می رود…قلبم بی قراری می کند و در سینه می کوبد…احساسم سر به
فغان برداشته…که نگذار برود…نگذار…تو می میری….اما…اخطارهای شدید و بیرحمانه دکتر نبوی هر چه نیاز است در دلم خفه
می کند…..هرچند که نگفته….کیان از همه چیز خبر دارد…از صبح من سکوت کرده ام و مثل روح در خانه سرگردانم و او
فقط با لبخند نگاهم می کند…این همه خویشتن داری و صبوری از من بعید است…او هم این را می داند…همه چیز را آماده کرده ام
و کنار در ورودی گذاشته ام….سعی می کنم کمتر با او چشم در چشم شوم…به نوعی از دیدنش هراس دارم…می ترسم دوام
نیاورم…خراب کنم…کم بیاورم…توی اتاق خواب گیرم می اندازد….لبخند کمرنگی می زنم و می خواهم از کنارش عبور کنم…اما
دستم را می گیرد و مرا مقابل خودش نگه می دارد…بغضی که توی گلویم راه نفسم را بسته…فرو می دهم و نگاهم را از نگاه خیره
اش می دزدم…بغضم که توانایی ابراز وجود پیدا نکرده…خودش را به دست و پایم می رساند و باعث لرزش اندامهایم می شود…
دستانش دور بازویم سخت می شوند…آنقدر که دردم می گیرد….همین بهانه خوبی می شود و با صدایی به شدت ضعیف شده می
گویم:

-آی…

بمی صدای پر جذبه اش دگرگون ترم می کند:

-جلوه….نگام کن…

به زحمت سرم را بالا می گیرم…بدون این سبزهای تیره و رخشان…روزگارم سیاه است…لبم را گاز می گیرم که صدایی از گلویم
در نیاید…زمزمه می کند:

-اینقدر خودتو اذیت نکن عزیزم…زود برمیگردم…قول می دم روزی ده بار باهات تماس بگیرم….خوبه؟

دوباره سرم را به زیر می اندازم و آهسته می گویم:

-این الان یه معامله ست؟

می خندد…تن خنده اش غمگین است…سرم را به سینه اش فشار می دهد و می گوید:

-نه…چون بزرگ شدی…دیگه باهات معامله نمی کنم…

حریصانه عطر تنش را فرو می دهم…

-ای کاش می رفتی پیش مامان بابات…اینجوری تنها نبودی…خیال منم راحت تر بود…

سرم را روی سینه اش جا به جا می کنم و می گویم:

-وقتی تو پیشم نباشی…هر جای این دنیا که باشم بازم تنهام…پس ترجیح می دم تو خونه خودمون منتظرت بمونم….

موهایم را غرق بوسه می کند و من هم به اشکهایم اجازه خودنمایی می دهم…بی محابا…بی خجالت….بی ترس و اضطراب…

همه زنها در فراق شوهرشان گریه می کنند…و من مطمئنم این بچه بازی نیست…حتی اگر تو بگویی دکتر نبوی…
**********************

به محض خروجش از خانه…زانوهایم تا می شوند و بغضم می شکند…ساعت سه نصفه شب است….اما گوشی را برمیدارم و
شماره دکتر نبوی را می گیرم….صدای هوشیارش توی گوشم می پیچد.ناله می کنم.

-دکتر…کیان رفت…

لحظه ای سکوت می کند و بعد می گوید:

-با همین حال و روز بدرقه ش کردی؟

شوری اشک را روی زبانم حس می کنم…

-نه…تا اونجایی که تونستم خودمو کنترل کردم…اما دارم از غصه می میرم…همه چی بهم ریخته…

خنده ملایمی می کند…از آن خنده های همیشگی که عجیب آرامش می دهند…

-اتفاقاً بر عکس…همه چی داره درست میشه…تو خیلی بهتر از اون چیزی که من فکر می کردم داری عمل می کنی…مهمونی
دیشب…رفتارت…طرز صحبت کردنت…لباس پوشیدنت…حتی شکل قدم برداشتنت….همه و همه… تحسین برانگیز و در حد
همون چیزی بود که من انتظار داشتم….اگه همین طوری ادامه بدی…اگه به جای نقش بازی کردن شخصییت رو به همین شکل
بسازی…به زودی همه مشکلات حل می شه….

باز ناله می کنم…

-سخته دکتر….این فاصله گرفتن سخته….من دیگه نمی تونم…

نفسش را کشدار…بیرون می دهد….

-سخته چون داری فیلم بازی میکنی…چون چیزی رو نشون می دی که نیستی…اما خودتم اینو فهمیدی که اون چیزی که واقعاً
هستی…همون چیزیه که کیان و خودت رو به این حال و روز کشونده….پس باید پوست بندازی…اون جلوه قدیمی رو رها کن و
اینی بشو که الان مجبوری باشی….وقتی زن بودن…محکم بودن…مستقل بودن..جزئی از شخصیتت بشه…دیگه اینقدر عذاب نمی
کشی….کیان رو هم عذاب نمی دی…باید یاد بگیری…باید یادت بدم…که تو یک آدمی با یک شخصیت مستقل حقیقی…وابستگی به
شوهر خوبه…اصلاً نیازه…اگه نباشه مرد سرد می شه…طرد می شه…امابه حدش…تو حدشو نمی دونی…مثل بچه ای که از دامن
مادرش آویزونه…تو هم به کیان آویزونی…و همیشه…حس ضعیف بودن…ناتوان بودن…بی اراده بودن…محتاج بودن رو به شوهرت
القا می کنی…انگار این قضیه واست یه دستاویز شده….انگار می خوای حس ترحم کیان رو یه وسیله قرار بدی که مجبورش کنی
کنارت بمونه و ترکت نکنه…اما این درست نیست دختر….تو باید واسه حفظ کردن اون جاذبه های دیگه ای داشته باشی….جاذبه
یه زن واسه یه مرد…یه موجود مفلوک همیشه نالان…هیچ جذابیتی واسه هیچ انسانی نداره….کیان تو رو دوست داره…خیلی هم
داره….اما مثل هر مرد دیگه ای پر از انواع و اقسام غرایزه….اگه به تو تا ابد به شکل یه بچه که باید ازش محافظت بشه نگاه
کنه….نهایتا مجبوره واسه ارضا نیازهاش به یه زن واقعی رجوع کنه….نباید بذاری این اتفاق بیفته…نباید ازت سرد بشه…نباید
درگیریاشو بیشتر از این چیزی که هست بکنی….

