رمان رأسجنون پارت 47
– گفتید اون مدارکی که دزدیده شده خیلی مهمه!
– گفتم اونو باید به قیمت جونت بیاری؟
جواب سادهتر از آن بود که بخواهد فکر کند. بی برو برگرد باید یک خیر میگفت و تمام!
اما بحث غرورش بود که میان میعاد و رفیقش خورد میشد پس…
– وقتی اینجور به من تأکید میکنید که باید برم و اون مدارک مهمه پس چیزی غیر از این نمیتونم متوجه بشم.
حالا نوبت کیامهر بود که بابت از رو نرفتن هیلا اخمی درهم بکشد. دخترک یا نمیفهمید یا خودش را به نفهمیدن میزد!
نفسی گرفت و چقدر دلش میخواست داد بکشد بلکه حرفش در مغز هیلا فرو برود اما نمیتوانست.
حضور میعاد و ترانه دستش را بسته بود. تنها توانست پوف بلندی بکشد و بیخیال جواب دادن به دخترک زبان دراز، خودش را با گوشیاش سرگرم کند.
اما کمی آنورتر، هیلا بود که از سکوت و بیمحلی مجدد جناب رئیس حسابی اخم کرده بود و حرصش از قبل هم بیشتر شده بود.
طولی نکشید تا بالاخره ماشین جلوی آپارتمانش ایستاد. تا خواست بلند شود ترانه لب باز کرد:
– این ترمه نیست؟
سرش به سرعت به سمتی که ترانه مبهوت به آن اشاره زده بود چرخید.
– وای!…بدبخت شدیم!
– نگفته بود میآد امروز!
– چجور پیاده شدنمون از اینجارو جمع کنیم؟
نالان زمزمه کرد و ترانه کلافه دستی به پیشانیاش کوبید.
رأس جـنون🕊, [10/06/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۷۳
– مشکلی پیش اومده؟
صدای میعاد بود که دو دختر را به خودشان آورد. هیلا لب زد:
– نه چیز خاصی نیست، ممنون!
ترانه دستش را گرفت و بلند کرد.
– یه جور جمعش میکنیم نهایت همه چیو واسش تعریف میکنم.
هیلا نفسش را فوت کرده سری برای ترانه تکان داد.
– خسته نباشید.
– شما بیشتر!
دروغ چرا! تمام حواس هیلا پیش کیامهری بود که حتی سرش را هم تکان نداد و خدا امروز به این مرد رحم کرد که به دستانش کشته نشده و همچنان مغرورانه نفس میکشید!
لپهایش را پر از باد کرد و پشت ترانه از ماشین پیاده شد. البته پیاده شدنش همانا و گرد شدن چشمان ترمه نیز همانا!
– واو! دخترا از چی اومدین بیرون؟ لامصب من فکر میکردم از اینا فقط تو فیلما هست!
ترانه حین رد شدن از کنارش پس گردنی نصیبش کرد.
– بچه چند سال تو اون خارج وامونده چیکار میکردی که عین ندید بدیدا دهنتو مثل غار علیصدر باز کردی؟
ترمه دستی به گردنش کشید و با خنده لب باز کرد:
– بخدا از این خبرا تو اونجا نیست…این خیلی شاخ بود واقعا! راستی شما اونجا چیکار میکردین؟
– جای حرف زدن بیا داخل بعد بهت میگیم!
***
– این فرزین کثافت چی پیش خودش فکر کرده بود که دست به همچین غلطی زد؟
رأس جـنون🕊, [11/06/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۷۴
کیامهر با پوف بلندی از روی مبل بلند شد و دستی در موهایش فرو برد. کلافهتر از آنی بود که بتواند خودش را کنترل کند. همه چیز درهم ریخته بود!
– کیا حالا باید چیکار کنیم؟
بیهیچ حرفی رو به پنجره ایستاد و به نمای زیرپایش خیره ماند. زیبایی خانه داشتن در یک برج بلند فقط همین بود!
– کیا باتوأم!
با صدای وز وز میعاد تنش را به پشت چرخاند و نگاهش را به چشمان مشکوکش دوخت.
– چته؟
– میگم اتفاقی افتاده؟
– نه! چه اتفاقی؟
– تا جایی که میدونم باید از این اتفاق جدید یه داد و بیداد اساسی راه مینداختی، یه ساعته دارم نگاهت میکنم هیچ خبری نیست انگار…کلافهای…چیزی شده؟
نفسش را سنگین بیرون داد و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد.