اشکهایم را پاک می کنم و با وحشت می گویم:

-من نمی خوام کیانو از دست بدم…هر کاری لازم باشه می کنم…اما بدون اون نمی تونم….

آرام و شمرده می گوید:

-باشه…از دستش نده…اما با روشهای صحیح نگهش دار…..نه اینکه با این رفتارای بچگانه بدتر فراریش بدی….تو این یه هفته
که کیان نیست فرصت خوبیه که بیشتر با هم ملاقات کنیم…من به تو تواناییهایی که عشقت بهت می ده ایمان دارم….فقط باید این
تواناییها رو شکوفا کنیم….به خاطر خودت…به خاطر کیان….

با دیدن اسم کیان روی صفحه موبایلم….با دکتر خداحافظی می کنم…نمی دانم چه سری ست که حرف زدن با این دکتر آرام و
خونسرد….اینچنین اعتماد به نفسم را تقویت می کند….حتی اگر تمام حرفهایش نکوهش و سرزنش باشد…با شوهرم حرف می
زنم…گرم…عاشقانه…پر از دلتنگی….پر از بغض…اما بدون انتقال حسهای بد و آزار دهنده….بدون گیردادنها و بازی کردنهای
همیشگیم…با اعصاب تحریک شده و خسته اش….گاهی دعا می کنم….که ای کاش به جای این جلوه….یک دکتر نبوی در قالب
جلوه با کیان زندگی می کرد….در آنصورت چقدر همه چیز…کامل…آرام….و بی دغدغه بود….

****************
مهسا آراسته!!!!
اولین شیفت شبم بدون کیان را با بی حوصلگی و بدخلقی آغاز کردم اما دیدن اتیکت روی روپوش این دختر حالم را سر جایش
آورده است.بالاخره موفق به زیارت فرزند گردن کلفت ترین سهامدار بیمارستان شدم…
با یک نگاه زیر چشمی ظاهرش را بررسی می کنم…قد کوتاه و اندام ظریف…پوست سبزه تیره و موهای مشکی پرکلاغی…می توان
گفت تنها عضو زیبای صورتش بینی قلمی و خوش فرمش است….شاید خوشگل و چشمگیر نباشد اما روی هم رفته قیافه با نمک و
تو دل برویی دارد…یا شاید لبخند مهربانی که لحظه ای لبش را ترک نمی کند باعث این جذابیت پنهان شده….برخلاف تصوراتی که
خانم نجفی توی ذهنم ایجاد کرده بود…بسیار خاکی و خودمانیست و اکثر پرسنل دوستش دارند…دستم را به سمتش دراز می کنم:

-جلوه هستم….دختر دکتر کاویانی….

با همان لبخند دوست داشتنی و قشنگش دستم را به گرمی فشار می دهد:

-خوشبختم خانوم دکتر.تعریفتون رو از پدرم شنیدم.دکتر کاویانی رو هم زیاد ملاقات کردم اما تا حالا سعادت زیارت شما رو نداشتم.

چقدر مودب و اجتماعی!!!

به تبعیت از خودش لبخندم را حفظ می کنم.

-اختیار داری عزیزم.کم سعادتی از ماست.خیلی دوست داشتم ببینمت.از قرار من و شما…یه جورایی…هردومون اینجا غریبیم.

چهره اش در هم فرو می رود.آه عمیقی می کشد و می گوید:

-درسته.متاسفانه من مدت زیادی نیست که اومدم تهران.هیچ دوست و آشنایی اینجا نداریم.به خاطر شرایط پدرم مجبور شدیم بیایم
اینجا.الانم که کاوه رفته تبریز.تنهاتر شدم.

از شنیدن اسم تبریز دوباره کسل می شوم.سری به علامت همدردی تکان می دهم و می گویم:

-کاملا درکت می کنم.شوهر منم واسه همین کنگره رفته.حسابی تنها شدم.

انگار می فهمد که دلتنگی من خیلی بیشتر از خودش است…می خندد و دستش را روی بازویم می گذارد.

-غصه نخورین خانوم دکتر.ایشالا خیلی زود برمیگردن.اگه اشتباه نکنم شما همسر دکتر حسامی هستین.درسته؟

سرپایین افتاده ام را بالا و پایین می کنم.

-بله…هنوز دو روز از این یک هفته گذشته…

اینبار بلندتر می خندد.

-فکر می کردم فقط خودم بابت رفتن نامزدم اینقدر پنچرم….شما که از منم غصه دار ترین خانوم دکتر…

نفس عمیقی می کشم و در حالیکه سرم را کج گرفته ام و تمامی حرکات و واکنشهایش را زیر نظر دارم می گویم:

-خوبیش به اینه که درک می کنی من چی می کشم…فقط اگه به جای این لفظ خانوم دکتر…جلوه صدام کنی و باهام راحت باشی…
درک متقابلمون خیلی بیشتر می شه.

با شوق دستهایش را به هم می کوبد و می گوید:

-من که از خدامه…نمی دونی چقدر اینجا احساس تنهایی می کنم…

دوباره دستم را به سویش دراز می کنم.

-پس مجددا سلام…جلوه هستم…

دستم را میان هر دو دستش می گیرد.

-مهسا…

صدای سرد و خشک مدیر گروه هر دویمان را از جا می پراند.

-مریض اتاق 506 در حال مرگه…شما اینجا ایستادین خوش و بش می کنین؟

نگاهش می کنم…اندام کشیده سفید پوش و چشمان سیاهش را می کاوم…سرم را پایین می اندازم و آهسته از کنارش رد می شوم و
زیر لب زمزمه می کنم.

-ببخشید دکتر….زیر نگاه خیره و جدی ماهان، مریض را معاینه می کنم….زیاد هم حالش وخیم به نظر نمی رسد…از اینترن
کشیک شرح حال را می گیرم و تشخیص می گذارم.زیر چشمی نگاهش می کنم..سری تکان می دهد که نمی دانم به معنای تایید
است یا تاسف!با ویبره گوشیم از جا می پرم….تصویر کیان روی صفحه خاموش وروشن می شود…می خواهم از اتاق بیرون
بروم…اما صدای مواخذه گر ماهان متوقفم می کند.

-من به شما اجازه خروج دادم خانوم دکتر؟

چشمم روی تصویر کیان خشک شده…گوشی را توی دستم فشار می دهم و می گویم:

-یه تماس واجبه.باید جواب بدم

پوزخندی گوشه لبش می نشیند

-یعنی واجب تر از جون یه آدمه؟

حرص می خورم…از اینهمه گیر دادن بی مورد…آنهم جلوی اینترن و پرستارها….اسکرین گوشی خاموش می شود و کلمه
missed call روی آن نقش می بندد.توی چشمانش زل می زنم و می گویم:

-خدا رو شکر مریض مشکل خاصی نداره.شما و بقیه بچه ها هم که حضور دارین…

صدایش را بالا می برد…

-رزیدنت کشیک شمایین خانوم…مسئولیت این مریض با شماست!بعدشم کی گفته تشخیص عالمانه تون درست بوده و مریض مشکلی
نداره.ها؟من تایید کردم؟از همه مهمتر..به شما یاد ندادن استفاده از موبایل توی بیمارستان…اونم توی بخش…اونم روی سر مریض
ممنوعه؟کدوم دانشگاهی به شما مدرک داده که هنوز ابتدایی ترین اصول رو هم بلد نیستین؟؟

از لحن تحقیرآمیزش بغض می کنم.گوشیم را توی جیبم می گذارم.آب دهانم را قورت می دهم و با صدایی که سعی در پنهان کردن
لرزشش دارم می گویم:

-مطمئناً جایی که من مدرک گرفتم خیلی معتبرتر از جایی که شما تحصیل کردین…چون به من یاد دادن اولین شرط پزشک
بودن…تحصیلکرده بودن…احترام گذاشتن به شخصیت افراد و مؤدب بودنه…چیزی که انگار به شما یاد ندادن!

جوشش خشم را در چشمانش می بینم.دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما انگار پشیمان می شود…
دلم به درد آمده.از برخورد تند و غیر منصفانه اش.از شکستن غرورم جلوی دیگران….از خرد کردن شخصیتم…می دانم فردا به
محض آمدن رییس بیمارستان گزارشم را رد می کند و حتما توبیخ خواهم شد و حتی شاید تنبیه…اما سرم را بالا می گیرم و با
خونسردی از اتاق بیرون می زنم.

به محض پیچیدن صدای کیان توی گوشی بغضم سرباز می کند…تمام وجودم نیاز است…برای اشک ریختن و دردودل کردن…برای
شکایت کردن…که برایش بگویم…از اینکه وقتی نیست چقدر غریب و بی کسم…چقدر تنها و بی پناهم…که چقدر ضعیف و شکنندم…
اما می دانم که نباید بویی ببرد…نباید از اینطور بیرحمانه تحقیر شدن من…آنهم توسط ماهان خبردار شود…نباید این حجم فزاینده
بغض و اشک را حس کند…پس تنها زمزمه می کنم :

-کیان!

صدای گرم و مردانه اش دستی می شود برای زدودن اشکهایم:

-جانم نفسم…

همین عبارت کوتاه…غم از دلم می برد و جایش را دلتنگی پر می کند.

-دلم خیلی تنگته….

نفسهای آرامش گوشم را نوازش می کند….

-دل من که هلاکته…دارم واسه بغل کردنت لحظه شماری می کنم…

گوشیم را بیشتر به صورتم می چسبانم…انگار با اینکار کیان نزدیکتر می شود…

-زود برگرد…دیگه ظرفیت دور بودنم از تو تکمیله…

بغضم را از صدای گرفته ام می فهمد…نفس عمیقی می کشد صدای او از منهم گرفته تر است:

-می دونی امشب یاد چی افتادم؟

با همان بغض شدت یافته نجوا می کنم:

-چی؟

– اولین شبی که از ماهان جدا شدی…یادت می یاد؟

کامل و واضح…شبی که بالاخره بعد از مدتها کیان در آغوشم گرفت و تاصبح رهایم نکرد….

-هیچ وقت به اندازه اون شب دلم نخواسته بود که زنم باشی….بدنت مثل یه جوجه سرما زده می لرزید و من آرزو می کردم که
ای کاش می تونستم با روشهای خاص خودم آرومت کنم….

مکث می کند…صدایش را به زحمت می شنوم…

-وقتی بالاخره بعد از ساعتها گریه کردن خوابت برد…وقتی صورت اشکی و معصوم غرق خوابتو دیدم….دیگه نتونستم خودمو
کنترل کنم…تا صبح هزار بار لباتو بوسیدم….نمی دونستم اگه بیدار شی و بفهمی چه عکس العملی نشون می دی….واسم مهم
نبود…می ترسیدم باز از دستم درت بیارن و من تا ابد تو حسرت داشتنت بسوزم.