– نمیدونم…همه چیز بهم ریخته!
میعاد چشم ریز کرده تنش را روی مبل کمی جلو کشید.
– تا جایی که خبر دارم غیر از این اتفاقات شرکت چیز بهم ریختهای تو زندگیت وجود نداره! وایسا ببینم نکنه…
برق شیطنت که در نگاه میعاد ایجاد شد، فاتحهی اعصابش را یکجا خواند.
– نکنه دُم اون زنیکه رو چیدی نه؟ خیلی وقته میبینم دم پرت نیست!
و بعد یکهو با شوق ادامه داد:
– وای خدایا شکرت بالاخره دعاها و نذر و نیازام جواب داد! کی بیام خواستگاریت؟ دیدی گفتم آخرش خودم میگیرمت!
رأس جـنون🕊, [12/06/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۷۵
با خونسردی تکیه از دیوار گرفت و حین نشستن جلویش، کوسن مبل را برداشت و به صورت ناگهانی، آن را محکم به سمت صورتش پرتاب کرد که آخ بلند میعاد به هوا رفت.
پا روی پا انداخت و سرش را به سمت سقف چرخاند. دوست نداشت صورت درهم و پر از کلافگیاش را رفیق چندین و چند سالهاش ببیند و…
– کمتر شِر و وِر بگو!
– آخ زدی مَماغمو پوکوندی مرتیکه…بده نمیخوام بترشی با این هیکل نَزارِت؟
طرح لبخند کمرنگی روی لبش نشست و نفس میعاد با خیال راحتتری بیرون زد.
– خیله خب حالا مشخص شد که اعصابت نرماله…بگو ببینم چیشده؟ این دختره تارا رو کمتر میبینمت اطرافت!
خنثی نگاهی به سمتش انداخت.
– فعلا حوصلهی شلوغی رو نداشتم.
– تو؟ بعد اونم راحت قبول کرد؟ اون که کلا خاصیتش این بود که مثل کووالا بهت بچسبه بعد به همین راحتی دور و برت پیداش نمیشه؟
علاقهای به ادامهی این بحث نداشت و تنها برای خواباندن کنجکاوی بیحد و اندازهی میعاد بود که لب باز کرد:
– یه دعوای مختصری کردیم و من بهش اولتیماتوم کافی رو داده بودم…دیگه رفتارش مثل قبل نیست!
– حالا سر چی دعواتون شد؟
زبانش بیاجازه از مغزش چرخید:
– هیلا!
رأس جـنون🕊, [13/06/1402 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۷۶
تمام عضلات صورت میعاد تعجب بیش از حدش را فریاد زد اما طولی نکشید تا صدای قهقهی بلندش در طول سالن بپچید و نگاه پر غیض کیامهر را به سمت خودش بکشد.
– زهرمار، خودتو کنترل کن!
– مردک یهو رونمایی میکنی نمیگی میافتم رو دستت غش میکنم؟ خداشاهده به مغزم خطور نمیکرد این هیلا شرافت انقدر تو زندگیت پررنگ شه که بتونه بین تو و اون کش تنبون بیخاصیت رو بهم بزنه!
غرید:
– حرف دهنتو بفهم میعاد!
میعاد همچنان برای خودش آزادانه میخندید…کلا فکر کنف شدن تارا زیادی شادش میکرد.
– جان من بگو راستشو میگی؟
بیحوصله تنها لب زد:
– کمتر زر بزن میعاد.
– ولی خودمونیما…خب هیلا واقعا در حد یه پارتنر کنارت هست…از خوشگلی چیزی کم نداره مخصوصا که نچرالم هست!
– مثل اینکه یادت رفته چیکار کرده؟
میعاد جدی شده اخمی میان ابروهایش نشست.
– اما هم من هم خودت خوب میدونیم که هیلا دستی تو اون کار نداشته و تنها داریم واسهش نقش بازی میکنیم که بابت این کار بهمون کمک کنه!
پلک آرامی باز و بسته کرد و بیحرف خیرهی صورت جدی میعاد ماند.
– پس حسابی درگیرش شدی!
آخرین زورش را زد:
– نه خیر!
میعاد خونسرد شکلاتی در دهانش گذاشت.
– منم عَر عَر!
چرا هر بار پارت ها دارن آب میرن🥺
قلمت مانا نویسنده جان🌹