دوباره چند ثانیه سکوت می کند.

-راستشو بخوای دیگه هیچ وقت هیچ لذتی با اون بوسه های یواشکی و آروم برابری نکرد…چون هیچ هوسی توش نبود…هیچ
شهوتی…فقط و فقط حس خواستن بود…خواستن دست نیافتنی ترین دختر دنیا… همیشه فکر می کردم محاله بتونم با دختری که
خودم بزرگش کردم ازدواج کنم….اما اون شب…شاید اگه اونقدر اوضاع روحیت بهم ریخته نبود یک لحظه هم تو تصاحبت تعلل
نمی کردم…چون دیگه نمی تونستم اجازه بدم مال مرد دیگه ای بشی….اما اون اشکایی که حتی تو خواب هم دست از سرت بر نمی
داشتن مانعم شدن….گفتم عیبی نداره….تحمل می کنم…تا یه چند روز بگذره و حالش بهتر شه…اما صبح به محض اینکه بیدار
شدی و چشمت بهم افتاد گفتی من می خوام برم…سعی کردم جلوتو بگیرم…اما نتونستم…نتونستم چون تو اینطور می خواستی…

اشکهایم تمام صورتم را خیس کرده اند…به سختی می گویم:

-کاش همون شب کارو تموم می کردی….کاش دیگه نمی ذاشتی ازت دور شم…کاش فقط یک بار بهم گفته بودی که دوسم
داری…تمام بدبختیهایی که کشیدیم سر همین خواستن های من و نخواستن های تو بود…اگه گفته بودی…اگه می دونستم…

حرفم را قطع می کند…صدایش قدرت گرفته…

-اینا رو گفتم که بدونی اون شب چه شیطنتایی کردم و تو ازشون بی خبری…ولی الان دلم شیطنت مشترک می خواد…دیگه تنهایی
بهم مزه نمی ده…

می فهمم که می خواهد حواسم را پرت کند…نمی داند که من همه چیز را می دانم…دل به دلش می دهم . به خواسته اش…عوض
شدن بحث را قبول می کنم و در نجواهای عاشقانه و پر تمنایش گم می شوم…این کیان…همین کیان…تنها تسلی بخش قلب هزار تکه
ام و همین آغوش هزار کیلومتر دورترش…تنها آرامگاه تن بی تاب من است…با حرفهایش جادو می شوم و در خلسه ای که صدای
پر جذبه اش ایجاد کرده فرو می روم…دم صبح که هردو رو به بیهوشی هستیم خداحافظی می کنیم و من برایش اس ام اس می کنم:

ای به داد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی، جون پناهی

جواب می دهد:

-خیلی میخوامت…

می نویسم:

مقصدت هرجا که باشه
هرجای دنیا که باشی
اون ور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود…

جواب می دهد:

-نفسمی خانوم کوچولوم….

گوشی را به لبهایم می چسبانم و می بوسمش…بوی کیان را گرفته…تمام اتاقم بوی کیان را گرفته…کیانی که حتی وقتی نیست…
بازهم توی شب کاریم پا به پایم بیدار ماند و تنهایم نگذاشت…همین کیان…همین کیان بی همتا….

پشت پنجره اتاق رزیدنتها ایستاده ام و متفکرانه به کیان و کاوه که توی محوطه ایستاده اند و حرف می زنند نگاه می کنم.چند وقت
است که حال و روز خوشی ندارم.عصبی و پرخاشگر شده ام…دیدن این گفتگوی دو نفره مسخره هم حالم را خراب تر می کند…
چندین ماه است که تحت نظر دکتر نبوی با مشکلات خودم و کیان دست و پنجه نرم کرده ام….موفقیتم صد در صد نبوده…اما دکتر
نبوی کاملاً راضی به نظر می رسد…اما انگار این کشمکش نفس گیر که قسمت عمده اش مربوط به خودم و مبارزه با ضعفهای
درونیم بوده…حسابی اعصابم را ضعیف کرده….احساس لرز می کنم…شنلم را از روی صندلی بر می دارم و دور خودم می
پیچم….هوای آذر ماه بیشتر از آن چیزی که واقعاً هست…سرد به نظر می آید….
انگشتان کیان به نشانه تهدید بالا رفته است…اما کاوه پوزخندزنان…تنها نگاهش می کند…کیان کلافه دستش را توی موهایش فرو می
برد و از او فاصله می گیرد….اخمهایم بیشتر در هم گره می خورد….هنوز فرصت ادب کردن کاوه پیش نیامده…زرنگ تر از
چیزی ست که فکر می کردم….

ضربه ای به در می خورد و متعاقب آن مهسا وارد می شود.با بی حالی لبخندی به رویش می زنم….با سرخوشی می گوید:

-ا…هنوز نرفتی؟؟

سرم را تکان می دهم و می گویم:

-نه…منتظر کیانم…انگار نه انگار که دیشب تا صبح بیدار بودیم.معلوم نیست داره چیکار می کنه.

می خندد…

-آخ آخ…چه بداخلاق…خدا بهش رحم کنه…امروز از اون روزاست که از دنده چپ بلند شدی….

تبسمی زورکی روی لبم می نشانم و می گویم:

-آره..اصلاً سرحال نیستم…نمی دونم چرا این روزا اینقدر عصبی و تند شدم…همشم سردمه…هرچی لباس می پوشم فایده نداره…

دستش را روی دستم می گذارد و می گوید:

-تنت که داغه….تب داری…احتمالا داری سرما می خوری….

همان تب و لرز لعنتی….

-نه بابا…ده روزه که اینجوریم..اگه سرماخوردگی بود باید تا الان علایم دیگه رو هم نشون می داد…

در باز می شود و کیان میان چهار چوب در می ایستد و مثل تمام دفعاتی که من و مهسا را با هم می بیند نگاه مشکوکی بین ما رد و
بدل می کند…مهسا به احترامش بلند می شود…سلامی می کند و رو به من می گوید:

-من دیگه برم جلوه جون…بیشتر مراقب خودت باش…

دستش را فشار می دهم و تشکر می کنم…کیان همچنان میان در ایستاده است…کیفم را برمی دارم و می گویم:

-بریم؟؟؟

از من خیلی خسته تر است…دیشب تا صبح یکسر توی اتاق عمل بود…

-تو برو عزیزم.من کار دارم.فعلا نمی تونم بیام خونه….

عصبانی می شوم…دلیلش را هم نمی دانم…صدایم را بالا می برم…

-نمی شد زودتر بگی؟یه ساعته اینجا علافتم…

چشمانش را روی هم فشار می دهد و دستی به صورتش می کشد:

-ببخشید خانومی…خودمم همین الان فهمیدم…

با خشم مقنعه ام را روی سرم مرتب می کنم…شانه ام را از قصد به شانه اش می کوبم و بدون خداحافظی از اتاق خارج می
شوم….در حالیکه خودم هم از این رفتار عجیب و غریبم در بهتم….

به محض ورودم به خانه دمای پکیج را تا آخرین حد بالا می برم و زیر پتو می خزم….حتی میل به خوردن صبحانه هم ندارم….
چشمم که گرم می شود صدای زنگ موبایلم بر می خیزد…نگاهی به تصویر خندان کیان می کنم و با بی حوصلگی جواب می دهم:

-الو….

صدایش خسته است…خیلی….

-قبلنا می گفتی جانم…..

دلم از مظلومیتش آتش می گیرد….

-می خوام بخوابم کیان…حالم خوش نیست….

به همان آرامی می گوید:

-آخه چت شده تو؟الان یه مدته که اینجوری شدی…از چیزی دلخوری؟؟

دلخور هستم…اما نمی دانم از چه…زیرلب می گویم…

-نمی دونم…فکر می کنم افسردگیم عود کرده…

-آخه چرا؟نباید یه علتی داشته باشه؟

تند پاسخش را می دهم…

-چه می دونم کیان…گیر نده…گفتم که خوابم می یاد….

و گوشیم را خاموش می کنم…سرم را زیر لحاف فرو می برم و خشمگین از این درد بی درمانی که به جانم افتاده….تسلیم خواب
می شوم…

با بوسه های نرم و و نوازشهای ملایمش چشم باز می کنم….کنارم دراز کشیده…چشمانش سرخ سرخ است…حتی لباسهایش را
هم عوض نکرده…کمی عقب می کشم و خوابالود می گویم:

-ساعت چنده؟کی اومدی؟

بوسه کوتاهی به هر دو چشم نیمه بسته ام می زند و می گوید:

-ساعت یکه…همین الان رسیدم…

با بدخلقی پشت می کنم و می گویم:

-واسه چی منو بیدار کردی؟لباستو در بیار بگیر بخواب دیگه…

دستش را دورم حلقه می کند و در حالیکه گوشم را می بوسد می گوید:

-چون دلم واست تنگ شده….می دونه چند وقته که یه روی خوش به ما نشون ندادی….

دستش را به سمت بلوز پشمیم می برد…کمی تقلا می کنم…اما زور او می چربد و لباسم را از تنم بیرون می کشد…آمپر می
چسبانم و با کلافگی روی تخت می نشینم…بلوز را از دستش می قاپم و جلویم می گیرم…داد می زنم:

-چقدر خودخواهی تو…نمی فهمی که خستم؟که حوصله ندارم؟؟؟

در حالیکه دوباره دراز می کشم و سرم را زیر پتو می برم به غر زدنم ادامه می دهم:

-فکر کرده هر موقع اراده کنه من وظیفه دارم بهش سرویس بدم…

شنیدن صدای نفسهای عمیق پی در پیش را که برای کنترل خشمش می کشد…عذابم می دهد…از روی تخت بلند می شود و به حمام
می رود…بغض گلویم را می فشارد…گوشیم را بر می دارم و با خودم به زیر پتو می برم….با دستان لرزانم شماره دکتر نبوی را
می گیرم و با پایین ترین صدای ممکن در جواب سوالش که می گوید…جانم دخترم؟خوبین بابا؟؟؟….می گویم:

-کیان خوبه آقای دکتر…حال من خرابه….خیلی خرابه

شوکه از حرفهای دکتر که اینبار با موجی از نگرانی بر زبان رانده بود و هر لحظه حقیقتش بیشتر برایم محرز می شود….روی
تخت می نشینم….گوشی میان انگشتان بی حسم خشکیده….سرمایی که این چند روزه میهمان همیشگیم شده تن نیمه برهنه ام را
شدیدتر مورد آماج حمله هایش قرار می دهد….
از تماس دست کیان با شانه ام به خودم می آیم…سریع به سمتش می چرخم…بی حرف توی سبزی کدر شده چشمانش خیره می
شوم…باید هر چه زودتر بخوابانمش تا بتوانم از خانه بیرون بروم….صدایش را می شنوم:

-چی شده….چرا اینجوری خشکت زده؟

تمام تلاشم را برای تمرکز فکرم می کنم…با سر اشاره ای به گوشی توی دستم می دهم و می گویم:

-مامان زنگ زد….بیدارم کرد…

دستش را از روی شانه ام بر می دارد و درحالیکه برمی خیزد زیرلب می گوید:

-یه چهارتا دادم سر اون می زدی….

گوشی را روی پاتختی می گذارم و دراز می کشم و منتظر نگاهش می کنم…به پوشیدن شلوار گرمی اکتفا می کند و در حالیکه
کششی به عضلات خسته اش می دهد دستش را به سمت دستگیره در می برد…سریع صدایش می زنم:

-کجا می ری؟؟؟

بدون اینکه نگاهم کند می گوید:

-گشنمه…می خوام یه چیزی بخورم…

آهسته می گویم:

-میشه نری؟میشه یه کم پیش من بمونی؟

برمیگردد…قیافه اش داد می زند که بدجور عصبانی ست….اجازه نمی دهم چیزی بگوید…گردنم را کج می کنم و با التماس می
گویم:

-خواهش می کنم…

بازدمش را محکم و عصبی بیرون می دهد و کنارم می خوابد….به پهلو دراز می کشم و نیم رخ درهمش را از نظر می
گذرانم….آهسته دستم را جلو می برم و روی بازویش می گذارم…پلکش می لرزد….اما چشمانش را باز نمی کند.

-کیان….

هووم زیرلبش عمق دلخوریش را نشان می دهد…خودم را نزدیکش می کنم و در حالیکه دلهره بدی وجودم را در بر گرفته سرم را
روی سینه اش می گذارم و می گویم:

-بغلم کن دیگه…

هر دو دستش را توی موهایش فرو می کند و می گوید:

-اونوقت این الان سرویس دادن نیست؟

چانه ام را روی سینه اش می گذارم و با مظلومیت می گویم:

-ببخشید خب….از خواب بیدارم کردی…بداخلاق بودم…الانم پشیمونم…

کمی بالا می روم و زیر گلویش را می بوسم…

-کیان…عذرخواهی کردما….

زیرچشمی نگاهی به صورت ملتمسم می اندازد و با هر دو دستش در آغوشم می گیرد…بی حرکت می مانم بلکه زودتر خوابش
ببرد…اما هنوز به پنج دقیقه نرسیده می گوید:

-کی اجازه غذا خوردنو صادر می کنی؟

کلافگیم اوج می گیرد…قصد کوتاه آمدن ندارد…
بازی کردن با غرور کیان این عواقب را هم در بر دارد….سرم را بیشتر توی گودی گردنش فرو می برم و با شرم ساختگی می
گویم:

-مگه نگفتی دلت واسم تنگ شده؟؟

خنده را توی صدایش حس می کنم…

-نظرم عوض شد….الان گشنمه…ترجیح می دم غذا بخورم….

دندانهایم را روی هم می فشارم….معترضانه می گویم:

-کیان!!!

صورتم را میان دستانش می گیرد و در حالیه ابروهایش را بالا داده می گوید:

-فکر کردی هر موقع اراده کنی من وظیفه دارم بهت سرویس بدم؟آخه چقدر خودخواهی تو؟نمی بینی خستم؟گشنمه؟

بدترین روش برای تبیه کردن من….غرورم اجازه نمی دهد بیشتر از این اصرار کنم…مجبورم صبر کنم…تا غذا را گرم کند و
بخورد…کاری که کم کم یک ساعت طول می کشد….چون معتقد است بلافاصله بعد از غذا نباید دراز کشید….تازه چای درست
کردنش هم بماند….اوووففففف….تا آن موقع من دیوانه می شوم…حتی تصورش هم اشک به چشمانم می آورد….از میان
بازوهایش خودم را بیرون می کشم و با سری به زیر افتاده می گویم:

-باشه…برو…

بی توجه به دلخوری من سریع بلند می شود و از اتاق بیرون می رود…صدای باز و بسته شدن در یخچال مثل پتک بر سرم فرود
می آید….

خواب از سرم پریده…برای اینکه زمان زودتر بگذرد به حمام می روم…التهاب تنم بیداد می کند…آب سرد را ناگهانی باز می
کنم…برای چند لحظه نفسم بند می رود و بلافاصله فکم شروع به لرزیدن می کند…با کرختی آب گرم را هم اضافه می کنم و همانجا
کف حمام می نشینم…قطرات آب روی بدنم سر می خورند….تمام ذهنم درگیر حرفهای دکتر نبوی ست..نمی دانم چقدر گذشته…اما
به امید اینکه کیان خوابیده باشد با موهای خیس که آب از نوکشان می چکد از حمام بیرون می زنم….نگاه نا امیدم را توی اتاق می
چرخانم….نخیر…هیچ خبری نیست…لبه تخت می نشینم و دستانم را…چسبیده به پاهایم…دو طرفم می گذارم….در را باز می کند
و داخل می شود…ترجیح می دهم سکوت کنم بلکه زودتر به رختخواب برود…رو به رویم می استد و سرزنشگرانه می گوید:

-هی می گی سردمه سردمه…بعد با این موهای خیس نشستی اینجا….

برای جلوگیری از هرگونه بحث احتمالی فوراً کلاه حوله ام را روی سرم می کشم….برای نشان ندادن بیقراریم لبم را به دندان
می گیرم….چرا نمی خوابی کیان؟چرا نمی خوابی؟

تخت را دور می زند…از سنگین شدن تخت قلبم هیجان زده می شود…می خواهم از جا بلند شوم که ناگهان دستش را دور کمرم می
اندازد…از حرکت ناگهانیش روی تخت می افتم…هدفش را می فهم…مایوسانه نگاهش می کنم…اما نگاه او به حوله کنار رفته ام
است….سرش را بین موهایم فرو می کند و زیر لب می گوید:

-بوی این شامپوت استقامت آدمو نابود می کنه…

چاره ای ندارم…فقط به خودم و حمام رفتن بی موقعم لعنت می فرستم…

********
به محض عمیق شدن نفسهایش از آغوشش بیرون می آیم…اولین پالتو و شلوار دم دستم را بر می دارم و پاورچین از اتاق و سپس
خانه خارج می شوم…از نزدیک ترین داروخانه کیت مورد نیازم را می خرم از توالت عمومی یک پارک استفاده می کنم….با
استرس به نوارهای رنگی روی کیت خیره می شوم و آه از نهادم بلند می شود…آهی که نمی دانم از خوشحالیست یا ناراحتی….
نداشتن علایم روتین بارداری نسبت به این قضیه مشکوکم نکرده بود…اما بعد از نتیجه گیری صبح دکتر نبوی….فهمیدم که زیاد هم
بی علایم نیستم…
روی نیمکت توی پارک می نشینم و دستانم را زیر بغلم می برم….دکتر نسبت به این قضیه ابراز نگرانی کرده بود…می گوید زود
است…خصوصاً برای من….نمی دانم کیان با این قضیه چطور برخورد خواهد کرد…چون مخالف سفت و سخت بچه دار شدن
بود…اما خودم!!!
فکر کردن به بچه ای که توی بطنم شکل گرفته…قلبم را لبریز از حسهای خوب می کند…حتی اگر کیان نخواهدش…یا دکتر بابت
این بی احتیاطی نکوهشم کند….این بچه…از همین حالا…تمام هستی من است…بچه ای که اکنون هر ضربه نبضش به ضربان قلب
من وابسته ست….از جانم تغذیه می کند و از همه مهمتر حامل ژن کیان است….من از همین حالا دیوانه وار عاشق همین لخته
خون بی روحم….
ویبره چند باره موبایلم چراغهای آلارم را در سرم روشن می کند…کیان است…می دانستم خوابش آنقدر سنگین نیست که تا مدتی
طولانی غیبتم را حس نکند…تقریبا از ده دقیقه بعد از خروجم شروع به زنگ زدن کرده….نوار سبز رنگ را به سمت راست می
کشم و گوشی را دم گوشم می گذارم…
-الو…جلوه…کجایی؟
زمزمه می کنم:
-دارم میام..
قطع می کنم و برمی خیزم…دستان یخ زده ام را توی جیب پالتویم فرو می کنم و به سمت خانه می روم…هزار بار جملاتی را که
می خواهم به کیان بگویم در ذهنم مرور می کنم اما به محض دیدنش همه چیز از سرم می پرد….دستانش را پشتش گذاشته و با
چشمان ریز شده اش…پرسشگرانه به چهره ام خیر شده…زیر سنگینی نگاهش پالتویم را در می آورم و به آشپزخانه می روم….
همچنان میل به غذا ندارم…اما بچه ام…نیاز دارد…شیرعسلی درست می کنم و همانجا یکسره سر می کشم…آگاهی از بارداری
حس تهوعم را بیدار می کند….دستم را جلوی دهانم می گیرم و چند بار آب دهانم را قورت می دهم تا از هرگونه بالا آوردن
احتمالی جلوگیری کنم….کیان همچنان سکوت کرده و نگاهم می کند…بیرون می آیم و روی مبل می نشینم…از نگاه بازجویانه اش
عصبی می شوم…سرم را بالا می گیرم و می گویم:
-چرا اینجوری نگام می کنی؟
چشمانش طوفانی ست…مقابلم می نشیند و در حالیکه که سعی می کند خشمش را کنترل کند می گوید:
-منتظرم ببینم کی قابل می دونی بابت این رفتارای عجیب غریبت توضیح بدی!!!
سردی خانه عذابم می دهد….روی مبل مچاله می شوم و زیرلب می گویم:
-چقدر سرده…
نعره اش بند دلم را پاره می کند:
-با توام….نشنیدی چی گفتم؟معنی این رفتارات چیه؟ده روزه که چپ می ری راست میای ایراد می گیری…بی محلی می
کنی…غر می زنی…بدخلقی می کنی…الانم تا دیدی خوابم برده از خونه می ری بیرون…موبایلتم جواب نمی دی…دردت
چیه؟ها؟چرا نمی گی چه مرگت شده؟
از این همه تلخی صدایش قلبم فشرده می شود.توی همچین موقعیتی در مورد بچه ام حرف نمی زنم…نه…نمی زنم….
بلند می شوم تا هر چه زودتر از این یوزپلنگ خشمگین فاصله بگیرم…با قدمهای بلند خودش را به من می رساند.بازویم را میان پنجه
اش می فشارد و محکم تکانم می دهد…
-هزار بار گفتم وقتی دارم باهات حرف می زنم مثل احمقا راهتو نکش و برو…
عاصی از این همه خشونتش می گویم:
-ولم کن کیان…چرا اینجوری می کنی؟رفتم بیرون یه کم قدم بزنم…متوجه نشدم تماس گرفتی.اینهمه عصبانیت واسه چیه؟
دوباره با تکانهایش تمام بدنم را به لرزه در می آورد:
-اینهمه عصبانیت واسه اینه که هنوز نفهمیدی که نمی تونی به من دروغ بگی.
سرگیجه و تهوعم شدت می گیرد…به سینه اش چنگ می زنم که سقوط نکنم…انگار رنگ پریدگیم خیلی شدت گرفته…چون اینبار
لحنش نگران است:
-د حرف بزن جلوه….چته؟جاییت درد می کنه؟مشکلی واست پیش اومده؟آخه چت شده یهویی؟
ناخنم را توی عضلاتش فرو می کنم و می گویم:
-بذار دراز بکشم…سرم گیج می ره
فشار دستانش را بیشتر می کند و می گوید:
-تا نگی چی شده…هیج جا نمی ری!
انگار هیچ چاره ای نیست…مجبورم این پدر عصبانی را از وجود بچه اش آگاه کنم…در حالیکه سعی می کنم کمی فاصله بگیرم و
توی چشمانش خیره شوم می گویم:
-من باردارم کیان….
انگار برق 380 ولت از تنش عبور می دهند…دستانش شل می شوند…چشمان مبهوت و حیرت زده اش را روی شکمم ثابت می
کند.بعد از مکث چند ثانیه ای نگاهش را بالا می آورد و با مردمکهای متحرکش چهره ام را کنکاش می کند…انگار می خواهد راست
و دروغ حرفم را از صورتم بخواند…بیشتر از قبل بر خودم می لرزم..بازویش را با دستان ناتوانم می گیرم و نالان می گویم:
-امروز فهمیدم…همین الان…رفته بودم بیبی چک بخرم….

هیچی نمی گوید…فقط با تمام نیرویش…در آغوشم می کشد

سرش را خم می کند…پیشانیم را می بوسد و آهسته می گوید:

-چرا زودتر نگفتی؟چرا گذاشتی اینقدر تند باهات حرف بزنم؟

سرم را روی سینه پهنش فشار می دهم و با لبهای ورچیده می گویم:

-می ترسیدم بگی نمی خوایش.می ترسیدم دوسش نداشته باشی و ازم بگیریش.

صورتم را میان دستانش می گیرد و با چشمهای گرد شده می گوید:

-چرا؟چطور همچین فکری کردی؟من چرا باید بچه خودمو نخوام؟

نم اشک را ازچشمانم می گیرم و در حالیکه سرم را پایین می اندازم می گویم:

-خب خودت گفته بودی فعلاً حق ندارم به بچه دار شدن فکر کنم.گفته بودی یا بچه یا درس..می ترسیدم بگی یا برو بچه رو سقط کن
یا از دانشگاه انصراف بده….

دوباره سرم را در آغوش می گیرد و زمزمه می کند:

-عزیزم…نفسم…چرا اینقدر از من می ترسی؟تو هنوز باورت نشده که من نمی تونم بهت آسیب بزنم؟آخه چطور می تونم با دست
خودم حکم قتل بچمو امضا کنم؟اگه اون حرفا رو زدم فقط واسه این بود که فکر می کردم بهتره واسه بچه دار شدن صبر کنیم تا به
وقتش با دست بازتر…فکر بازتر…وقت بازتر در موردش به توافق برسیم…همش به خاطر خودت بود….نمی خواستم به تو فشار
بیاد…درسته سهل انگاری کردیم…نباید اینجوری می شد…ولی الان که این اتفاق افتاده…اتفاقی که باعثش من بودم…مگه می تونم
بهت سخت بگیرم؟منم مثل خودت عاشق اون بچم…و تنها علت مخالفتم این بود که مامانشو خیلی بیشتر از خودش می خوام و نمی
خواستم اذیت شه.
سرم را بلند می کنم و در چشمان مهربانش خیره می شوم و در جواب حرفهایش تنها لبخند می زنم.لبخندی که اوج آسودگی و
راحتیم را نشان می دهد.انگشتش را روی گونه ام می کشد و می گوید:

-واسه درست هم این ترمو دووم بیار…می دونم سخته…می دونم این چند ماه اولش خیلی آزار دهنده ست…ولی تحمل کن تا
بگذره…بعدشو واست مرخصی می گیریم تا بچمون دنیا بیاد.بعدش رو هم خدا بزرگه.نمی ذارم اذیت شی عزیزدلم…

او حرف می زند…عشق می دهد…دلداری می دهد و من فقط به یک چیز فکر می کنم….بدون کیان….بدون این کوه حمایتگر…من
چند وقت می توانم زندگی کنم؟بی شک مثل ماهی دور از آب…. عمر زنده ماندن بی کیانم…از چند دقیقه فراتر نخواهد رفت!!

روی مبل می نشاندم و خودش به آشپزخانه می رود و با لیوانی چای داغ بر می گردد.لیوان را به دستم می دهد و می گوید:

-اینو بخور تا گرمت بشه.بعدش اگه خواستی یه کم دراز بکش.چون باید بریم دکتر…

هرچند که آرامم اما ضربان قلبم هنوز به حالت نرمال برنگشته.احساس ضعف و سرما هم به بی حالیم بیشتر دامن می زند.به چهره
نگرانش نگاه می کنم…دستش را می گیرم و مجبورش می کنم که کنارم بنشیند…پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و در حالیکه خودم
را توی آغوشش جا می دهم می گویم:

-امروز نریم دکتر.اصلاً حال ندارم.دلم می خواد بخوابم.

دستش را بین موهایم فرو می کند و می گوید:

-نمیشه خانومی.من نگرانم.می ترسم این جسم لاجون و همیشه کم خونت کار دستمون بده.باید تا قبل از اینکه حالت تهوع و
سرگیجت شدیدتر بشه یه فکری به حالش بکنیم.این احساس سرماتم که قوز بالا قوز شده.

خنده ام می گیرد…طفلک کیان…هنوز رها نشده از حس پدریش نسبت به من…مسئولیت مراقبت از فرزند واقعیش هم به گردنش
افتاده…
دستم را روی دستش می گذارم و می گویم:

-باشه…می ریم….یه روز اینور و اونور اهمیت زیادی نداره.تو هم که نخوابیدی.هردومون خسته ایم…

بینیم را می گیرد و کمی فشار می دهد:

-همین که گفتم خانومی…به اندازه دو ساعت وقت داری که غذا بخوری و بخوابی.همین امشب دکتر باید ببینت.

معترضانه می گویم:

-بابا یه ذره انصاف داشته باش…من باید دوشم بگیرم.

او از من معترض تر است.

-تو روزی چند بار می ری حموم؟مگه ظهر حموم نبودی؟

چپ چپ نگاهش می کنم.دوزاریش می افتد…چشمکی می زند و با شیطنت می گوید:

-آها از اون لحاظ…باشه…سه ساعت.خوبه؟

بعد درحالیکه از جایش بلند می شود غرغر کنان می گوید:

-معلوم نیست تا چند وقت قراره از این جور حموما محروم بمونیم.وقتی می گفتم بچه نه…واسه این چیزاش بود!!!

حرص زده و شرمگین…کوسن مبل را به سمتش پرتاب می کنم…کوسن را توی هوا می قاپد و قهقهه زنان به اتاق می رود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا